1 دیدگاه

رمان دختر نسبتا بد ( بهار ) پارت 44

1
(1)

 

 

کاش حرف خودش رو باور کنه و بپذیره و برای یک بار هم که شده احساسش رو جدی بگیره و بدونه که آره…من واقعا دوستش ندارم…

اونی که عمیقا میخوامش فرزین.

چقدر خسته بودم از اینکه هربار میخواستم همه چیز رو تموم کنم اما نمیشد.

هی این جدایی عقب میفتاد.

اونقدر عقب میفتاد که دوباره یه رابطه ی تازه شروع میشد و باز روز از نو روزی از نو….

یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:

 

 

-ببین…منم میخوام یه زندگی تشکیل بدم عین تو.عین تو که زن داری بچه داری…من…

 

 

دست راستشو بالا بردو با صدا و صورتی بر افروخته و ازخشم گفت:

 

 

-بسه دیگه.نمیخوام چرت و پرت بشنوم!

 

 

مشکل من با اون همین بود.ینکه اسم تمام صحبتهای منو چرت و پرت میذاشت.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

 

 

-خب.مثل اینکه هرچی من میگم چرت و پرت و هرچی تو میگی حرف حقه! جالب شد!

 

 

سرمو با تاسف و درموندگی تکون دادم و بعد مستاصل و غمگین گردنمو خم کردم و کف دستمو تکیه گاه پیشونیم کردم.

خسته بودم از دست مهرداد خسته…خسته و داغون.

یه بطری آب معدنی از داشبورد درآورد و به سمتم گرفت و بعد گفت:

 

 

-میخوام برات یه خونه ی خوب بخرم…اصلا همونی رو میخرم که خودت دوست داشتی…همون خونه ی رفیقم.ماشین هم برات میخرم تا رقت و آمدهات راحت باشه

 

 

سرمو بالا گرفتم و با پوزخندی که همچنان رو صورتم جاخوش کرده بود خیره شدم به صورتش.

ازش بیزار میشدم وقتی سعی میکرد با همچین چیزایی منو پابند خودش بکنه.

اما دیگه بس بود

بهتر بود یه چیزایی رو کم کم بدونه ….

بدن اینکه بطری رو ازش بگیرم گفتم:

 

 

-نیازی نیست برای اینکه من …من دنبال انتقالی ام که برم شیراز!

 

 

 

تا اینو گفتم بی هوا و غیرمنتظره پاشو روی ترمز گذاشت و ماشین رو نگه داشت. چون این کارش کاملا یهویی بود فورا و

واسه اینکه سرم به شیشه نخوره دستهامو جلوی ماشین گذاشتم و اجازه ندادم این اتفاق بیفته.بطری از دستش افتاد کف ماشین

سرش رو خیلی سریع چرخوند سمتم و با ریز کردن چشمهاش پرسید:

 

 

-چی!؟ چه غلطی میخوای بکنی!؟

 

 

اعتراف میکنم ازش ترسیدم.اما این ترس باید تا کی ادامه پیدا میکرد؟ تا وقت پیری!؟

زل زدم تو چشنهاش و جواب دادم:

 

 

-میخوام انتقالی بگیرم و برگردم پیش خانواده ام.برگردم شیراز!

 

 

تا اینو گفتم یقه های لباس تنم رو تو مشت گرفت و درحالی که صورتش از خشم برافروخته شده بود و رگهای گردنش نمایان، صداشو رو سرش انداخت و گفت:

 

 

-تو حق نداری همچین کاری بکنی میفهمی!؟

 

 

منم مثل اون صدامو رو سرم انداختم و گفتم:

 

 

-تو هم حق نداری منو زاپاس خودت بدونی…من زاپاس تو نیستم…نمیخوام به این رابطه ادامه بدم.

نمبخوام زاپاس مردی باشم که زن و بچه داره….

همه اون چیزایی که بهم دادی و روزی صد مرتبه منتشو سرم میزاری مال خودت اما من دیگه نمیخوام باهات ادامه بدم….

عشق و حرمتی بین ما نمونده و هرچیزی که تاحالا بینموند بوده تا همینجا کافیه …

 

 

در برابر صورت خشمگین و بهت زده اش دستهاشو از لباسم جدا کردم و با برداشتن کیفم از ماشین پیاده شدم…

 

 

تا کی تحمل اینهمه دردسر و استرس و پریشونی!؟

من دلم میخواست زندگی نو و جدیدی بسازم و تشکیل بدم.

دلم میخواست بی عذاب وجدان و بی واهمه زندگیمو بگذرونم….

صداشواز پشت سر شنیدم:

 

 

-من این اجازه رو بهت نمیدم بهار

..من نمیزارم بری…

 

منتظرم بمون چون میام‌سراغت…

 

بهار من فراموشت نمیکنم…

 

من به این سادگی دست از سرت برنمیدارم

 

 

به حرفهاش توجهی نکردم و فقط به قدمهام سرعت بخشیدم.

