رمان در میان آتش و خون پارت یک

0
(0)

 

در میان آتش و خون
فصل اول: وقتی که آتش بر می خیزد
ژانر: فانتزی، تخیلی، ماجراجویی، عاشقانه

 

مقدمه

 

در افسانه ها می گویند وقتی آتش برخیزد و از زمین در خون فر رود، موجوداتی که سالیان سال انسان هایی نخستین از آنها وحشت و هراس داشتند از اعماق زمین یا در دل یخ ها چشم باز می کنند تا نفس آتشین خود را به رخ جهانیان بنمایانند.
این داستان داستان جنگ ها، شکست ها پیروزی ها عشق ها و خیانت هاو داستان قدرت طلبی ظالمان مکر و حیله مکاران است. داستانی به گرمی آتش و سرخی خون.

پارت ۱
#ایری
شمشیرم را با قدرت بر بدن او فرو آوردم؛ جایی بین قلب و شش ها. همان قسمتی که “ریا” گفته بود. همان قسمتی که بیشترین آسیب ر ا وارد می کرد. البته به او هم استاد “مین”، استاد شمشیر بازی گفته بود.
نگاهی به بدن تکه تکه شدن عروسک کاهی انداختم. به نظر خودم کارم بد نبود. حداقل از بیشتر دختر بچه های یازده ساله بهتر عمل کرده بودم. عرق پیشانی ام را گرفتم و به آسمان نگاه کردم، خورشید در وسط آسمان بود. عجیب بود که کسی سراغم نیامده بود.
ناگهان صدای پایی درست از پشت سرم آمد؛ در جا میخکوب شدم. شمشیر را پنهان کردم و با تردید به پشت سرم نگاه کردم. او “میرا” بود ندیمه ام. نفسی از سر آسودگی کشیدم و با عصبانیت گفتم:
– ترسوندیم! فکر کردم مادرم یا دایه “آنیل” اومدن مچمو بگیرن.
میرا لبخند خجولی زد.
– متاسفم بانوی من! مادرتون و دایه دنبالتون می گشتن. به همه خدمتکار ها و ندیمه ها گفتن بیان دنبالتون؛ من گفتم خودم پیداتون می کنم.
در حالی که شمشیر چوبی ام را بر می داشتم، پرسیدم:
– نمی دونی چی کار داشتن؟
– – گفتن خیاط سلطنتی اومده و اینکه شما برای مهمونی چای بانو “سوین” نیومدین. خیلی عصبانی بودن.
با دست محکم به پیشانی ام کوبیدم.
– وای! مهمونی امروز بود؟ مادرم و دایه چالم ی کنن!
میرا با مهربانی رو به من کرد:
– خب حالا بجنبین تا بیشتر دیر نکردین.
با عصبانیت به گفتم:
– مگه بهت نگفتم با من رسمی صحبت نکن؟
– – بله ولی وقتی مادرتون و دایه متوجه شدن دعوام کردن.
– – خب جلوی اونا بانو صدام کن ولی وقتی تنهاییم “ایری” هستم، باشه؟
تعظیم بلند بالایی کرد.
– چشم بانوی من!
خنده ام گرفته بود، ولی با عصبانیت گفتم:
– ایری، نه بانو! تعظیمم نکن.
دوباره تعظیم کرد.
– چشم ایری جان!
دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم و قهقه بلندی زدم. معلوم بود که میرا گیج شده است اما با این حال، لبخندی کوچکی بر لب داشت.
از وقتی که یادم می آید میرا ندیمه ام بود. پنج سال از من بزرگ تر بود. مادرش برده ای باردار از سرزمین آن طرف دریا بود، که هنگام وضع حمل در قصر ما میمیرد. اما مادرم میرا را نگه می دارد تا به عنوان ندیمه خواهرم بزرگ شود اما خواهرم از خوشش نمی آید و میرا ندیمه و دوست من می شود. خوشحال بود که میرا در کنار من است و مطمئن بودم که او نیز خوشحال است.
شمشیرم را در مخفی گاه کوچکم پنهان کردم. لباس های چرمی خاکی ام را در آوردم و به جای آن، لباس های آبی ابریشمی ام را پوشیدم. من از بانو بودن متنفر بودم. در ایالت خودمان، قسنت غربی سرزمین مرا با عنوان شاهدخت “ایری” شاهدخت غرب می شناسند. سرزمین ما به پنج ایالت تقسیم میش شد که هر ایالت به بزرگی یه کشور کوچک بود. در هر ایالت چند شهر و رستان که هر کدام را خاندانی به خصوص اداره می کردند، وجود داشت. تمام لرد های ایالت وراندی پرجمدار پدر من هستند. در هنگام جنگ همه آنها با هم متحد می شوند. در آن زمان پدر من بیشترین پرچمداران را داشت. حدود بیست سال بود که سر زمین ما در صلح بود و هیچ جنگی در کار نبود. آخرین جنگ مربوط به بیست سال پیش بود که همه از ظلم پادشاه وقت به تنگ آمده بودند و بیشتر ایالت ها با هم متحد شدند و پادشاه ظالم را برانداختند. حال پادشاه “آلبر آریین” پادشاه سرزمین بود. این مهم بود که هر شاهدخت و شاهزاده ای این چیز ها را بداند.
در این فکر ها بودم که با صدای میرا به خودم آمدم.
– داری به چی فکر می کنی ایری؟
– – چیز خاصی نبود.
– – پس راه بیافتیم؟
– – آره.
در راه میرا اسم هر گلی که می دید را می گفت. برایم جالب بود من شاهدخت غرب بودم اما از اینجور چیزا ها خوشم نمی آمد، در واقع متنفر بودم. اما میرا؛ اون عاشق رقصیدن و قصه ها و آواز های عاشقانه بود. در رویا هایش شاهزاده ای سوار بر اسب سفید می آمد و او را با خود می برد. حتا از تصور کردن این لحظه نیز حالم بهم می خورد. مادر می گفت من باید پسر می شدم.
– ایری؟
– – بله!
– – تو یه شاهدختی!
– در واقع بانو هستم.
– – الان تو غربیم پس شاهدخت محسوب می شی.
– حرفتو بزن.
– تو الان باید برقصی، چنگ بنوازی، گل دوزی کنی و در مورد همسر آینده ت خیالبافی کنی؛ولی شمشیر به دستت می گیری. اما من عاشق اینجور کارام. وقتی دایه می گه باهات رقص تمرین کنم دل تو دلم نیست. ولی تو همیشه می ری سراغ شمشیرت.
– ببین میرا؛ اینکه من یه بانو هستم انتخاب من نیست. هیچوقت نبوده. من ترجیح می دادم دختر یه آهنگر باشم. حاضرم بانو بودنو دو دستی تقدیم تو کنم!

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x