دیگه کشش ندادم. سرمم که تموم شد و جواب ازمایشم اومد، مرخص شدم و رفتیم خونه.
دکتر گفت بدنم عفونت کرده بود که برام دارو نوشت.
چند تا آمپول و سرم هم بهم زدن.
در کل مشکلی نداشتم.. خیال مامان بابامم راحت شد
فقط یک هفته باید استراحت می کردم و به خودم می رسیدم
گفتن بدنم خیلی ضعیف شده.
و باید حسابی خودمو تقویت می کردم.
اما آخه چه جوری؟
کلی کار داشتم. وقتمم کم بود. نهایت دو هفته دیگه وقت داشتم.
اگه نمی تونستم پرونده سروش رو ببندم باید قید کار و علاقمم می زدم.
و این خیلی بد بود.
***
همش دو روز به اصرار مامان بابام استراحت کردم.
و بعدش بلند شدم. حالم خیلی بهتر شده بود.
مگه می ذاشتن برم به کارام برسم.
با موسوی هم صحبت کردم و بهش گفتم از دو سه روز دیگه میام.
و توی اون مدت فقط تو خونه سروش رو زیر نظر داشتم..
از اونور به زور جلوی بابام رو گرفتم که سراغ عمو اینا نره.
هرچند مازیار حقش بود.
ولی دلم نمیومد. نمی دونم چرا.
ولی آخرشم مامانم طاقت نیاورد و وقتی با زن عموم حرف می زد بهش گفت چی شده.
زن عموم وقتی از کارای مازیار مطلع شد فهمیدیم که اصلا نمی دونه اون داره چی کار می کنه.
کلی شرمنده شد و خجالت کشید.
و گفت درستش می کنه. اما چی می خواست درست شه؟
مازیار کار خودش رو می کرد.
بعد اون همه کشمکش هم نمیومد کوتاه بیاد.
یکی از عادت هاش این بود که روی حرفش وایسه اگه کاری رو شروع می کرد تا تهش می رفت.
بالاخره استراحت کردنام تموم شد و بلند شدم.
باید می رفتم واسه عملی کردن چیزایی که تو سرم بود
توی اون چند روز اتفاق خاصی نیفتاده بود و سروش حرکتی نکرد
که بتونم به عنوان سوژه یا مدرک ازش استفاده کنم.
واسه همین مجبور بودم برم سراغ کار های بعدی.
اولیش که این بود همون نقشه بیرون کردنش از اونجا رو بکشیم.
تا ببینیم چی کار می کنه.
امیدوار بودم جواب بده.
اگه واقعا با نقشه اونجا بود باید کاری می کرد.
و روی واقعی خودشو نشون می داد.
اما بازم احتمال داشت که کاری نکنه.
از اون آدم هرچیزی بر میومد
روز بعدش بلند شدم رفتم و با موسوی هماهنگی های لازم رو انجام دادم.
باید همه چی طبیعی جلوه می کرد. حالم خوب نبود. ضعف داشتم.
ولی به زور خودمو نگه داشته بودم.
وارد اتاق سروش شدم.
روی تخت نشسته بود.
و زل زده بود به یه نقطه نامعلوم.
درم که باز و بست شد نگاهش نچرخید.
البته شاید زیر چشمی دید و من حواسم نبود.
رفتم دقیقا رو به روش نشستم.
همچنان به همون نقطه که نمی دونم کجا بود داشت نگاه می کرد
یکم زل زدم بهش. بعد بی مقدمه گفتم:
تبریک میگم
مرخصی!
واسه یه لحظه تکون کوچیکی خورد. که اگه تیز بین نبودم متوجهش نمی شدم.
ولی باز به حالت عادی برگشت.
و تکونی نخورد.
ادامه دادم.
_ سلامت تو تایید شده و دیگه نیازی نیست اینجا بمونی.
دارن کارات رو می کنن که مرخصت کنن
پلک زد و دستش پرید.
توی روانشناسی معنای تمام حرکات بدن مشخص بود
و من می فهمیدم که سروش داره به زور جلوی خودش رو میگیره که چیزی نگه یا حرکتی نکنه.
_ نمی خوای چیزی بگی؟
دیگه آخرین ساعات یا شایدهم دقایقیه که اینجایی
نگاهش زوم شد روم. همینجور خیره خیره داشت نگاهم می کرد.
یهو خیلی غیر منتظره پرید سمتم.
طوری گلوم رو گرفت و منو خوابوند روی زمین که اصلا نفهمیدم چی شد.
😱
وات؟ 😦 😦
دقیقا داره اینکارو میکنه که به دلارام بفهمونه دیوونه است و بترسونتش ولی دلی قویتر از این حرفاست که بخواد با یه حرکت کوچک خودشو ببازه و تسلیم بشه واقعا تحسینش میکنم دختر قوی و با اراده ای هست و از پس خودش بر میاد😍😘
:wpds_neutral: