15 دیدگاه

رمان خان زاده پارت 15

5
(1)

 

ڪــلــیــد انــداخــتــمــ و وارد شــدمــ نــگــاهمــو دور تــا دور مــاتــمــ ڪــده چــرخــونــدمــ.
بــا خــســتــگــیــ رویــ مــبــلــ نــشــســتــمــ و روزنــامــه‌ها رو رویــ مــیــز انــداخــتــمــ.
نــگــاهیــ بــه آگهی هایی که خط خورده بود انداختم.
از صبح به صد جا زنگ زده بودم اما هیچ کس به یه دختری که هنوز دیپلمشم نگرفته و هیچ سابقه ای نداره کار نمیدادن.
تصمیم گرفته بودم به جای مهریه م همین خونه ای که نشستم و بگیرم،باید یه فکری به حال مخارجم میکردم.
دوباره بین آگهی ها گشتم اما همشون یا مدرک بالا می‌خواستن یا تجربه و سابقه
شالم و از سرم در آوردم و خسته روی مبل دراز کشیدم.
هنوز چشمام گرم نشده بود که تلفن زنگ خورد. نفسمو فوت کردم و بلند شدم و به سختی خودمو به تلفن رسوندم و جواب دادم.
صدای طلبکار اهورا توی گوشم پیچید
_کجا بودی از صبح؟
مالشی به چشمام دادم و گفتم
_بیرون.
_کجا ااا؟
حالا که می‌خواستیم طلاق بگیریم پس دلیلی برای مخفی کاری نداشت. نفسی فوت کردم و گفتم
_دنبال کار.
_چرا؟ مگه من نگفتم تا آخر عمرت مخارجت با خودمه؟
پوزخندی زدم و گفتم
_من میخوام روی پای خودم وایسم اهورا. میخوام به خودم ثابت کنم که میتونم. من نمی‌خوام تا آخر عمر محتاج تو باشم. جز این خونه که جای مهریه م می‌گیرم چیزی نمیخوام.
اعصابش بهم ریخت انگار…
_خیله خوب،لازم نیست این ور اون ور دنبال کار بگردی خودم برات پیدا میکنم.
چشمام برق زد و گفتم
_راست میگی؟
_آره.فقط نگرد دنبال کار

سر تکون دادم و گفتم
_باشه.فعلا کاری نداری؟
با صدای گرفته ای گفت
_چرا دارم.
سکوت کردم تا حرفش و بزنه با تردید گفت
_من مهریه تو کامل میدم اما نمیشه برگردی پیش پدرت. تنهایی نمیتونی از پس خودت بر بیای.
با طعنه گفتم
_از کجا می دونی نمی تونم؟
نفسی فوت کرد و گفت
_باشه… باشه… اصلا دیگه چیزی نمی‌گم فقط زنگ زدم بگم هفته ی دیگه وقت دادگاهه.
اخمام در هم رفت و گفتم
_باشه..من برم کار دارم!
با مکث گفت
_برو خدا به همرات
تلفن و قطع کردم و با بغض خفه کننده ای خودمو روی مبل انداختم. وقتی واسه اون انقدر راحته برای تو هم باید همین طور باشه آیلین.
* * * * *

رژم رو تمدید کردم و نگاهم و توی آینه به خودم انداختم.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از برداشتن کیف ورنی براقم کفش های پاشنه بلندم و پوشیدم و به سمت در رفتم.
به محض باز کردن در اونو رو به روی خودم دیدم و نفسم قطع شد.
خیلی جلوی خودمو گرفتم تا دلتنگی توی نگاهم پیدا نباشه.
سر تا پامو نگاه کرد و بالاخره گفت
_اومدم دنبالت.
با لبخند مصنوعی گفتم
_تاکسی خبر کرده بودم.
یه قدم جلو اومد که عقب رفتم،درو بست و تکیه به در زد.
قلبم بی قرار میزد.با صدای خاصی گفت
_امروز…حال خوبی ندارم.
لبخند زهرآلودی زدم و گفتم
_چرا؟از شر یه زن اجباری خلاص میشین… خان زاده!
با سرزنش نگاهم کرد و گفت
_خونسردی کلامت آزارم میده آیلین. درست خیلی بد بودم اما یه ذره هم…
سکوت کرد.
اخمام در هم رفت و گفتم
_دیرمون شد.
به سمتش رفتم و دستمو روی دستگیره گذاشتم تا درو باز کنم که دستش روی دستم نشست.
تنم لرزید مخصوصا اینکه سنگینی نگاهش و روی خودم حس میکردم.
بدون این‌که نگاهش کنم گفتم
_دیر میشه اهورا…
پشت سرم با فاصله ی خیلی کم ایستاد و بدون برداشتن دستش کنار گوشم آروم گفت
_یعنی یه خداحافظی هم نمیکنی؟

