رمان خان زاده پارت 14 - رمان دونی

رمان خان زاده پارت 14

 

_کمتر آبغوره بگیر دیگه ریدی به اعصابم!
با بغض گفتم
_آخه نشنیدی دم رفتن چه حرفایی بارم کردن؟
_هر کی هر زری زد تو باید گند بزنی به اعصاب من؟دو ساعت تو جاده ایم فقط صدای فین فین تو میاد. تمومش کن دیگه!
_خسته شدم اهورا… از اینکه همه طوری باهام رفتار میکنن انگار تو رو از چنگ مهتاب گرفتم خستم… از اینکه بهم میگن اجاق کور خستم. از اینکه تو رو با کسی قسمت کنم خستم. تو نمیفهمی چه حسی داشتم وقتی مهتاب از بغلت نمیومد بیرون.من نمیخوام شوهرم دو تا زن داشته باشه… یا منو طلاق بده یا…
با تو دهنی محکمی ساکتم کرد و داد زد
_یه بار دیگه حرف طلاق و بیاری وسط بدتر میزنم بهت گفتم منم اون دختره رو نمیخوام. گفتم به خاطر…
وسط حرفش پریدم
_آره به خاطر پول… می ارزه جناب خان زاده؟ثروت اربابت می ارزه؟بهت گفتم بی پولم باشی من پات میمونم اما این مدلی تو نمیخوام.
با طعنه گفت
_مگه دهن توعه که بخای یا نخای؟
_من آدم نیستم نه؟
بی پروا گفت
_نه نیستی…موندم توی اون روستا کی زبونش انقدر درازه که تو ازش یاد گرفته باشی؟
با ناباوری گفتم
_یعنی چون توی روستا بزرگ شدم باید خفه خون بگیرم و چیزی نگم؟باشه نمیگم تو بگو فقط یه کلمه بگو… چرا ولم نمیکنی؟چرا طلاقم نمیدی؟چرا قصد داری شکنجم کنی؟حالا که بچتم توی راهه.مامانتم که مهتاب و دوست داره همه چیزت اوکیه من چرا باید محکوم به این زندگی باشم؟

صبرش سر اومد. پاشو محکم روی ترمز گذاشت و ماشین و کنار جاده نگه داشت.

صبح زود در اتاق باز شد فوری چشمامو بستم اما بیدار بودم اراد اومد سمتم چشمامو رو هم فشار میدادم و سعی میکردم عمیق نفس بکشم.. پتو رو کشید روم و خم شد موهامو بوسید و رفت.. میدونستم رفته شرکت تا ساعت چهار بر نمیگشت.. من نمیخواستم برم شرکت اراد که رفت لوکیشن و برای کریستین فرستادم و خوابیدم.. استرس داشتک اما از بی خوابی حالم بد بود چشمامو بستم و خوابم برد ساعت سه با زنگ گوشی بیدار شدم و دیدم خدارو شکر اراد هنوز نیومده.. عین برق لباس پوشیدم و از خونه زدم بیرون… نشستم پشت فرمون عین دیوونه ها تا کافه رانندگی کردم ساعت چهار رسیدم یه ساعتی زود بود اما همین که درو باز کردم کریستین و دیدم که نشسته…

به سمتم برگشت و داد زد
_من زن طلاق بده نیستم اینو توی سرت فرو کن.
با طعنه گفتم
_آره هم من هم مهتاب، هم اون دخترای رنگی که دورت پر کردی متاسفم خان زاده اما من یه شخصیتی واسه خودم دارم.
دستم به سمت دستگیره رفت و درو باز کردم اما قبل از پیاده شدن بازوم رو کشید و تا صورتم و برگردوندم دومین سیلی و زد و گفت
_زیادی پاتو از گلیمت بردی اون ور آیلین… زیادی.
دستم و روی گونم گذاشتم و با نفرت نگاهش کردم که تهدید وار گفت
_خفه خون میگیری دیگه… صداتو نشنوم.
اگه یک کلمه حرف دیگه میزدم بغضم می ترکید.
صاف نشستم و سکوت کردم.داغم و به دلت میذارم خان زاده… حالا میبینی.

