رمان دختر نسبتاً بد (بهار) پارت 60

3
(1)

#پارت_۵۳۸

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

چندقدمی جلو رفتم و به یه جفت کفش زنونه ی جلوی در نگاه کردم.
پس مهمون داشت که اونجوری آهسته حرف میزد.
قدم زنان جلو رفتم.
اولین حدسی که زدم این بود که شایدم آقا صادق خان گل گلاب تشریفش رو آورده باشه اینجا اما اون کفشها زنونه بودن.
چرخیدم سمتش و پرسیدم:

-مهمون دارین؟

سر تکون داد و با همون حالت نسبتا دستپاچه و حتی میتونم بگم نگران جواب داد:

-آره…

چیزی که یکم واسم عجیب به نظر می رسید این بود که برخلاف همیشه اصلا حاضر نبود تعارف بکنه برم داخل پیشش.
این چیزی بود که کاملا برام مشهود و عیان بود.
دوباره نگاهی به در انداخت و پرسیدم:

-مهمونتون کیه!؟

به جای اینکه جواب بده اومد سمتم.سد راهم شد که نتونم قدم بعدی رو بردارم.
رفتارهاش برام عجیب بود.
آخه حس میکردم دوست نداره برم داخل.
زل زد تو چشمهام و پرسید:

-چرا شوهرتو ول کردی و اومدی اینجا؟
مگه شام نمیخواد؟
یه کار نکن فکر کنن از این مدل دخترایی هستی که از زیر کار درویی…از اینا که مدام خونه زندگی رو ول میکنن و میرن پی یللی تللی….

نعجبم بیشتر شد و کنج لبهام رو به پایین خم.
شک کردم یه چیزی شده که اینجوری حرفهای تقریبا بی ربط میزنه.
آهسته گفتم:

-اون خودش منو آورد گذاشت اینجا!

-نمیومدی بهتر بود…

با شک پرسیدم:

-چرا چیزی شده!؟

منکرش شد و جواب داد:

-نه مثلا چی!؟

تا خواستم حرف بزنم بهراد که خیلی اتفاقی متوجه ام شده بود بدو بدو ودرحالی که با صدای بلند اسممو صدا میزد اومد تو حیاط و با گفت:

-آبجی…آبجی… چی برام آوروی…ابجی…

تا اومد بیرون مامان دستشو گرفت و یه پس گردنی بهش زد و گفت:

-ساکت ساکت هیچی نگو…هیچی نگوووو ذلیل شده…

حالا دیگه شک نداشتم یه اتفاق خیلی خیلی بد افتاده.برای همینه که مامان نمیخواست من برم داخل یا سر اینکه بهراد اسممو صدا میزد اونجوری با دست به سر و کله اش میزد.
دست بهراد رو گرفتم و کشیدم سمت خودم تا کتکش نزنه و پرسیدم:

-چیکارش داری آخه؟ چرا میزنیش!؟

تا مامان لبهاش رو باز کرد حرف بزنه خاله تو قاب در نمایان شد.
دستشو روی رون پاش گذاشته بود و با نگاهی شدیدا تلخ براندازم میکرد.قلبم از دیدنش اومد توی دهنم چون شرمنده بودم.
خیلی هم زیاد شرمنده اش بودم.
آب دهنمو قورت دادم و دست بهراد رو به آرومی رها کردم.
پس دلیل اینکه دلش نمیخواست برم داخل همین بود.
خاله اومده بود پیشش!
نفس عمیقی کشید و بعد سرش رو با طمانینه تکون داد و بعد گفت:

-به به! خانمی که نمک دخترمو میخوره و نمک دونش رو میشکنه!

تاسف تو لحن و صداش موج میزد.دلم نمیخواست حتی تو چشمهاش نگاه کنم.
کاش نیومده بودم.کاش…
قدم زنان اومد جلو و گفت:

-تف تو ذاتت دختر…حالا دیگه کمر به ویرون کردن خونه ی دختر من بستی!؟ آره؟ دستت درد نکنه بهار خانم…دستت درد نکنه…

غمگین و شرمنده سرم رو پایین انداختم و هیچی نگفتم.
اصلا چی داشتم که بگم!؟
من هیچ حرفی در این مورد واسه گفتن نداشتم.
بازم اومد سمتم.
پای چپش یکم می لنگید.آب دهنشو تف کرد روی زمین و بعد گفت:

-چطور تونستی اینکارو با اون دختر غریب بکنی؟ تو بی جا و مکان بودی…
من گفتم جا و مکانت بدم…این بود دستمزد نوشین؟
این بود!؟

