رمان زادهٔ خون جلد دوم پارت 12

5
(1)

 
جشنی برای بھ تعادل رسیدن ناردن و ھمپیمان شدن نژادھای مختلف اون بود.

سیدنی: دیر کردی! یھ لحظھ فکر کردم نکنھ واقعا ً نخوای بیای. ھرچی کھ نباشھ
این مراسم بھ افتخار تو و برای توئھ!
_میدونی کھ اگھ لیا خستھ بود نمیومدم. خوب بودن اون برای من بھ ھرچیزی
ارجحیت داره. اما اینجا اومدن پیشنھاد و خواستھی خودش بود.
سیدنی: تو در قبال مردمت ھم مسئولی! اونھا نیاز دارن کھ تو رو بین خودشون
ببینن. چھ توی شادیھا و چھ ناراحتی ھاشون.!
رین: فکر میکنی نمیدونم؟ اما چیکار کنم؟ لیا تمام ذھن و روح من رو تسخیر
کرده.
گیب: بھتره بعدا ً در این مورد صحبت کنیم. الآن ھمھ منتظر دیدنتن.
از بین جمعیت بھسمت مرکز اون حرکت کردم و لبخندی بھ سوزان و کارلوس کھ
گوشھ ای مشغول لذت بردن از جشن بودن زدم. لیا دستش رو برای دبرا کھ درحال
رقصیدن بود تکون داد و اون ھم متقابلا ً کف دستش رو بوسید و بھ سمت لیا فوت
٭گرایدن کھ بیشتراز یک
کرد. یھ لحظھ با دیدن صحنھ ی بوسیدن یک پریزاد و
بوسھ ی معمولی بھ نظر میرسید، جلوی چشمھای لیا رو گرفتم و بھسرعت عبور
کردم!
تعظیم و احترام بقیھ رو با لبخند جواب میدادم و بالاخره تونستم روی صندلیای
کھ مرکز مراسم و برای من گذاشتھ شده بود، برسم. نشستم و لیا رو روی پاھام
گذاشتم کھ صدای شادی و ھیاھوی ھمھ بلند شد.
نیم دایرهای اطرافمون ایجاد شد و ھمھ از جملھ سیدنی و گیب تعظیم کردن و برای
پنج ثانیھی طولانی، سرشون خم شده باقی موند. بعد با فریاد “ناردن” راست
ایستادن.
یاد حرف پدربزرگم افتادم کھ میگفت:

“بعداز اون، من برای این مردم بھ نشانھ ی امید و نمادی برای آرامششون ھستم”.
تا وقتی کھ کسی از نسل خون توی ناردن وجود داره این سرزمین ھیچوقت از
درون نابود نمیشھ…
شاید نژادھای اون، اختلافات کمی با ھم داشتھ باشن اما درمقابل یھ دشمن خارجی
ھمگی جزو یھ خانواده ھستن و کنار ھم میجنگن. کنار ھم و برای ناردن!
ربکا بھ سمتم اومد و درمیان شک و تردید من، لیا رو برای تعویض لباس برد.
زمانی کھ لیا برگشت، مثل بقیھ لباس بلندی پُر از مھره ھا و آویزھ ای بومی بھ تن
داشت.
لباسش بھ رنگ سفید و صورتی بود و اون رو درحد یھ الھھ زیبا کرده بود!
طبق خواستھی خود لیا، ھمراه ربکا و گوئن کھ لباسی مشابھ لیا اما با رنگھای
زرد و سبز پوشیده بود، بھ کنار بقیھ ی رقصنده ھا رفتن و مشغول پایکوبی شدن.

***گرایدن: روح نژاد گرایدن بھ روح درخت ھای ناردن متصلھ و البتھ اونھا
میتونن درخت انتخابی خودشون رو عوض کنن. اما اینکار بھ ندرت پیش میاد.
اونھا بھ اندازه ی پریھا کوچیک میشن و در بین شاخ و برگ درختھا خانھ
دارن.

از روی صندلی بلند شدم و بھ سمت گیب و سیدنی کھ کنار میز نوشیدنیھا ایستاده
بودن و داشتن خودشون رو با ھرچیزی کھ روی اون بود خفھ میکردن، رفتم. اما
با این وجود نگاھم رو از لیای شاد و خندان نگرفتم. اون و گوئن دست ھمدیگھ
رو گرفتھ بودن و با ھم میچرخیدن.