* * * *
توی لیوان چای ریختم و سرکی به بیرون کشیدم.مثل همیشه دیر وقت اومده بود و جلوی تلویزیون فیلم میدید.
سینی چای رو برداشتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.
غرق فیلم شده بود. سینی رو روی میز گذاشتم و خودمم با فاصله ازش نشستم و بعد از چند روز قهر بالاخره زبون باز کردم
_می‌خوام باهات حرف بزنم
نگاهم کرد و با طعنه گفت
_چی شده؟بالاخره باد دماغت خوابید.
اخمی کردم و گفتم
_میشه اون تلویزیون و خاموش کنی؟
با خونسردی گفت
_حرف تو بزن!
نفسم و فوت کردم و گفتم
_من میخوام درس بخونم!
تک خنده ای کرد و گفت
_سواد نوشتن نداری مگه؟
_دارم…اگه ازدواج نمیکردم امسالم میخوندم اما حالا که دو ماه از مدرسه ها گذشته میخوام ثبت نام کنم.
غرق در فیلم گفت
_لازم نکرده. بشین غذاتو بپز

چشمامو چند لحظه ای بستم تا به اعصابم مسلط باشم.
بعد از چند نفس عمیق شمرده شمرده گفتم
_می پزم غذامو…اما میخوام درس هم بخونم.
دستش و زیر سرش گذاشت و بالاخره افتخار داد تا نگاهم کنه و گفت
_اینجا مثل مکتب خونه های روستا نیست.اینجا درس هرزگی میدن…
_اما اهورا…
با جدیت گفت
_رو حرف شوهرت اما و اگر نیار.گفتم نه یعنی نه.
سر تکون دادم و آروم گفتم
_باشه.
خواستم بلند بشم که گفت
_فیلم نمی‌بینی؟
بدون نگاه کردن به چشماش گفتم
_یه زن به غیر از پخت و پز برای شوهرش حق کار دیگه ای رو نداره چه برسه به فیلم دیدن… شب بخیر.
نموندم تا حرف دیگه ای ازش بشنوم و به سمت اتاق رفتم و درو بستم!

* * * *
نفس عمیقی کشیدم و با لبخند از مدرسه اومدم بیرون.
نگاهی به ساعتم انداختم. وقت کافی داشتم، خداروشکر که اهورا هیچ موقع ظهر ها نمیومد خونه و شبا هم آخر وقت سر و کله ش پیدا می‌شد این یعنی اینکه میتونستم با خیال راحت کتابام و لباس فرمم و بگیرم.
تنها مشکل مخفی کردنشون بود که اونم یه جایی براش پیدا میکردم.
تاکسی گرفتم و آدرس دادم!از فردا میتونستم بیام سر کلاس اما هنوز نمیدونستم کار درستی کردم یا نه…!
عقلم میگفت آره و وجدانم میگفت نه… من نباید بدون اجازه ی اهورا این کار و میکردم اما امیدی به زندگیم نداشتم برای همین نمیخواستم به خودم بیام و ببینم یه زن کم سواد و بدبختم.نمیدونستم تا کی میتونم این راز و از اهورا مخفی کنم،مطمئنم که یه روزی برملا میشه اما با وجود تمام خطر هاش،مصمم بودم که این کار و بکنم

نگاهی به ساعت انداختم… خبری ازش نبود که نبود.
همیشه حداقل تا دوازده خودش رو می رسوند اما الان ساعت یک شده بود و هنوز خبری ازش نبود.
شماره ش رو گرفتم بازم با صدای لعنتی زنی که می‌گفت تلفنش خاموشه روبه رو شدم.
نفسمو فوت کردم و روی مبل نشستم.
لابد باز هم با رفیقاش مهمونی گرفته بود و الان هم کنار دخترای خوش آب و رنگ نشسته بود.
با حرص کوسن مبل و پرت کردم.من حق نفس کشیدن نداشتم اون وقت اون…
هنوز این فکر از سرم رد نشده بود صدای باز شدن در اومد.
خوشحال از جام بلند شدم اما با دیدنش جیغ خفه ای کشیدم و به سمتش رفتم.
تلو تلو خوران جلو اومد و درو بست.
نگران گفتم
_چت شده اهورا؟
پسم زد،بوی الکلش رو قشنگ حس کردم. بدون جواب دادن به سمت اتاق رفت.
نتونستم طاقت بیارم و دنبالش رفتم و گفتم
_اهورا سر و صورتت چی شده؟کی…
صدای عربده ش حرفمو قطع کرد
_ببر صداتو.
تکونی خوردم و یه قدم عقب رفتم.
روی تخت ولو شد. دلخور پشتم و کردم و خواستم برم اما دلم نیومد.
مست بود!کتک خورده بود…
چند قدم رفته رو برگشتم و از توی کمد جعبه ی کمک های اولیه رو در آوردم. کنارش نشستم و بدون نگاه کردن به صورتش مشغول تمیز کردن خون روی پیشونیش شدم.
با صدای کشداری گفت
_واسه چی سعی میکنی ا.. انقدر خودتو خوب نشون بدی؟
جوابش و ندادم. مچ دستمو گرفت…
نگاهم و به چشمای قرمزش انداختم… دستمو کشید که خم شدم روش… با صدای گرفته ای گفت
_تو به من گفتی بزدل…هستم…بزدلم که دو تا دوتا زن میگیرن واسم و هیچ غلطی نمیتونم بکنم. بزدلم که دور دختری که میخواستم خط کشیدم واسه اینکه بابام ثروتمو ازم نگیره و بی پول بمونم… هممم من یه بزدلم.
مچ دستمو از دستش کشیدم بیرون و نگاهش کردم و گفتم
_آره هستی!
خندید و گفت
_یه دختر بچه رو عقد کردن باهام… یه کلام ازم نپرسیدن میخوایش یا نه…!من از دخترای همیشه در دسترس بدم میاد.
حس کردم تمام غرور و شخصیتمو شکست و از بین برد

با ناراحتی گفتم
_چیزی نگو که فردا پشیمون بشی!
بی مقدمه گفت
_طلاقت میدم.
مات نگاهش کردم و دلم هری پایین ریخت. مگه همین و نمیخواستم؟پس الان چه مرگیم بود؟
لبخند از سر اجبار زدم که گفت
_طلاقت میدم،هم تو رو… هم اون دختره رو…اربابم که وارث کوفتیش و گرفت… از این به بعد میخوام واسه خودم زندگی کنم.
سری تکون دادم و با بغض سنگینی توی گلوم گفتم
_خوبه!خوشحالم کردی.
خواستم بلند بشم اما چشمم به لباس خونیش افتاد. ناچارا دستم به سمت دکمه هاش رفت و یکی یکی بازشون کردم.
گرفته گفتم
_بلند شو در بیارم از تنت با لباس خونی نخواب.
جوابی نداد.فقط نگاهم کرد.
دستشو از آستین کشیدم بیرون که مچ دستم و گرفت و به سمت خودش کشید.
چون ناگهانی این کار و کرد افتادم روش.
با چشمای ملتهب نگاهم کرد و نگاهش روی لب هام سر خورد.
قبل از اینکه کاری بکنه از جام بلند شدم و گفتم
_دوش بگیر… لباس تو عوض کن بعد بخواب،شب بخیر
همزمان با اتمام حرفم اشکامم جاری شد و یه دقیقه هم وقت تلف نکردم و از اتاق بیرون رفتم.
چه مرگت بود آیلین؟رسیدی به همونی که میخواستی.
طلاقت میده،تموم شد همه چی

