«میتوانم دنیا را به آتش بکشم»
هژار قبل از ما به تهران رسیده و در فرودگاهیم که به عماد زنگ میزند. عماد گفته دو روز قبل از مهمانی به تهران بیاید تا برای خرید لباس بروند. هیجان شدیدی دارم و عماد هم به خاطر آشنایی با چند نفر که میگوید تاثیر زیادی در روابطش خواهند داشت انتظار میهمانی را میکشد.
آخرین روز را با نگاه کردن به فیلمهای بچههای ربوده شده، اجساد بچههایی که اعضای بدنشان تخلیه شده، و چند پورن کودک میگذرانم. ظرفیت نفرتم تا بیخِ گلویم فول است و میتوانم دنیا را به آتش بکشم. شبیه اقیانوس آرامی هستم که چند ساعت بعد با یک سونامی خواهد خروشید.
عماد با هژار مشغول آماده شدن برای مهمانی و تحقیق در مورد آن چند نفری که مد نظرش است، هستند. از آرایشگاهی فوق لوکس که نزدیک خانهی عماد است وقت گرفتهام و قرار شده ساعت ۷ از خانهی عماد به محل مهمانی برویم. دوش میگیرم و وسایل مورد نیازم را در کیف دستی بزرگی گذاشته، آژانس میگیرم. موقع خروج از خانه خودم را در آینه نگاه میکنم. مصرف زیاد آرامبخش باعث گود افتادن زیر چشمهایم شده ولی دیگر غمگین نیستم، مصمم هستم و خونسرد عمق چشمهایم را نگاه میکنم. و خارج میشوم.
آرایشگاه زیادی بزرگ و لاکچری است. پولهای کلانی که زنهای بالای شهر در اینجا خرج میکنند باور کردنی نیست و امروز قرار است من هم شبیه آنها خرج کنم.
با احترام پالتو و وسایلم را میگیرند و به اتاق بزرگی راهنماییام میکنند. زنی خوشلباس که میکاپ آرتیست اصلی آرایشگاه است و موکداً به نام او وقت گرفتهام، وارد میشود و دست میدهیم. خیره به صورتم نگاه میکند و میگوید
_بیصبرانه منتظرم پایان کار این صورت زیبا رو ببینم
از او میخواهم آرایش کامل و چشمگیری روی صورتم انجام دهد. روی صندلی مخصوص دراز میکشم و چراغ را روی صورتم تنظیم میکند.
سه ساعتی گذشته و احساس میکنم روی صورتم یک لایه اضافه شده. برای منی که در عمرم آرایش غلیظ تجربه نکردهام عجیب است.
زن که خانم ناصری نام دارد و دخترهای زیردستش دائم در رفت و آمدند، کمی عقب رفته و نتیجهی کارش را نگاه میکند.
با مژههای مصنوعی حس میکنم چشمهایم سنگین شده و هر بار که پلک میزنم انگار بادبزنی روی چشمهایم بالا پایین میرود.
دختری که کمی آنطرفتر مشغول کار است را صدا میزند و میگوید
_زهره بیا اینجا رو ببین
دختر نزدیک میشود و با دیدنم wow میگوید. خانم ناصری میگوید
_دقیقا wow
_چطور شدم؟ میتونم امشب توجه کسی رو که میخوام جلب کنم؟
_عاشقت میشه، شک نکن
به حرفش اعتماد نمیکنم. آرایشگر است و میخواهد از کارش تعریف کند. باید خودم ببینم.
بلند میشوم و در آینهی بزرگ مقابلم خودم را نگاه میکنم. از دیدن تصویر درون آینه ماتم میبرد. هرگز خودم را اینقدر زیبا ندیدهام. چشمهایم با آن سایههای تیره و مژههای سیاه بلند عجیب زیبا شده است. رژ تیره و خاصی هم که به لبهایم زده چندین برابر لبهایم را خوشفرم کرده. کمی پودر صدفی طلایی روی کشیدگی شقیقهها و گونههایم زده و با اینکه عجیب است و حالت تئاتری دارد، ولی بیاندازه جذاب دیده میشود.
