6 دیدگاه

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۹

0
(0)

♥️به نام خداوندی که نزدیکتر از رگ گردن است♥️

۹.۱

وبا هم خداحافظی کردیم .

(حورا)

با صدای های که از نشیمن به گوش میرسید بیدارشدم .

به سمت سرویس رفتم .

بعداز شستن دست هایم وصوذتم به بیرون آمدم .

از اتاقم به بیرون رفتم.

دخترا در آشپزخانه مشغول صبحانه خوردن بودند.

با خوشحالی سلام وصبح بخیرب به دخترا گفتم .

کنار بچه ها مشغول خوردن صبحانه شدیم.

بعداز خوردن صبحانه هرکس به آتاق خودش رفت .

به سمت کمد لباس هایم رفتم .

لباس های دانشجوی ام را پوشیدم .

وآرایش ساده ای رو صورت ام نشاندام .

ودر آخر ساعت مارک رولسکم رو به دست انداختم وبعداز برداشتن کوله ام از اتاقم به بیرون زدم .

به نشیمن رسیدم که دخترا را با استایل دانشجوی دیدم .

واقعا زیبا شده بودند.

با مهربانی رو کردم سمت دخترا وگفتم ‌

+- ایواللّه برو بچ …. چه خوشگل کردین ….

نفس با لحنی که سرشار از شوخی بود گفت

-ما خودمون خوشگل بودیم……بعضیا چشم نداشتن ببین….. کسی زیباتر از خودش هم هست ….

میخواستم جواب نفس را بدهم که فاطمه با استرس گفت

-وایییی بچه ها…. امروز اولین روز دانشگاه هستا…. دیر نشه ؟!…..

سریع کوله ام را از روی کاناپه ها برداشتم وبه سمت دربیرون حرکت کردم وخطاب به دخترا گفتم

+-تا ماشین رو بخوام از بیرون دربیارم بیرون باشید….وگرنه خودتون میدونید که چیکار میکنم!……

از خانه بیرون زدم .

سوار ماشین شدم .

ودر را با ریموت باز کردم .

به بیرون رفته م.

عینک ریبن را از روی داشبورد برداشتم .

وروی چشم هایم گذاشتم .

همان موقع موبایلم زنگ خورد.

گوشی ام رو برداشتم.

با دیدن اسم «عشق بی تکرار»


سریع دکمه اتصال رو زدم .

۹.۲

سریع دکمه اتصال را زدم .

وتماس را برقرار کردم.

همان موقع که درحال صحبت با هیراد بودم .

دخترا هم سوار شدن و سمت دانشگاه به راه افتادیم .

با هیراد خداحافظی کردم وتماس را به پایان رساندم .

آتناز همان جور که رژلب سرخ اناری اش را بر لب میزد خطاب به من پرسید:

-با کی صحبت میکردی؟!‌……

در آینه نگاهی به آتناز انداختم .

همانجور که دنده را عوض میکردم گفتم:

+-عشق بی تکرار میشناسی؟!…..

بچه ها با هم

-ا‌وهییییی…..

گفتن .

آتناز با لبخند گفت :

-همه میدونند که…..عشق بی تکرار تو هیراد هست…..!

با اخم گفتم:

+-وقتی میدونی….چرا سوال میکنی بچه …..

بچه ها خندیدن که فاطمه.

کابل یو اس پی را ظبط متصل کرد.

وصدای آهنگ در ماشین پخش شد .

بدجوری دلم یه سفر دوتایی میخواد
تو باهام میای؛ جونِ من بگو میای
وای چه حالی میده دوتایی! با تو که حرفی نداری..
توی عشق و عاشقی؛ دلا رو به جاده بدیم

تا دلم دیدت پسندیدت؛ به خدا اینجوری میخندی من دلم میره
آخه مگه داریم؟ مگه هست مثل اون چشمات؟
رنگ دریایی، چقدر به این چشا میاد!
انتخاب اول و آخر قلبم تویی نمیدونی چجوری آروم جونم شدی…


از خدا ممنونم که تو رو آفرید؛ که من عاشق تو بشم عشق اول آخریم…
با تو همه چی رواله؛ همه چی باحاله
نمیدونم واقعیه یا نه یه خیاله؛ که تو رو دارم آروم و قرارم…
اینو الان میگم صدبار دیگه میگم، دوست دارم

به خدا چه تکی آخرت بانمکی! روزی صدبار قربونت میرم خودم تکی!
تو بی تکراری؛ مهره ی مار داری!
میشه بگی مثل خودم، تو هم دوسم داری؟
انتخاب اول و آخر قلبم تویی نمیدونی چجوری آروم جونم شدی…
از خدا ممنونم که تو رو آفرید؛ که من عاشق تو بشم عشق اول آخریم…

با ریتم آهنگ هما هنگ میخواندیم .

