بعد ناهار خداحافظی کردم و یه راست رفتم سمت آموزشگاه برای گرفتن دوباره ی کار مشاوره ، و کار سختم در واقع از فردا شروع میشد و من تصمیم داشتم قبل از این برم وسایل ضروری بگیرم برای خونه …
قرار بود خونه رو رهن کنم و مقداری پول داشتم اما کم بود پس ترجیح میدادم قسمت اتاقو وسیله بگیرم و برای حال و بقیه جاها بعداً ، یه چندتا وسیله برای آشپزخونه ضروری بود و تک تک رو سفارش دادم و گفتم فردا با پست بفرستن اونجا برام ، طبق صحبتام با رادان موقع ناهار ، تصمیم بر این بود که فردا از ساعت ۵ غروب برم زندگیمو اونجا آغاز کنم ،
به آرام پیام دادم که محضر بگیره برای سند زدن خونه ، من با آوا هیچوقت نمیخواستم ارتباط برقرار کنم، کسی که منو باور نداشته باشه ، به من شک داشته باشه ، لایق این نیست که رفیقم باشه خواهرم شه براش جونمو به خطر بندازم ، براش از جون مایه بذارم … و تهش بشه درست مثل الان
نبودن یه سریا بهتر از بودنشونه
زمان نشون میده که چقدر میتونی راجب یه سری چیزا پشیمون شی
سر یه سری مسائل مشکلات … و در نهایت دوستی ها
چهار سال تمام دوست بودیم خوش بودیم بیشتر جاهای تهرانو گشته بودیم و لحظه به لحظه اش خاطره ساخته بودیم
و سر یه پسر …. یه مرد چه راحت تک تکش فراموش شد
چه راحت دوستی چهارساله فروخته شد به یه آدم بیشرف و کثیف و رذلی مثل امیر
آوا لیاقتش همین بود …. من بخاطر نجات اون با انیر درافتادم و در نهایت سرجونم قمار کردم و کارم رسیده شد به بیمارستان
و در نهایت تو اون موقعیت بازم مشکلش دردش امیری بود که غیب شده بود نه منی که تا پای مرگ رفتم.
با چه امید و آرزویی اون خونه رو خریدم با چه ذوق و شوقی چیدمش و ساعت هشت باید میرفتم محضر تک تک اون خیالا و رویاهارو میسوزوندم و نابود میکردم و خونه رو میزدم به نام آوا
یه وقتایی میگم کاش میتونستم سهم آوا رو بخرم اما بعد پشیمون میشدم ، اون خونه سم بود برای من
چون من باید اون خاطره ها رویاها رو نابود میکردم و اون خونه یادآور گذشته و خاطرات بی معنا و پوچی بودن
پس در کمال آرامش همه چیز تو محضر تموم میشد …
آوا و امیر حال بهم زن ترین موجودات روی کره خاکی هستن