20 دیدگاه

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۶

0
(0)

۶.۱

♥️به نام خداا♥️

❤️🔥♥️🔥

همون موقع آقا جونم همه مارو صدا زد .

همه ی ما کنار پدر هامون ایستاده بودیم.

پدر بزرگم مثل همیشه با اقتدار بلند شد ورو کرد سمت مهمون ها وگفت

-سلام ….مهمان های عزیزم ….خوش آمدین….. خوشحالم که در این روز بزرگ …… مارو همرای کردید.امروز همه دور هم جمع شده ایم …که این افتخار بزرگ را جشن بگیریم ……از شما دوستان سپاسگزارم …..که تشرویف آوردید…..ودرآخر تبریک میگم به دخترای قشنگم…….
تبریک میگویم ….انشالله همیشه در مراحل زندگی موفق باشید وهیچ وقت غم را تجربه نکنید……واز صمیم قلب میگویم که شماها باعث افتخار من هستید…..

همه بعداز تموم شدن صحبت های پدر بزرگم .

شروع به دست زدن کردن و.

نوبت به نوبت میومدن وتبریک میگفتن وهدیه هارو میدادن .

خدمت گزارها شروع به پذیرای کردن .

تا آخر مهمونی همش درحال شوخی وخنده بودیم وما جون ها دور هم جمع شده بودیم .

با شیرین بازی های هیراد وآترین قهقه های ما به آسمون میرفت .

نصفی از مهمان ها با تعجب نگاهی به ما میکردن واوناهم از خنده ما میخندیدن. نصفی دیگرم با حالت تاسف نگاهی به مینداختن .

به اندازه ای درحال بگو بخند بودیم که متوجه زمان نشدیم .

مهمان ها همه درحال خداحافظی بودن .

بلند شدیم وبه سمت در وردی رفتیم .

وبه مهمان ها خداحافظی میکردیم .

بخاطر رفتن ما مهمانی زودتر تمام شد .

بعداز رفتن مهمان ها به سمت طبقه بالا رفتیم .

لباس هایم را به لباس های بیرونی عوض کردم .

وبعداز آن ساک لباسم هایم رو که از روز قبل با کمک مامانم آماده کرده بودم برداشتم .

وبه سمت طبقه پایین رفتم .

دخترا مشغول خداحافظی بودن .

اول از همه به سمت مامانم رفتم .

مامان با بغض لبخند زد وگفت

-عزیز دل مادر ….. موفق باشی …..مادر خوب غذا بخور …. به خودت فشار نیار ….وهرچیزی که نیاز داشتی بودن ما همیشه هستیم و…….

هق هق اش مانع ادامه حرف هایش شد

۶.۲

هق هق اش مانع ادامه حرف هایش شد .

بابغض مامانم رو بغل کردم وگفتم

+-چشم …..چشممم ….فدات شم گریه نکن….. شما هم تا جای که میتونید بیاین …. نزارین دل تنگ بشم…..

بعداز مامان به آغوش بردارنه هیراد رفتم .

کنار گوشم گفت

-مواظب خود باش ….عمر داداش میدونی نفس کشیدن من با نفس کشیدن تو هست…..به هیچکس اعتماد نکن …..چیزی لازم داشتی ….. فقط کافیه خبرم کنی…..

بغضی که از صبح با لبخند پنهانش کرده بودم .

بالاخره شکست .

در بغل هیراد بلند بلند گریه میکردم .

وزار میزدم انگار که امشب آخرین دیدارماست .

وقرار نیست دیگه همدیگر رو ببینیم .

هیراد با گریه های من بغض کرد

-گریه نکن …. عمر داداش گریه نکن زندگی داداش …..

گونه هیراد رو بوسیدم.

وبا بقیه خداحافظی کردیم .

قرار بود با ماشینی که امشب هدیه گرفته بودم .

با بابا وعمو آتناز بریم .

بابا ٬عمووآتناز درماشین منتظر من بودن .

با سمت ماشین رفتم .

همین که دستم رو به سمت دستگیره در بردم .

صدای آرمین را شنیدم.

نفس نفس میزد معلوم بود خیلی دویده است.

با نفس نفس گفت

– بی خداحافظی کجا؟!……
دختر عمو …..

حورا نمیشه نری ؟……بمون همینجاه درس بخون ….. به آتناز هم گفتم ….. بمونید …..

در این موقعیت که حوصله خودم رو نداشم آرمین دوباره شروع کرده بود .

با بی حوصلگی گفتم

+-توروخدا …. باز شروع نکن ……آرمین حوصله ندارم……

بغلم کرد وگفت

-باشه …. باشه… فقط گریه نکن‌….

دهنش بوی گند الکل میداد.

معلوم بود زهر ماری زیاد خورده .

آخرین بار موقع خداحافظی با آتناز دیده بودمش .


معلوم بود رفته سراغ این زهرماری ها.

با فشرده شدنه کمر توسط دست های آرمین .

خودم رو از بغلش بیرون کشیدم .

وخداحافظی سر سری با آرمین کردم .

۶.۳

وخداحافظی سر سری با آرمین کردم .

سوار ماشین شدم.