باید ازش دور میشدم…

اونقدر دور که حتی صداشو هم نشنوم…

 

#پارت_۴۴۰

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

*یک هفته بعد*

 

 

پگاه بخاطر دادگاه پدر و مادرش مجبور شد زودتر از دانشگاه بره اما من موندم تا کتابهایی که چندهفته پیش به امانت برده بودم رو بزارم سر جاشون…

قدمهامو آروم برمیداشتم که صدای پاهام به گوش اونایی که درحال مطالعه بودن نرسه و خراشی رو ارامش مطالعاتیشون نندازم!اونقور گشتم تا قفسه هایی که کتابخارو از اونجا برداشته بودم پیدا کردم.

تقریلا انتهای سالن بود.

بر اساس شماره و حروف الفبا دوسه تا از کتابهارو سر جاش گذاشتم و برای آخرین کتاب مجبور شدم تا لاین آخری برم.

وقتی براساس حروف الفباش پیداش کردم لبخندی از سر راحتی خیال زدم.

چندتا از کتابهارو کنار زدم و خواستم کتاب رو اونجا جا بدم که همون لحظه با فرزین که اونور قفسه ایستاده بودچشم تو چشم شدم.

دور و اطرافمون خلوت تر از اون چیزی بود که لااقل بشه حرف زد خصوصا اینکه هردو تو لاینهای آخری اون کتابخونه ی عظیم بودیم.

لبخند عریضی زدم و گفتم:

 

 

-فرزین…سلاااام…

 

 

اعتراف میکنم هیچوقت دیدن هیچ کسی باعث نشد اینجوری گل از گلم بشکافه!

فرزین همون آدم خوبی بود که دیدمش بهترین حس دنیارو بهم میداد.حس آرامش…

بجای اینکه جواب سلامم رو بده با همون صورتی که لبخند روش جا خوش کرده بود تظاهر کردمنو نمیشناسه و بجا نیاورده و گفت؛

 

 

-ببخشید شمااا ؟!

 

 

آهان! پس داشت اذیت میکرد.آخه من لامصب اذیت کردنهاشو هم دوست داشتم از بس خواستنی بود.

چپ چپ نگاهش کردم ولی اون لبهایی که مدام ازهم کش میومدن چندان به صورتم ابهتی نمیداد.سرمو کج کردم و با دلخوری پرسیدم:

 

 

-حالا دیگه منو نمیشناسی!؟

 

 

مثلا به حالت متفکرانه شقیقه اش رو خاروند و بعد گفت:

 

 

-آهان شما همونی هستی که بوس میخواستین..بوس خشن البته!

 

 

خندیدم و چون از خجالت لپهام گل انداخت لای کتاب توی دستم رو باز کردم و جلوی صورتم گرفتم و شکوه کنان گفتم:

 

 

-فرزززین!

 

 

تو گلو و آروم خندید و جواب سلامی که چنددقیقه پیش بهش گفته بودم رو الان داد:

 

 

-چطوری عزیز دلم!؟

 

 

هیچوقت عزیزم گفتن کسی تا به این حد به دلم ننشست. فرزین اون آدمی بود که می دیدمش یادم می رفت اوضاع زندگیم از چی قراره؟

یادم می رفت چقدر سختی تو زندگیم کشیدم.

یادم می رفت درگیر حل مشکلاتم به چه کسی ام….

یادم میرفت یه آدم خودخواه و زورگو به اسم مهرداد تو زندگیم که منو جز املاک خودش میدونه.

اول نگاهی به چپ و راست انداختم و چون مطمئن شدم کسی اون حوالی نیست کتاب رو پایینتر آوردم و گفتم:

 

 

-چقدر خوبه آدم عزیز دل تو باشه!

 

 

لبخند ملایمی صورت زیباش رو ، دلربا تر از لحظات پیش کرد.ابروهاش رو هماهنگ باهم بالا انداخت و گفت:

 

 

-نوووچ! بگو چقدر خوبه آدم عزیز دلش تو باشه

 

 

قند توی دلم آب شد. وقتی همچین حرفی بهم زد.

اصلا کی میتونست همچین حرفی از اونی که عاشقش هست بشنوه و ذوق مرگ نشه.

با اون نیش باز شده تا بناگوش پرسیدم:

 

 

-واقعا من عزیز دلتم !؟

 

 

چندتا کتاب توی دستش بود.سرش رو کج کرد و با ریز کردن چشمهاش پرسید:

 

 

-اگه شک داری اثبات کنیم!

 

 

واسه اینکه نخندم لبو گاز گرفتم و پرسیدم:

 

 

-مثلا چه جوری میخواستی اثبات کنی!؟

 

 

یکی از کتابهارو سر جاش گذاشت و جواب داد:

 

 

-به روش کره ای…کره ای ها یه رو ش جیگولی دارن که خیلی مسخره اس ولی کار ساز…

به این ترتیب که طرف دختره رو خفت میکنه یه دستشو کنار صورت دختره تکیه میده بعد زل میزنه تو صورتش و بعدهم که….ماباقیش مثبت هجدس به درد تو نمیخوره!

 

 

واسه اینکه نخندم اونقدر لب بیچاره ام رو زیردندون فشار دادم و گاز گرفتم که حس میکردم طعم خون میده.

شیطون نگاهش کردم و پرسیدم:

 

 

-اونوقت این روش های کره ای رو از کجا دیدی و یادگرفتی!؟

 

 

یکی دیگه از کتابهارو رو ردیف پایینی گذاشت و جواب داد:

 

 

-یگم مسخره ام نمیکنی!؟

 

-نه!

 

یه قیافه ی مثلا جدی به خودش گرفت و بعد گفت:

 

 

-یکی دو بار بیکار بودم نشستم پای ماهواره یه چندتا حرکت اینجوری یاد گرفتم

 

 

خندیدم ولی خیلی زود یادم اومد کجا هستیم…

 

#پارت_۴۴۱

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

خندیدم ولی خیلی زود یادم اومد کجا هستیم.

تو کتابخونه ای که احتمال اینکه کسایی که فرزین رو میشناسن مارو ببینن و بعله…بعدش خربیار و باقالی بار کن!

دستمو رو دهنم گذاشتم تا نزارم صدای خنده هام به گوش کسی یرسه خصوصا مسئول کتابخونه که یه زن عبوس و کارکشته و سخت گیر بود. اما وقتی اوضاع رو امن و امان دیدم خیلی آروم گفتم:

 

 

-عه! پس استاد جان اهل تماشای فیلمهای جینگولی مستون هستن!

 

 

لبخند زد.اولین باری بود تو لبخند یه مرد ردی از خجتلت می دیدم.به کتاب های ردیف پایینی نگاهی انداخت و گفت:

 

 

-بابا حرف تو دهن من نزار دختر! منو چه به تماشای این فیلما…من گفتم اتفاقی دیدم…اتفااااقی!

 

 

صرفا واسه اینکه سر به سرش بزارم چشمکی زدم و گفتم:

 

 

-ای کلک! به من یکی دروغ نگو….من که نمیدونم از صبح تا شب فیلمای خاکبرسری میبینی!

 

 

چپ چپ نگاهم کرد و بعد لب گزید و نجوا کنان گفت:

 

 

-استغفرالله! پناه میبرم به خدا از شر دانشجویاااان خبیث و شیطانی!

 

 

بازم منو خندوند اما اینبار لبمو کاملا توی دهنم فرو بردم که صدایی ازم درنیاد و رسوایی به بار نیاره و اسممون نیفته رو زبونها.

منم خودم رو سرگرم کتابها نشون دادم تا کسی بهم شک نکنه هرچند همه جا ساکت و خلوت بود و خوشبختانه مسئله ی اصلی هم ظاهرا تشریف برده بود آبدارخونه .

 

برای چندمینبار با حساسیت نگاهی به اطراف انداختم و بعد در همون حالت که بیخودی کتابارو چک میکردم گفتم:

 

 

-خب پسرم…دیگه کدوم برنامه ی خاکبرسری رو میبینی!؟هان!؟

 

 

یکی از کتابایی که برداشته بود رو دوباره سر جاش گذاشت و آهسته جواب داد:

 

 

-من فقط یه برنامه میبینم اونم سمت خداست! وسلام!

 

ریز ریز خندیدم و از اونجایی که بودم فاصله گرفتم.صداشو شنیدم که پرسید:

 

-رفتی!؟

 

 

بجای اینکه جوابش رو بدم لاین رو دور زدم و رفتم همون سمتی که بود.

یکم نگران شد.

نگاهی به اطراف انداخت و بعد با ابرو اشاره کرد برم.

من اما هوس یکم شیطنت کرده بودم خصوصا اینکه میدونستم تو این قسمت خبری از دوربین مداربسته نیست.

دستمو رو قسفه های کتاب کشیدم و با ناز به سمتش رفتم.

لبخند زد و لب زنان گفت:

 

-نمون دختر برو….

 

گوش نکردم و بهش نزدیک شدم.و درست وقتی فاصله مون به چندقدمی رسید دستمو رو کمرش کشیدم و کنارش ایستادم …

ریسک بود.

تو کتابخونه بودن و ایستادن کنار فرزین انجام اون حرکات واقعا ریسک بود اما گاهی انجام همچین شیطنتهایی عجیب به دل من یکی مینشست.

رو به روش که ایستادم گفت:

 

-برو بهار….

 

چشمک زدم و گفتم:

 

-باشه ولی….

 

سرشو با لبخند تکون داد و دوباره آهسته با لحنی هشداد دهنده گفت:

 

 

-برو دختر یکی میاد میبینه هااا…

 

 

حالا که تا اینجا اومده بودم حیفم میومد اون کاری که دلم میخواد رو انجام ندم برای همین رو دستهامو دو طرف پهلوهاش گذاشتم و بعدرو نوک پاهام بلند شدم و لبهام رو گذاشتم رو لبهاشو آهسته بوسیدمش….

همه چیز در عرض چندثانیه رخ داد.یه بوسه ی شیرین تو ردیف گنجه های کتابخونه ی بزرگ دانشگاه….

بی حرکت بهم خیره شد.

دستهامو از دو طرف پهلوهاش برداشتم.