۹.۳

با ریتم آهنگ هما هنگ میخواندیم .

در نزدیکی دانشگاه صدای موزیک را کم کردم .

ماشین را در پارکینگ دانشگاه پارک کردم.

همه پیاده شدن .

برگشتم سمت دخترا وگفتم

+-بچه ها …..امکان داره کلاس ها تأ خیرداشته باشه‌….. اگه میخواهید کنار ماشین بمونید…..یا کافه کوچه بلایی ….منتظر میومنیند؟!….

دخترا با کافه ای که در نزدیکی دانشگاه بود موافقت کردن.

همه به راه افتادیم ووارد دانشگاه شدیم .

با دیدن قیافه های دخترا شوکه شده نگاهی به آتناز انداختم.

آن هم دست کمی از من نداشت .

با مردی جذاب که حدود ۴۰یا۴۵میزد روبه شدم وبا به حواسی رو کردم سمت مردوگفتم

+-ببخشید….اینجا دانشگاه هست ….یا سالن مد؟!….

مرد تک خنده ای جذابی زد وگفت

-احتمالاً ترم اولی هستین….. دخترم عادت میکنی ….

وخندید رفت .

با کنجکاوب به سمت کلاس های خودمان رفتیم .

من وآتناز روی صندلی های وسط سالن نشستیم .

همان موقع دختری ریزه میز .

با صورتی گرد وسفید وچشم های عسلی مایل به سبز .

وموهای طلایی رنگ که آزادنه از مقنعه اش بیرون ریخته بود .

به سمت ما آمد.

رو کرد سمتم وگفت:

ببخشید…..

با کنجکاوی گفتم

+-جانم !…..بفرمایید کاری دارید؟!….

دختر با خجالت گفت

اگه اجازه هست کنارتون بشینم….

با خوش روی گفتم :

+-بفرمایید بشیند….. خواهش میکنم …..راحت باشید…

۹.۴

با خوش روی گفتم :

+-بفرمایید بشینید….خواهش میکنم…..راحت باشید…..

با لبخند کنارم نشست وبرگشت سمتم وگفت:

-نستر رستمی هستم….وشما؟!….

منم متقابلاً مثل خودش گفتم

+-حورا آریامنش هستم….. ودختر عموم آتناز…… خوشبختم از آشنایت نسترن جان….

با ذوق گفت:

-اییی جونمم… منم از آشنایت خوشبختم…من یه رمان میخوندم ….. اسم دختر حورا بود…

خندیدم چیزی نگفتم .

برگشت سمت آتناز ومشغول صحبت شد.

همان جور که با بچه ها نگاه می انداختم همون مردی که ازم پرسیده بود ترم اولی وارد شد .

وبا اخم شروع به صحیت کردن کرد.

-سلام…. بچه هاا …. سال تحصیلی جدیدتون را در مقطع جدید راه…. به شما تبریک می گویم …. شما دانشجو های ترم اول هستیو واز قانون های من خبر ندارید …. اول از همه بگم که ….استاد امیر رستمی هستم …… قانون اول کلاس من …. کسی اجازه نداره سرکلاس من صحبت کنه …. قانون دوم شوخی وخوشمزه گی سر کلاس ممنوع …. دیر رسیدن ممنوع … وبیشتر از سه جلسه باید درس من را حذف کنید…..

با دهن باز نگاهش میکردم .

بابا یه نفس بکش پشت سرم هم فقط حرف زد که .

۹.۴

بابا یه نفس بکش . پشت سر هم فقط حرف میزنه .

استاد شروع به حضور غیاب کرد .

اول آز همه اسم آتناز را گفت که حاضر گفت

-حوراآریا منش!

-حاظر!

بعداز حضور وغیاب استاد شروع کرد به درس دادن .

