رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۱۴ - رمان دونی

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۱۴

ای در درون جانم و جان از تو بی خبر

وز تو جهان پرست و جهان از تو بی خبر

ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته

عکس نورت تابشی بر کُن فکان انداخته

♥️به نام خدا♥️

🔥⚡🔥⚡🔥⚡

۱۴.۱

به سمت خانه اشان به راه افتادم .

به خانه اشان رسیدم.

ماشین را زیر درخت پارڪ ڪردم.

نگاهی درآینه به خودم انداختم.

شیرینی،گل وهدیه ها را براداشتم.

ازماشین پیاده شدم .

نگاهی به اطرافم انداختم.

دڪمه ی آیفون را با استرس فشردم.

صدای زیبا ودلنشی پشت آیفون ڪه حدث میزدم مادر نسترن باشد گفت:

-بفرمایید!……. ڪیه؟!……

با خجالت گفتم :

+-‌ سلام خاله جان!…حورا هستم!

مادر نسترن با صدای ڪه پراز خوشحالی بود گفت:

-سلام عزیزم….بفرمایید دخترم……خوش اومدی….

ممنونی گفتم.

در با تیڪی باز شد.

وارد شدم ونگاهی به اطرافم انداختم.

حیاطی ڪه بخاطر او مدن زمستان لخت شده بودند…

وخالی از هرگونه برگی بود.

خانه ای دوطبقه .

ڪه نسترن اینا واحد اول بودند.

ساختمانی با نماییی سلطنتی..

بخاطر شب لامپ های زیبا وتزیینی نمای ساختمان را زیباتر ڪرده بود.

در وردوی خانه باز شد.

وقامت بلند استاد نمایان شد.‌

نگاه از ساختمان های روبه رویه ام گرفتم.

از سنگ فرشها گذشتم.

ومقابل استاد ایستادم.

با لبخند گفت:

-سلام دخترم!.

۱۴.۲

-سلام دخترم!

لبخندی زدم وگفتم:

+-سلام استاد….خوب هستید….حالتون خوبه؟!…..

استاد تڪ خنده ای ڪرد وگفت:

-با عمو امیر راحت ترم….حال منم خوبه دخترم….

میخواستم اعتراض ڪنم.

ڪه عموگفت:

-آخ دخترم….بفرمایید داخل…هوا سرده…

ممنونی گفتم .

وارد خانه شدم وعمو امیر پشت سرم وارد شد.

نیم بوتم را درآوردم.

ڪه عمو امیر دمـپایی های روفرشی را جلویم گذاشت.

ممنونی گفتم.

دمپای های جالبی بود.

دمپایی صورتی رنگ خز دار.

وتوپ های عای پشم پشمی های صورتی.

عمو جلوتر از من به راه افتاد .

وارد نشیمن شدیم.

عمو بفرماییدی گفت.

روی مبل گل گلی های رنگا رنگ نشستم.

نگاهی به خانه انداختم.

سه تا آتاق ڪنار هم روی راه رو.
ڪه ڪنار آشپزخانه بود.

وآشپزخانه ای ڪه نزدیڪ نشیمن بود.

-سلام عزیزمم…خوش اومدی….

با صدای نسترن به سمت اش برگشتم.

از روی مبل بلند شدم.

ونسترن را در آغوش گرفتم.

نسترن ڪنارم نشست.

همان موقع صدای تق تق ڪفشی آمد.

۱۴.۳

همان موقع صدای تق تق ڪفشی آمد.

نگاهم را از نسترن گرفتم.

وبه زن جوان روبه رویم دوختم.

محو زیبایی زن شدم.

لباس ساحلی یقه قایقی پوشیده بود.

موهای زرده اش را دم اسبی بالا بسته بود.

وچشم های سبزش راخط چشم ڪشیده بود.

ورژلب قرمز رنگی زده بود.

اولین چیزی ڪه درصورتش اش به چشم می آمد.

چشم های یشمی اش بود.

نزدیڪم شدودستش را جلوآورد.

بلند شدم ومقابلش ایستادم.

دست را جلو آوردم.