لیوانی رو کھ گیب بھسمتم گرفتھ بود رو گرفتم و با یھ حرکت نصفش رو سر
کشیدم کھ صدای “اووو” گفتنشون بلند شد و با ھم خندیدیم.
افراد زیادی برای ادای احترام میومدن کھ مجبور بودم با ھمشون صحبت کنم.
درحال گوش دادن بھ اعتراضات یکی از گرایدنھا دربارهی خشک شدن درختش
بھخاطر جادوی یکی از جادوگرھا بودم کھ برای یھ لحظھ متوجھِ مکث و دست
کشیدن لیا از رقصیدن، با دیدن صندلی خالیم شدم…
خواستم صداش بزنم کھ سریع دست گوئن رو رھا کرد و بھسمت صندلیم دوئید.
اطرافش رو نگاه کرد اما من رو کھ اطرافم رو چند نفر گرفتھ بودن ندید!
ربکا پیشش رفت و یھ چیزی بھش گفت. اما لیا بدون توجھ بھ حرفھاش اطراف
رو با نگاھش جستجو میکرد.
دست ربکا روی شونھش نشست و تکونش داد کھ بی دقت نگاھش کرد و دوباره
چشمھاش توی جمعیت بھ گردش در اومد.
از این فاصلھ ھم میتونستم پُر شدن چشمھاش و لرزش چونھش رو ببینم! بی
توجھ بھ حرفھای خوأن دستم رو روی شونھش گذاشتم و از جلوی راھم کنارش
زدم.
بھ سمت لیا پا تند کردم کھ انگار متوجھِ حضورم شده باشھ بھ سمتم چرخید و در
عرض چند ثانیھ اشکھاش روی صورتش راه گرفتن و بھ سمتم دوئید…
قدمھام رو سریعتر برداشتم و وسط راه بھ ھم رسیدیم. خم شدم و توی آغوشم
گرفتمش کھ دستھاش رو دور گردنم محکم کرد و ھق ھقھ اش بلندتر شد.
احساس کردم کھ کسی داره با خنجر قلبم رو ریشریش میکنھ! دلیل گریھھاش رو
نمیدونستم و راھی برای آروم کردن جزء بغل کردنش نداشتم.
توی آغوشم بلندش کردم و از جمعیت خارج شدم. تا جایی کھ تونستم از اون
ھیاھو دور شدم و زیر درختی نشستم. لیا ھم توی آغوشم گرفتم. دستم رو پشت
کمرش کشیدم و نوازشش کردم. نمیدونستم دلیل گریھھاش چیھ اما این رو مطمئن
بودم کھ تنھا کسی کھ میتونھ آرومش کنھ منم!

کنار گوشش با صدایی آروم نجوا کردم:

_لیا… نمیخوای بگی چی شده؟ چی باعث ناراحتی پری کوچولوم شده؟

سرش رو از روی سینھم بلند کرد و با ھقھق و بھ سختی گفت:

_وقتی برگشتم تو نبودی. فکر کردم رفتی، فکر کردم تنھام گذاشتی!

چشمھام رو محکم روی ھم فشار دادم و خودم رو بھ خاطر این بی توجھی لعنت
کردم.

_لیا! بھ من نگاه کن… من ھیچوقت تنھات نمیذارم. حتی وقتھایی کھ فکر
میکنی تنھایی مطمئن باش من ھمون اطراف مراقبتم. من اونجام تا از تو
محافظت کنم و حتی اگھ گمت کنم میخوام بدونی کھ پیدات میکنم. من ھمیشھ تو
رو پیدا میکنم، ما ھم دیگھ رو پیدا میکنیم!
_قول میدی؟
_قول میدم.

اینبار کھ بھ سینھم تکیھ زد خبری از ھقھق و ترس نبود… بلکھ آرامش بود کھ
اطرافمون رو دربرگرفتھ بود.
با ھم از اون فاصلھ بھ ھیاھوی جشن و شادی بقیھ نگاه کردیم… برعکس ھیجانی
کھ توی وجود اونھا بود، وجود من پُر از آرامش بود!

مھم نیست کھ در آینده چھ اتفاقاتی برامون بیفتھ ماھمیشھ ھمدیگھ رو پیدا میکنیم.
دست کوچیکش رو توی دستھام گرفتم و بھ تنیده شدن اون رشتھ ھای نقرهای
خیره شدم. ما راه سختی رو پیش رو داریم اما تا وقتی کھ با ھم باشیم از پس
ھمھ چیز برمیایم.