به سوی تهران حرکت کردیم .

در حال صحبت با آتناز بودم که نمیدانم کی چشم هایم گرم شد وبه خواب رفتم .

با تکون های دستی بیدار شدم .

چشم هایم رو باز کردم که نگاهم تلاقی شد با چشم های پدرم.

-سلام دختر قشنگم …صبح قشنگت بخیر…. بلند شو .

جواب سلام بابا رو دادم و از ماشین پیاده شدم .

نگاهی به اطرافم کردم.

دخترا رو دیدم که کنارسفره خانه ای ایستاده بودن .

نگاهی به اسم سفره خانه کردم .

بزرگ وبا خط زیبا نوشته شد بود .

«سفره خانه ی عمو محمد»

با پدرم به سمت سفره خانه حرکت کردیم .

وارد سفره خانه شدیم.

دنج ترین قسمت رو انتخاب کردیم .

ونشستیم پسری با لباس های محلی گشاد به سمتمون آمد.

بعداز سفارش گرفتن راهی آشپزخانه سفره خانه شد.

نگاهی به دوربرم کردم.

توجه ام جلب شد به آبشار وسط سفر خانه.

دختروپسر کودکی درحال بازی بودن .

۶.۴

دختر وپسر کودکی درحال بازی بودن .

دخترشیرین زبانی های براب زن ومرد جوانی که روی تخت ها نشسته بودن میکرد.

حدس میزدم که آن مرد وزن پدر مادرشان هستند.

نگاهم رو از پسر ودخترها گرفتم .

وبه پسری که سینی به دست به سمتمان میامد دوختم .

پسری دیگر سفارش هایمان را آورد.

وبعدازگذاشتن سینی به سمت میز دیگر رفت .

نگاهی به صبحانه ای که روی میز بود کردم.

نیم رو وجگر کباب .

شروع کردم به لقمه گرفتن های ریز ودرشت .

زودتر از همه صبحانم تموم شد .

بلند شدم که همان موقع وفس با دهن پر گفت

-جای میری؟!

خودش میدونست چندشم وحساس هستم از عمد دوباره تکرار میکرد .

با چندش گفتم

+-میرم دست هام رو بشورم …..

دختراهم بلند شدن .

با تعجب نگاهشان کردمو گفتم

+-به سلامتی شما کجا؟!

فاطمه گفت

-میایم دست هامون رو بشوریم .

آهانی گفتم .

وهمگی کردیم کردیم به سکت سرویس .

بعدازشستن دست به سمت تخت خودمون رفتیم .

در تختی که درهمان نزدیکی بود .

پنج جوانی نشسته بودن .

تا مارو دیدن شروع کردن با متلک انداختن.

پسری که ظاهرب بیشتر به دختر داشت تا پسر رو کرد سمت ما وگفت

-سلام فنچ های زیبا….

مهمون ما میشین ؟!

آتناز نیشش باز شد از لحن لوس پسر وظاهر دخترانه اش .

میدانست که حساسم روی اینجور صحبت کردن .

بخاطر همین نیشش باز شده بود .

سقلمه ای بهش زدم که سریع نیشش رو بست.

وبدون اهمیت از پسرها حرکت کردیم که صدای پسری اومد که گفت

– اوههههه خانم ها کلاسشون بالاست ….نه فکر کنم ناز دارن…. نازتونم خریداریم ….

با این حرفش با اخم برگشتم سمت پسره.

دهنش اندازه غار باز بود.

اهههه که چقدر از پسرهای سبک بدم میومد.

پسر باید مرد باشه .

نه سبک .

بانیش خند گفتم

+- درحدم نیستی که بخوام باهاتون صحبت کنم…. نیاز نیست ناز مارو بخرین…. برین بیرون وایسن تا یکی بیاد بهتون شماره بده …

پسره کم کم دهنش بسته شد وبا اخم گفت

-هی هی …. دختر پروه حرف دهنت رو ببدند …. حالا هم هری….

با خنده گفتم

+-اوه اوه …. ابجی ببخشید که بهتون پیشنهاد دوستی دادم….

برگشتم که برم ولی دوباره برگشتم سمت وگفتم

+-راستی … یکم مردونه رفتار کنین …

«سنگین باش ٬سبک هارو باد میبره »

۶.۵

«سنگین باش ٬سبک هارو باد میبره »

اینو گفتم وبه سمت تخت خودمون رفتیم .

بابا اینا صبحونه اشون رو خورده بودن ودرحال حرف زدن بودن .

با رسیدن ما بلند شدن.

عمو سیاوش رو کرد سمتمون وگفت

-تموم هستید ؟!

بله ای گفتیم که به بیرون رفتیم .

عمو آرش به بعداز حساب کردن از سفره خانه به بیرون آمد.

همگی سوار ماشین شدیم .

در طول مسیر عمو بابا درمورد مسائل شرکت وقردادهای جدید صحبت میکردن.

اولین تابلو را از دور دیدم .

«تهران ۵کیلومتر»

همیشه در سفر تابلو هارو برای پدر میخوندم .

این عادت بچگیم بود .

از عادت بچگی استفاده کردم وگفتم

+-بابای …. تهران پنچ کیلومتر .