وباصدای آرومی گفتم:

+-سلام خاله جان…

ناگهان مرا درآغوش گرفت.

وڪنار گوشم گفت:

-سلام عزیزم…..خوش اومدی …..واقعا مثل تعریف های ڪه ازت شنیدم…..زیبا هستی…

خندیدم ودر جوابش گفتم:

+-به زیبایی شما نیستم….ڪه …

خندید وممنونی گفت.

روی مبل ڪنار عمو امیر نشستم نشست.

وروڪرد سمت ام وگفت:

-راحت باش عزیزم…..

ڪنار نسترن روی مبل های دونفره نشستم.

همون موقع یاد هدیه های ڪه گرفته بودم افتادم.

شیرینی وگل را برداشتم روی عسلی های میز گذاشتم .

وگفتم :

+-من شیرینی دانمارڪی ونون خامه ای گرفتم….خدا ڪنم دوست داشته باشین.

وباڪس هدیه های دیگه را برداشتم

۱۴.۴

وباڪس هدیه های دیگر را برداشتم.

باڪس اول را به دست نسترن دادم وروڪردم سمت اش وگفتم :

+-هدیه ای ناقابله….

بلند شدم.

به سمت مادر نسترن به را افتادم.

وباڪس دوم رو به به دستش دادم وگفتم:

+-بفرمایید خاله جان!….انشالله خوشتون بیاد….

ممنونی گفت.

-اییییی جان….چه خوشگلههه….

با جیغ نسترن به طرفش رفتم.

سریع پرید وگونه ام را بوسید وگفت:

-عزیزم چرازحمت ڪشیدی…..خیلی خوشگلهه….

مادر نسترن بلند شد.

وبه طرفم اومد.

گونه ام روبوسید.

وبا لبخند گفت :

-خیلی مهربونی عزیزم….خیلی خوشگلهه…

نگاهی به انگشتر در دست اش ڪرد.

خاله بلند شد وبه آشپزخانه رفت.

آروم نزدیڪ نسترن شدم.

وڪنار گوشش گفتم:

+-نسترن!…..اسم مامانت چیه؟!….

نسترن درحالی ڪه با دستبندش ور میرفت گفت:

-دنیا!….

دنیا شجاعی……

آهانی گفتم.

وبعداز چند دقیق دوباره پرسیدم:

+-خانواده مامانت ڪجا هستند؟!….

نسترن بلاخره دل از دستبنداش ڪند .

نگاهم ڪرد وگفت:

-این داستان رو هیچڪس نمی فهمه….چون مثل خواهرمی بهت میگم…

با ڪنجڪاوی گفتم :

+-باشه بابا……من برای ڪسی نمیگم….

نسترن شروع ڪرد به صحبت ڪردن:

-اونجور ڪه شنیدم.

خانواده مامانم دوتا دختر داشتن…..مامانم وخواهرم…..خاله ام دوسال از مامانم بزرگتره…..مامانم اونوقت هفده سالش بوده….ڪه عاشق بابام میشه….بابام بردار شوهر خاله ام میشده…..بعد پسر عموی مامانم عاشق مامانم بوده واز وقتی مادرم به دنیا اومده…گفته بودند عروس حاج رضا هست….. وبابامم هم از بچگی میگفتن دختر عموش قراره در آینده بشه زنش…..تا وقتی ڪه خاله ام عروس عروس خانواده اشون میشه…..وبا دیدن مادرم وشیوطونیاش همه چی عوض میشه…بابام هم ڪه سنی نداشته….همش بیست سالش بوده…

بابام خودش میگه دختر عموش براش مثل خواهر بوده….وحسی بهش نداشته ودلش برای مامانم رفته بوده.

دخترا شام آماده هست.

۱۴.۵

دخترا شام آماده هست.

بیاین شام.

با صدای خاله دنیا ڪه از آشپزخانه صدامون میزد .

به خودمون اومدیم.

نسترن بلند شد.

ودست منم دنبال خوده اش ڪشید.

باهم وارد آشپزخانه شدیم.

عمو امیر صندلی را برای من ونسترن بیرون ڪشید.

وبفرماییدی گفت.

نگاهی به میز مقابلم انداختم.

