به نام خدا
♥️🔥❤️🔥
۷.۱
آهانی گفت ومشغول صحبت شدیم .
وارد تهران شدیم .
«پایتخت »
پایتخت ایران . جای که هجده سال زندگیم.
جزوه آرزوها هایم یود که به آن شهر سفر کنم.
انقدر خوشحال یودم که نمیدانستمچیکار کنم.
با خوشحالی نگاهی بیرون از ماشین انداختم .
اولین معایب های که درتهران به چشم می آمد.
آلودگی هوا٬ترافیک های زیاد بود .
کنجکاوانه نگاهی به عابران پیاده انداختم .
بعضی ها خستگی از سر وروشون میبارید.
بعضی دیگر هم خوشحال بودن وبا لبخندهای زیبا باهم دیگر صحبت میکردن .
همین بین در ترافیک تهران اسیر شدیم.
همنجور که با دقت شهار بزرگ را برانداز میکردم .
نگاهم به دختر وپسری افتاد .
با عشق نگاهی به هم دیگر مینداختن .
دختر با ذوق چیزی رابرای پسر توضیح میدادو پسر با لبخندجذابی او را نگاه میکرد.
وگاهیم در جوابش سری تکان میداد.
ماشین ها شروع به حرکت کردن .
از پسر ودختر دور شدیم.
ولی هنوز ذهنم درگیر شان بود.
هههه «عشق »چه واژه غریبی .
نه تا الان تجربه اش کردم نه خوشم میاد.
همیشه از اونایی که از عشق حرف میزنن متنفرم .
حالا هم که نه متنفر باشم نه .
احساس میکنم احساس پسرها واقعی نیست.
وهمه اش درحال فیلم بازی کردن هستن.
هیراد وفاطمه میگن بخاطر اتفاقات اخیر.
اینجور شدم .
وهیچ احساسی رو باور ندارم .
۷.۲
هیچ احساسی رو باور ندارم.
-هییی…..حورا…..چقدر بزرگه ……
باتعجب به آتناز نگاهی انداختم وگفتم
+-چییی؟!…..دقیقااا چی بزرگه؟!…..با چی هستی تو……
با ذوق گفت
-اون جاه رو ببین …
رد انگشت های ظریف ودخترانه اش رو. دنبال کردم.
با دیدن روبه روم نفس کشیدن یادم رفت.
نمیدانستم .
استراس است .
خوشحالی… یااصلا ناراحتی …..
نمیدانم کدوم یک از این حس ها بود.
فقط میدانم نفس کشیدن را فراموش کردم .
چند بار تابلو رو به روم رو خواندم .
«دانشگاه دولتی علوم پزشکی تهران»
دوباره پلک زدم وتکرار کردم.
انگار خواب بود…
یا یک رویا….
-توهم….. مثل من خوشحالیی؟!…..
با صدای آتناز برگشتم سمتش وبا جیغ بلند گفتم
+-مگه میشه خوشحال نباشم…..انگار رویاستت….
وایییی آتناز یکی بزن داخل گوشم….ببینم توهم زدم….یا خوابم….
آتناز انگار منتظر همین حرف بود .
که ناگهان سیلی محکمی یه صورتم زد.
موقعی متوجه شدم که همه درحال خندیدن هستن .
جای سیلی آتناز گز گز میکرد.
درد داشت .
از بچگی بد دست بود.
سیلی ونیشگون هایش همیشه درد داشت.
با ناراحتی مصنوعی رو کردم سمت آتناز وگفتم
+-آخ نامرد…. دلت اومد اینجوری بزنی….. من یه چیزی گفتم …. توهم گوش کردی….حداقل میزاشتی حرفم تموم شه….
با اینم حرفم عمو وبابا بلند شروع کردن به خندیدن.
۷.۳
با این حرفم عمو وبابا بلند شروع کردن به خندیدن.
با آمدن عمو آرش وعموسیاوس .
وارد دانشگاه شدیم.
بابا پس از پرس وجو به سمت دفتر مدیرت به راه افتادند.
مادخترا هم در حیاط محوطه دانشگاه منتظر آنها ایستادیم تا کارهایش را انجام بدهند.
با کنجکاوی نگاهی به اطراف می انداختیم.
وپس از کنجکاوی زیاد وکشف چیزهای جدید نیشمون بیشتر باز میشد.
وذوق شده میشدیم.
با سقلمه ای که نفس بهم زد.
دست از نگاه کردن از اطراف برداشتم ونگاهم را به نفس دوختم.