»پایان فصل تب خون«
______
“وایپر… زمان حال”

»آگرین«

احساس میکردم توی فضا شناورم! سیاھی اطرافم ھرلحظھ بیشتر از بار قبل
میشد و تمام زندگیم از مقابل چشمھام عبور کرد. دقیقا ً از جایی کھ برای اولینبار
حضور لیا رو احساس کردم زندگی منم دقیقا ً از ھمون لحظھ شروع شد. وقتی کھ
برای اولین بار ضربان قلبش رو شنیدم، روحم بھ اون ضربان گره خورد. وقتی
کھ برای اولین بار توی آغوشم گذاشتنش، اولین باری کھ با اون چشمھای درشت
و آبی نگاھم کرد…
اولین لبخندش، اولین کلمھای کھ گفت و حتی اولین باری کھ با اون دوتا دندون
نصفنیمھ اسمم رو ناقص اما شیرین تلفظ کرد.
ھمھی اینھا و ھزارتا اولین بار دیگھ از جلوی چشمھام عبور کرد.
بچگیش رو بھ یاد آوردم.

زمانھایی کھ عاشق این بود کھ پشت گرگم سوار بشھ و من با سرعت توی جنگل
بدوئم.
اون زمانھایی کھ غشغش میخندید و دل من برای این ھمھ شیرین بودنش
ضعف میرفت!
با تمام وجود احساس کردم کھ این آخر خطھ. اما روحم نمیتونست این رو قبول
کنھ. لیا بھ من احتیاج داشت. بھ وجود من بھ خون من! اما این جسمم بود کھ
نمیتونست بیشتر از این تحمل کنھ.
میدونستم کھ توی این چند سال اینقدر از خونم توی یھ محفظھ ی قابل نگھداری
برای لیا قرار دادم کھ با اون بتونھ تا چند سال دیگھ ھم زندگی کنھ. حداقل تا وقتی
کھ ساموئل راھی برای جدا کردن این پیوند خون پیدا کنھ. اما الآن اون باید بتونھ
از کوھستان خارج بشھ.
تنھا چیزی کھ قبل از خاموش شدن ذھنم بھ فکرم رسید گردنبندم بود. لیا با اون و
با نشون من روی گردنش میتونھ با امنیت پیش گلوریا بره و مطمئنم کھ گلوریا
ھمونقدر کھ عاشق منھ، از لیا ھم محافظت میکنھ.
بھطور مبھمی صدای لیا رو میشنیدم کھ ازم میخواست چشمھام رو باز کنم و
بعد گرمای سوزان لبھاش رو روی لبھام احساس کردم!
بوسھی زندگی بخشش انگار کھ پیوند دھنده ی روحم بھ جسمم بود کھ ھمینطور
دریچھ ی تازه ای رو برام باز کرد. دریچھای کھ چیزی جز حیرت و شوک برام
نداشت!
بھ سختی چشمھام رو باز کردم و بھ لیا نگاه کردم کھ با نگاھی اشکی بھم خیره
شده بود. نمیتونستم چیزی رو کھ دیدم و برام اتفاق افتاده بود رو باور کنم .
شاید ھمش یھ خواب یا فریب ذھن خستھ و دردمندم باشھ اما صداھایی کھ
میشنیدم اجازه نداد کھ بیشتر فکر کنم.
غریزهم برای دفاع از لیا بھ خروش افتاد اما قدرت حرکت نداشتم.

اینبار دخترک شجاعم بود کھ با خنجر، قصد محافظت از من رو داشت! با دیدن
سربازھایی کھ نزدیک میشدند میخواستم چیزی بگم و خیالش رو راحت کنم کھ
اونھا قصدی جز کمک بھ ما ندارند اما حتی قدرت این کار رو ھم نداشتم.
ثانیھای بعد ذھنم خاموش و توی سیاھی مطلق غرق شدم…

_______
با بوسھھ ای لطیف و دوستداشتنی کھ جایجای صورتم مینشست چشمھام رو
باز کردم.
نگاھم بھ چشمھای آبی براق افتاد کھ با شیفتگی نگاھم میکردند.

_اوه کائنات رو شکر کھ بھ ھوش اومدی. منو خیلی ترسوندی عزیزدلم!