جوابی ندادم. دستش از پشت دور شکمم حلقه شد و همون فاصله ی کوتاه رو هم از بین برد.
بغض بیخ گلومو فشار داد و گفتم
_برو عقب!
نفس عمیقی توی گردنم کشید و گفت
_برگرد ببینمت!
نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم که سریع درو بست و جلوی راهمو گرفت
نگاهمو به زمین انداختم و گفتم
_برو کنار اهورا… دم آخری این کارا رو میکنی که چی بشه؟
دستش از روی دستگیره افتاد و کلافه نفسش و فوت کرد و گفت
_حق با توعه…
درو باز کرد.از در بیرون رفتم و هنوز یه قدمم برنداشته بودم بازوم کشیده شد و تنگ توی آغوشش فشرده شدم و نفسم قطع شد.
چشمامو بستم و اشکام جاری شد. لعنتی همینو میخواست. که اشکام بریزه!
کنار گوشم گفت
_یه قولی بهم بده!
حتی صدامم در نیومد. ادامه داد
_قول بده نذاری مردی وارد زندگیت بشه که مثل من بی وجود و بزدله.اصلا نذار کسی سمتت بیاد. تو حیفی، خیلی حیفی.
لبمو گاز گرفتم و خواستم عقب برم که اجازه نداد
معترض گفتم
_ولم کن اهورا… مطمئن باش کاری باهام کردی که هیچ وقت هوس ازدواج دوباره به سرم نزنه.
ازم فاصله گرفت. دستاشو دور طرف صورتم گذاشت و پیشونیم و بوسید.
اخمام باز نمیشد.با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم
_دادگاه دیر شد.
این بار بدون اتلاف وقت از زیر دستش بیرون اومدم و بی خیال آسانسور با نفسی بریده تند پله ها رو پایین رفتم
حتی لحظه ی آخر هم دست از آزار دادنم نکشیدی اهورا… حتی آخرین لحظه هم داغ روی دلم گذاشتی
به زودی رابطه آیلین و اهورا تو چنل زیر گذاشته میشه جوین بدید 👇

حلقه مو در آوردم و بدون نگاه کردن به صورتش حلقه رو به سمتش گرفتم.
اعصابش داغون بود،داغون تر شد
_بمونه تو دستت.درشم نیار!
لبخند تلخی زدم و گفتم
_این دیگه متعلق به من نیست. بده به اونی که انتخاب خودته!
هر چی منتظر موندم از دستم نگرفت.
نفسمو فوت کردم و انگشتر و همراه با کارت بانکی روی آب سرد کن اونجا گذاشتم.
پشت مو بهش کردم که صدای دستوریش اومد
_می رسونمت.
برگشتم و گفتم
_دیگه هیچ پیوندی نیست که بخوای مسئول زندگی من باشی خان زاده!امیدوارم خوشبخت بشی.
دیگه نموندم و به سمت تاکسی های پشت همه اونجا رفتم و سوار شدم.
تازه اونجا بود که به اشکام اجازه ی باریدن دادم…..یه تجربه ی جدید به دست آوردم. طلاق گرفتن تلخ ترین تجربه ی دنیاست!

* * * * *

_جلسه شون تموم شد میتونین برین داخل!
سر تکون دادم و از جام بلند شدم.
بسم اللهی گفتم و رفتم داخل.
با دیدن مرد جوونی پشت میز هل شدم.
انگار فهمید که با خون گرمی گفت
_بفرمایید داخل.
لبخندی زدم و وارد شدم. از پشت میزش بلند شد و گفت
_بفرمایید بشينيد
معذب نشستم.فرمم و از لای پرونده ی روی میزش برداشت.
مقابلم نشست و سرشو توی برگه فرو برد و گفت
_به سن قانونی نرسیدید؟
انگشتامو توی هم پیچیدم و گفتم
_نه راستش!چند ماهه دیگه تازه وارد هجده سال میشم.
ابروهاش بالا پرید و پرسید
_زبان بلدید؟
_تا حدودی.یعنی… راستش نه زیاد.
_وضعیت تاهل نزدید.اینجا بزنید مجرد هستید.
سکوت کردم. دلم نمیخواست مجرد باشم اما از طرفی نمیخواستم دروغ بگم.
من و من کردنم و که دید با تردید پرسید
_متاهلی؟
_چیزه… آره… یعنی نه… در واقع من…
نفسمو فوت کردم و ادامه دادم
_من طلاق گرفتم!
اول متعجب نگاهم کرد اما کم کم رنگ نگاهش تغییر کرد. فرم و روی میز انداخت و گفت
_شما استخدامی