بغض کردم.
اونا چه میدونستن من تحت فشار بودم.
چه میدونستم من نمیخواستم و همچی زیر سر مهرداد بود.
بازم سکوت کردم.سرمو بالا گرفتم و با چشمهای لباب از اشک تماشاش کردم.
دستشو بالا برد و یه سیلی محکم به گوشم زد و گفت:

-بی حیاااای نمک نشناس…

با سیلی ای که به گوشم زد اشک از چشمم چکید…

#پارت_۵۳۹

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

با سیلی ای که به گوشم زد اشک از چشمم چکید رو گونه ام.
چقدر سخت هرچی از دهنشون در میاد نثارت کنن و تو حتی نتونی از خودت دفاع کنی.
کار من اصلا جای دفاع کردن نداشت.
وارد رابطه شدن با مهردادی که زن داشت اونقدر اشتباه و غلط و اشتباه بود که حتی اگه خودمم بدونم از یه جایی به بعد همچی تقصیر اون بود و من تمایلی برای ادامه دادن نداشتم هم باز فایده نداشت!
همچی مثل تف سر بالا بود.
ای کاش پام میشکست واینجا نمیومدم.
ای کاش ….
اشک از چشپم چکید و افتاد روی زمین.با بغض گفتم:

-متاسفم….

پوزخند زد و با صدای بلند گفت:

-هه متاسفی؟ گور بابای تاسفت …من تورو فرستادم پیش اون دختر که آواره تهرون بی سرو بی ته نشی نه اینکه با اون پسره ی بی همه چیز حرومزاده ی پدرسگ وارد رابطه بشی…
تف…تف تو دست بی نمک!

سخت بود چشم تو چشم شدن با اون برام.با اونی که منو یه بند متهم میکرد. سرمو بالا گرفتم و با بغض گفتم:

-من نمیخواستم…اون خودش…

نذاشت از خودم دفاع کنم و با منتهای تاسف گفت:

-خفه شو…خفه شو دختره ی هرزه…

شنیدن این واژه دلگیرم کرد. دلخورم کرد…پریشونم کرد..قلبمو تو سینه ام مچاله کرد.
خردم کرد.
حس کردم یه بغض بزرگ تو گلوم گیر کرده.
یه بغض به اندازه ی گرفتاری هام.به اندازه ی حسرت هام…دردهام….
دیگه نتونستم اونجا بمونم.کوله ام رو ،روی دوشم انداختم و با برداشتن کیفم بدو بدو از خونه زدم بیردن.
مامان نه دخالت کرد و نه حتی سعی کرد برم گردونه.
اشک می ریختم و تو کوچه می دویدم بدون اینکه پشت سرم رو نگاهی بندازم.
حقم بود.
هرچی سرم میومد حقم بود.
من که از اول میدونستم اون زن داره چرا دل به دلش دادم؟ چرا آخه….
اونقدر دویدم تا وقتی که فهمیدم خیلی از خونه دور شدم و وسط خیابونم.
ایستادم.کیفمو زمین گذاشتم و فورا تلفنمو از جیب لباسم بیرون آوردم و با گرفتن شماره ی نیما گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم.
چندبوق خورد تا بالاخره جواب داد.
با صدای گریه آلودی گفتم:

“نیما تورو خدا ییا دنبالم..خواهش میکنم”

جاخورد و هم با تعجب و هم کمی نگرانی پرسید:

“چرا مگه چیزی شده؟”

درحالی که بی امون اشک می ریختم چواب دادم:

“ته فقط بیام دنیالم….توروخدا…جون مادرت بیا دنیالم”

-خب بگو چیشده؟ اتفاقی افتاده؟ کسی چیزیش شده؟”

باهمون صدای گریه آلود پشت سرهم‌تکرار کردم:

-نه نه…فقط بیا..همین…فقط بیا

خوشبختانه سعی نکرد بشه اون نیمای روی اعصاب.یا گیر بده که حتما همه چی رو همون لحطه بدونه.
نفس عمیفی کشید و گفت:

“خیلی خب…بگو کجایی میام دنبالت الان”

آدرس رو بهش دادم و یه گوشه رو لبه ی فضای سبز بلوار نشستم.
دستهامو رو زانوهام گذاشتم و ماتم زده خیره شدم به نقطه ی نامعلومی ….
آخه چرا خدا….
چرا تهش اون رسوایی به بار اومد؟
من که پا پس کشیدم.من که خودم گفتم نمیخوام دیگه ادامه بدم آخه پس چرااا…چراااا…
آهی کشیدم و خیره شدم به نقطه ی نامعلومی.
ربع ساعتی همونجا نشسته بودم تا این که همون موقع حس کردم یه ماشین کنارم ترمز گرفته.
قبل از اینکه بخوام چیزی بگم یا سرمو بالا بگیرم نیما رو دیدم که از ماشین پیاده شد و اومد سمتم.
خیلی زود از روی زمین بلند شدم.
سرمو پایین انداختم و خواستم از کنارش رد بشم که دستم رو گرفت و گفت:

-وایسا ببینم!