لبخند زدم و بعدهم به سرعت ازش دور شدم امت بازم صداشو شنیدم که گفت:

 

 

-بدجنس تر از تو آخه پیدا میشه!؟

 

 

سر راه یکی دو کتاب برداستم و بعد سمت یکی از میزهایی خالی رفتم و پشتش نشستم.

چنددقیقه بعداز من فرزین هم اومد.

میز کناری نشست و کتاب پیش روش رو باز کرد.

جالب اینجا بود فرزین با اینکه یکی از زبردست ترین پزشکها بود اما هیچوقت دست از مطالعه بر نمیداشت هیچوقت.

همینکه پشت میز نشست دانشجوهای زیادی یکی یکی سداغش اومدن…

بعضیا فقط احوالپرسی میکردن و بعضی ها سوال میپرسیدن و مشورت میگرفتن.

فرزین اونقدر مهربون بود و شناخته شده که تقریبا چه اونایی که از دانشجوهاش بودن و چه اونایی که اصلا رشته شون مرتبط با کار اون نبود میشناختنش و احترام زیادی براش قائل بودن…

از کنج چشم نگاهی بهش انداختم.

سرش که خلوت شد یه نیمچه نگاهی به سمتم انداخت اما خیلی زود سرگرم مطالعه شد.

موبایلم از کیفم برداشتم و بهش پیامک دادم؛

 

 

-بوسه ی کتابخونه ای خوش بود!؟

 

 

خیلی زود متوجه شد براش پیام اومده.دیدم که تلفنش رو برداشت و چند لحظه بعد وقتی پیاممو خوند نیم نگاهی بهم انداخت و بلافاصله بعدش پیام فرستاد:

 

 

“بلا ای بلا دختر مردم بلا…”

 

 

سرمو پایین انداختم و خندیدم.وایی که چقدر من دوستش داشتم این بشروووو…

حسی که به فرزین داشتم عمیق بود و هیچوقت با هیچ آدم دیگه ای تجربه اش نکردم.

براش یه استیکر قلب فرستادم و اون در جواب یه پیام برام فرستاد که خیلی سریع بازش کردم و متنشو خوندم:

 

 

“نمیخوای بزاری ما دو کلام بخونیم”

 

 

لبخند عریضی زدم و گفتم:

 

 

“نه نه نه….”…

 

#پارت_۴۴۲

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

فهمید تا وقتی من اینجا هستم نمیتونه مطالعه ی مفید داشته باشه برای همین بلند شد اما پشتبندش واسه من پیام فرستاد:

 

 

” یه خبر خوب برات دارم.

تو ماشین سر خیابون منتظرت می مونم”

 

 

پیامش رو که خوندم خیلی کنجکاو شدم بدونم خبر خوبش چیه برای همین شروع کردم واسش پشت سرهم پیام فرستادن:

 

 

“خبر خوب !؟ چه خبری؟

 

بگو فرزین.جون من بگو

 

فرزین چرت جواب نمیدی

 

فرزین خبر خوبت چیه؟

 

جون بهار جواب بده ”

 

 

اونهمه پیام براش فرستادم اما در جواب فقط چند تا استیکر خنده فرستاد که معنیش میشد اینکه جوابی ازش نمیگیرم.

پوووووووفی کردم و گوشی رو کنار گذاشتم.میدونستم وقتی رو یه موضوع قفلی میزنم جواب نمیده که بیشتر اذیت کنه.

آخه من اذیت کردنهاش رو هم دوست داشتم.

ده دقیقه ای منتظر موندم تا یکم بین بیرون رفتنهامون فاصله بیفته و بعد

کتاب رو کنار گذاشتم و با بلند شدن از روی صندلی کوله ام رو روی دوشم انداختم و با عجله از کتابخونه زدم بیرون….

خیلی کنجکاوم کرده بود.

آخه خبر خوبش اصلا چی میتونست باشه!؟

کلی حدس باخودم زدم که همشون منتفی میشدن همون لحظه‌….واقعا بی طاقتم کرده بود!

با عجله از دانشگاه زدم بیرون و تا سر خیابون دویدم.سمت راست یه فرعی بود که کم ترد بود و ماشین فرزین هم اونجا پارک شده بود.

وقتی ماشینش رو دیدم پشت دیوار پنهون شدم.دستمو رو قلبم گذاشتم و چند نفس عمیق کشیدم که نفهمه به شوق دیدنش تا خود اونجایی که بود دویدم.

فرزین از اون مدل آدمایی بود که میتونستم در زشت ترین حالت خودم هم باهاش مواجه بشم بدون اینکه احساس خجالت بهم دست بده یا اینکه از چشمش بیفتم با این وجود اما ،

دلم میخواست وقتس میرم پیشش خوشگلتر از همیشه باشم…

دست بردم توی کیفم و آینه کوچیک رو بیرون آوردم و نگاهی به خودم انداختم…پشت پلکم صورتی بنبر می رسید و البته این رنگ طبیعی خودشون بود.

گونه هام یه سرخی ملایم داشتن و من تو اون لحظه خودم رو فقط محتاج یه رژ لب دیدم.

