رمان دل دیوانه پسندم پارت 78

 

 

 

با حالی زار از اتاق دکتر رفتم بیرون.

مازیار ام کنارم میومد

 

و طوری نشون می داد که انگار خیلی نگرانه.

 

بی انصافی نباشه، می تونستم حس کنم که واقعا نگرانه.

 

اما چه فایده

در رفتن دست من تقصیر خودش بود..

 

رفتم روی یکی از نیمکت های درمونگاه نشستم. مازیار هم کنارم جا خوش کرد

 

چشمام رو بستم و طوری رفتار می کردم که انگار اصلا برام مهم نیست که اونجاست.

 

یکم که گذشت گفت :

خوبی دلارام؟

 

دلم ازش گرفته بود. نمی تونستم حرف بزنم

 

وقتی چیزی نگفتم گفت :

چی برات بگیرم بخوری؟

 

بازم هیچی نگفتم.

_ عزیزم یه چیز بگو

 

با جدیت و سردی خاصی گفتم : به من نگو عزیزم.

شوکه شد.

 

اما چون بهم حق می داد چیزی نگفت.

_ درد داری؟

 

_ مهم نیست

_ مهمه.

نگاه طلبکارانه ای بهش انداختم و بلند شدم.

 

دنبالم اومد و گفت :وایسا کجا.

بیرون که رفتیم وایسادم تو روش و گفتم :

 

چرا دست از سرم بر نمی داری؟

ولم کن مازیار.

ولم کن

 

 

 

_ بذار حداقل برسونمت خونه. باشه بعدش کاری باهات ندارم.

 

_ نمی خوام. فقط ول کن خب؟

می خوام تنها باشم.

 

دیگه چیزی نگفت. راه افتادم. ولی نمی دونستم دارم کجا می رم.

 

باید ماشین می گرفتم. سر خیابون وایسادم.

 

هیچ کدوم منو به مقصد نمی بردن.

یهو ماشینش جلوی پام وایساد.

 

شیشه رو کشید پایین و گفت : تا شبم وایسی گیرت نمیاد. سوار شو می رسونمت

 

حرف هم نمی زنم.

دیدم اصلا حوصله وایسادن ندارم.

 

برای همین سوار شدم. ولی روم رو ازش گرفتم و زل زدم به بیرون.

 

چند دقیقه ای هیچی نگفت.

 

وقتی حس کرد جو یکم ارومه گفت :

درد داری؟

_ نه.

 

_ مطمئنی!

برگشتم با خشم نگاهش کردم و گفتم :

 

آره خوبم. لطفا سکوت کن.

 

دیگه چیزی نگفت. منم زل زدم به بیرون. فقط جلوی خودم رو می گرفتم گریه نکنم.

 

منو رسوند دم خونه.

زیر لب به زور تشکر کردم و پیاده شدم.

 

حتی برنگشتم نگاهش کنم.

 

 

 

وقتی رفتم خونه و مامانم حال و روزم رو دید وحشت کرد.

 

اومد جلو و گفت :

چی شده دلارام؟

 

چرا این شکلی ای؟

 

خیلی بی حال بودم. حتی رمق نداشتم حرف بزنم.

 

گفتم : خوبم مامان. می خوام یکم استراحت کنم

 

_ باز چی شده.

_ هیچی خوبم.

 

_ تو اخرش منو سکته می دی.

 

گفتم بگو چی شده

_ مامان زیاد بیرون بودم

 

همین. چیزیم نیست

.

_ چرا دستت بستس

_ خوردم زمین ضرب دید

 

_ به من دروغ نگو. من تو رو نشناسم باید برم بمیرم

 

فقط اون لحظه دلم می خواست با خودم خلوت کنم همین.

 

دیگه به هیچی فکر نمی کردم

نمی تونستم به مامانم درست جواب بدم.

 

از طرفی هم نگران شده بود و حق داشت.

 

سعی کردم بازم با آرامش صجبت کنم

 

_ مامان میینی که خوبم.

سر و مر و گنده اینجام

4.6/5 - (36 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x