نگه ام داشت وبهم خیره شد.هنوزم سرمو پایین گرفته بودم.نمیخواستم صورت سرخ و لپ سرخم رو ببینه یا رد انگشتای عمه بابت اون سیلی جانانه اش….
بعداز چند ثانیه گفت:

-سرتو بالا بگیر ببینم….

با مکث و تاخیر سرم رو بالا گرفتم و خیره شدم تو چشمهاش…
تا همیشه که نمیشد از دستش فرار کنم.
بالاخره تهش می فهمید.چشمهاش خیره شد به صورتم.درست همون جایی که خاله سیلی زده بود.
اخم کرد و گفت:

-وقتی قراره بود با مادرت دعوا کنی چرا گفتی بیارمت اینجا؟

پس فکر میکرد کار مامان…
آره! احتمالا تصور میکرد من و اون دوباره باهم جرو بحثمون شده و حسابی باهم دعوا کردیم.
بهتر….
بزار فکر کنه با مامان دعوا کردم.این بهتر از این بود که یه چیزایی رو بدونه!
بغضمو قورت دادم و گفتم:

-میشه منو ببری…منو ببر خونه ی عمو…ترجیح میدم همونجا بمونم!

نفس عمیقی کشید و گفت:

-خیلی خب سوار شو!

رفتم سمت ماشین و با باز کردن در رو صندلی جلویی
نشستم.
چنددقیقه بعد اون هم اومد و پشت فرمون نشست.سرمو تکیه دادم به شیشه و ناخواسته به حرفهای خاله فکر کردم.
فکر کنم تا قیام قیامت دیگه روم نمیشد تو چشمهای هیچکدومشون نگاه کنم.
چشم تو چشم که میشدم باهاش دلم میخواست اب بشم و برم توی زمین…

تا چنددقیقه ای هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
من اصلا حس و حال حرف زدن نداشتم.
خسته بودم و گرفته و پکر.

#پارت_۵۴۰

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

من اصلا حس و حال حرف زدن نداشتم.
خسته بودم و گرفته و پکر.
نفس عمیقی کشید و پرسید:

-تو چرا با مادرت نمیسازی؟ وقتی که باید مخالفت میکردی که این ازدواج سر نگیره نکردی حالا واسه ما غمزه میای؟ بهتره این اخم و تخمهای بیخودی رو بزاری کنار….

سرمو برگردوندم و یه نگاه کوتاه به صورتش انداختم.
اون از هیچی باخبر نبود.از هیچی…
و اگه یه روز بفهمه چی؟
اگه بفهمه من تو گذشته ی نه خیلی دورم چه غلطی کردم نسبت بهم تا چه حد متنفر و بیزار میشه !؟
ماه پشت ابر نمی مونه بخصوص ماه من….
ماه من رسوا بود و عادت دیرینه ای به اینکه خیلی زود از پشت ابر بیرون بیاد داشت!
آب دهنمو قورت دادم و بعد هونطور که با نوک انگشتا و ناخنهام ور می رفتم گفتم:

-من…من نمیخواستم اونطوری بشه…ولی شد…چیکارش میشه کرد!؟

اصلا عجب غلطی کردم بهش گفتم اون خونه حالمو بد میکنه.اونجا بودن و حتی استفاده کردن از وسایل همون عجوزه بهتر از این سرگردانی و شنفتن اون حرفها نبود!؟
بخدا که بود….
زمان برگرده به عقب نمیگم اون خونه حالمو بد میکنه…
نمیکنم‌ بین خونه ی عمو و خونه ی مامان دومی رو ترجیح میدم!
من شک نداشتم این وسط هیچکس مهرداد رو اذیت نمیکنه.
هیچکس شماتتش نمیکنه چون همه ،همه چیز رو از چشم من می دیدن.
همشون فکر میکنن مجرم و گناهکار اصلی منم اون هم بخاطر جنسیتم نه مهرداد !

