رمان خان زاده جلد سوم پارت 38

 

دروغ نبود اگه میگفتم . عاشق دیوارهای خونه بودم. تک تک اجرای اتاقم الان برام رنگ آرامش داشت. تواین چندماه شاهو همه زندگیمو بهم ریخته بود.روحم رو خسته و آزرده کرده بود. رفتم جلوی آینه و نگاهی به خودم انداختم. رنگ و روی زارم ،زیر چشمهای گود افتاده ام خبرازحال بدجسمیم میداد.

اما حیف چهره روحم معلوم نبود.

اونموقع بود که یه پیرزن صدساله رو میشد توی آینه دید. نگاهی به مچ دستم انداختم که جای تیغ روش خودنمایی میکرد.

چیشده بود که مونس سرحال و خوشبخت به فکر مردن هم افتاده بود.

دستمو گزاشتم روی شکمم و نفس عمیقی کشیدم خداروشکر که رفتی.. خداروشکر دیگه ندارمت. تو میتونسنی همه زندگی منو به نابودی بکشی…. میتونستی باعث یه عمر بدبختیم باشی. پوزخندی زدم و ادامه دادم

تازه خودتم بدبخت میکردی.

چون تواین دنیا حتی منی که مادرت بودم از اومدنت خوشحال نمیشدم.

رفتم سمت پنجره. بارون نم نم شروع به باریدن کرده بود. آه عمیقی کشیدم.

منه احمق هنوز دلم برای شاهو تنگ میشد

ولی اگه حرفهای بابا راست بود و اون واقعا برادرم بود چی؟ هرچقدر فکرمیکردم اون اهل انتقام بود اما نه با خواهر خودش. چیزی این وسط جور درنمیومد. باید صبرمیکردم تا ببینم بابا چجوری میخواد مطمئن بشه که شاهو واقعا پسر اونو هلیاست یا نه

 

ده روزی از برگشتنم به خونه میگذشت. تواین مدت هیچ خبری از شاهو نبود.

بابا هرروز ارم میخواست بریم شکایت کنیم اما من به بهانه های مختلف پشت گوش مینداختم. اون که به زور اونکارو بامن نکرده بود خودم خواسته بودم. من شاهو رو دوست داشتم راضی نبودم آسیبی ببینه اما نمیتونستم مستقیم اینوبه بابا بگم. چند تقه به در خورد و بابا اومد داخل _بیداری بابا؟ تخت نشستم _بله بیدارم… اومد و کنارم نشست _مونس یچیزی ازت بپرسم راستش رو میگی؟ بله…

 

_توهنوز اون پسره رو دوستش داری؟ ازسوالش جاخوردم

با خجالت گفتم

_نه بابا دوسش ندارم… خندید و گفت

_من بزرگت کردم مونس تو بچه منی ازگوشت و خون منی من از نگاهت از چشمهات میخونم توی دلت چه خبره… ولی مونس مجبوریم برای شکایت… میدونم آبروت میره. جلو برادرت جلو مادرت… اما مجبوریم… برای گیراوردن اون پسر تا با آزمایش دی ان ای ببینیم واقعا اون پسر؛ پسر منه یا نه…

فکرکه میکردم میدیدم حق با باباست

ما باید میفهمیدیم حرفهای شاهو درسته یا نه….

 

اروم و سربه زیر زمزمه کردم

من….من آدرس خونش رو دارم… نفس عمیقی که با با کشید انگار جونم رو

داشت

ازم میگرفت.. . داشتن آدرس خونه شاهو به معنی این

بود

که انقد رفتم خونش که حدنداشت. منتظر عصبی بودن بابا بودم اما محال

اون به مونسش، تک دخترش بدخلقی کنه

_آماده باش فردا میریم کلانتری… بی هیچ حرف دیگه ای بلند شد و از اتاق

رفت. ا از پشت سر که نگاهش کردم حس میکردم دیگه از اون اهورای سرزنده و بشاش

خبری نیست… قد بلندش خم شده بود…

درد کمی نبود.