دوباره سر کج کردم و نگاهی به ماشینش انداختم.

دستهاشو گذاشته بود رو فرمون و انتظار منو میکشید.

هیچوقت تا به این حد واسه دیدن کسی شوق و ذوق و اشتیاق نداشتم.هیچوقت…

فورا رژلب رو از کیف لوازم آرایشیم بیرون آوردم و همونطور که خودمو توی آینه برانداز میکردم رژ رو روی لبهام کشیدم.

رنگ صورتی کمرنگ ملایمی داشت که تا حدودی طبیعی بنظر می رسید.

دوباره نگاهی یه فرزین انداختم.

دلم نیومد بیشتر از اون منتظرش بزارم برای همین رژ و آینه رو انداختم توی کیفم و بعد باعجله راه افتادم و رفتم سمت ماشین فرزین…

چند ضربه شیشه زدم و وقتی متوجه ام شد لبخندی روی لب نشوندم و با باز کردن در کنارش نشستم و گفتم:

 

 

-سلااام!

 

وقتی منو دید چشمهاش درخشید.درخشید تا با خودم بگم اونی که از ته قلبش مارو دوست داره باید اینجوری باشه…

باید وقتی میریم پیشش اینجوری نی نی چشمهاش برق بزنه و از دیدنمون ذوق زده بشه…

حسابی که صورتمو تماشا کرد یجای جواب سلام گفت:

 

 

-کیستی که من اینگونه به اعتماد

نام خودرا

باتو می گویم

نان شادی ام رو با تو قسمت میکنم

به کنارت میشینم و

بر زانوی تو اینچنین به خواب می روم

کیستی که من اینگونه یه جد

در دیار رویاهای خویش با تو درنگ میکنم!

 

 

لبخند زدم. چه سلامی قشنگی.یعنی واقعا در وصف من گفته بود این شعر عاشقانه ی شاملو رو…!؟ چقدر این سلام رو دوست داشتم.چقدر…

صورتش رو باعشق از نظر گذروندم و گفتم:

 

 

-شاعر بودی و ما نمیدونستیم!؟

 

 

خندید و گفت:

 

-اینو شاملو واسه آیداش گفته…من دارم واسه آیدام میگم!

 

 

چه ذوقی از شنیدن این حرف داشتم…چه ذوق غیر قابل وصفی.

لبهامو روهم فشردم و بعد لبخند زدم و پرسیدم:

 

 

-من آیدای توام!؟.

 

با اطمینان گفت:

 

-آیدای عزیزمی…

 

نفس آرومی کشیدم و نجوا کنام لب زدم:

 

 

-هیچوقت هیچ سلامی به این قشنگی نشنیده بودم!هیچوقت…

 

 

پشت انگشتهاشو نوازشوار روی گونه هام کشید.

من این نوازشها رو دوست داشتم.

من بالا و پایین شدن انگشتهاش رو روی گونه ام دوست داشتم.

من همه چیزشو دوست داشتم.

با عشق و محبت نگاهم کرد و گفت:

 

 

-یه اعتراف بکنم !؟

 

 

پلکهانو باز و بسته کردم و آهسته جواب دادم:

 

 

-آره بگو…

 

 

بدون اینکه دستشو از صورتم جدا بکنه جواب داد:

 

 

-من زود به زود دلم واست تنگ میشه…خیلی زود…یه لحظه که پیشم نیستی انگار هزار دقیق و ساعت ازم دور بودی…

 

وقتی نوازشم میکرد و همزمان همچین حرفهایی رو صادقانه برام نجوا میکرد چطور میتونستم باورش نکنم!؟ اصلا مگه میشد باورش نکرد!؟

پلکهامو روی هم گذاشتم و اینجوری به حرفهاش گوش سپردم.

با چشمهای بسته من جرات حرف زدن داشتم. واسه همین منم احساس واقعیمو اعتراف کردم و گفتم:

 

 

-دوست دارم فرزین…

 

 

اینو که گفتم حرکت نوازشوار دستش روی صورتم متوقف شد….

 

#پارت_۴۴۳

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

حرکت نوازشوار دستش روی صورتم متوقف شد.اون به من خیره بود و من به اون.

صورتش یه حالتی شبیه به تعجب داشت.

تعجب از شنیدن جمله ای که من اولین بار بی رودربایستی و مقدمه و جملات و کلمات اضاف به زبونش آورده بودم.

من فرزین رو دوست داشتم.

دوستش داشتم چون واسم باهمه فرق داشت.

چون خوب میدونستم هیچوقت قرار نیست آزارم بده.

میدونستم آدمیه که میشه مثل کوه بهش تکیه داد. آدمی که کنارش طعم خوشبختی رو بچشم نه اینکه بودنش بهم حس عذاب وجدان و تلخی بده .

نه آدمی که مدام مثل مهرداد تحت فشار قرارم بده تا اون کاری رو بکنم که دلش میخواد.

اون حتی خیلی خیلی مودب بود و شاید اگه خووم بعضی قوانین رو نمیشکستم حتی دستمم نمیگرفت.