بابانگاهی در آینه بهم انداخت وبا لبخند گفت

-بابا به قربونت …. چقدر دلم برای خوندن تابلوهات تنگ شده بود…. وبعد رو کرد سمت عمو ماهان وگفت

-یادته حورا بچه بود مسافرت میرفتیم .. چطور مثل طوطی تابلو هارو میخوند…

عمو با لبخند به عقب نیم نگاهی کرد وگفت

-مگه میشه یادم بره!…

سر آتناز روی شانه ام بود .

اذیت میشدم ولی بخاطر اینکه بیدار نشه .

چیزی نگفتم .

‌زودتر از اونی که فکر میکردم به تهران رسیدیم .

آتناز اسرار کرده بود هر وقت به تهران رسیدیم بیدارش کنیم.

هرجای ایران را بگویی سفر کرده بودیم حتی خارج از کشور.

ولی نمیدونم چرا بابام اجازه نمیداد به تهران سفرکنیم.

همیشه آرزو داشتم به تهران برم .

-اهههه … بابا کی. رسیدیم؟…..

با صدای خواب آلود آتناز برگشتم سمت اش.

قبل از اینکه عمو صحبت کنه .

گفتم :

+-تازه رسیدیم ….

اهانی گفت ومشغول صحبت شدیم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

20 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ahoo
Ahoo
3 سال قبل

سلام بر نسترن عزیز💜
واقعا قلم زیبایی داری و من ب عنوان یک نویسنده قلمت رو دوست دارم.
نکات نویسندگی رو خیلی خوب رعایت کردی.
و خیلی خوب میدونی چطور باید یه خواننده رو ب سمت رمانت بکشونی.
و بشخصه میگم ک خیلی از خواننده ها رمانهایی در ژانر رمان شما رو دوست دارن.
واقعا از خوندن رمانت لذت میبرم.
موفق و سر بلند باشی.
💜❤

Artamis
Artamis
پاسخ به  Ahoo
3 سال قبل

واییییییییی مرسییییییی آهوووو جونیییی.
فداتتتت بشممم من عزیزممم نظر لطفت هست گلم . عزیزی واقعا خوشحالم که خوشتون اومده . اگه ایرادی چیزی داشت بهم بگین خوشحال میشم 🙂

fatemeh
fatemeh
3 سال قبل

افرین برابجی نویسندم

Artamis
Artamis
پاسخ به  fatemeh
3 سال قبل

مرسییی فاطمهههه جونییی. 🙂

دلارام
3 سال قبل

نسترن جونمممم
رمانت واقعا قشنگه
مرسییییی عزیزم❤

Artamis
Artamis
3 سال قبل

بچه هااااا سوتییی بزرگگگگ .
خخخخ الان دیدم تعجب کردم من اینو نوشتم .

«حرف دهنت رو ببند »
یعنی برم توی افق محو شم

Naziiiiii
3 سال قبل

همینجوری پرقدرت ادامه بده نسترن جان ❤👏👏👌👌💋💋💞💕

Artamis
Artamis
پاسخ به  Naziiiiii
3 سال قبل

فداتتتتتتتت دلاراممممممم مرسییی عزیززز دلم:)

Artamis
Artamis
پاسخ به  Naziiiiii
3 سال قبل

مرسیییییییی نازیییییی جونمممممم

Fatemeh
Fatemeh
3 سال قبل

عاااااااالی ددم
مث همیییشه
آفران😘🤗

Artamis
Artamis
پاسخ به  Fatemeh
3 سال قبل

فاطمههههه جونیمممممم.

Artamis
Artamis
پاسخ به  Artamis
3 سال قبل

اینجااا خواستم بنویسم .مرسیییی فداتتتت فاطی جونیمممممم . شده فاطییی جونیممممم:|:|:|
:|:|

Fatemeh
Fatemeh
پاسخ به  Artamis
3 سال قبل

دده مو خو نفهمیدم چ واوی ولی باشه🤤🐀🐎😘😍😍😍😍😍😍😍😍

Nastaran
پاسخ به  Fatemeh
3 سال قبل

خخخخخخ همو که خوم‌میدونمش تونن میدونیش.

Naziiiiii
3 سال قبل

اییییییییی جونمممممم پارتتت جدید این پارته قشنگ بود😍😍❤❤💋💋
نسترن جونیییی من هر پارت رو دوبار میخونم خیلی قشنگههههه آفرین عزیزممممم💋❤❤🌹🌹🌹

Artamis
Artamis
پاسخ به  Naziiiiii
3 سال قبل

فداتتتتتتتتتتتت نازیییییییی جونمممممممم .
اگه بدونیچقدر خوشحال میشم که زیر هرپارت رمانم کامنتت رو میبینم 🙂

Hank
Hank
3 سال قبل

ادمین من رمز عبورم یادم رفته چی بود هرچقدر بازنشانی میزنم متاسفانه چیزی به ایمیل من نمیاد میشه یه پیگیری بکنید

Hank
Hank
پاسخ به  admin
3 سال قبل

میگه ایمیل شما قبلا ثبت گردیده

دسته‌ها

20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x