_ خب من چی کار کنم؟
تقصیر منه؟
_ آره.
_ تقصیر منه؟
_ آره. تقصیر توعه که اینقدر خوبی که من دل بستم بهت.
_ خب الان دیگه خوب نیستم. و میگم نمیام بیرون.
_ بازم فرقی نمی کنه. من تو رو می شناسم
_ برو مازیار.
آه کشید.
_ فکر کنم تا صبح باید همینجا تو ماشین بخوابم.
چشمام گرد شد.
_ برو خونتون.
چته تو.
_ گفتم که چمه.
ادای گریه در آوردم و گفتم :
کار نداری. خدافظ.
مهلت ندادم حرف بزنه و گوشی رو قطع کردم.
رفتم نشستم روی تخت و هوف بلندی کشیدم.
این پسر دیوونه بود.
داشت منم دیوونه می کرد.
یکم که گذشت خواستم بیخیال باشم ولی نتونستم.
وجدانم اجازه نداد.
اصلا نمی دونستم مونده یا رفته.
ولی بلند شدم و رفتم بیرون.
مامان داشت تلویزیون می دید و بابا خوابش برده بود.
رفتم سمتش و گفتم :
مامان؟
_ بله؟
_ یکی از دوستام اومده جلوی در.
میشه یه دیقه برم؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت :
کدوم دوستته این موقع شب.
_ از بچه های دانشگاه. برام امانتی آورده.
از اینجا رد میشده.
خدا منو ببخشه که مازیار منو مجبور می کرد اینقدر دروغ بگم.
_ خب بگو بیاد تو
_ گفتم. تنها نیست باید زود بره.
برم؟
_ برو دیگه. مراقب باش.
_ باشه. مرسی.
صورتش رو بوسیدم و بلند شدم. یه شال انداختم روی سرم و رفتم جلوی در.
اینو اونور رو نگاه کردم ندیدمش.
گوشیم رو در آوردم خواستم بهش زنگ زدم که از پشت سر غافلگیرم کرد.
برگشتم سمتش.
اخمی مهمون صورتم کردم که فکر نکنه مشتاقم
ولی اون اشتیاق توی صورتش بیداد می کرد.
مشخص بود خیلی مشتاقه.
گفتم : چرا ول نمی کنی مازیار؟
می خوای شر درست کنی؟
_ چه شری؟ چی شد الان؟
شک کردن بهت؟
_ نه نکردن. ولی اگه همین شکلی ادامه بدم شک هم می کنن
_ خب فعلا که چیزی نشده. نگران نباش.
_ هوف از دست تو.
_ اگه نمی دیدمت نمی تونستم بخوابم.
نگاهی به جلوی در انداختم و گفتم :
حداقل از جلوی در بیا کنار.
با هم رفتیم سمت ماشینش.
گفتم : نمی شینم تو ماشین.
_ می ترسی بدزدتم؟
_ حق دارم اگه بگم آره!
آه کشید.
_ آره خب. با کارایی که من کردم واقعا حق داری.
رسیدیم به ماشینش. گفت :
حالا میشینی یا نه
_ قبل اینکه جواب بدم گفت :
اصلا تو بشین پشت فرمون.
بعد هم در راننده رو برام باز کرد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.