خوشحال گفتم
_راست میگید؟
با لبخند سر تڪون داد ڪه گفتم
_اما آخه من ڪار با ڪامپیوتر بلد نیستم.
نگاهش و به سر تا پام انداخت طوری ڪه معذب شدم. با لحن معناداری گفت
_اشڪال نداره. شبا بیا خونم.یادت میدم.
خشڪم زد خودشو جلو ڪشید و گفت
_راضیت میڪنم خوشگله.
تند از جام بلند شدم… تو اون لحظه تنها ڪاری ڪه از دستم بر میومد و انجام دادم. فرار ڪردن.
هق هقم بلند شد. از پله ها دویدم پایین. گریه م بند نمیومد.. اون چه فڪری راجع بهم ڪرده بود؟
خدایا آخه چرا؟ چون مطلقم یعنی هرزه هم هستم؟
از شرڪت زدم بیرون و دستمو برای اولین تاڪسی جلوم تڪون دادم و سوار شدم.
یڪ ماه بود ڪه در به در ڪار بودم، اهورا هم انگار فراموش ڪرده بود ڪه می‌خواست برام ڪار ڪنه. چند باری برام پول و مواد غذایی فرستاد اما من نمیخواستم زیر دین اون باشم.به هر دری میزدم بسته بود، از طرفی مدرسم بود و از طرفی ڪار…
سرمو به شیشه چسبوندم و اشڪام جاری شد.
هنوز تنم می لرزید. خدا لعنتت ڪنه!
* * * * *
چشمام برق زد و گفتم
_واقعا؟
سر تڪون داد و گفت
_رڪ بگم آیلین جون اینجا نیازی به خدمه نداره مخصوصا دانش آموز همین مدرسه اما چون از مشڪلاتت با خبرم میذارم یه مدت ڪار ڪنی فقط بگم حقوق خوبی نداره.
از خدا خواسته گفتم
_اشڪالی نداره. قبوله!
متاسف گفت
_جلوی هم ڪلاسیات خجالت ڪه نمیڪشی؟
_نه خانوم ڪار ڪردن ڪه عار نیست فقط میشه بگید چی ڪار باید بڪنم؟
سر تڪون داد و گفت
_بعد از تموم شدن ڪلاسا می مونی و مدرسه رو جارو میزنی! ڪلاسا رو مرتب میڪنی!آشغال های سطل زباله رو جمع میڪنی،دستشویی و میشوری و از این ڪارا. حسین آقا ڪم ڪم بهت یاد میده جی ڪار باید بڪنی!
سر تڪون دادم و گفتم
_باشه،خیلی خیلی لطف ڪردید ممنونم
سری با لبخند برام تڪون داد و گفت
_می تونی بری سر ڪلاست.
دوباره تشڪر ڪردم و از دفتر بیرون اومدم.
از اینڪه توی یه جای امن ڪار پیدا ڪردم بی نهایت خوشحال بودم. تازه توی مدرسمم بود و لازم نمیشد تا هر بار مسیر عوض ڪنم. هر چند حقوقش ڪم بود اما اگه ولخرجی نمیڪردم ڪفاف زندگیم و میداد…لبخند پهنی زدم و به سمت ڪلاسم رفتم

🍁🍁🍁🍁

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

5 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.9 (8)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

15 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ali
Ali
3 سال قبل

سلام رمان خان زاده خیلی قشنگه🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩 ولی فصل دوم پارت 15ب بعدش هنوز نیومده؟؟؟😞میشه بگید چه روزایی و چند پارت میذارین؟؟درضمن خیلی بده ک ادم رو تو خماری میذارین😑😑😑😑😑

ayliiinn
عضو
پاسخ به  Ali
3 سال قبل

تا جایی که من میدونم تا همین پارت ۱۵ اومده

Ali
Ali
3 سال قبل

سلام فصل دوم خان زاده الان تا چند تا پارتش اومده تا پارت 14خوندم پارت15 واسم نمیاد میشه بگید چه روزایی میذارین و چند پارت میذارین ممنون میشم
رمانتون خیلی قشنگه ولی کاش کیمیا بره بیرون از زندگی شون

علی
علی
3 سال قبل

سلام فصل دوم خان زاده الان تا چند تا پارتش اومده من تا 14خوندم 15نمیاد واسم

نازی
نازی
4 سال قبل

چرا مردم رو سرکارمیزارین .بابا به جای ۵روز حالا شده یه هفته .عععععع

arshin
arshin
4 سال قبل

واقعا که خوب چرا جواب نمیدی ادمین اههههههههههه یه هفته شده ها خیلی دوست دارم یکی همین بلا رو سرتون در بیاره ببینم خوشتون میاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

رکسانا
رکسانا
پاسخ به  arshin
4 سال قبل

سلام چرا پارت جدیدو نمیزارین؟؟ نکنه دیگه نمیخواین ادامش بدین؟؟

Linda
Linda
4 سال قبل

توروخدا چرا نمیذارین پس؟؟
۶روز شده

fazi
fazi
4 سال قبل

نمیشه سریع تربزارید

AF
AF
پاسخ به  fazi
4 سال قبل

يعنى چى ما را معطل خودتون كرديد
شورشو دراورديد
وقتى مى بينيد همه دارن اعتراض مى كنن يذره احترام خوب چيزيه
من ديگه هيچ كدوم رمانتانو دنبال نمى كنن

arshin
arshin
4 سال قبل

پارت رو بزارید دیگه یه هفته شدههههههه

arshin
arshin
پاسخ به  admin
4 سال قبل

حالا اگه زود تر بزارید چی میشه خداییییییییییییییییییی

Maryam.b
Maryam.b
پاسخ به  admin
4 سال قبل

الان دیگه 5 روز شده هااا

arshin
arshin
4 سال قبل

زمان های بین پارت ها کی هستش؟؟؟؟؟

دسته‌ها

15
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x