سرمو دوباره برگردوندم سمتش و بعدهم گفتم:

-من اصلا پشیمونم که گفتم اون خونه رو نمیخوام و حالمو بد میکنه….حاضرم با همون خونه بسازم…

پوزخندی زد و بعد نگاهشو دوخت به رو به روش و پرسید:

-چیه؟ نکنه فکر میکنی من بخاطر تو دارم اینکاارو انجام میدم؟

بدون اینکه بخواد منتظر بمونه تا جواب سوالش رو بگیره پوزخندی زد و ازم رو برگردوند.
نفس عمیقی کشیدم و دوباره سرم رو به شیشه تکیه دادم.
کل دنیا با من بدن اینم روش!
پلکهام روی هم افتادن و کم کم حتی خوابم گرفت.
خواب خواب خواب …چقدر خوابیدن چیز خوبی بود.آدم پا تو دینایی میذاشت که از همه بدبختی هاش دور میشد.دور و دورتر…جهان بیخبری، جهانی که هیچکدوم از این مشکلات رو نمیشد توش پیدا کرد….

-خوابیدی؟ بیدارشو…بیدارشو رسیدیم!

صداهای نیما درست پشت گوشم باعث شد پلکهای روی هم افتاده ام رو وا بکنم.با یه نگاه معمولی به دور و اطرافم متوجه شدم رسیدیم خونه ی عمو.

راستش من اصلا اینجا هم راحت نبودم.ولی خب چیکار میتونستم بکنم.مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم!؟
بدون اینکه حرفی بزنم وسایلم رو برداشتم و پیاده شدم.
اون همچنان پشت فرمون بود و به نظر نمی رسید قصد پیاده شدن داشته باشه.
موبایلش رو چک کرد و گفت:

-من امشب میام…

چرخیدم سمتش و با نگرانی پرسیدم:

-یعنی الان میخوای بری !؟

نگاه ترسناکی حواله ام کرد و با جدیت پرسید:

-نه پس بمونم ور دل تو ؟!برو داخل منم بعدا میام!

آب دهنمو قورت دادم و کاملا به سمتش چرخیدم.نه اینکه ازش خوشم بیاد نه اما نمیخواستم خودم تنهایی برم داخل واسه همین پرسیدم:

-میشه اول با من بیای داخل بعد بری؟

کفری شدنش از قیافه اش کاملا مشخص بود.اما من هم دوست نداشتم تک و تنها برم داخل…
حاضر بودم اونو کفری کنم اما لااقل یه چنددقیقه ای کنارم باشه تا به حضور در اونجا عادت کنم.
نفسش رو با حرص بیرون فرستاد و بعد بدون اینکه حرفی بزنه ماشین رو خاموش کرد و پیاده شد.
یه نگاه غضب آلود به صورتم انداخت و بعد از کنارم رد شد و رفت سمت زنگ.
دکمه زنگ رو فشار داد تا وقتی که مادرش جواب داد:

-بله بفرمایید!؟

چون آیفونشون تصویری نبود متوجه نشد کیه.نیما ساعد دستشو به دیوار تکیه داد و جواب داد:

-درو وا کن مامان منم ….

زن عمو تا فهمید نیماست شروع کرد قربون صدقه رفتن:

-عه نیما تویی! خوش اومدی قربونت برم.بیا داخل عزیزم بیا…

در که باز شد کنار ایستاد و بااخم گفت:

-جمع کن برو داخل…

وسایلم رو برداشتم و جلوتر از اون راه افتادم ورفتم داخل.خیلی وقت بود از تنهایی هیچ حالت دیگه ای از زندگی رو دوست نداشتم چه برسه به اینکه بخوام همچین جایی بیام.
نیما پشت سرم اومد داخل و درو بست.
ایستادم تا برسه.دست کم وقتی با اون بودم کم تر احساس غربت بهم دست میداد.
زن عمو درو باز کرد و اومد بیرون.
تا فهمید منم بانیما هستم همونجا ایستاد و بهم خیره شد.
نزویک که شدم گفتم:

-سلام زن عمو…

نگاهی به وسایل توی دستم انداخت پرسید:

-سلام عزیرم…خبریه؟ آخه وسیله هات…

حرفش تموم نشده بود که نیما جواب داد:

-گفتم بیان وسایل رویا ببرن یه دستی هم به سرو روی خونه بکشن.تا این دو سه روز ما پیش شما می مونیم

خوشحال شد ولی فکر کنم بیشتر بابت اینکه قراره پسرش اینجا بمونه و بعد هم گفت:

-خوب کردی مادر…خوش اومدی.بیاین داخل….

نیما عقب رفت و گفت:

-نه دیگه.من الان کار دارم همین حالاش هم دیرم شده.بهار می مونه من میرم آخر شب میام…

-خیلی خب به سلامت…

سرمو برگردوندم و بهش نگاه کردم.بدون اینکه اهمیتی به حضور من بده از کنارم رد شد و رفت سمت در.