از نگاه کردن به خودم سیر نمیشوم. خانم ناصری و دو دختر دیگری که تازه آمدهاند هم با تعریف و تحسین نگاهم میکنند و از خانم ناصری تشکر میکنم.
_عالی شده دستتون درد نکنه
_خیلی زیبایی، لذت بردم از کار روی صورتت و پوستت
اشارهای به یکی از دختران میکند و میگوید
_بگو رویا موهاشونو شینیون شل و ساده درست کنه
موهای شینیون شدهی بلوندم با لباس شب مشکی و آرایش غلیظ خیلی زیبا به نظر میرسد. سر ساعت آمادهام و در حالیکه سرویس جواهر بدلی را هم آویزان کردهام، مقابل آینهی قدی آرایشگاه ایستادهام. این تصویری که در آینه میبینم میتواند امشب مرا به ایرج فربد برساند. همیشه از خدا میپرسیدم چرا به من چیزهایی را که به اکثر بندههایش داده، نداده است. مثل خانوادهای که حق طبیعی هر دختری است. ولی امروز این را درک کردهام که به من هم زیباییای داده که به هر کسی نداده. و حکمت این زیبایی این بوده که ابزاری باشد تا من امشب رسالتم را انجام دهم. انسانها باید بدانند هر چیزی که دارند فقط متعلق به خودشان نیست. کسی که علم دارد باید نشرش بدهد، کسی که پول دارد باید تقسیمش کند، کسی که قدرت دارد باید عدالت و آسایش ایجاد کند. اگر هر کسی داشتههایش را فقط مال خود و سهم خود نداند و با دیگران شریک شود، بشریت نجات خواهد یافت.
از مقابل نگاهها و تعریف و تمجید زنان حاضر در آرایشگاه گذشته و از ساختمان خارج میشوم. سوار آژانس شده و سمت خانهی عماد میروم.
« تردید »
ساعت ۸ باید در مهمانی باشیم و ساعت ۶/۵ آیفون خانهاش را میزنم. میدانم خیلی تغییر کردهام و شاید خوشش بیاید و تنها احتمال قشنگ امشب همین است.
وارد که میشوم هژار با شلوار سیاه و پیرهن سفید مجلسی با پاپیون سیاهی ور میرود و عماد در آشپزخانه مقابل یخچال ایستاده.
سلام میکنم و کیف دستیای را که لباسهای عادیام را در آن گذاشتهام کنار مبلها میگذارم. هژار نگاهم میکند و اولین بار است که بیشتر از چند ثانیه چشمانش روی صورتم ثابت میماند. عماد در حالیکه “بالاخره اومدی” میگوید از آشپزخانه بیرون میآید و با دیدن من سر جایش خشکش میزند.
تاثیر ظاهرم را به خوبی میتوانم در نگاهش ببینم. جلوتر میآید و حتی پلک هم نمیزند. نگاهش بین چشمها و لبهایم در رفت و آمد است.
_لیلا… چقدر زیبا شدی
محجوب تشکر میکنم و متفکر رو به هژار میگوید
_ما میتونیم اینو ببریم اونجا وسط گرگا؟
هژار سری تکان میدهد و میگوید
_نبریم بهتره
قدمی جلوتر میروم و اعتراضکنان میگویم
_شوخی میکنین؟ شما هستین خب. در ضمن اونجا الان پر از زن و دخترای خوشگله
عماد اشارهای به سر و صورتم میکند و میگوید
_آیا ما کافی هستیم؟ یه اردو لازمه برای اسکورت تو
هم میترسم واقعا مرا نبرند و هم از حرفهای عماد خندهام میگیرد. پالتو و شالم را که درمیآورم چشمهای کشیدهی عماد درشت میشود.
نگاهی به سرتاپایم در آن لباس تنگ با دامن بلند و کلوش که اندامم را سخاوتمندانه نشان میدهد، میکند و میگوید
_نمیبرمت، خودمم نمیرم
هژار اولین بار است که میبینم بلند میخندد و به اتاق میرود. من هم خندهام گرفته و دلم برای نگاههای شیفتهی عماد ضعف میرود. دلم کمی شیطنت با این عزیزِ ممنوع را میخواهد.
