دلارای احساس کرد ناراحت شدند
معذب خواست موضوع را جمع کند :
_ ایشالا این بار خونه ما دور هم جمع بشیم حاج خانوم خواست دعوتتون کنم
حاجی و مروارید خانم که رضایت دادند با سرعت سمت اتاق قدم برداشت
محبوب جلو آمد :
_ شما بشینید خانم الان من میارم
دلارای نایستاد :
_خودم میتونم ممنون
مانتو را پوشید و روسری اش را همراه چادر چنگ زد
هومن جلو آمد
_ میرسونمت
بدون تعارف سر تکان داد :
_ باشه
هومن لبخند زد و دلارای تشکر کرد
گونه مروارید خانم را بوسید و با احترام برای حاجی سر تکان داد
از در که بیرون زدند نفس راحتی کشید
هومن به ۲۰۶ نوک مدادی رنگی اشاره زد
_ ماشین اونجاست
دلارای صندلی جلو سوار شد و قبل از اینکه هومن سوار شود زیر لب غرید :
_ گند زدی با این نقشه کشیدنت!
حالا شانس آوردی به خیر گذشت
هومن ماشین را روشن کرد و راه افتادند
قبل از اینکه از کوچه خارج شوند صدایش بلند شد :
_ اون ماشین آلپارسلان نیست؟!
دلارای مات صحنه مقابل ماند
احساس میکرد قلبش از تپش افتاده است
او بهتر از هومن ماشین ارسلان را می شناخت
شک نداشت که این همان ماشین است
هومن ابرو بالا انداخت و به چهره رنگ پریده دلارای نگاه کرد
_ حالت خوبه؟
نتوانست حرف بزند
تنها در سکوت به نشان تایید سر تکان داد
هومن این بار با جدیت ادامه داد
_ امشب چیزی شده؟
مثل همیشه نیستی
اگر مشکلی داری بهم بگو
لبش را با زبان خیس کرد و به سختی نگاهش را از ماشین آشنا گرفت
_ نه چیزی نشده
ناخواسته ادامه داد :
_ ماشین ارسلان نیست!
هومن تنها در سکوت نگاهش کرد
دلارای لعنتی به خودش فرستاد و زبانش را گزید
خودش را جمع و جور کرد :
_ یعنی میگم من چند باری ماشین آقا ارسلان رو تو پارکینگ عمارت دیدم
این ماشین نیست
بعد اگر اشتباه نکنم اصلا اقا ارسلان با خانواده زندگی نمیکنه
بریم دیگه دیرم شد
هومن فرمان را سمت مخالف چرخاند
_ درست میگی ارسلان زیاد این طرفا پیداش نمیشه
دلارای جوابش را نداد
حتی صدایش را هم نشنید
نگاه نگرانش خیره به آینه بغل ماشین بود که نشان میداد اتومبیل ارسلان پشت سرشان به راه افتاد
پلک هایش را روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید
دوست داشت مشتش را محکم در سر خودش بکوبد
چه کارهایی که انجام میدهد
هومن برایش اهمیتی نداشت اما اگر ارسلان حرفی به خانواده خودش یا خانواده دلارای میزد و یا آبروریزی درست می شد...
تا چند ساعت پیش فکر می کرد آب از سرش گذشته و برایش اهمیتی ندارد اما در این لحظه مهم بود
از مروارید و پدر خودش خجالت میکشید
آنها بیشتر از بقیه باورش داشتند
سرش را سمت هومن برگرداند
_ کجا داریم میریم مسیر خونمون از این سمت نیست
هومن لبخند زد
_ هنوز زوده برای اینکه بری خونه
هعیییی هومن اگه میدونستی جریان چیه بدو بدو میرفتی حتی کلاتم میوفتاد برنمیگشتی😑
عزیزم چرا از پارت ۸۹به بعد دلارای رونمیذاری
روزی ی پارت میزاریم
هر روز ساعت ۷ ی قاشق چایی خوری
😂😂
وایی چه خوب گفتی
زیاد ترم شه رودل میکنیم
نویسنده هم خیلی به فکرمونه
دقیقا یک قاشق چایخوری به ما پارت میده
😂😂
دلارایومیبره یه جایی بعد ارسلان میاد دعوامیکنه باهاش
یا اینطوریم نباشه میرن دور دور ارسلان هم حرص میخوره
نویسنده اسمشون چی هست
اسمش حناست
حنا
دختر مردم ور داشت رفت چیکارش کنه اخه🥲😂 خیلی دلم میخواد اتفاقی که نباید بیوفته بیوفته اخ اونقته که ارسلان بیاد دهن هومنو سرویس کنه😂
ولی خیلی پارت کمه
فاطمه جون میشه بگی دلارای کلا چند پارته؟
میخوام بدونم چند روز دیگه باید معطل این دو خطی ها بمونم تا تموم شه
یعنی میشه تا شهریور تموم شه؟
عزیزم معلوم نیست فعلا که ادامه داره😕
بازم کم😐😐
فاطمه جان رمان پنجره فولاد رو دیگه نمیذاری؟
نه در نطفه خفه شد ،،الان گلادیاتور میزارم در آینده هم نا سپاس
الان جالب میشه ولی خیلی کم بود
هومنم بازیش گرفته
😂😂😂😂😂
مسخره
گفتم الان میره خونه دعوا میشه😒😒😒
افتاده دنبالشون☹️
خیلیی بد تر شد
هومن هم شیطون شده خدا بخیر کنه😂😂😂
آخییییی بچم عاشق شده😂😂
همون هم شیطون شد😂😂😂