#پارت_۵۴۱

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

زن عمو در اتاق رو باز کرد و خیلی آروم کنارش زد.
بوی خوب عود که به مشامم خورد یه لبخند ملیح روی صورت خسته ام نشست.
چه بوی خوبی…هیچوقت هیچ بوی عودی به این خوبی ندیده بودم.
شبیه به بوی میخک بود.یه چیزی به همون ملایمی و خوبی
از کنارم رد شد و رفت داخل و گفت:

-اینجا اتاق خود نیماست…

چون اینو گفت با دقت تر به اتاق نگاه کردم و اون ادامه داد:

-بعداز ازدواجش دیگه بقول نوید بایکوت کردیم اینجارو…البته گاهی هم میاد همینجا….خلاصه تا اینجا هستی میت نی از همین اتاق خود نیما استفاده بکنی.

چشم از اتاق برداشتم و گفتم:

-بله ممنون

عقب رفت و گفت:

-تا تو وسایلتو بزاری اینجا و بیای پایین من چایی دم میکنم!

چشم از اتاق نیما برداشتم و سرمو به سمت زن عمو برگردوندم.برام مثل روز روشن بود اون اصلا از بودن من خوشحال نیست.
سرد و آروم و بی شوق حرف میزد.
ذوق و شوقی تو وجودش نمی دیدم. بیتفاوت بود و آروم.
لبخندی تصنعی زدم ولی حتی ب زور هم نتونستم اون لبخند رو واسه چندثاینه هم که شده رو صورتم نگه دارم و خیلی زود گفنم:

-باشه ممنون!

قدم اول رو برداشت و بعد گفت:

-پس من میرم پایین…

اون رفت و من هم وارد اتاق نیما شدم.من همیشه هر زمان، تو هر سنی، هر موقعه ای که اینجا میومدم دلم میخواست اولین جایی که می بینم اتاق نوید باشه.
هر چیزی در مورد اون منو به سمت خودش میکشوند.
یه عشق پاک بچگونه که کم کم تبدیل شد به عشق دوران نوجوونی و بعدهم جوونی ولی…
تهش رسید به پوچی!
میگم پوچی چون این عشق فقط یه طرفه بود.نوید اصلا منو دوست نداشت چون بعدش یه دل نه صددل عاشق مهناز شد.
دیگه کار اصلا به اعتراف کردن هم نرسید.
البته…گاهی شدیدا جاهل و احمق میشدم و به سرم میزد برم و بهش بگم اما خوشبختانه وقتی تصمیم واسه گفتن جدی شد اون با مهناز نامزدی کرد!
حالا الان خوشحال بودم که هیچوقت این موضوع رو بهش نگفتم.
خوشحال بودم که اون زمان که تو تب و تاب دوستش داشتنش بودم دست به همچین حماقت بزرگی نزدم.
درو بستم و نگاهی به اتاق نیما انداختم….
پوزخندی زد.
کی فکر رو میکرد من یه روز به عنوان زن نیما پا به این اتاق بزارم اون هم درحالی که تمام عمرم ازش متنفر بودم.
وسایلم رو کنار تخت گذاشتم و قدم زنان به سمت میز کارش رفتم.
روی میزش یه قاب عکس پایه دار بود.
یه عکس دونفره از اون و زنش رویا !
رویا رویا رویا….
با گند زدنش به زندگیش به زنرگی من هم ناخواسته رنگ سیاهی کشوند.
شاید اگه اوضاع نیما اینجوری نبود عمو اصلا به فکر اینکه براش زن بگیره نمیفتاد.
لباس تنم رو مرتب کردم و بعدهم از اتاق رفتم بیرون.
پله هارو سر حوصله اومدم پایین و به سمت هال رفتم.
آشپزخونه چسبیده به حال بود و من از همون فاصله زن عمو رو دیدم که داشت تو استکانها چایی می ریخت.
نزدیک به اپن ایستادم و پرسیدم:

-کمک نمیخواین!؟

حین چایی ریختن جواب داد:

-نه! بشین تا برات چایی بیارم

بازم یه لبخند تصنعی دیگه زدم و گفتم:

-آخه میفتین تو زحمت!

با همون سر خمیده و لحن سرد جواب داد:

-نه نمیفتم….

لحنش اونقدر سرد بود که دیگه هیچی نگفتم و رفتم سمت مبلهای کنارهم چیده شده.نشستم روی مبل و آرنجمو گذاشتم روی دسته ی مبل و کف دستمو زیر چونه اش گذاشتم.
زل زدم به قاب عکسهای وصل شده به درو دیوار…
چنددقیقه یعد زن عمو با سینی چایی اومد سمتم.
خم شد و سینی رو گذاشت روی میز و رو به روم نشست و بعد هم گفت:

-حال مامانت خوبه ؟

از سر اجبار همچین سوالهایی میپرسید.خب البته…اهمیت نداشت.هیچ چیز این زندگی سر جاش نبود که این یه مورد باشه.
سر تکون دادم و گفتم:

-بله خوبه…ممنون!