_یعنی انقدر خوشگل شدم؟
_افتضاااح. چشمات… لبات
رسما میخندم به قیافهاش و دیوانهوار میخواهم ببوسمش. مقابلش میایستم. با این کفشها قدم به او نزدیکتر شده. نگاهش به لبهایم دوخته شده و تپش قلبم، از روی لباس تنگم معلوم است. کلافه آب دهانش را قورت داده پوفی میکشد.
برای اولین بار در زندگیام آرزو میکنم کاش دختری بودم که غرور نداشتم و همین الان به لبهایش چسبیده و دل سیر میبوسیدمش. شاید هرگز دیگر فرصتی نباشد.
قدمی دور میشود و کلافه زیر لب میگوید
_لیلا… لیلا
قلبم “جااانم” فریاد میکشد ولی دهانم مُهر سکوت دارد. بغض میکنم. روی مبل نشسته و سقف را نگاه میکنم تا اشکهایم از چشمانم بیرون نریزد. چه مظلومانه دوستش دارم و هیچ نصیبی از او ندارم. کاش او هم دوستم داشت و جلو میآمد. کاش برایش بیشتر از یک کارمند یا یک دوست بودم.
_میرم لباس بپوشم، دیره
پشت به من به اتاقش میرود و کمی بعد با کت و شلوار سیاه فوقالعادهای که فیت تنش است و پیرهن سفید و پاپیون مشکی، با موهای آراسته و ژل زده از اتاق بیرون میآید. محو او هستم و در حالیکه دکمه سر دست نقرهایاش را میبندد نگاهم میکند. نفسگیر شده و از فکر اینکه امشب من باعث شوم بلایی سرش بیاید قلبم تیر میکشد. باید قرص دیگری بخورم.
هژار را صدا میزند. او از اتاق بیرون میآید و در حالیکه کتش را میپوشد اسلحهاش را به کمر میزند. کت و شلواری شبیه عماد پوشیده و هر دو آراستهاند.
_حاضرید بریم
هژار مردد به من نگاه میکند و عماد میگوید
_حتی یک لحظه هم تنهاش نمیذاری
پالتوام را میپوشم و فشار عجیبی رویم است. نفس عمیقی میکشم و ته دلم میگویم
_برای امیدها، برای یلداها
سمت آشپزخانه میروم تا آرامبخش بخورم. با اینهمه استرس نمیتوانم تمرکز کنم. یک پرانول و یک قرص آرامبخش دیگر میخورم و دنبال عماد سمت گاراژ میروم.
حسن پشت فرمان است و او را چند بار با عماد دیدهام. هژار جلو کنار او مینشیند و عماد و من عقب.
تا رسیدن به مقصد که کمی خارج از شهر است چندان حرفی نمیزنیم و فقط گاهی عماد برگشته نگاهم میکند.
_چرا اینقدر استرس داری؟
انگشتهایم را انقدر محکم در هم قفل کردهام که نگینهای درشت انگشتر انگشتم را زخم کرده. سعی میکنم خونسرد باشم و میگویم
_به مهمونی خلافکارها عادت ندارم
بالاخره به محل مهمانی میرسیم. ویلای بزرگی که غرق نور است و از مجسمههای سنگی ورودی گرفته تا نمای ساختمان از چراغهای نور مخفی شعلهور است.
بسیار شلوغ است و مهمانها و نگهبانها در رفت و آمدند. میترسم و عرق دستهایم را با پالتوام میگیرم.
عماد کارتها را برداشته و پیاده میشود. باید خودش را با کارت شناساییهایمان معرفی کند.
نگاهی به هژار میکنم. بغض دارد خفهام میکند. دستی به شانهاش میزنم، برمیگردد و نگاهم میکند. _امشب خیلی مواظب عماد خان باش. خواب بد دیدم و حس میکنم یه اتفاقهایی قراره بیفته
با دقت نگاهم میکند.
