حتی وقتی دلارای برای خواب خودش را در آغوشش جمع کرد هم حرفی نزد
او با لبخند کنار گوشش پچ زد که امشب اولین سه نفره هایشان را تجربه کردند و ارسلان سکوت کرد
سکوت کرد و تا صبح پلک روی هم نگذاشت
هنوز هوا تاریک بود که دوش گرفت ، ته ریشش را کامل زد و تیشرت سفید رنگی پوشید
زمانی که ادکلن را به گردنش میپاشید در آینه خیره صورت خودش شد
این ماجرا امروز تمام میشد و زجر هم پایان پیدا میکرد
بالای سر دخترک ایستاد و انگشت اشاره اش را نوازش وار روی بازویش کشید
_ دلی
دخترک واکنشی نشان نداد
بلند تر صدایش زد
_ دلارای بیدار شو
بالاخره رضایت داد و چشمانش نیمه باز شد
فهمید!
در همان اولین نگاه همه چیز را فهمید که چشمانش غمگین شد و ترسیده روی تخت نشست
صورتش خواب آلود و گیج بود
انگار کسی از رویا بیدارش کرده و در کابوس غرقش کرده بود
زانوهایش را در آغوش گرفت و لرزید
تمرکز نداشت
_ من … فکر کردم قرار نیست … فکر کردم دوستش داری
با چشمان خیس خیره اش شد و آرام تر زمزمه کرد
_ دوستمون داری
ارسلان با جدیت نگاهش را گرفت و سمت در رفت
_ بیرون منتظرم ، کشش نده
انتظار داد و فریاد داشت ، جیغ و التماس ، گریه و نفرین اما هیچ کدام اتفاق نیفتاد
دخترک با رنگو روی پریده سر تکان داد و او از اتاق خارج شد
_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
حاج خانم همیشه میگفت سرنوشت از قبل روی پیشانی نوشته شده
که نباید با آن جنگید
سرنوشت مرگ تنهاکسش را میخواست؟!
پس میجنگید
با تمام توان مقابله میکرد
اصلا گور پدر سرنوشتی که در آن جایی برای جنین بی گناهش نبود!
بدون هق هق کردن تنها با بغضی قدیمی ساک بچه را برداشت
سرهمی که ماه ها پیش با انتخاب ارسلان به بهانه خرید برای بچه دوستش خریده بودند را در آن چپاند و بعد از آن لوازم دیگر
کیف خودش را پر کرد اما نتوانست جز چند تکه لباس و کمی پول چیزی برای خودش بردارد
آلپارسلان شک میکرد…
بی توجه به حال بدی که هر لحظه شدت پیدا میکرد همانطور که پاهایش را روی زمین میکشید از در خارج شد
آلپارسلان با حالی غریب خیره اش شد و او لب زد
_ آمادهام
ارسلان ایستاد و به ساک بچگانه اشاره زد
_ اون چیه؟
دلارای پوزخند زد
_ فکر نکنم واسه تو اهمیتی داشته باشه اما اگر یک درصد بعدش از خونریزی زنده بمونم لباس تمیز و وسیله میخوام
از کنار ارسلان گذشت و سرد ادامه داد
_ فقط نقشه قتل بچهاتو کشیدی؟
برنامهای برای بعدش نداری؟
آلپارسلان فریاد نکشید
تشر هم نزد
تنها زیر لب غرش کرد
_ قرار نیست چیزیت بشه
فقط از شرش خلاص میشیم و برمیگردیم خونه
منم یادم میره چندماه پشت سرم چه غلطی کردی
دلارای تلخ پوزخند زد و در را باز کرد
دیشب که از این در خارج شد چقدر خوشحال بود و حالا….
_ خودتم این حرفو باور نداری پسرحاجی
کفش هایش را پوشید و کنار در آسانسور ایستاد
آرام زمزمه کرد
_ مثل گاوی که چاقش میکنن تا سلاخیش کنن مجبورم کردی غذا بخورم تا شاید از خونریزی نمیرم
به هدف زده بود!
ارسلان با دست های مشت شده جواب داد
_ نشنوم صداتو
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 12
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه پارت دلارای رو بیشتر بزارین فک کنم ۲ یا۳ سال طول بکشه ببینیم اخرش چی میشه😕😕😕
خدایا!چرا یه زن باید تا این حد آسیب پذیر باشه؟
آیا واقعا در این آفرینش عدالتی هست؟
حالا دیگه یکسال طول میکشه که تو راه هستن یا تو مطب دکترهستن
ی لحظه من پارت ۲۵۵ خوندم !!!؟؟؟ اونم کمتر از بیست و چهارساعت که پارت قبلیو گذاشته بود 😑اووووووو حاجی کی میره این همه راهو😐😂
فک کنم میخواد فرار کنه.خیلی داره طولش میده نویسنده اینبارم باید بشینیم ببینیم باز قراره چی بشه
پارت بعدی رو بزار نویسنده جان
میگن دخترا تا وقتی سر و صدا کردن خطرناک نیستن وقتی اروم باشن باید ترسید الان وضیعت دلارای
دقیقا
😭 😭 😭 😭 😭 😭 😭 هعیییی چقدر دردناک😭😭😭😭 جالب اینجاست از شدت ناراحتی احساس میکنم تکونای بچه م بیشتر شده هردفعه به خودم قول میدم ابن رمانو نخونم به اعصابم فشار نیارم حال خودمو بد نکنم ولی مثل بچه های لجباز دوباره میشینم میخونم 🥺🥺🥺🥺🥺😭 آخه چرا اینقدرررررر تلخخخخخ بخدا یک لحظه فقط یک لحظه فکر میکنم اگه این زندگی این داستان واقعی باشه یک پدر یک آدم یک به صطلاح مردددددد اینقدر نامرد بی وجدان باشه که باید فاتحه ی این دنیا و آدماشو خونددددد
منم حالم بد شد
ی بغض تلخ
اه لنت ب روزی ک چشمم ب رمان دلارای افتاد
واقعا
آدم رمان میخونه تا از غصه هاش دور بشه سرگرم بشه نه اینکه به غصه هاش اضافه بشه به ناراحتیاش اضافه بشه