دیگه چیزی نگفت.تو سکوت مشغول خوردن چاییش شد.
اون سکوت واسه من خیلی سنگین بود.
میگم خیلی چون هیچ حرفی واسه زدن با زن عمو نداشتم.
هیچ حرفی…هیچ حرفی!
خودم رو با همون چایی سرگرم کردم تا اینکه عمو کلید انداخت و اومد توی خونه.
درحالی که تلفن همراهش رو بین گوش و کتفش نگه داشته بود، خریدهایی که انجام داده بود رو با دو دست گرفته بود و اومد داخل…
لیوان توی دستم رو گذاشتم روی میز و با بلند شدن از روی صندلی گفتم:

-سلام عمو…

تماسش تموم شده بود اما همچنان سرش رو تو همون حالت نگه داشت.خندید و گفت:

-علیک سلام.بدو بیا اینو ازمن بگیر که حسابی از کت و کول افتادم…

بلند شدم و به سمتش رفتم.خریدهارو ازش گرفتم و اون بالاخره تلفنش رو از بین کتفش برداشت و گفت:

-به به! بالاخره شما لطف کردی و اومدی اینجا…ولی خیلی خوبه ها…امشب شام هممون پیش همیم!

لبخندی تصنعی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم….

#پارت_۵۴۲

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

هرچه بیشتر میگذشت من بیشتر اونجا حس معذب بودن بهم دست میداد.
تنهایی رو به هر مورد دیگه ای ترجیح میدادم خصوصا به بودن کنار آدمایی که اصلا باهاشون راحت نبودم.
مثل همین حالا …مثل همین لحظه !
اصلا حس و حالم خوب نبود.کاش میشد برم هتلی، مسافرخونه ای اما اینجا نمی موندم.
یا کاش میشد دست کم برم توی اتاق نیما و اونجا بمونم ولی هیچ کددم ای این موردها ممکن نبود!

عمو اخبار می دید و زن عمو میز شام رو میچید.
هر وقت هم که میخواستم بهش کمک کنم اونقدر اخم و تَخم سردی میکرد که ناخوداگاه عقب نشینی میکردم.
نه حاضر بود ازم کمک بخواد نه حتی اینکه باهام صحبت بکنه.
نمیدونم چرا با من حال نمیکرد.
یعنی واقعا توقع داشت به پسر گند اخلاق و پرخاشگرش دختر ملکه ی انگلستان رو بده؟
چقدر دلم‌میخواست چندتا درشت یارش کنم تا حالیش بشه از سر پسرش هم زیادم!
عمو خسته از تماشای اخبار ،خطاب به زن عمو گفت:

-ساعت ده شده دیگه…میگم دیگه غذارو بزار همون سحری بخوریم!

زن عمو حین چیدن بشقابها روی هم گفت:

-دندون رو جگر بزار…نیما هنوز نیومده بزار بیاد! بعدا!

کلافه گفت:

-ای بابا…خوشبحال نیما!حالا ما باید هی گشنگی بکشیم تا شازده ی شما دل از کار بکنه وبیاد؟

زن عمو از همون جا و از داخل آشپزخونه جواب داد:

-بله تحمل کن…

انگار زور زدنش فایده نداشت.
باید صبر میکرد تا پسرش سر برسه!
یه گوشه نشستم و داشتم بیخودی درو دیوار رو نگاه میکردم که نیما بالاخره سرو کله اش پیدا شد.
در باز بود و اومد داخل.
یه گوشه ایستاد و همونطور که جورابهاشو از پا در میاورد گفت:

-سلام…

عمو که فکر کنم اومدن نیما بیشتر از همه به نفع خودش بود اون هم برای سیر کردن شکمش،همونطور که کانالهارو بالا و پایین میکرد گفت:

-به به آقا نیماااا…چه عجب تشریف آوروی خااااان !

نیما خسته و کوفته کش و قوسی به بدنش داد و همونطور که جلو و جلوتر میومد گفت:

-کار داشتم آقاجون!

خیلی خسته به نظر می رسید.نگاه تندی به من که یه گوشه ایستاده بودم و تماشاش میکردم انداخت و بعد هم با لحنن زننده ای پرسید:

-مامان تو آشپرخونه داره میز میچینه بعد تو اینجا وایستادی بر بر منو نگاه میکنی! برو کمکش…

خجالت زده سرمو پایین انداختم.
حتی نتونستم بگم اون خودش نخواست کمکش کنم.عمو یه چشم غره به نیما رفت و زن عمو هم که متوجه شده بود لحن پسرش خیلی تنده واسه اینکه یه وقت بحثی پیش نیاد گفت:

-دست و صورتتو بشور نیما جان بیا یه چیزی بخور مادر!