_ششدانگ حواست به اون باشه. قول میدی به من؟
متعجب نگاهم میکند.
_هژار فکر میکنم منم کُردم. تو رو قسم به خونمون بهم قول بده
محبتی در چشمانش میدود و میگوید
_حواسم به هر دوتون هست
عماد برگشته و وارد باغ میشویم. لرزشی بدنم را فرا گرفته که هر چه میکنم از بین نمیرود. چند بار خدا را صدا میزنم و میگویم
_میدونم امشب خوب داری نگام میکنی. میدونم دستمو گرفتی. نذار بلرزم
یاد خدا همیشه بیبرو برگرد آرامم میکند. همراه عماد پا روی اولین پله میگذارم و بازویش را در اختیارم میگذارد تا بگیرمش. دستم را دور بازویش غلاف میکنم و پلههای گرد جلوی عمارت را بالا میرویم.
شبیه کاخ سلطنتی است و پیشخدمتها با لباس فراگ و دستکشهای سفید همه جا ایستاده و خم و راست میشوند. سالن بزرگی است پوشیده با سنگ مرمر، سقف بلند پر از نقاشیهای اندام زن، لوسترهای طلایی بزرگ، دیوارهای گچبری طلاکوب و پردههای سبز. میزهای گرد پر از گلهای طبیعی هستند و مهمانها دور میزها نشستهاند. دورتر جایگاهی به چشم میخورد که دو طرفش مجسمه گچبری بزرگی از دو زن برهنه هست که پارچهای دور رانهایشان پیچیده شده و در دست هر کدام چراغهای بزرگ کریستال سبزی هست که مشخص است عتیقه و گرانبهاست. در همین بدو ورود شکوه و تجمل تا دسته در حلق مدعوین فرو میرود.
عماد زمزمه میکند
_همینو دوست داشتی ببینی؟
فکر میکند تجمل را دوست دارم و نمیداند آنکه دوست دارم ببینمش در سالن نیست.
_مثل قصره، عجب پولهایی دارن
_اینجا ویلای پرویزیه، از مجسمههای لخت زن هم معلومه. و فربد و جوانشیر مهمانهای ویژهی امشبش هستن. خیلیا به خاطر آشنایی با اونا اومدن
_شما به خاطر کی اومدین؟
نگاهی به اطراف میکند و میگوید
_جوانشیر. رئیس بزرگترین باند مواد مخدر ایرانه
دختری با لباس سیاه و سفید مهمانداری جلو میآید و پالتو و شالم را با احترام میخواهد.
هژار درست پشت سرمان است و وارد شلوغی میشویم.
_فربد و جوانشیر توی سالن نیستن؟
_نه، شایدم تا آخر نیان توی شلوغی
ناراحت میگویم
_یعنی نمیشه دیدشون؟
_خیلی دشمن دارن. مخصوصا فربد. حتی قاچاقچیهای بزرگ هم از تجارت بچه راضی نیستن و از این جونور بدشون میاد. فقط پرویزیه جاکشه که بهش نزدیکه. هر کی بخواد اونا رو ببینه درخواست ملاقات میده و اگه پذیرفته بشه وارد سالن وی آی پی میشه
کلافه اطراف را نگاه میکنم. پیشخدمتی کارتها را از عماد میگیرد و سمت میزمان راهنمایی میکند. اسممان روی پلاکهای نقرهای سبز حک شده و روی میز جایگاهمان را نشان میدهد. روی صندلیها مینشینیم و در حالیکه کوکتلی که نمیدانم چیست را از مهماندار میگیرم به عماد میگویم
_درخواست بدیم برای دیدن فربد و جوانشیر
عماد کتش را صاف میکند و میگوید
_مونده به وقتش. ببینیم قبول میکنن یا نه
اعصابم از شلوغی بادیگاردها و امنیت بالا متشنج است و از طرفی هم از اینکه عماد اینقدر جذاب و نزدیک به من است، برای هدفی که دارم تردید در دلم افتاده.
