رمان رسپینا پارت ۱۶۳

#part_163

 

تو بغل رادان نشستم و اشکام ریختن و رادان موهامو نوازش میکرد

_یعنی واقعا دیگه آوایی نیست؟!

حرفی نزد و به کارش ادامه داد .

دلم برای آرام خون بود ، خانوادشو از دست داده بود و تنها خودش مونده بود.

 

××××××××

با آرام اومده بودیم سر خاک و من هنوز باور نمی کردم که دیگه آوایی نیست نمیخواستم که باور کنم، آرام کنار خاک نشست و مثل این چند ساعت بی صدا اشک ریخت. دیدنش تو این حال سخت بود خواهرش و باباشو درست کنار مزار مادرش خاک کرده بودند . با دیدن عکس آوا با روبان سیاه جیگرم آتیش گرفت کنار آرام نشستم و من هم مثل اون اشکام می‌ریخت دستامو دور شونش حلقه کردم و سرشو روی شونم گذشت

_ من بدون اونا چه کنم؟!…….. به چه امیدی زندگی کنم ؟!……کسی نموند برام….. الان پیشه همن…….. کاش منم بمیرم …..نمیخوام زنده بمونم…. نمیخوام

+نگو اینجور آرام نگو قربونت بشم . اینکارا رو با خودت نکن

_نمیتونم تحمل کنم…. باورم نمیشه دیگه کسی رو ندارم…. کسی نمونده برام.

+من هستم …. منو داری …. تنها نیستی

 

از موقعی که اومده بودیم هوا به شدت سرد و ابری بود یکم دیگه میموندیم بارون می گرفت زیر بازوی آرام رو گرفتم و تا ماشین با خودم همراه کردم با سوار ماشین شدن بارون شروع شد

آرام سرشو به شیشه ماشین تکیه داده بود و چشماش را بسته بود.

اینکه انقدر از مرگ حرف میزد منو ترسونده بود اگه تنها میموند بلایی سر خودش می‌آورد نمیشد تنهاش گذاشت .

بعد از رسیدن به خونه و گذاشتن چند ساعت و درگیری با خودم بالاخره تصمیم گرفتم با آرام حرف بزنم.

+من نمیتونم تنهات بزارم، تو هم با ما بیا تهران و اینجا نمون

_من همینجا میمونم…. نمیتونم بیام…. نمیخوام که بیام اینجا راحت ترم.

+منم نمیتونم تنهات بزارم یه مدت کوتاه بیا تهران اینجا تنها نمون.

_میترسی بلایی سر خودم بیارم مگه نه؟! نترس اگه میخواستم کاری کنم این چند روز که نبودی می کردم.

+میترسم….. نمیزارم تنها بمونی خب؟! حتی برای مدت کوتاه هم که شده بیا اینجا نمون اینطوری من آرامش بیشتری دارم یا میای یا من مجبورا اینجا میمونم.

_رسپینا !

_رسپینا نداره خواهش میکنم قبول کن ، من نمیتونم اینطور بذارم برم .

 

با هر ضرب و زوری که بود مجبورش کردم قبول کنه .

نمیتونستم که بمونم وگرنه مجبورش نمیکردم بیاد تهران ، نه میتونستم رادان رو تنها بذارم برگرده نه میتونستم خودش باهاش برگردم ، هم دور شدن از اینجا از این خاطرات خونه اشون ، شاید براش بهتر بود ، هر طرف رو نگاه میکرد یه خاطره یادش میومد و بیشتر آسیب میدید.

تنها گذاشتنش میترسوند منو ، میترسیدم به خودم بیام و ببینم آرام هم از دستم رفته و من هیچ کاری نکردم .

تا چهلم دور شدنش خوب بود ، تا اونموقع راضیش میکردم برای همیشه بمونه تهران ، میدونستم راضی کردنش سخته اما حداقل تا زمانی که کاملا آروم شه و مطمئن شم کار خطرناکی نمیکنه نگهش میداشتم .

با رفتن آرام تو اتاقش کنار رادان نشستم

_عیبی نداره که گفتم بیاد ؟!

_نه عزیزدلم چه عیبی ؟! اتفاقاً درست ترین کاره.

_نمیدونم قبول میکنه پیشمون بمونه یا نه .

_راضیش میکنیم.

_کسی نفهمه پیش ما میمونه ، باشه ؟!

سر تکون داد

_همه چیز همونطوری میشه که تو میخوای .

با اینکه رادان گفته بود راضیه اما بهتر از هرکسی میدونستم که نمیخواست زندگیمون اینجور شروع شه و تو خونمون شخص دیگه ای باشه کنارمون

اما منم نمیدونستم چیکار کنم ، اگه قرار بود آرام تنها بمونه چه فرقی داشت اینجا یا تهران.

 

دو روزی که توی گرگان بودیم آرام هرکاری کرد راضی نشدم تنهاش بذارم و بالاخره کوتاه اومده بود، خودم یه چمدون کوچیک براش جمع کرده بودم ، با دلتنگی خونه رو نگاه میکرد ، اولین چیزی که برداشت آلبوم خانوادگیش با یه سری وسیله خاطره انگیز .

با غم نگاهش میکردم ، ذره ذره جلو چشمم آب میشد و من کاری نمیتونستم کنم ، با روانشناسی که برای راحیل گرفته بودم صحبت کرده بودم و نوبت گرفته بودم ، باید به زندگی برمیگشت ، نمیخواستم اینطور ببینمش ، حرف نمیزد و اگه حرفی میزد راجع به آوا بود راجع به حاج رسول و آرزوی مرگ ، چیزی که واقعاً منو نگران کرده بود همین بود .

وسایل رو تو صندوق ماشین گذاشتیم و سوار شدیم.

آرام در رو بست

_هربار بیام اینجا دیگه کسی نیست برام در رو باز کنه ، دیگه کسی تو این خونه زندگی نمیکنه ، صدای خنده هامون با آوا نمیپیچه ، بابام غر نمیزنه که صدامونو بیاریم پایین تا استراحت کنه ، دیگه آوا نیست تا سر کار و آشپزی جنگمون شه و آخرش دوتایی انجام بدیم ، هربار بیام اینجا دیگه مثل قبل روح نداره نشاط نداره ، زندگی جریان نداره.

با تک تک حرفاش بغضم شکست .

برگشت سمتم صورتش خیس اشک بود

_دیگه وقتی توام بیای آوایی نیست که بخواد خیست کنه ، بابام نیست که پشتش پناه بگیری تا خیس نشی ، دیگه آوایی نیست که با سر و صدا بیدارش کنی و جیغ بزنه سرت ، چقدر سخته باور کردن اینا ، کاش یه خواب باشه …

 

(پارت بعدی نیم ساعت دیگه آپلود میشه)

5/5 - (10 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضا
رضا
25 روز قبل

لطفا طولانی بذار

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x