رمان دل دیوانه پسندم پارت 13

1
(1)

 

نگاه خیرش باعث ترس میشد سرشو جلو آورد که عقب رفتم و یا لحن آرومی گفتم:
_ هی پسر با من دعوا داری؟

میتونستی خیلی بهتر از اینا بهم بگی من که قصد ندارم بهت اسیب بزنم گفتم شاید اینطوری راحت باشی!
بعدم سر جام برگشتم و روی صندلی نشستم تا تشویشم رو کم کنم

سروش مثل رباط بود فقط خیره بدون واکنش بعد یهو حرکت ناگهانی نشون میداد
کامل بدنش رو سمت من چرخوند و پاهاش از تخت اویزون شد

نمیدونم از چشمام میخوند که ترسیدم یا نه حتی نمیدونم درکی از کاراش داشت یا متوجه نمیشد

چیزی که قابل درک بود این بود که با هر فکری که توی سرش داشت از تخت پایین اومد و سمتم قدم بلندی برداشت

کارش یه اخطار بود که شدیدا منو به وحشت انداخت برای همین تو یه حرکت سریع و نا محسوس زنگ کنار در رو زدم

درسته که دکتر موسوی میگفت خطر نداره اما حس اینکه با یه دیوونه که نمیتونه رو رفتارش کنترل داشته باشه

توی یه اتاق گیر افتاده بودمو نمیتونستم بیشتر از این به دکتر موسوی اعتماد کنم
قلبم تند تند میزد اگه باز یه قدم به جلو میومد حتما صداشو میشنید همون لحظه در باز شد و خود دکتر موسوی وارد شد

سمت در چرخیدم ولی سروش چشم های خیرش رو از روم برنداشت
+ عه شمایین دکتر اومدین روند کار رو چک کنین؟
متوجه شد که خودمو به اون راه زدم برای همین گفت

_ بله اگه مزاحمتون نیستم
تعارفی گفتم
_ این چه حرفیه کار خیلی خوبی کردین
دکتر انگار متوجه احساس خطری که میکردم شد برای همین جلو اومد و دست سروش گرفت

سروش یه لحظه با این حرکت تکون محکمی خورد و با خشم عجیبی سمت دکتر موسوی برگشت

ولی دکتر خونسرد تر از این حرفا بود و بهش توجه ای نکرد
همونطوری که سروش رو با خودش همراه میکرد و سمت تخت میکشید گفت:
_ انگار داری پسرمون رو زیادی خسته
میکنی و اذیتش میکنی ها..

بعدم یه جوری که نشون میداد دقیقا مخاطبش سروشه گفت
_ ببینم تو که قصد نداشتی به یه خانوم بی دفاع اسیب برسونی سروش؟ داشتی؟

با دور شدنش بالاخره تونستم نفس حبس شدمو ازاد کنم و یکم به خودم مسلط بشم
بدون اینکه به حرفاشون توجهی کنم سمت کیفم رفتم و خواستم با سرعت از اتاق خارج شم یا در واقع فرار کنم که یاد حرف های استاد شفیعی افتادم.

حالا که اون همه وقت گذاشته بودم و تا این حد پیش رفته بودیم نمیخواستم به خاطر ترسم این جلسه رو هیچی کنم.
برای همین با یک نفس عمیق سمتشون برگشتم و گفتم:

+ راستی دکتر تا یادم نرفته بهتون گزارش این جلسه رو بدم
انگار متوجه شد قصد دارم حرف خاصی بزنم که گفت:
_ بله بله حتما بفرمایید

با اینکه سروش منو نمیدید ولی یاد گرفته بودیم که حالت چهره توی لحن تاثیر میزاره برای همین نگاه متاسف به خودم گرفتم و گفتم:
+ متاسفانه امروز هیچ پیشرفتی از بیمارمون اقای سروش میلانی دیده نشد

دکتر یه لحظه جا خورد ولی سریع به خودش اومد مسلما اون هم با تجربه بود
_ چه بد.. متاسف شدم.. بازهم به در بسته خوردیم..
بعد از خودش نبوغ نشون داد و با زیرکی گفت