نیما چپ چپ منو نگاه کرد و بعد هم وجورابای گوله شدش رو دور از چشم عمو پرت کرد سمتم و رفت سمت سرویس بهداشتی و همزمان گفت:

-باید به یه دزدی بخوره یا نه….

ازش رو برگردوندم تا چشمم بهش نیفته.
پسره ی بی شعور لعنتی.
جوزی با من حرف میزد انگار نوکر خانزادشم.

چنددقیقه بعد هممون به دور میز جمع شدیم.دست خودم بود هیچی نمیخوردم چون واقعا خالی از اشتها بودم.
انگار حتی نمیتونستم به لیوان آب بخورم.
عمو که برخلاف همه کاملا با اشتها غذا میخورد رو کرد سمت من و نیما و گفت:

-دلم میخواد تا زنده ام و سرپام ببینم اون روزی رو که نوه هام ،گلپسرای تاج سرم که پیش پیش قربونشون برم اینجا دور برم نشستن و دارن کنار خودم غذا میخورن!

نیما پورخندی زد و گفت:

-حوصله داری بابا!

عمو اخم کرد و گفت:

-نگو نیما…وقتی اینجوری صحبت میکنی حس میکنم قراره با دل نا آروم بمیرم و اون چیزی که میخوام رو نبینم

واکنش نیما بازم یه پوزخند بود.
به بچه دار شدن خودش وبعد هم گفت:

-شما که نوه داری…پس بچه ی مهناز و نوید چیه؟ چغندره!؟

عمو مکث کرد.یه لیوان پر از آب خورد و بعدهم گفت:

-حواست کجاست نیما! دارم از ادامه ی اصالت و ادامه ی نسل حرف میزنم.زن نوید که بچه دار نمیشه.حالا خانم بخاطر هیکلشه یا واقعا نمیشه رو نمیدونم…ولی نمیشه…پس می مونه کی؟
می مونه تو و بهار! روح من و روح پدربززگتون در عذاب میمونه اگه این نسل به همینجا ختم بشه!

مکث کرد.انگشت اشاره اش رو به سمت من گرفت و گقت:

-عمو تو ول کن این نیمارو.این تمام فکر و ذهنش کار…بهار من از تو یه دونه پسر خوشگل و خوشتیپ عینهو خودم میخوام..

عمو قه قهه زنان خندید اما من بیشتر از قبل تو خودم رفتم.
نکنه واقعا از من بچه بخوان اون هم به این زودی!؟
این یه مورد رو دیگ آخه باید کجای این دل صاب مرده میذاشتم….

#پارت_۵۴۳

🌓🌓 دختر نسبتا بد🌓🌓

پشت میز نشسته بودم و کتابم رو مرور میکردم.قاب عکس نیما و زنش رویا درست رو به روم بود.اهمیت نداشت برام چون من قطعا اونی نبودم که عاشق نیما شده بود.
بودن من تو این زندگی کاملا احباری بود.
داشتم عادت میکردم به همچین چیزایی و هین عادت خیلی زود اتفاق افتاد چون برام اهمیت نداشت.
کتاب رو ورق زدم و رفتم سراغ صفحه ی بعدی که همون موقع در باز شد و نیما اومد داخل.
همه جوره مجبور بود توی این اتاق باشه وگرنه دست خودش بود ترجیح میداد جای دیگه باشه…
تیشرت تنش رو درآورد و با گوله کردنش پرتش کرد گوشه ای از اتاق .
قدم زنان رفت سمت پنجره.یکم از پرده رو کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت.
دیگه ندیدمش چون درست پشت سرم ایستاده بود.
اهمیت ندادم و به مطالعه ی کتابم ادامه دادم تا اینکه صدای فندکش به گوشم رسید!
هوووووف! بازم سیگار…
کلافه دستمو ثابت نگه داشتم و زیر لب باخودم زمزمه کردم:

“سیگارسیگاربازم سیگار…”

