رمان دالاهو پارت 3

 

 

داشتم چه غلطی میکردم؟

من از ارتکاب گناه با یاسر لذت میبردم.

برام قرقی نمیکرد عاقبتش چیه …

 

گره حوله به حدی شل شد که کافی بود با یک حرکت کوچیک تمام ممنوعیانتم به نمایش در بیاد.

خیره به چشم هاش شدم که انگار به خودش اومد.

– نمیخوای بلند بشی؟

 

کاش میتونستم جواب منفی بدم.

لعنتی من جام خوب بود.

احساس خوبم رو نمی خواستم به پایان برسونم.

 

ناچار نگاهم رو ازش دزدیدم و حوله‌م رو محکم تر گرفتم.

– دستت دور کمرمه …نمی تونم بلند بشم!

 

اهسته دستش رو باز کرد که از بغلش بیرون اومدم و صاف سر جام ایستادم.

به علاوه گوش ها، حالا صورتش هم قرمز شده بود.

قبل از این که اتفاق جنجالی تری رخ بده؛ خودم رو به اتاق رسوندم.

 

الان چی شد؟ رویا بود یا واقعیت؟

اون طوری که منو گرفته بود و می خواست ازم محافظ کنه قطع به یقین از تصورات من خارج بود.

 

هیجان زده لباس هام رو عوض کردم اما باز هم مشکی پوشیدم.

هیچ وقت عادت نداشتم موهام رو خشک کنم و همونطور فقط شونه کشیدم و شالم رو روش انداختم و با خجالتی که از اتفاق چند دقیقه پیش نشات گرفته بود، اتاق رو ترک کردم.

 

دختری مثل من که به زور سنش بیست سال میرسید و یاسری که حداقل پونزده سال از من بزرگ تر بود، اصلا با عقل جور در نمی اومد.

 

– اماده شدی؟

 

 

 

سر تکون دادم.

هنوز هم روی این رو نداشتم که به چشم هاش نگاه کنم.

هرچند که حرفایی بالا تر از ارتباطی که با هم داریم بینمون گفته شده بود.

 

– هنوز موهات خیسه، برو خشک‌ کن منتظرت میمونم …عجله نیست.

 

قدمی به سمتش برداشتم.

– خودش خشک میشه، عادت ندارم سشوار بگیرم روشون.

 

سری تکون داد و خواست سوئیچ و گوشیش رو از روی میز برداره که مچ دستش رو گرفتم.

– چی شده؟

 

دو دل حرفم رو با زبون اوردم.

– بابت اتفاق چند دقیقه پیش ‌… من از قصد اینکارو نکردم! درسته که گفته بودم چه حسی بهت دارم اما انقدر بی شرم و حیا نیستم که حالا شوهر مامانم شدی، من بخوام جلوی تو …

 

حرفم رو قطع کرد.

– فراموشش کن، من چیزی ندیدم.

 

چقدر سرد برخورد می‌کرد.

اصلا اگر هم میدید مگه چی میشد؟

شرط میبندم خیلی هم خوب وارسیم کرده بود.

 

– چرا ندیدی؟ تقریبا یه لقمه هلو بپر تو گلو بودم جلوت …میتونستی هر کاری باهام بکنی!

 

دستش رو از دستم بیرون کشید.

– چون من خودم زن دارم، کیو دیدی دختر خودش رو دید بزنه؟

 

#دالاهو_12

 

این مدل جواب دادنش باعث میشد من بیشتر کفری بشم.

اصلا دوست داشتم معذرت خواهیم رو هم پس بگیرم ولی دیگه کار از کار گذشته بود.

دلم خواست جواب دندون شکنی بدم تا برای چند دقیقه هم که شده بود، دلم خنک بشه.

– هر گلی یه بویی داره، اما اگر تو خودت فرصت بوییدن منو رد کردی مطمئن باش که لایقش نبودی.

 

پوزخندی زدم و خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت.

– گوش کن آهو …من از بچگی میشناسمت، دیگه ای رفتار هات رو کهنه کردم اما دلم نمیخواد از فردا بند و بساط لج و لجبازی با هم داشته باشیم.

 

دستم رو از توی دستش بیرون اوردم.

– نکنه فکر میکنی من از فردا قراره لخت و پتی توی خونه بگردم که مخ جنابعالی رو بزنم؟

 

دکمه بالای لباسش رو با یک دست بست و بدون فکر کردن جواب داد:

– تو دختر طاهری، معلومه که همچین کاری نمیکنی!