 

آدرس روی برگه نوشتم و سر دادم سمت بازجو پرونده از صبح که اومده بودیم اینجا منواورده بود توی اتاق

بازجویی.. از اول رابطه ام باشاهو، نحوه آشناییمون، ‘ روابمون همه و همه ازم پرسیدن… خجالت میکشیدم از

حرف زدن اما مجبور بودم به توضیح… آدرس خونه شاهو، مطب

بیتا رو ازم گرفتن… بخاطر ادعا شاهو به برادر من بودن میخواستن منو تحت نظر و بازداشت نگه دارن

ولی من که کاری نکردم… بازپرس پرونده نگاهی به سرتاپام انداخت

_روابط نامشروع کاری نیست؟ سقط جنین… بارداری

پنهانی… اونم با محارم…

آب دهنمو قورت دادم ولی…

_هنوز که چیزی ثابت نشده….

پوزخندی اومد روی لبش

_پیش ما میمونی تا ثابت بشه… بهم دستبند زدن و جلو چشمهای پدرم

و سوالهای پی در پیش منو بردن بازداشتگاه….توی راه رو کلانتری گریه میکردم و از بابا

کمک میخواستم بابا نزار منوببرن، من که کاری نکردم… بابا توروخدا….

میترسیدم از بلاهایی که قرار بود سرم

بیاد.

 

اون لحظه ها انقد فشار روم بود که حتی فکرکردم همه مهربونی های پدرم نقشه بود

تا منو بیاره و تحویل اینجا بده. داد زدم

_آرههههه واسه همین مهربون شده بودی برای همین هییییج حرفی بهم نزدی…. میخواستی منو دخترتو بیاری و تحویل مامورا بدی….بابا  من دوستت دارم بابا من که گفتم غلط کردم

نزار منو ببرن…. گریه میکردم و همه ادمهای اطرافمون نگاهم میکردم. اشک های بابارو میدیدم. بی قرار

بود…. توی چشمهاش پشیمونی بود… اما باز دلم قرص بود که

هست حتى الان که فکر میکردم با نقشه قبلی منو آورده

اینجا باز عاشقش بودم. من عاشق این مرد بودم که پدرم بود… در آهنی بازداشتگاه رو که به روم بستن زندگی برام

تموم شد….. تمام خاطراتم با شاهو از جلوی چشمم عبور کرد… امید داشتم پیداش کنن… بیتارو بیارن و اون شهادت بده که شاهو منو اذیت میکرد.توی اون اتاق کوچیک

چند متری تماما دردها هجوم آورده بودن به قلبم و نمیدونستم چجوری باید خودم رو

نجات بدم….

 

توی اون اتاقک کوچیک به کارهای

فکرکردم و

هزار بار آرزوی مرگ کردم. پشیمون بودم از عشقی که به شاهو

داشتم. بالاخره بعد از گذشت چند ساعت که

برام مثل چندسال گذشت دریچه کوچیک روی درو باز کردنو اسممو صدا

, زدنا

| _مونس….. بیا بیرون… به زور خودمو از زمین جداکردم.

پاهام روی زمین کشیده میشد. حس میکردم جسمم توخالی شده.

خانوم پلیسی که پشت در بود، گرفت از دستم و منو دنبال خودش

کشوند. اینبار دستبند به دستم نزدن. منوبردن توی اتاق رییس کلانتری. وارد اتاق که شدم بابارو اونجا دیدم. همراه وکیل خانوادگیمون و مامان….

 

با دیدن مامان برای لحظه ای

حس کردم زمان ایستاد، قلبم نمیزد… گریه کرده بود و چشمهای سرخش

کاملا اینو ثابت میکرد. ا لب های خشکش رنگ و روی

پریده اش نشون میداد همه چیز رو فهمیده… عرض اتاق رو طی کرد و تویه

حرکت ا سیلی محکمی کوبید به صورتم… چنان زد که اگه اون خانم کنارم

نبود پرت میشدم از اتاق بیرون |

 

بابا دویید سمت مامان و دستش رو گرفت

_چیکارمیکنی آیلین ؟. ‘ من حقیقت رو بهت نگفتم که این

| کاروبکنی.