در فکر هستم که ناگهان عماد میگوید
_فربد اومد
چیزی در قلبم منفجر میشود انگار و نگاهش میکنم. همان مردی که عکسش را دیدهام است. با هیکلی متوسط و خندهرو. کت و شلواری شبیه عماد و بقیه مردان پوشیده و زنی بسیار شیک و حدود چهل ساله دست در بازویش دارد.
_زنشه. خدا میدونه چند تا معشوقه داره کثافت. زنش هم میدونه
« لبریزم از عماد »
با دیدنش موجی از نفرت مثل سونامی قلبم را به تلاطم در میآورد و تمام تردیدها و ترسهایم از بین میرود. من باید به این شیطان نزدیک شوم. هر طور که شده.
فربد خیلی سریع از سالن میرود و مهمانها مشغول پذیرایی از خودشان و رقص و موزیک هستند. عماد کمی از کوکتلش میخورد و کسی را میبیند که انگار منتظرش بود و بلند شده میرود. قبل از رفتن به من میگوید از کنار هژار تکان نخورم و سنگینی نگاههای زیادی را روی خودم حس میکنم.
یک ساعتی طول میکشد تا عماد برگردد و دلم برای هژار میسوزد که دو چشم دارد ده تای دیگر هم قرض کرده و مواظب اطراف است.
عماد که برمیگردد به نظر میرسد کاری که میخواسته انجام شده و راحتتر از قبل است و کنارم مینشیند.
_این از این. حالا کمی به مهمونی برسیم
چند مدل مشروب که عماد میگوید ویسکی و ودکا است سرو میکنند ولی عماد و هژار نمیخورند. عماد میگوید باید کاملا حواسم جمع باشد. میوه و شیرینی تعارفم میکند. میوههایی هستند که تا به حال نخوردهام و فقط عکسشان را دیدهام. هر میوهای هست و ترجیح میدهم از چیزهایی که میشناسم بخورم و کمی موز و و توت فرنگی میخورم.
در حالیکه یک توتفرنگی به دهان میگذارم دهانم را خیره نگاه میکند. دستپاچه توتفرنگی را قورت میدهم. با عماد استرس و هدف و همه چیز یادم میرود و وقتی نگاهم میکند محو او میشوم.
انگار در این سالن بزرگ و شلوغ فقط من و اوییم. موزیک قشنگی توسط ارکستر بزرگ گوشهی سالن نواخته میشود و زوجهایی وسط سالن میرقصند. والس است و من این رقص را بلد نیستم. عماد دستم را میگیرد و میگوید
_چطوره امشب با هم برقصیم پرنسس زیبا
فکر رقص با او قلبم را نوازش میکند.
_میخوام، ولی والس بلد نیستم پرنس جوان
_مهم نیست درست برقصی. برای خودمون میرقصیم
دستم را با احترام میگیرد و چند قدم جلوتر میرویم. دستش را صاف پشتم میگذارد و با فاصله میایستد. دستم را توی دست دیگرش میگذارم و با چانههای رو به بالا شروع به رقص میکنیم. حرکات پا را بلد نیستم و فقط سعی میکنم با ریتم عماد همراهی کرده پایش را لگد نکنم. بعضیها بلدند و قشنگ میرقصند. به تقلید از آنها چرخ میزنم و عماد دستش را پشتم گذاشته به پایین خمم میکند. هر دو میخندیم و میگویم
_دو بار دیگه اینطوری بچرخم سرم گیج میره
میایستد، به خودش نزدیکترم میکند و میگوید
_پاهاتو بذار روی پاهام
_وای نه، پاهاتون له میشه
_وزنی نداری، بیا
کفشهایم را با تردید روی کفشهایش گذاشته و روی پاهایش میایستم. خیلی محکم مرا به خودش چسبانده و دستش روی کمرم چفت است. فاصله صورتمان یک انگشت است و چشمهایمان براق و پر از خنده.
با خودم میگویم بگذار یکی دو ساعت از این دنیا لذت ببرم. سهم من از عماد، از عشق، همین یکی دو ساعت است.