آره فرزین همونی بود که هر دختری آرزوش رو داشت و من عاشقانه این مرد رو دوست داشتم چون اونم منو دوست داشت.یه عشق پاک.

اینارو یه حس قوی از کائنات بهم میگفت.

یه حس که منو به باور رسونده بود.

سکوت رو شکست و از اون حالت نگاه های پرسشی بیرون اومد و گفت:

 

 

-واقعا دوستم داری!؟

 

 

کنج لبهام از هم کش اومدن.تو دوست داشتنش هیچ شکی نداشتم.لااقل برای خودم شکی نبود.

من فرزین رو میخواستم چون منو برای خودم میخواست.

چون قابل احترام بود.منطقی بود.عاقل و فهمیده بود.

پرسیدم:

 

 

-به دوست داشتنم شک داری!؟

 

 

سرش رو یه طرفین تکون داد و گفت:

 

 

-نه ابدا…اون چیزی که بهش شک دارم خواب یا بیدار بودن خودم…حس میکنم خوابم!

 

 

خنده ام گرفت.اینجا دیگه کتابخونه نبود که مدام مراعات کنم برای همین زدم زیر خنده و گفتم:

 

 

-نه خواب نیستی!بیدار بیداری!اگه میخوای میتونم یه بطری آب معدنی بخرم و همه آبشو بپاشم یه صورتت!

 

 

ماشین رو روشن کرد و با به حرکت درآوردنش دست داستشو بالا گرفت و گفت؛

 

 

-نه نه! مرسی! الان که خوی فکر میکنم میبینم کاملا بیدارم!

 

خندیدم و تماشاش کردم و اون بعداز یه مکث کوتاه با صورتی که یه لبخند ملیح روش جا خوش کرده بود، درحالی که چشمش یه جاده و مسیر بود گفت:

 

 

-چه حس خوبیه…

 

-چی!؟

 

-اینکه تو دوستم داری…اینکه حسم یک طرفه نیست!

 

 

یه لبخند با محبت تحویلش دادم.حتی نوع مهر دادنش هم فرق میکرد.

چه خوب میشه آینده اگه این روزا بی دردسر تموم بشن.چه خوب میشه اگه من برگردم شیراز ،اگه مهرداد حواسشو جمع خونوادش بکنه و دست از سر من برداره و بزاره منم طعم خوشبختی رو بچشم.

کاش بشه…کاش بشه آخه من اونقدر فرزین رو دوست داشتم که دلم میخواست باهاش تشکیل خونواده بدم .

دلم میخواست به عنوان همسر کنار هم باشیم و نه فقط استاد و دانشجویی که پنهونی همو دوست دارن.

آره من اونقدر فرزین رو دوست داشتم و اون اونقدر فوق العاده بود که دلم میخواست حتی ازش بچه هم داشته باشم.

البته اگه همه چیز بی دردسر تموم بشه….

به نیمرخش نگاه کردم و گفتم:

 

 

-راستی فرزین..اه من یادم رفت…بگو ببینم خبر خوبت چی بود که منو کشوندی اینجا هان هان هان!؟ زود و تند و سریع جواب بده!

 

 

صدای موزیک رو یکم کم کرد و بعد انگار که خودش هم تازه یادش اومده باشه چه پیامی تو کتابخونه واسم فرستاده ، دستشو تکون داد و گفت:

 

 

-بسیار بسیار زیاد به نکته ی خوبی اشاره کردی!

 

 

لبخند زدم و سرم روتکیه دادم به صندلی و گفتم:

 

 

-خب بگو دیگه دارم از کنجکاوی تلف میشم!

 

 

چپ چپ نگاهم کرد و با قیافه ای جدی اما صدا و لحنی شوخ طبعانه گفت:

 

 

-چه زرنگ! فکر کردی خبر خوبمو بدون مژدگونی ازت میگیرم!؟شما اول مژدگونی بده بعد من خبر خوب رو بهت میدم!

 

 

همین صغری کبری چیدنهاش منو کنجکاوتر کرد برای همین سرم رو از تکیه صندلی برداشتم و دستهامو گذاشتم روی کوله ام و گفتم:

 

 

-وای فرزین بگو جون بهاااار خبر خوشت چیه!؟

 

 

جفت ابروهاش رو باهام بالا انداخت و در جواب اونهمه جلز و ولز از طرف من گفت؛

 

 

 

-نوووووچ نمیگم.یا خودت حدس بزن یا یه مژدگونی درست و حسابی بده…..

 

 

نفسمو فوت کردم بیرون و یه دور دیگه جمله اش رو باخودم مرور کردم….

 

#پارت_۴۴۴

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

نفسمو فوت کردم بیرون و یه دور دیگه جمله اش رو باخودم مرور کردم.