پاورچین پاورچین وارد اتاق شدم اما خبری از اهورا نبود.
نفس آسوده ای کشیدم و تند در کمدو باز کردم و لباسای مدرسه مو پوشیدم.
دفتر کتابامو توی کیفم گذاشتم و خواستم برم اما نگرانی اهورا متوقفم کرد.
نفسمو فوت کردم و شمارش رو گرفتم.
بعد از چند تا بوق برعکس دیشب صدای سرحالش توی گوشم پیچید
_بله؟
لب هامو با زبون تر کردم و آروم گفتم
_زنگ زدم حال تو بپرسم آخه سر صبح رفتی بیرون.
_خوبم کار داشتم بیرون.
نمیدونم چی شد که پرسیدم
_شب میای؟
بدون مکث گفتم
_نه… به همسایه ها سپردم هواتو داشته باشن.میشناسمشون قابل اعتمادن.
چونه م لرزید و گفت
_پس پای حرف دیشبت هستی؟
_هستم…امروز با وکیل حرف میزنم.
در حالی که به سختی صدامو کنترل میکردم تا نلرزه گفتم
_باشه،منتظر خبرتم… فعلا…
_آیلین؟
اشکام ریخت… با مکث گفت
_طلاقتم که بدم،به حال خودت ولت نمیکنم!
نتونستم حرفی بزنم و تماس و قطع کردم و صدای هق هقم توی کل اتاق پیچید
روی زانوهام افتادم و با داد اشک ریختم.
_نامرد… نامرد… نامرد… بزدل عوضی…خیلی پستی اهورا…فقط اومدی تو زندگیم تا بدبختم کنی…نتونستی،مرد نبودی از اول بگی نمیخوام…
خودم دلم به حال خودم سوخت…چی میشد اگه پشتم میموندی؟
چی میشد اگه بزدل نبودی؟اشکام و پاک کردم و بلند شدم،چه طوری میخواستم برم مدرسه؟
اصلا چه طوری میخواستم زندگی کنم؟

🍁🍁🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهی زلال پرست pdf از آزیتا خیری

  خلاصه رمان :     جناب آقای سید یاسین میرمعزی، فرزند رضا ” پس از جلسات متعدد بازپرسی، استماع دفاعیات جنابعالی، بررسی اسناد و ادلهی موجود در پرونده، و پس از صدور کیفرخواست دادستان دادگاه ویژۀ روحانیت و همچنین بعد از تایید صحت شهادت شاهدان و همه پرسی اعضای محترم هیئت منصفه، این دادگاه در باب اتهامات موجود در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بامداد عاشقی pdf از miss_قرجه لو

  رمان بامداد عاشقی ژانر: عاشقانه نام نویسنده:miss_قرجه لو   مقدمه: قهوه‌ها تلخ شد و گره دستهامون باز، اون‌جا که چشمات مثل زمستون برفی یخ زد برام تموم شدی، حالا بیچاره‌وار می‌گردم به دنبال آتیشی که قلب سردمو باز گرم کنه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاهان pdf از سپیده شهریور

  خلاصه رمان :   ماهک زنی کم سن و بیوه که در ازدواج قبلی خود توسط شوهرش مورد آزار جنسی قرار گرفته. و حالا مردی به اسم شاهان به زور تهدید میخواد ماهک رو صیغه ی خودش کنه تا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
dorsa
dorsa
5 سال قبل

میشه ادرس کانال تلگرامتون و بفرستید
یا کانال رمان دختر حاج اقا رو بگید

شیدا
شیدا
5 سال قبل

عهههه… چرا اینقدر ضایع شد مگه اهورا نمیگفت آیلینو دوست داره؟

meralloo
پاسخ به  شیدا
5 سال قبل

لطفا حجم پرتارو زيادكنيد
متچكرم بابته اين پارت

sima
sima
5 سال قبل

اراد وکریستین کین؟؟؟؟؟

دنیا
دنیا
پاسخ به  sima
5 سال قبل

فکر کنم اشتباهی از وسط یه رمان دیگه گذاشتن تو این پارت ):

Maryam.b
Maryam.b
5 سال قبل

وای این بیصاحاب بعد 6 روز چرا اینقدر کم بود؟؟؟؟؟؟
نویسنده خدا بگم چیکارت کنه اهه

مل
مل
5 سال قبل

متنفرم از هردوشون و تامام

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x