3 دیدگاه

رمان رئیس مغرور من پارت 32

5
(1)

 

_هی خوشگل خانوم مطمئن باش تو رو از سر راهم برمیدارم ، آریا مال منه و برای همیشه هم مال من میشه!
با خونسردی بهش خیره شدم و گفتم:
_تموم شد حرف هات! به اندازه کافی وقتم رو گرفتی الان از سر راهم برو کنار میخوام برم به کار هام برسم ، درضمن مثل اینکه هشدار اون روز من رو یادت رفت!
به سمت منشی رفتم و گفتم:
_عزیزم
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد بهم خیره شد و گفت:
_جانم
_زنگ بزن نگهبان شرکت بیاد این خانوم رو بندازه بیرون داره مزاحمت ایجاد میکنه!
_باشه الان.
_پشیمون میشی
با پوزخند بهش خیره شده بودم که نگاه تهدید آمیزی بهم انداخت و رفت دختره ی روانی فکر کرده میتونه به همین راحتی شوهرم رو از دست من دربیاره! دختره ی احمق باورم نمیشد معین همچین آدم کثیفی بوده باشه!
به سمت اتاقم رفتم روی میز نشستم و خواستم پرونده هایی که آریا داده رو ایمیل کنم که در اتاق بی هوا باز شد سرم رو بلند کردم با دیدن فاطمه چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
_نمیتونی مثل آدم در اتاق رو باز کنی!؟
لبخندی زد و گفت:
_نمیدونی چیشده!
_باز چخبر شده!؟
_رئیس یه کارمند جدید استخدام کرده!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_خوب !؟
_میدونی دختره کیه!؟
_نه آخه من باید از کجا بشناسمش !؟
_دختره یکی از سرمایه داراست برای همین همه تعجب کردند چرا به عنوان یه کارمند ساده اومده اینجا مشغول به کار شده حالا فهمیدی!؟
_آره اما چرا باید همچین کسی بیاد تو شرکت ما مشغول به کار بشه!؟

فاطمه متفکر بهم خیره شد و گفت:
_من فقط یه احتمال میدم!
_چه احتمالی!؟
_به اون شوهر گودزیلات نمیگی!؟
چشم غره ای بهش رفتم و با حرص بهش خیره شدم
_درست صحبت کنا!
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
_خوب حالا نمیخواد قاطی کنی ، من میگم این دختره به شوهرت نظر داره!
با صدای تقریبا بلندی داد زدم:
_چی!؟
_هیش صدات و بیار پایین طرلان میخوای همه خبر دار بشن!؟
_تو چی داری میگی!؟ چرا باید عاشق شوهر من بشه مگه نمیدونه آریا زن و بچه داره!؟
_چرا بابا اما این دختره از همون روزی که برای قرارداد اومد اینجا چشمش آریا رو گرفت این از رفتارش مشخص بود
سرم داشت سوت میکشید با شنیدن حرف های فاطمه ، مثل اینکه این مدت که داخل شرکت نبودم اتفاق های زیادی افتاده بود که باید همشون رو سر و سامون میدادم!
_آریا میدونه این دختره بهش نظر بد داره!؟
_آره فکر کنم چون انقدر رفتار دختره ضایعه اس
با خشم زیر لب غریدم:
_من آریا رو میکشمش چجوری جرئت کرده همچین دختری رو که عاشقش هست استخدام کنه شرکت.
فاطمه تا خواست چیزی بگه صدای در اتاق اومد که با صدای عصبی گفتم:
_بله
در اتاق باز شد و دختر جوون شیک پوشی اومد داخل اتاق با دیدن دختر غریبه ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_بله!؟
_سلام من عسل شایسته هستم ، کارمند جدید اینجا!
پس این همون دختره بود که میخواست زندگی من رو خراب کنه لبخندی زدم و در کمال خونسردی بهش خیره شدم و گفتم:
_چه کاری از دست من برمیاد!؟
_اینجا اتاق منه!
_نه عزیزم اشتباه اومدی اینجا اتاق کار منه.
اون هم متقابلا لبخندی زد و گفت:
_من از این اتاق خوشم اومده بود به آریا جان گفتم ایشون هم گفتند از این به بعد تو این اتاق میتونم مشغول به کار بشم.
و با لبخند حرص درارش بهم خیره شدم دوست داشتم خر خره اش رو بجوم دختره ی احمق
_اون وقت آریا جان بهتون نگفته اینجا اتاق منه و هیچکس حق نداره پاش رو اینجا بزاره!؟
_نه
تا خواستم دهن باز کنم فحش بارش کنم در اتاق باز شد و آریا اومد داخل اتاق نگاهی به صورت عصبی من انداخت و به سمت اون دختره عسل برگشت و گفت:
_عسل جان از اتاقت خوشت اومد!؟
جانم عسل جان! دیگه داشت دود از کلم میزد بیرون تند تند نفس میکشیدم که صدای پر از عشوه اون دختره بلند شد:
_همه چیز عالیه آریا جان منتها این خانوم محترم میگن اینجا اتاق ایشونه و من ….
آریا حرفش رو قطع کرد
_قرار بود اتاق طرلان رو انتقال بدم ، تو میتونی کارت رو اینجا شروع کنی
مثل بمب منفجر شدم
_جفتتون خفه شید!
صدای بهت زده ی فاطمه بلند شد:
_طرلان آروم باش خوبی!؟
با خشم به آریا خیره شدم و داد زدم:
_همین الان این دختر رو از اتاق من ببر بیرون تا جفتتون رو همینجا آتیش نزدم فهمیدی!؟