 

واقعا این منطقی و خونسرد جواب دادنش من رو بیشتر اذیت میکرد.

چرا نمی خواست قبول کنه که مقصر خودش بوده که با محبت ها و رفتار های غیر عادیش باعث شده من ازش خوشم بیاد.

 

بیخیال بحث کردن شدم.

شاید واقعا این راهش نبود اما حتی خودمم نمی دونستم تکلیفم توی این زندگی قراره چی باشه.

 

زود تر از خودش جلوی درب رفتم و کفشم رو پوشیدم که پشت سرم ظاهر شد.

– لباس گرم تنت کردی؟ بیرون هوا سوز داره!

 

باز هم من داشتم از توجه‌ش برداشت اشتباه میکردم.

– داری سعی میکنی نقش پدرخونده های مهرون رو بازی کنی؟

 

 

 

سرش رو نزدیک اورد و در حالی که می خواست کلید برق رو فشار بده، جواب داد:

– دارم سعی میکنم سرما نخوری!

 

چینی به بینی‌م دادم و بی توجه بهش سوار ماشین شدم.

اما این بار صندلی جلو نشستم که خودش هم بالاخره اومد.

 

اینجوری نمی تونستم به روال زندگیم ادامه بدم برای همین تصمیمی که توی حموم گرفته بودم رو با زبون اوردم.

– می‌خوام برم تهران پیش خاله‌م …

 

نیم نگاهی انداخت.

– مسافرت خوبه اما نه تنهایی!

 

دست به سینه شدم.

– نگفتم می خوام برم مسافرت …دلم نمی خواد اینجا بمونم و زندگی عاشقانه و زناشویی تو و مامانم رو بهم بزنم، میرم با خاله‌م زندگی کنم.

 

آیینه جلوش رو تنظیم کرد و با تمسخر جواب داد؛

– لابد پیش خودت فکر کردی من و مامانت عین جوون های تازه ازدواج قراره …بماند؛ یادت نره تنها دلیلی که من داماد اون خونه شدم خودتی.

 

دست به سینه شدم.

نمیدونستم چقدر از حرف هاش راست یا دروغه اما حداقلش می شد فهمید قرار نیست من شاهد صحنه های عاشقانه توی خونه‌مون باشم.

هرچند که مامان هم انقدر حجب و حیا داشت که جلوی من چنین کاری انجام نده.

 

با رسیدن به خونه دایه گیان، تقریبا نصف دلشوره هام پر کشید و سمت در ورودی پرواز کردم.

با دیدنش انگار همه خاطرات بابام جلوی چشمم زنده شد که توی بغلش رفتم و مثل همیشه لوسم کرد.

– له دورت گریم طاقانه کم (دورت بگردم یکی یه دونم)

 

 

لپم رو با انگشت هاش لمس کرد که کنارش نشستم و مامان سمت یاسر رفت تا کتش رو براش آویزون کنه.

حاضر بودم قسم بخورم که مامانم حتی یک بار هم این کار رو برای بابام انجام نداده بود.

 

چینی به بینیم دادم که دایه‌گیان کنار گوشم پرسید:

– یاسر هم مثل پسر خودمه، به دل نگیر.

 

چشم روی هم گذاشتم و چون یکم بیحال بودم سرم رو روی متکا کوچیکی که همیشه دایه بهش تکیه میداد، گذاشتم و توجه یاسر به سمتم جلب شد.

 

مامان برای هممون چایی اورد و رو به یاسر کرد.

– شیرینی نگرفتی؟

 

یاسر که نگاهش سمت من بود، با خودش اومد و جواب داد:

– نه، یادم نموند.

 

از فرصت می خواستم استفاده کنم.

یاسر با من توافق نکرد توی ماشین اما در هر صورت تصمیم نهایی رو باید مامانم می گرفت برای همین دوباره اون رو مخاطب قرار دادم:

– میخوام برم تهران؛ خودت گفته بودی میزاری برای درس هام برم.

 

مامان که از حرف من یهویی متعجب شد‌، مشکوک نگاهم کرد.

– از کی تا حالا تنها تنها میخوای پاشی بری شهر غریب؟ گفتم برای درست اجازه میدم اما اون زمان بابای خدا بیامرزتم بود …الان با چه جرعتی بفرستمت؟ گیرم که من اجازه بدم، عمرا یاسر بزاره.

 

پوزخندی زدم.

یاسر چیکاره من بود که برام تایین و تکلیف کنه؟

– از کی تا حالا برای بابام جایگزین شده؟

4.1/5 - (34 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x