از کنارم بلند شد و وقتی برگشت یھ جام پُر از معجون صورتی رنگ توی
دستھاش بود. جام رو بھ لبھام نزدیک کرد و گفت:

_این رو بنوش عزیزم… بھت کمک میکنھ کھ انرژی از دست رفتھت رو بھ
دست بیاری.

بدون حرف لبھام رو از ھم فاصلھ دادم و جرعھجرعھ از اون معجون نیروبخش
خوردم و با ھر جرعھ، بازگشت قدرت و انرژی بھ بدنم رو احساس کردم .

_این معجون رو اون کوتولھ ی پیر آماده کرده. دقیق نمیدونم چیھ اما ھرچی کھ
ھست نقش بھ سزایی توی بازیابی سلامتیت توی این چند روز داشتھ.

جام خالی رو کناری گذاشت و دوباره کنارم نشست و مشغول نوازش صورت و
گونھم شد.
بھ سختی دستم رو بالا آوردم و دستش رو کھ کنار صورت و گونھم بود گرفتم و
بھ لبھام چسبوندم. بوسھ ی آرومی رو کف دستش کاشتم .
دلم واقعا ً براش تنگ شده بود! تکونی بھ سرش داد کھ موھای طلایی روی
شونھھاش بھ حرکت دراومدن و نگاھم رو بھ دنبال خودشون کشیدن.
ھمیشھ عاشق موھای ابریشمیش و عطر خوشی کھ داشتند بودم و خودش ھم این
رو میدونست. کھ اینبار ھم مثل ھمیشھ و زمانھایی کھ من اینجا بودم موھاش
رو برام باز گذاشتھ بود.

_گلوریا…

بھ سختی گفتم و با نگرانی عکس‌العملی نشون داد.

_چی شده، عزیزم؟ بھ چیزی احتیاج داری؟ نکنھ درد داری؟
_من حالم خوبھ. لیا کجاست!؟
_نگران اون نباش، عسلم! اون حالش خوبھ. تا چند دقیقھ ی پیش ھم کنارت بود.
الآن ھم گوئن بھ سختی راضیش کرد کھ برای قدمزدن بھ محوطھی قصر برن.
نگھبان رو دنبالش میفرستم کھ بھ اینجا بیاد.

نفسم رو با خیال راحت رھا کردم و گفتم:

_چھ مدتھ کھ بیھوشم؟!
_امروز روز سوم بود کھ بیھوش بودی! سمّ زیادی توی بدنت پخش شده بود و
یھ جورایی نرسیدن اون زھر بھ قلبت چیزی از معجزه کم نداشت. مثل این بود کھ
قلبت بخواد بگھ اینجا ھیچ جایی برای چیزی یا کسی بھ جز جفتت وجود نداره.

با صدایی تحلیل رفتھ و خستگی کھ دوباره در حال اوج گرفتن توی تنم بود گفتم:

_خودتم خوب میدونی کھ مقدار زیادی از قلبم حتی قبل از لیا ھم متعلق بھ تو
بوده و ھست!

جوابم بوسھای شد کھ روی موھام نشست و زمزمھ ی آرومش کھ قبل از خوابیدن
دوباره م بھ گوشم رسید.

_میدونم، عسلم، میدونم. حالا بھتره استراحت کنی و بھت قول میدم کھ دفعھی
بعدی کھ چشمھات رو باز کنی لیا ھم اینجا و کنارت باشھ.
باز مزمھ ھای آروم و شعر مانندی چشمھام رو بازکردم و اولین چیزی کھ دیدم
چشمھای بی نظیر لیا بود.
گرگم آروم گرفت و قلبم پُر از آرامش شد.
لبخند ملایمی زد کھ با بغض چشمھاش تناقض داشت!

_لیا…

زمزمھوار گفتم و جوابم شد بوسھی نرمی کھ روی لبھام نشست. بوسھای کھ
سرتاسروجودم رو سرشار از حس فوق العادهی دوست داشتن و دوست داشتھ
شدن کرد.

_الآن نمیخوام ھیچی بگی… فقط استراحت کن. تو بھ ھمھ ی انرژیت برای
توضیح دادن ھمھی اون چیزھایی کھ از من مخفی کردی نیاز داری.