_این خانوم چرا ….
_تو خفه شو!
با شنیدن صدای داد من ساکت شد با چشمهای گرد شده بهم خیره شد ، نگاهم به آریا افتاد که لبخند شیطونی روی لبهاش بود با حرص بهش خیره شدم و گفتم:
_به چی داری میخندی!؟
با شنیدن این حرف من زود خودش رو جمع و جور کرد و با خونسردی بهم خیره شد و گفت:
_زیادی دارید بزرگش میکنید حالا که دوست ندارید اتاقتون رو ترک کنید هیچ اشکالی نداره شما و عسل جان تو همین اتاق با هم مشغول به کار میشید.
تا خواستم اعتراض کنم با گفتن خسته نباشید از اتاق رفت بیرون نگاهم به دختره افتاد که هاج و واج بهم خیره شده بود انقدر عصبی بودم دوست داشتم باهاش دعوا راه بندازم
_به چی خیره شدی!؟
شونه ای بالا انداخت و رو به سمت فاطمه کرد و گفت:
_من کجا میتونم کارام رو شروع کنم
قبل از اینکه فاطمه بخواد حرفی بزنه گفتم:
_میتونی اونجا کارت رو شروع کنی!
و به میز روبرو اشاره کردم سری تکون داد و به سمت میزش رفت فاطمه هم از اتاق رفت بیرون حالا من موندم و اون دختره که شده بود آینه ی دق من!

* * * * * *
_این دختره روی اعصاب منه باید اخراجش کنی!
آریا دست از غذا خوردن کشید سرش رو بلند کرد و گفت:
_چرا باید اخراجش کنم کارمند به این خوبی همه ی کار هاش درست و منظم.
دندون قروچه ای کردم و گفتم:
_من ازش خوشم نمیاد آریا ، این همه کارمند هست چرا باید دختر مثل اون بخواد به عنوان سمت کارمند کار کنه!؟
آریا متفکر بهم خیره شد و گفت:
_من نمیدونم بهتره از خودش بپرسی!
_آریا داری عصبیم میکنی هواست هست!؟
آریا در حالی که بلند میشد گفت:
_بهتره با خودت کنار بیاری طرلان اون دختره کارمند منه و تا موقعی که دوست داشته باشه میتونه مشغول به کار باشه ، حق نداری هیچ بی احترامی بهش بکنی.
با خشم از سر جام بلند شدم
عصبی لبخندی زدم و گفتم:
_خبریه انقدر سنگش رو به سینه میزنی!؟
آریا با لحن موزی گفت:
_شاید!
با شنیدن این حرفش جیغ بلندی کشیدم که آریا سریع به سمتم اومد و دستش رو روی دهنم گذاشت و گفت:
_چخبرته میخوای باز اون جغ جغه هارو بیدار کنی!؟
عصبی بهش خیره شدم که دستش رو برداشت قبل از اینکه بخواد چیزی بگه لگد محکمی وسط پاهاش زدم که خم شد و آخی گفت
_وحشی ناقصم کردی داری چ غلطی میکنی!؟
با خشم بهش خیره شدم
_که شاید آره ، هم تو هم اون دختره ی عوضی رو زنده زنده دفن میکنم کثافط.