مژدگونی درست و حسابی که نه داشتم بدم و نه اصلا میدونستم چی میتونه باشه برای همین خودم سعی کردم یه حدسایی بزنم و بعد از یکم تفکر و تعقل کف دستهامو با شادمانی بهم کوبیدم و گفتم:

 

-آهااااان….فهمیدم…

 

خونسرد پرسید:

 

-خب !؟

 

نیشمو تا بناگوش باز کردم و پرسیدم:

 

-خبر خوبت اینکه ترم بعد واحد های زیادی قراره برداری!؟

 

 

از کنج چشم نگاهی به صورتم انداخت و بعد مایوسانه سرش رو تکون داد تا هم ذوق و شوق منو منتفی کنه هم بهم بفهمونه حدسم اشتباه بوده و حتی خودش هم گفت:

 

 

-چ چ چ! پاک منو از خودت مایوس کردی! چه جوری حز نفرات برتر دانشگاهی آخه!؟

 

نالان خندیدم و بعد صدامو کشیدم و با ناز گفتم:

 

-استااااااااد…..میشه اینقدر شاگرد عزیز تو اذیت نکنی!؟

 

 

خودمو کشیدم جلو و دستمو گذاشتم روی رون پاش.یه نگاه به صورت شیطونم و یه نگاه به پای خودش که دست من چنگش انداخته بود، انداخت و بعد گفت:

 

-بردار اینو تا هردومونو به فنا ندادی!

 

چشمک زدم و گفتم:

 

-تو که بی جنبه نبودی استااااااد !!

 

گله کنان ولی درحالی که به زور جلوی خودش رو گرفته بود نخنده گفت:

 

 

-بهاااار شیطونی نکن….اینجا زورم بهت نرسه تو دانشگاه که زورم بهت میرسه!یه نمره ی همچین تپل میدم بهت که هیچوقت یادت نره!

 

زبونمو دوز تا دور لبهام چرخوندم و با مرطوب کردنش دستمو از بازوش تا روی کمرش پایین اوردم:

 

 

-جوووون استاد میدونستی خشن که میشی دز جذابیتت همچین نردبونی میکشه بالا!؟

 

 

سرش رو تکون داد و با کشیدن یه نفس عمیق گفت:

 

 

-بهار داری تمرکزمو بهم میریزیااا..شیطونی نکن دختر خوب خب!؟

 

 

خودمو کشیدم عقب.از اون بهار سکسی و لوند تبدیل شدم به همون بهار حرف فضول کنجکاو و بعدبا لب و لوچه ی آویزون گفتم :

 

 

-خب فرزین اذیت نکن دیگه بگوووو دارم از کنجکاوی می میرم! جون بهار بگو!

 

 

از صورت خندونش مشخص بود تا حدودی دلش به رحم اومده چون در نهایت گفت؛

 

-با اینکه هیچوقت خبر خوب رو مفتی نمیدن اما در داشبوزد رو باز کن تا بگم…

 

هیجان زده و باعجله کاری که گفت رو انجام دادم.

در داشبورد رو که باز کردم دوباره گفت:

 

-یه پاکت داخلش اونو دربیار!

 

مطیعانه دستمو سمت داشبورد دراز کردم وگفتم:

 

-چشم اوووستاد عزیز!

 

گرچه حواسش جمع رانندگیش بود امادیه نیمه نگاه سمتم انداخت و باز راهنماییم کرد:

 

-خب حالا بازش کن!

 

 

لنگهامو ازهم باز کردم و گفتم:

 

-اینارو!؟

 

لب گزید و یه استغفرالله باخودش زمزمه کرد و بعد گفت:

 

-نه خیر…پاکتو میگم!

 

سرمو تکون دادم و درحالی که به زور جلو خودمو گرفته بودم نخندم مشغول باز کردن پاکتشدم و همزمان به شوخی پرسیدم:

 

 

-آزمایش بارداریه!؟

 

 

تای ابروش رو داد بالا و با غیظ گفت:

 

 

-شیطونه میگه بندازمت بیرون!

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-خب خب خب…باشه باشه..ببخشید!

 

 

-آفرین‌حرف گوش کن باش…

 

 

شوخی رو گذاشتم کنار و پاکت رو باز کردم.چشمم که به متنش افتاد ماتم برد و دقیقا همون لحظات فرزین هم به حرف اومد و گفت:

 

 

-خب بهت تبریک میگم انتقالیت حل شد!

 

#پارت_۴۴۵

 

 

🌓🌓 دختر نسبتا بد 🌓🌓

 

 

 

شوخی رو گذاشتم کنار و پاکت رو باز کردم.چشمم که به متنش افتاد ماتم برد و دقیقا همون لحظات فرزین هم به حرف اومد و گفت:

 

 

-خب بهت تبریک میگم انتقالیت حل شد!

 

 

من با چشمهای گرد شده و دهنی که اندازه ی غار باز شده بود ، ناباورانه زل زده بودم به برگه ی انتقالیم چون اصلا و ابدا فکرشم نمیکردم قرار باشه به این زودی درست بشه.

فرزین دست راستشو برام تکون داد و گفت:

 

 

-الووووو….هنگ کردی!؟

 

 

سرمو بالا گرفتم و هیجان زده و خوشحال گفتم:

 

 

-واااای فرزین باورم نمیشه! باورم نمیشه….

 

 

اونقدر خوشحال بودم که دلم میخواست اون کاغذو ببوسم و بچسبونمش به سینه ام.

فرزین خندید و گفت:

 

 

-الان وقت عکس گرفتن!