هزاز جور مدل غذا ودرسر بود.

روی صندلی ڪنار نسترن نشستم.

ومقدتری از قرمه سبزی خوش رنگ برای خودم ڪشیدم.

آروم آروم مشغول خوردن بودیم.

با حس سنگینی نگاهی.

سرم را بالا آوردم.

نگاهم در نگاه عمو امیر گره خورد.

عمو امیر آرام لب زد .

-نوش جان .

سری به معنی منونی تڪون دادم.

بعد از اینڪه شام را خوردیم.

ڪمڪ خابه دنیا سفره را جمع ڪردیم.

وبعد از آن به نشیمن رفتیم.

خیلی ڪنجڪاو ادامه داستان زندگی خاله دنیا بودم.

خودم ونسترن ڪنار هم نشسته بودیم.

عمو امیر با فنجون های چای به جمعمون پیوست.

وپس از چند دقیقه خاله دنیا با ظرف شیرینی خوری به ما اضافه شد.

خاله دنیا پس از چند دقیقه گفت :

-متولد چه ماهی هستیم عزیزم.

چایی ام را روی عسلی ڪنارم گذاشتم.

وگفتم:

+- متولد ۱۳۷۹/۹/۱۷هستم.

نسترن با ناباوری وتعجب گفت:

-حورااا….میدونستی منم دقیقا همین روز به دنیا اومدم.

نه ای گفتم .

ڪه نسترن خندید وگفت:

-اوه چه تفاهمی داریم.

صدای زنگ موبایلم بلند شد.

موبایلم را در ڪوله ام در آوردم با دیدن اسم مخاطب سریع دڪمه ای اتصال را زدم.

ڪه صدای سپهرداد در گوشی پیچید.

با خوشحالی گفتم:

+-سلامم…. داداشم…

خندید وگفت:

-به به حورا خانم…..داخل آسمونا دنبالت میگشتم ….توی تلفن پیدات ڪردم…..

با خنده گفتم

+-چطوری بی معرفت…

سپهرداد با حرص گفت:

-بی معرفت منم یا تو؟!….خاله سوسڪه دقت ڪردی از وقتی رفتی تهران دیگه حالی نمی پرسی….

با عصابنیت گفتم:

+-سپهردادددددد!….

خاله سوسڪه چیه؟؟؟

بهت بگم عمو سوسڪه….

خندید وگفت:

-حالا حرص نخور….صورتت جوش میزنه….راستی به زودی میایم تهران دیدنت…..

با ذوق گفتم :

+-ای جونمم…ڪی میاید؟!…..این هیرادخاڪ بر سری هم بیارید…..
حالا فقط فڪر پریماه جونشه…..

بلند شروع ڪرد به خندیدن.

همون موقع صدای از اون ور خط شنیدم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کتمان به صورت pdf کامل از فاطمه کمالی

      خلاصه رمان:   ارغوان در ۱۷ سالگی خام حرف های ایمان شده و با عشق فراوان با او نامزد می‌شوند، اما رفتن ناگهانی ایمان ضربه هولناکی به او می‌زند، که روحش زیر آوارهای این عشق می‌میرد، اکنون که ارغوان سوگوار خواهرش است آن هم به دلیل تصادفی که مقصر خود ارغوان است، دوبار با ایمان رو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من همان نیلوفرم به صورت pdf کامل از نیلوفر فنودی

        خلاصه رمان : ” نیلوفر” یک دختر هفده ساله که از کودکی باید تابع قوانین پدرش عمل کنه، قوانینی که نیلوفر رو مجبور به ازدواج با یک مرد رذل و هوس باز می‌کنه! ( رمان در سبک ازدواج اجباری نیست) و اینجا نیلوفر قصه‌ی ماست که باید میون خوشبختی خانواده‌اش و کشیدن پرده‌ای سیاه بر روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
Fatemeh
4 سال قبل

آبارکلا
آفران
هم یو خوشه💫💃😎

fatemeh
fatemeh
4 سال قبل

برااوووووواجی

دلارام
4 سال قبل

خیلی خوب بود👏👏👏👏👏

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x