از شدت عصبانیت داشتم خفه میشدم تموم مدت جلسه این دختره عسل داشت برای آریا عشوه خرکی میومد دلم میخواست بلند بشم گردنش رو بگیرم انقدر فشارش بدم تا جونش بالا بیاد دختره ی عوضی!
_طرلان جان!؟
با شنیدن صدای آرمین یکی از پسرای هوسباز شرکت که با اینکه میدونست من متاهل هستم بهم نخ میداد به سمتش برگشتم تا عصبی برینم بهش که با یاد آوری رفتار آریا و عشوه هایی که اون دختره داشت براش میومد لبخند خبیثی روی لبهام نشست و با ناز به آرمین خیره شدم و گفتم:
_جانم
با شنیدن این حرف من چشمهاش برق زد مرتیکه ی کثافط حقش بود همینجا حالش رو بگیرم عوضی هوسباز!
تا خواست حرفی بزنه صدای عصبی آریا بلند شد:
_خانوم مجد!
با شنیدن صداش به سمتش برگشتم با دیدن صورت عصبیش با لذت بهش خیره شدم و گفتم:
_بله
_شما تشریف بیارید اتاق من همین الان!
و خودش بلند شد رفت من هم بلند شدم و همراهش به سمت اتاقش حرکت کردم همین که داخل اتاق شدم در رو محکم بست و من رو کنار در خفت کرد
_داری چیکار میکنی برو کنار ببینم.
با چشمهای عصبیش بهم خیره شد:
_هیش ساکت شو امروز به اندازه کافی اعصاب من رو بهم ریختی.
_من اعصاب تو رو بهم ریختم ، یا تو داشتی کرم میریختی هان کدومش!؟

_خوش ندارم بخوای با غیرت من بازی کنی طرلان میدونی که تو این موارد سگ بشم بد سگ میشم پاچه ات و میگیرم!
پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:
_تو هیچوقت تعادل روانی نداشتی همیشه سگ اخلاق بودی الان هم نمیخواد اخلاق خوشت رو به رخ بکشی.
_دوست ندارم دیگه با اون مرتیکه همکلام بشی فهمیدی!؟
لبخند حرص دراری تحویلش دادم و گفتم:
_چطور تو با اون دختره عسل خوب دل و قلوه میدی لاس میزنی به من که رسید شد اخ و پیف
_خفه شو!
با شنیدن این حرفش ساکت شدم به چشمهای عصبیش خیره شدم
_دیگه هیچوقت اسم هیچ پسری رو جلوی من نیار فهمیدی!؟
_نه
نمیدونم این همه جرئت رو یهو از کجا پیدا کردم! به چشمهای خشمگین و عصبیش خیره شدم و گفتم:
_هر موقع تو برای من احترام قائل شدی و اجازه ندادی اون دختره بهت نزدیک بشه اون وقت من هم به حرف هات احترام میزارم
_طرلان!
_دستت رو بردار میخوام برم
_حسودیت شد از اینکه عسل بهم نزدیک شد یا داره برام ناز و عشوه میاد کاری که تو اصلا بلد نیستی و فقط بلدی مثل سگ وحشی به بقیه بپری.
با چشمهای گشاد شده بهش خیره شدم
_تو به من گفتی سگ وحشی!؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
_مگه غیر از تو کسی دیگه ای هم تو اتاق هست دارم به عقلت هم شک میکنم.
از شدت خشم داشتم نفس نفس میزدم دوست داشتم گردنش رو خورد کنم پسره ی عوضی
_ تو تو ….
پوزخندی زد و بهم خیره شد
_زیاد حرص نخور کوچولو واقعیت هارو همیشه باید شنید
نفسم رو عصبی بیرون دادم و دستم رو روی سینه اش گذاشتم و هلش دادم که رفت عقب و دستاش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد و گفت:
_چیه چرا جوش آوردی
_تو خجالت نمیکشی!؟
متفکر بهم خیره شد و گفت:
_چرا باید خجالت بکشم!؟
_واقعا روت میشه جلوی زنت بشینی از بقیه ی دخترا حرف بزنی تو تو ….
ساکت شدم نتونستم چیزی بگم بهش میدونستم الان انقدر عصبی هستم که ممکن هر حرفی بزنم.
اومدم از اتاق برم بیرون که آریا اسمم رو صدا زد؛
_طرلان
به عقب برگشتم و حرصی جوابش رو دادم:
_بله
لبخند جذابی زد و با لحن خاصی گفت:
_وقتی عصبی میشی خیلی خوشگلتر میشی جوجه اردک زشت من!
عصبی از اتاقش خارج شدم و در رو محکم به هم کوبیدم ، لعنت بر ذات خراب چجوری میتونست اینجوری باهام حرف بزنه مثلا من زنش بودم نشسته از اون دختره عسل بیشعور تعریف میکنه!
یه بلایی سرش دربیارم اون سرش ناپیدا.