_ حالا چند جلسه ی دیگه هم باهاش کار کنین اگه نشد که هیچی دیگه وقت شما رو هم بیخودی نمیگیرم..
این حرفش که بدون اطلاع از نقشه ی من و بدون هماهنگی بود نا خواسته کمک زیادی بهم کرد

لبخند مصنوعی زدم و با سری که به نشونه ی تایید تکون دادم اتاق رو ترک کردم
انقد حالم بد شده بود که میخواستم بدون خداحافظی فقط از این مکان لعنتی خارج بشم ولی این کار بی احترامیه کامل به دکتر و از اون مهم تر استاد شفیعی بود

حالم خوب نبود ولی حتی تو همین حالمم دوست نداشتم استاد رو از خودم نا امید کنم یا زیر سوال ببرمش
برای همین از اب سرد کن یه لیوان اب گرفتم با کلافگی تکیمو به دیوار دادم و منتظر دکتر موندم

طولی نکشید که از اتاق بیرون اومد و با نگرانی پرسید
_ حالتون خوبه؟ رنگتون خیلی پریده شمارو ترسوند؟
سرمو پایین انداختم

_ یه کم ترسیدم اما نگران نباشید الان دیگه خوبم..
با تردید سری تکون داد
_ باشه خانوم دکتر. وقتتون رو نمیگیرم فکر کنم اگه برید براتون بهتر باشه

واقعا حالم انقد بد بود که نمیتونستم بیشتر از این اینجا بمونم یا باهاش تعارف تیکه پاره کنم
برای همین فورا تائیدش کردم و خواستم برم که با شرمندگی گفت:
_ فقط بگید در اتاقش رو قفل کنم یا نه؟

جملش رو توی ذهنم تحلیل کردم و از اینکه این همه به اختیاراتم احترام میذاشت حتی با همون حالم خوشحال شدم..
_نه نیازی نیست. روز بخیر!

بعد از این حرفم منتظر جوابی نموندم و به سرعت اونجارو ترک کردم!
جلوی در روی زمین نشستم و هواس آزاد رو عمیقا وارد ریه هام کردم!

حس ترس عجیبی داخلم به وجود اومده بود که برام ناشناخته و غیر قابل باور بود.. بیچاره کار خاصی نکرده بود که هضمش انقد برام سخت بوده باشه

ولی انگار قلبم طور دیگه ای حس میکرد که ضربانش روی هزار بود
زمان یکم گذشت ولی انگار اینجا نشستن بی فایده بود و قرار نبود بهتر بشم

حالا صداهایی که اون موقع برام عادی شده بود دوباره منو آزار میداد
با این حالم عمرا میتونستم رانندگی کنم برای همین گوشیم رو از توی جیبم در اوردم و شماره ی مازیار رو گرفتم

خیلی بوق خورد و دیگه داشتم نا امید میشدم که جواب داد
_ جونم عزیزم ببخشید دستم بند بود
از اینکه بدون اعتراض کردنم خودش برام توضیح داده بود و این همه برام ارزش قائل شده بود اشک توی چشمام حلقه زد

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 4 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (10)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

عالی ممنونم از قلم‌ تون من چند وقت در گیر رمان تارگت شدم نتوستم رمان زیبا تون بخونم و امشب چند تا پارت پشت سرهم خودم خیلییی لذت بخش بود برام

maryam mohammadi
maryam mohammadi
1 سال قبل

خیلی هیجان انگیز و جذاب بود
ممنون 🍂

Nahar
Nahar
1 سال قبل

واای من عکس سروشو میخوااامم امیدوارم مثل عماد نباشه😑💔😂

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Nahar
آرمیتا
آرمیتا
پاسخ به  Nahar
1 سال قبل

عماد خیلی زشت بود😐
💔💔💔

زلال
زلال
پاسخ به  آرمیتا
1 سال قبل

کجا دیدی عکسه عمادو من ندیدم😐☹️

لمیا
لمیا
پاسخ به  زلال
1 سال قبل

فک کنم پارت ۸۷ یا ۸۶ رمان گلاویژ ولی خدایی انتظارمون اون نبود از بس نویسنده ازش تعریف کرد😂😂😂

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x