خودم را به دستها و پاهای عماد میسپارم و خیلی آرام حرکتم میدهد. موزیک آرام نیست و نیاز به چرخش و جلو عقب رفتن دارد. دستم را در دستش محکم گرفته و میچرخد و مرا با خودش میبرد. لذتبخش است و گونهام را به گونهاش چسبانده میخندم. موقعیت دستانش را عوض میکند و دو قدم جلو میرود. مرا کیپ در بغل دارد و چگونه شیدا نشوم؟!
_چطوره؟
_عالیه ولی پاها و کفشاتون نابود شد
ریتم آهنگ که تندتر میشود، از روی پاهایش پایین میآیم و در حالیکه در آغوشش هستم با خنده میگویم
_وای بسه، تجربهی قشنگی بود مرسی
میخندد و انقدر نزدیکیم که نفسش روی صورتم پخش میشود. لبهایم را نگاه میکند و میگوید
_نفست بوی توتفرنگی میده
گرم میشوم و سعی میکنم لبخندی بزنم
_یه بار گفتی یکی از پنج کاری که میخوای قبل مردن بکنی کنسرت عرفانه
چشمهایش را که خیلی نزدیک است نگاه میکنم و میگویم
_بله، که با شما رفتم
_یکی از پنج تا کاری که من میخوام قبل مردن بکنم، بوسیدن توعه
قلبم هری میریزد و نفسم حبس میشود. صاف توی چشم هم نگاه میکنیم و بیتابی در چشمان هر دویمان موج میزند.
دستم را گرفته و سمت راهرویی که تقریبا خلوت است میکشد. آنجا پشتم را به دیوار راهرو چسبانده و یک دستش را کنار صورتم به دیوار میگذارد. دست دیگرش را دور کمرم قفل کرده و مرا به خودش میکشد. نگاهمان از چشمان هم جدا نمیشود و ضربان تند قلب یکدیگر را واضح حس میکنیم. نگاهش از چشمها به لبهایم میافتد.
_دیگه نمیتونم مقاومت کنم، میخوام ببوسمت
قلبم میلرزد. پس او هم آرزوی بوسیدن مرا داشته! تمنای چشمهای مرا هم میبیند انگار که بیتابانه سرش را جلو میآورد و لبهایش را روی لبهایم میگذارد. وای… در عماد غرق میشوم انگار… چشمانم بسته میشود و در نرمی لبهایش فرو میروم. بوی خوش و مستکنندهی عطرش وجودم را پر میکند. لبهایش گرم است و آرام روی لبهایم حرکت میکند. با بوسههایش انگار دارم پرواز میکنم و حس از پاهایم رفته. قلبم دیوانهوار میتپد. به کتش چنگ میزنم و با او همراهی میکنم. من هم میبوسمش و انگار با جوابی که از من میگیرد ولعش بیشتر میشود. خبری از اطرافمان نداریم و برای من هر چه هست فقط لبهای عماد است که لبهایم را به بازی گرفته و آتشم میزند. لبهایش به قدری لذتبخش است که ناخودآگاه دستهایم را دور گردنش حلقه میکنم و با عطشی که اینهمه مدت به بوسیدنشان داشتم، میبوسمش. با هر دو دست بغلم کرده و طوری در آغوش هم فرو رفتهایم که انگار یکی شدهایم. دقیقهای بعد برای نفس گرفتن جدا میشویم و در حالیکه نفس نفس میزنیم نگاه خمارمان در چشمهای دیگری قفل میشود.
پیشانیاش را به پیشانیام میچسباند و میگوید
_آخ از لبات… بالاخره بوسیدمت
چشمهایم را از نگاه خمارش میدزدم و لبم را گاز میگیرم. لبم مزهی لبهای عماد را میدهد. پیشخدمتی از کنارمان رد میشود و خودش را به ندیدن میزند. هر چند چشم من و عماد کسی جز همدیگر را نمیبیند.
انگشتش را روی لبم میکشد و میگوید
_لبهات شیرینترین عسل دنیاست
و دوباره لبهایش را محکم روی لبهایم میگذارد. نفسگیر و طولانی. لبریزم از عماد. پر میشوم از او. با بوسهاش مثل لیوانی هستم که از مایع داغی پر میشود. مثل او بلد نیستم خوب ببوسم اما من هم تمام وجودم را روی لبهایش میگذارم.