مونس حالش خوب نیست. ‘ اما مامان برخلاف همیشه و برای اولین بار بابا رو پس زد و فریادش به گوشم رسید

_برام مهم نیست حالش خوبه یا نه. این دختر ، همون دختریه که ما بزرگش

کردیم؟ ما کی بهش پنهون کاری یاد دادیم اهورا؟ من کی یادش دادم بره با یه پسر غریبه و …. حرفشو ادامه نداد اما نگاه پر از

تنفرش لرزه به تتم انداخت. انگشتش رو تهدید وار جلو صورتم تكون

داد دیگه نمیخوام ببینمت.

_تو دیگه دختر من نیستی. ‘ اهورا خودش میدونه اگه بخواد کمکت کنه تا از این باتلاق نجاتت بده اما دیگه روی من حساب نکن… برای من مردی

مونس….

 

دیگه نمیخوام ببینمت.

تو دیگه دختر من نیستی. اهورا خودش میدونه اگه بخواد کمکت

کنه تا از این باتلاق نجاتت بده اما دیگه

روی من حساب نکن…

برای من مردی مونس…. اینارو گفت و با تنه ای که بهم زد

از اتاق زد بیرون. ا قطره های اشکم گونه هامو خیس کرده

بود. ا بابا رفت دنبال مامان تا آرومش کنه. همونجا زانوهام سست شد و افتادم كف

اتاق. زجه میزدم….گریه میکردم. این درد برام سنگین بود که مامان

ازمن.متنفر بشه… راضی بودم بمیرم اما امروز نگاه سرد مامان رو به خودم نبینم…

 

به زور از زمین بلندم کردن. بابا برگشته بود و گرفته بود از زیربغلم._بلند شو

عزیزم. اشک هامو پاک میکرد و دلداریم میداد مادرت الان عصبانیه. هیچکس مثل من نمیدونه که

آیلین چقدر عاشق توعه.

اما بهش حق بده مادرته نگرانته… این حرفها آرومم نمیکرد.برام آب آوردن اما چیزی از

گلوم پایین نمیرفت. مثل یه مرده متحرک روی صندلی نشستم و به

حرفهای بقیه گوش میدادم. من قرار وثیقه اوردم تا موکلم بازداشتگاه نمونه.

_چون هنوز جرمی بر علیه ایشون ثابت نشده… جرم؟ بازداشتگاه؟ موكل…. همه اینا متوجه من بود. من چیکار کرده بودم؟ سرمو انداختم پایین تا بیشتر

از این شرمنده نشم. بالاخره با کشمکش و حرفهایی که چیزی ازشون

نشنیدم و نفهمیدم با چند تا امضا و اثر انگشت به زور سند آزادم کردن. بابا اومد و گرفت از بازوم و منو چسبوند به خودش

عزیزدلم حالت خوبه؟ | جوابی ندادم که دوباره پرسید _مونسم بابا ببرمت

دکتر؟ با بغض لب زدم بابا فقط منو از اینجا ببر

4.4/5 - (23 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
علوی
علوی
4 ماه قبل

این رمان هم هی یهو سکته می‌زنه و ما رو سکته می‌ده!
هفت ماه می‌ره تو اغما، یهو به هوش میاد می‌پره رو تردمیل، تو 2 روز 5 پارت می‌ده بیرون، دوباره می‌ره تو وضعیت مجسمه!!
اگه ماشین بود تا حالا چندبار تسمه‌تایم پاره می‌کرد

علوی
علوی
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
4 ماه قبل

ممنون. همه‌جوره عالی هستی.

Rasha
Rasha
4 ماه قبل

وعو چی شده نویسنده پارت جدبد داده

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x