_چند وقته با آریا ازدواج کردی!؟
سرم و بلند کردم و عصبی بهش خیره شدم و گفتم:
_به تو ربطی نداره من چه موقع و چجوری با همسرم آشنا شدم میفهمی!؟
چشمهاش گرد شد خواست حرفی بزنه که صدای داد و بیدادی از بیرون اومد متعجب شدم باز چخبر شده بود بلند شدم و به سمت بیرون از اتاق رفتم عسل هم همراه من اومد
به سمت منشی برگشتم و گفتم:
_چیشده!؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم یه خانوم و آقایی اومدند رفتند تو اتاق مثل اینکه با رئیس دعواشون شده
سری تکون دادم و به سمت اتاق رفتم در رو باز کردم با دیدن معین و همون دختره که اون روز اینجا بود و داشت عر میزد حامله اس ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_اینجا چخبره!؟
آریا عصبی لبخندی زد و گفت:
_اومدند داشتند درمورد بچه ی تو شکم این خانوم اراجیف سر هم میکردند.
در اتاق رو بستم و به سمت معین و اون دختره رفتم تو چند قدمیشون ایستادم و رو به معین گفتم:
_چه نسبتی با این داری!؟

معین با پوزخند بهم خیره شد
_خواهرمه!
مثل خودش پوزخندی تحویلش دادم و گفتم:
_خواهرت انقدر هرزه اس که فرستادیش برای مرد متاهل نقشه بریزه!؟
با شنیدن این حرف من چشمهاش برق زد از شدت خشم
_خفه شو هرزه خودتی تو ….
هنوز حرفش کامل نشده بود که مشت محکم اریا تو صورتش کوبیده شد آریا عصبی بهش خیره شد و فریاد زد:
_خفه شو مرتیکه ی بیناموس فکر کردی همه مثل خودت بی غیرتن! خواهر هرزه ی قلابیت رو فرستادی اینجا تا با عشوه های مضحکش مثلا دل من رو ببره تد نیم نگاهی بهش بندازم و بتونی کارت رو از پیش ببری!؟
با شنیدن این حرف آریا جفتشون رنگ از صورتشون پرید صدای بهت زده ی دختره بلند شد:
_تو چی داری میگی خواهر قلابی منظ ….
_منظور من رو خیلی خوب فهمیدید الان هم جفتتون گمشید تا زنگ نزدم پلیس بیاد جمعتون کنه!
معین نگاه پر از تنفری حواله آریا کرد و جفتشون از اتاق خارج شدند

🍁🍁🍁🍁🌹

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

5 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.9 (8)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ترانه
ترانه
4 سال قبل

بدبختیای طرلان تمومی نداره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ لابد آخرش باید خودکشی کنه تا خیال آریا راحت بشه

Aram
Aram
4 سال قبل

وایییی الان خواهرش رو پیدا می‌کنه که با یکی ازدواج کردههه
نههه نمیخوامممم چرا فصل دویی داره😐😐 بهادر اسم شوهر خواهر ارمینه
عشق_تعصب
اسم فصل دومشه که داستان بهادره که کارمندش که اسمش بهار هست رو میخواد با اینکه زنی داره 😐😐
دیگه داره چرت میشه
اگر همین طوری تمومش کنه بگه ادامشو تو فصل دو بخونید چه کار کنیم
تروخدا ادمین به نویسندش بگو خوب تمومش کنه لطفاااااا

Aysoo
Aysoo
4 سال قبل

اقا پارت بزار ديگه
الان سه روز پارت نزاشتيد

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x