_لیلا…
صدای بم و خشدارش زیر گوشم مستم میکند.
_جانم… جانم
باز هم میبوسد. عقب میرود نگاهم میکند، و باز هم میبوسد. کوتاه و پی در پی.
_سیر نمیشم ازت
قلبم هزار تا میزند. نفسهای گرممان روی صورت، گردن و دهان هم پخش است که تلفنش زنگ میخورد و انگار دستی به دنیای واقعی پرتمان میکند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 183
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای جاااااااانم😍😍😍😍😍 چقدر تو همه رمان هات رقص دو نفره رو قشنگ جلوه میدی مهرناز ینی استااااد خلق این لحظات نابی😍😍😍👌👌👌👌 اون بوسه وااااای از دل لی لا 🫀🫀🫀🫀❤️❤️❤️❤️
خیلی قشنگ و حس دار بود 🥰🥰🥰
نوش جوووونت بلااااا 😜😂😂😂❤️❤️❤️
عشق منی 😍 امیدوادم هرروز بیشتر از این صحنه ها خلق کنی🙈😂
🤣🤣🤣
من چرا سیر نمیشم از این رمان 😬
من هر پارتو دوبار میخونم تازه منتظرم پی دی افشم بیاد که باز کامل بخونم.من باید گزارش مهرنازو به کجا بدم با این رمانای قشنگی که مینویسه 🥴 😅
خودم ده یازده بار خوندم 😂
عالیییی بود 😍کاش لی لا همه چی رو به عماد بگه بعد برنامه شو عملی کنه
نظر به رمان های قبلی تون که پایان خوبی داشتن امید وارم این هم پایان خوبی داشته باشه
مهرناز عزیز خیلی ممنون ازین رمان های زیبا تون قلمت طلا
🙏😍
مهرناز جان لطفاً آخرش غم انگیز نباشه توروخدا🙏🙏🥺🥺
🫢🌸
چقدد من منتظر این لحظه بودممم 😍
چونکه همه رمان های قبلیتو خوندم و همه پایانشون قشنگ بود پس دیگه نگران آخرش نیستم😂
همیشه یه جور نیست که 🫢
چرا من از حرف عماد استرس گرفتم كه گفت قبل از مردنم … چرا از بوسيدنشون جدا از قشنگيش استرس گرفتم كه بوسه اول و اخر نباشه … اميدوارم اتفاقي نيفته واسه جفتشون ..
مهرناز ممنون ازت 🩷🙏🏻🌷
💞
واااای دیگه چیزی برام من نذاشتن که نظرمو بگم نویسنده 😍😍😍😍😍😍
فق میتونم بگم ترو خدا یه پارت دیگههههههههه🙈😅🤣🤣🤣🤣🤣
باووووااااانم
فردااا 😜
🥹🥹اگه پارت ندی با همین 💣خودمو انتحاری میکشم
ابرفض 😂😂
پس چی😂
وای مرسی خیلی قشنگ بود
💞
وای دارم از ذوق میمیرم قلبم رو هزاره بخدا😔
چقد این دوتا قشنگن چقد قلم شما قشنگه چقد همه چی امروز قشنگه من ذوق من مرگ من دیگه هیچی ازم نمونده 😭
ای جانم 😂
ممنون که هستی نویسنده جان❤️
پایدارباشی…..
ممنون که شما هستید 🙏🥰
وای من بیشتر از لی لا و هژار استرس دارم تا این مهمونی تموم بشه خدا بخیر بگذرونه ممنون مهرناز خانم گل فکر میکردم امروز سایتا تعطیلن که پارت اومد🙏😘😍🌹
💞
سلااام خیلی ممنون بابت رمان زیباتون
نمیشه یه پارت دیگه بزارید
میمیریم تا فردا آخه😂❤️
از زیبایی این پارت هرچی بگم کم گفتم
💞