نفس با اخم مصنوعی گفت
-به قول بعضیا «سنگین باش٬سبک هارو باد میبره »این جمله های کلیشه ای رو کی به تو یاد داده بچه ؟!
با این حرفش همه خندیدن.
منم با پروه ای گفتم
+-راست میگم دیگه….داداشم گفته ..گفته دختر باید سنگین باشه …بعدشم اونا هم پسر بودن……باید یکی بهشون گوش زد میکرد که……
فاطمه با خوشحالی که کم ازش دیده میشد با خنده وناز گفت
-پس چشم آقا هیراد روشن باشه….خواهرش رو فرستاده درس بخونه… نمیدونه این فقط نیشش باز هست…
میخواستم جوابش را بدهم .
که بابا وعموها با ظاهری خسته به سمتمون آمدند.
عمو آرش با صدای که مملو از خستگی وبی خوابی بود گفت
– میریم خونه چیزی نیاز ندارین بیرون؟!
بابا با دست های مردونه اش زد روی شانه های عمو آرش وگفت
-بچه ها با شما منو ماهان میریم نهار بگیریم .
۷.۴
-بچه ها با شما من وماهان میریم نهار بگیریم .
عمو سیاوش پرید میان صحبت های آقایون وگفت
-نه بچه ها باشما….من برای کار شرکت چندتا جاه کار دارم خودمون نهار رو میگیریم.
باشه ای گفتیم وهمگی به سمت دویست هشت مشکی رنگم رفتیم .
سوار ماشین شدیم .
وبه مقصد خانه جدید حرکت کردیم .
در طول مسیره حرفی میانمان ردوبدل نشد.
-اینم برخانه ای جدید…. عزیزای عمو..
نگاهم را به ساختمان روبه رویم دوختم ساختمانی دوطبقعه با نمای سلطنتی….
عمو ماهان کلید خانه را از نفس گرفت .
ور در حیاط را .
با ریموت باز کرد.
وارد حیاط شدیم .
عمو ماشین را در سایه ای پارک کرد.
همگی از ماشین بیرون آمدیم.
نگاهی به حیاط مقابلم انداختم .
باغچه ای زیبا وگل های رنگا رنگ .
حیاط زیبایی بود ولی به پای خانه وحیاط خانه ای خودماننمی رسید.
از نفس شنیده بودم .
که اینجا خانه ای پسر عمویش هست .
۷.۵
که اینجا خانه ای پسر عمویش هست .
با صدای غژ غژ .
چرخ های چمدان روی سنگ های ریزه ومیزه های حیاط .
من هم چمدانم را با بی حوصلگی برداشتم.
ودنبال خودم کشیدم .
وزیر لب شروع کردم به غر غر کردن.
درحالی که داشتم غرفر میکردم .
چمدان لباس هایم از دستم کشیده شد.
ودر آغوش گرمی فرو رفتم.
با عطری که به بینم خورد.
فهمیدم این آغوش گرم .
آغوش پدرم است .
بابا با لبخند گفت
– تا وقتی که بابارو داری…..چرا خودت را خسته میکنی….ومدام غر میزنی ….
به خندیدن اکتفا کردم.
واقعا حوصله صحبت کردن همنداشتم .
خدارشکر خانه ای که در آن قراراست زندگی کنیم .
شخصی هست وهمسایه ای نداریم.
عمو اینبارم هم در را خودش باز کرد.
وارد خانه ای جدیدمان شدیم .
جلوی در کتونی های آل استارم را در آوردم وبه داخل رفتم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۰ / ۵. شمارش آرا ۰
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ایییییی جونمممممممممممممممممممممممممممممممممممم😍😍😍😍😍😍😍😍😘😘😘😘
عزیزمممممممم مثللللل همیشههه عالی 😍😍
موفق باشیییی عزیز دلم 💋❤
بخدا نمیدونی کهوچقدر رمانت رو دوست دارم 💋💋
من به دوستامم رمان تو وکیمیا رو معرفی کردم خیلی خوششون اومده💋❤
اوماهم مثل من دیوانه رمانت شدن 😝😜😜
فداتتتت نازییییی جونمممممم .مرسی که رمانم رو دنبال میکنی و واقعا از شما ودوستاتتون ممنونم که حمایت میکنین .
اگه ایرادی چیزی داشت خوشحال میشم بهمبگی
ممنونم s.sخوشحال میشم اگه ایرادی داشت بهم بگید
هوشحالم که رمانم رو دنبال میکنید 🙂
اینم پارت جدید ببخشید دیر شد عزیزان
رمان خوبیه موفق باشین 🌹🌹
راستی قلمتون توانا
خیلی کنجکاو ادامه داستان هستم👏👏😎