صدای خندهی ریزی اومد کھ باعث شد چشمھای لیا تیرهتر بشن. بدون چرخوندن
سرم ھم میدونستم کھ اون اینجاست. اون صدای زمزمھ و شعر مانند فقط و فقط
مخصوص اونھ.
بھ کمک لیا خودم رو روی تخت بالا کشیدم کھ کنارمون قرار گرفت و دستش رو
روی پیشونیم گذاشت و دست لیا بازوم رو چنگ زد!
یعنی ممکنھ چیزی از حس من فھمیده باشھ؟

_دمای بدنتون کاملا ً طبیعیھ. بھنظر میرسھ ھمھی اون زھر از بدنتون خارج
شده. اینجوری خیلی سریعتر خوب میشید. رونان از شنیدن این خبر خوشحال
میشھ.

نگاھش نکردم. نمیتونستم مقابل لیا این کار رو انجام بدم. میترسیدم از
احساساتی کھ نسبت بھ این دختر دارم… ھرچند کھ یک صدم احساسم نسبت بھ لیا
ھم نباشھ اما باز ھم نمیتونستم این کار رو انجام بدم.

_بانوی من؟ میتونید یھ تیکھ پارچھ ی تمیز برام بیارید؟

لیا با تردید نگاھم کرد کھ با باز و بستھ کردن چشمھام بھش نشون دادم کھ مشکلی
نیست.
اما توی وجودم داشتم فریاد میزدم کھ نھ… اینجا یھ چیزی اشتباھھ!
تمام احساسی کھ کنار این دختر داشتم اشتباه بود.

_اون خیلی خوشگلھ… دقیقا ً ھمونجوری کھ از جفت شما انتظار میرفت.

بالاخره نگاھش کردم. اون چشمھای تیره واقعا ً با کینھ برق میزدن یا این فقط
احساس من بود؟

_جنی… تو اینجا چیکار میکنی؟
_اوه… چھ استقبال قشنگی! انتظار کلمات زیباتری برای اولین دیدارمون داشتم.
اما باز ھم ھمینا عالیھ! دلم برات تنگ شده بود و آھاجواب سؤالت… من الآن
بھ عنوان دستیار رونان این جا ھستم، فقط ھمین. نیازی نیست نگران باشی.

بھ سمتم خم شد و چند سانتی صورتم متوقف شد .

_توچی؟ اصلا ً دلت برام تنگ نشده بود؟

نفس عمیقی کشیدم اما سریع از این کارم پشیمون شدم… با این کار عطرش رو
بیشتر بھ ریھ کشیدم، عطری کھ قبلا ً نمیدونستم برام نفرت انگیزه یا خوشایند…

اما الآن میدونم این عطری کھ خیلی بھ عطر تن لیای من شباھت داره، برام
نفرت انگیزه.

این بو فقط روی تن لیا برای من دوست داشتنیھ. نمیدونم چرا قبلا ً متوجھِ این
موضوع نبودم…
اینبار با آرامش بیشتری نگاھش کردم. با تمام وجودم میتونستم تفاوت احساسات
الآن و پنج سال پیشم رو بھ اون احساس کنم.
دیگھ خبری از اون سردرگمی و تنش بین جسم و گرگم نبود.
ھرلحظھ کھ میگذشت بیشتراز این موضوع مطمئن میشدم و نیشخندم ھم
بزرگتر میشد!
انگار از نگاھم فھمیدم کھ خیلی چیزھا با پنج سال پیش فرق کرده کھ چشمھاش پُر
از تردید شد و عقب کشید.
صدای قدمھای لیا رو شنیدم و ثانیھای بعد داخل اتاق شد.
با تردید بھ فاصلھ ی کم بین ما نگاه کرد کھ دستم رو بھ سمتش دراز کردم و اون
رو بھ سمت خودم فرا خوندم.
سمتم اومد و دستم رو بین دستھاش گرفت و با نشستنش کنارم، عطر خوش
وجودش رو بھ ریھ کشیدم.
این عطریھ کھ من براش میمیرم و وجودم رو سرشار از خواستن و نیاز میکنھ!
چند تیکھ حولھ ای کھ دستش بود رو بھ جینی داد و گفت:

_خدمتکار میخواست خودش بیاره اما نمیخواستم کھ مثل سری قبل اشتباه بشھ.
برای ھمین خودم رفتم و انتخابشون کردم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
irs01 s3old 1545859845351178

دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم…
f1d63d26bf6405742adec63a839ed542 scaled

دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الهام
الهام
1 سال قبل

پارت امروز خیلی کم بود فاطمه لطفا یکم بیشترش کن😟سریعتر پیش بریم لطفا🙏😟❤

الهام
الهام
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

مرسی😟❤

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x