 

 

خیلی سریع گوشیش رو برداشت و قبل از اینکه صورت من به حالت قبلیش برگرده یه عکس ازم گرفت و گفت:

 

 

-میدونی واکنشت شبیه کی بود!؟

 

نیشو تا بناگوش وا کردم و جواب دادم:

 

 

-شبیه کی بود؟

 

 

گوشبش رو برگردوند سمتم تا عکسی که گرفته بود رو ببینم و بعد همزمان جواب داد:

 

 

-یکی از بیمارهام بعد از تقریبا حدودا 15سال بچه دار شد.وقتی برگه ی آزمایشش رو دادم دستش دقیقا همین اندازه خوشحال شد…حتی میتونم بگم الان خوشحالی تو خیلی بیشتربود….

 

 

خندیدم و اشک شوق تو چشمهام جمع شد.دلیل خوشحالی خیلی زیاد من این بود که این انتقالی واسم خیلی خیلی مهم بود چون میتونستم زندگیم رو برگردونم به اون حالت و روزهای خوبش.

اگه برمیگشتم شیراز میتونستم کنار مامان و بهراد باشم. مهرداد به واسطه ی فاصله و اجبار هم که شده دیگه منو فراموش میکرد و میچسبید به زندگیش.

میتونستم روزای بدون عذاب وجدان داشته باشم.میتونستم دیگه شبها با فکر و خیال نخوابم…میتونستم در مورد فرزین با مامان و دایی حرف بزنم و…

آره…زندگی من میشد همونی که میخواستم اونم فقط با برگشتن به شیراز عزیزم!

اشک جمع شده گوشه چشممو خشک کردم و گفتم:

 

 

-آخه فرزین من واقعا خوشحالم.میدونی چرا..؟

چون…نه نمیتونم بگم…فقط بدونم خیلی خوشحالم که قراره برگردم!

 

 

دستشو آورد پایین و با کنار گذاشتن تلفن همراهش گفت:

 

 

-منم واقعا برات خوشحالم قبلا هم بهت گفتم الان هم میگم.با اینکه دوست دارم ازم دور نباشی اما چیزی که دوست داشتم اتفاق بیفته همین بود.تو کنار خانوادت باشی بهتره…موضوع بعداز ازدواج فرق میکنه…اون موقع دیگه یه مرد کنارت…البته اگه مادرت راضی بشه من دومادش بشم!

 

لبخند زدم و گفتم :

 

 

-فرزین مگه میشه تورو دوست نداشت آخه !؟ من مطمئنم مامام و داییم عاشقت میشن….

 

امیدوارنه گفت:

 

-خداکنه…

 

کف دستهامو بهم کوبیدم و گفتم:

 

-خب خب…وقت وقت جشن.بریم کافه یا رستوران مهمون من ! قبول !؟

 

 

که دستمو بالا بردم که اگه قبولش بود بزنه قدش و اونم همینکارو کرد و گفت؛

 

 

-قبول!نیکی و پرسش آخه!?

 

 

صدای موزیک رو زیاد کرد که لحظات مون شادتر از اون چه که بود بشه.

به موزیک شاد و پر انرژی.همون لحظه تلفنم زنگ خورد.از توی کیف بیرونش آوردم و نگاهی بهش انداختم.

تا فهمیدم مهرداد هست فورا رو تماس دادم و گوشی رو وارونه کردم.

اما اون ول کن نشد و دوباره زنگ زد.بازم رد تماس دادم و اون بازم تماس گرفت.

عاصی و کلافه ام کرد.یه نفس عمیق کشیدم و برای چندمینبار رد تماس دادم.فرزین که متوجه کلافگیم شده بود پرسید:

 

 

-کیه!؟

 

دستپاچه شدم و با تاخیر به دروغ جواب دادم:

 

-هیچی پگاهه….

 

-خب چرا جواب نمیدی!؟

 

 

هی دروغ پشت دروغ.خودم اصلا دوست نداشتم بهش دروغ بگم ولی راست گفتن هم همه چی رو بهم می ریخت.

زورکی لبخندی زدم و گفتم:

 

 

-ولش کن حالا اگه جواب دادم دو سه ساعتی باید باهاش حرف بزنم….بعدا سر فرصت باهاش حرف میزنم!

 

 

لبخند زد و به باشه تحویلم داد اما ور آخر گفت:

 

 

-نشه بری شیراز و بعد روزی برسه که جواب مارو هم ندی ؟

 

 

زدم به شونه اش و گفتم:

 

 

-که اینجوری فکر میکنی آره!؟

 

خندید و گفت:

 

-گفتم که استااااد عزیزت رو فراموش نکنی شاگرد جان….

 

 

با اطمینان خاطر گفتم:

 

 

-خیالت تختخواااب استااااد…این شاگرد تا همیشه به تو وفادار!

 

 

دسشو سمت صورتم دراز کرد و با کشیدن لپم گفت:

 

 

-آفرین به این شاگرد!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهشید
مهشید
2 سال قبل

نویسنده واقعا ک چرا به جای دو تا پارت یک پارت گذاشتی😒

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x