خشکم زد.
وسط اون وضعیت وقت گیر آورده بود.
سرمو انداختم پایین . چی می گفتم بهش.
_ حرفتو بزن.
_ یه مازیار بگی چی ازت کم میشه؟
_ الان من بگم مازیار تو شروع می کنی؟
_ حالا تو بگو
شیطنتش مثل قدیما گل کرده بود. انگار نه انگار توی یه وضعیت حساس بودیم.
_ حرفتو بزن مازیار
_ نه اول صدام کن. من جوابتو بدم. بعد بپرس.
_ این مسخره بازیا چیه؟
_ از نظر تو شاید مسخره بازی باشه ولی از نظر من نه
کلافه هوفی کشیدم و کش دار گفتم :
ماااازیاااار
اونم با لبخند کشدار گفت : جاااانم
راستش خودمم یه جوری شدم. کلا از اون حال و هوا اومدم بیرون.
و یکم شل کردم.
_ خب. دیگه لبخند ملیح تحویل من نده.
بگو ببینم چی می خواستی بگی.
خودشم آروم آروم جدی شد.
یکم با شن های ساحل خودشو مشغول نشون داد.
باد داشت شدید می شد و شالم رو می نداخت.
گفتم : اگه حرف نزنی مجبورم برم. دارا طوفان می شه
_ نگران نباش.
اینجا طوفان نمیشه
_ گفتم حرفتو بزن.
هوفی کشید و گفت :
دلارام… خیلی چیزا هست که تو نمی دونی.
باید مفصل و از اول برات تعریف کنم.
پوزخنذ زدم.
_ آره. خودم فهمیدم که خیلی چیزا رو نمی دونم.
نیازی به گفتنت نیست.
_ شاید اسمش رو بذاری پنهان کاری.
ولی چیزایی که میگم رو هیچ کس نمی دونه.
هیچ کس. یعنی شرایط طوری بود که نباید به کسی می گفتم
_ خب چین اونا؟ چرا حرف نمی زنی؟
_ گفتنش برام سخته.
_ درباره چیه؟ کار؟ زندگی؟ خانواده؟ من؟
_ به همه چی مربوط میشه. ولی بخش اعظمش میشه گفت مربوط به کاره.
_ چه کاری؟
خب حرف بزن می گم دیره باید برم.
اگه بابامم بیاد من و تو رو با هم اینجا ببینه خیلی بد میشه.
_ عمو از دستم کفریه آره؟
_ خیلی. مازیار حرفت رو بزن. نپیچون.
_ نمیشه یه وقت دیگه بگم؟
_ منو اسکل کردی؟! این همه راه بلند شدی اومدی اینجا.
جلومو گرفتی. بعد میگی یه وقت دیگه بگم؟
من می رم مازیار. و وقت دیگه ای هم وجود نداره. مسخره تو نیستم که
خواستم ول کنم برم که باز مانع شد و به زور نگهم داشت.
و این بار جدی شروع به حرف زدن کرد.
اه خیلی کم بود چه وضع مسخره ای😤
ای بابا این چه وضعشه آخه؟