اومد سمت من.حضورش رو درست پشت سرم احساس میکردم و همین حضور باعث شده بود دیگه نتونم درست و حسابی تمرکز بکنم.
یعنی نگاهم خیره به نوشته ها بود اما واقعا نمیدونستم چی دارم میخونم.
شاید حتی یه متن رو صدبار پشت سرهم خوندم و چون متوجهش نشدم دوباره از از اول شروع کردم خوندنش.
دستشو دراز کرد و بعد قاب عکس رو برداشت.
پاش رو گذاشت رو پدال سطل آشغال و وقتی باز شد قاب عکس رو انداخت داخلش و دوباره ازم فاصله گرفت.
اتود توی دستم رو لای کتاب گذاشتم و به آرومی چرخیدم سمتش و گفتم:

-تو خیلی سیگار میکشی…

شونه بالا انداخت و گفت:

-خب که چی!؟

دستم رو روی دسته ی صندلی گذاشتم تا بهتر به سمتش بچرخم و بعدهم گفتم:

-خودت به اون عادت کردی اما دور و اطرافیانت نه! منم نکردم…

پک عمیقی به سیگارش زد و بعد هم گفت:

-سعی کن بکنی!

این رو گفت و نشست روی تخت.پاهاش رو از هم باز گذاشته بود و با یه دستش نخ سیگار رو به لبهاش نزدیک میکرد و با دست دیگه اش با تلفن همراهش ور می رفت.
اون، اون حالت خودخواهیش رو داشت چه وقتی آروم بود چه وقتی عصبانی….
الان با اینکه آروم بود اما همون حرفهایی رو میزد که وقتی عصبانی بود به زبونش میاورد.
چندثانیه ای تماشاش کردم که همون موقع تلفنش زنگ خورد.
چرخیدم و بیتفاوت مشغول مطالعه ی کتابم شدم اما باز با شنیدن صحبتهاش حواسم از درس و کتاب پرت شد.
صحبتش درمورد رویا بود با کسی که بعدش احتمال دادم از نزدیکای رویا باشه :

“من به خودش هم گفتم….نه تو گوش بده ….به خودش گفتم به توهم میگم واسطه بفرسته بره دادگاه اصن هرکاری میخواد انجام بده بیفایده اس….مهریه اش رو که بخشید، سند خونه رو که برگردوند بعدا بیا درخدمتشم….اسمشو بزار لج کردن…….بزار اصلا بچه بازی هرچی……هرچی دوست داری بزار ولی من کوتاه بیا نیستم……بقول خودت آره …آره مرغم یه پا داره…..”

نفس عمیقی کشیدم و با برداشتن اتود سعی کردم دوباره حواسمو به درسم بدم.
چنددقیقه بعد وقتی تماسش تموم شد خودش رو به کمر انداخت روی تخت و گفت:

-اون چراغ رو خاموش کن رو مخمه!

خب….حالا دیگه وقتش بود نیما عصبانیتش رو از دیگران سر من خالی بکنه.مثل همیشه اش.
چرخیدم سمتش و گفتم:

-ولی من لازمش دارم

دستهاشو گذاشت روی شکمش و درحالی که پاهاش رو تو حالت آویزون از تخت نگه داشته بود گفت:

-گفتم پاشو خاموشش کن!

نفسم رو باحرص بیرون فرستادم.ظاهرا فعلا باید به سازش می رقصیدم.
کتاب رو بستم و با بلند شدن از روی صندلی راه افتادم سمت چراغ .
کلید رو که زدم چراغ که خاموش شدم برگشتم سمت میز تا چراغ مطالعه رو روشن کنم و وقتی اینکارو وردم نیما نیم خیز شد و باعصبانیت گفت:

-د لامصب مگه نمیگم نمیخوام نور باشه هااان! چرا تو مدار فهم نداری…

جرات پیدا کردم و پرسیدم:

-تو چی؟ مدار ادب نداری؟ نمیتونی حرفتو درست و مثل آدم به زبون بیاری!؟ هاااان…؟

در لحظه چنان عصبانی و کفری شد که واسه خیز برداشتن به سمتم یک ثانیه هم تعلل نکرد اما من که از ترس واسه چند لحظه کپ کرده بودم قبل از اینکه دستش بهم برسه دستمو دراز کردم و گفتم:

-دست بهم بزنی جیغ میزنم…هم جیغ میزنم و هم به عمو که بیصبرانه منتظره ی نوه ی پسرش میگم تا حالا حتی بهم دست هم نزدی!

تو اون لحظه فقط میخواستم حرصش رو دربیارم.
آزارش بدم
زجرش بدم تا دلم خنک بشه.
یک قدمیم ایستاد.مکث کرد و بهم خیره شد و بعد پوزخندی زد و با تماشای سرتاپام به طعنه پرسید؛

-چیه ؟ خیلی دوست داری بهت دست بزنم….؟

اصلا از نوع نگاهش و این حرفش خوشم نیومد.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم و بعد آروم آروم عقب رفتم تا ازش فاصله بگیرم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x