سریع درحال نوت برداری بودم واستاد باحوصله تدریس میکرد.

استاد بعداز تدریس رو کرد سمت بچه ها وگفت

-انگار همین روز اول خسته شدید… بچه ها اگه موافق باشید …تایم های آخر کلاس که بیکار هستید…. به شعر وداستان بپردازیم موافق هستید؟!…..

من از بچگی عاشق شعر ونوشتن بودم .

حتی همیشه دوست داشتم به رشته ادبیات برم .

ولی بخاطر علاقه پدر ومادرم به تجربی رفتم .

با خوشی گفتم

+-وایییی استاد … من عاشق شعر هستم منم موافقم …..

استاد سرش رو بلند کرد وبا لبخند نگاهم کرد ولی با دیدن من چند ثانیه ای روی صورتم مکث کرد.

رنگ نگاهش عوض شد وبا صدای فوق العاده ضعیف وغنگین گفت

-نظر بچه ها ببینم چی باشه …..

‌بچه ها نظر موافق بودنشون را اعلام کردن .

استاد گفت

-خُب اول از من ….

تو هم از ما نبودی
آنکه ذات درد را
باید صدا باشد
و یا با من
چنان همسفره ی شب
باید از جنس من و عشق و خدا باشد

تو هم مومن نبودی
بر گلیم ما
و حتی در حریم ما
ساده دل بودم
که می پنداشتم
دستان نااهل تو باید مثل هر عاشق رها باشد
تو هم از ما نبودی

/آ‌وار٬ ۱۳۵۶

ششم مرداد سالروز تولد ترانه سرا شهیار قنبری

#شهریار قنبری

استاد شوق وذوق منو که دید گفت

-شما بفرمایید …خانم آریا منش …..

۹.۵

استاد شوق وذوق منو که گفت:

-شما بفرمایید…. خانم آریامنش …..

من با صدای که همیشه موقع شعرخواندن نازک وراسا میشد شروع کردم به خواندن:

+- من بـی تـو جنـون آنـی هـر دردم…..

هـر کـار بـرای بـا تـو بـودن کـردم…..

دیـوانـه تفنگ سـرپـری هـستم که…..

از جنگ قشون عشق بر می گردم……

#افشین_محمودوند

بچه ها شروع کردن به دست زدن ‌.

نسترن هم بعداز من شروع کرد به خواندن:

-درگوشه ای ….. از خانه …..

باغچه ای ساخته ام ….

پراز جعفری …..ولادن…..

وبا یاد پیراهنت ….نرگس!

بچه ها همه شروع کردن به دست زدن و استاد خسته نباشیدی گفت

وسایلم رو جمع کردم آتناز ونسترن منتظر من بودن .

میخواستم با بچه ها به بیرون بروم که استاد رستمی صدام زد.

برگشتم سمتش وبا سری پایین افتاده گفتم :

+-بله استاد…. امری بامن داشتید؟!….

استاد خیره به من بود.

وهیچ حرفی نمیزد.

دوباره سوالم رو تکرار کردم .

که دستی به ته ریشش کشید.

وگفت :

-دخترم چند سالته؟

با تعجب گفتم

+-۱۹سالمه استاد …

همانجور که نگاهم میکرد گفت

-متولد چه سالی هستی؟؟؟وماه تولدت ؟!.

با تعجب زیاد گفتم

+-متولد … سال۱۳۷۹/۹/۱۷هستم !

دوباره باکلافگی دستی در موهای پرپشتش کشید که تازه کنار موهایش جوگندمی شده بود.

وچشم های آبی رنگش را چند بار باز وبسته کرد وگفت

-دخترم …. اسم پدر چیه ؟! شغلش چی هست ؟!

اینبار کنجکاو شدم که بدونم چرا این سوال هارو میپرسه

گفتم:

+-اسم پدرم اردلان هست …. وشغلشم اینه که قبلا استاد دانشگاه بوده ولی بخاطر بعضی از مشکلات دیگه ….تدریس نکرد…. ولی الان در شرکت چرم ومد لباس خانواده گیمون کار میکنه ….

استاد با شنیدن حرف های من دست هاش رو مشت کرد وروی قلبش گذاشت وگفت

-یا ابولفظل …..

وروی زمین افتاد…

با ترس صداش زدم که جوابی نداد.

با ترس شروع کزدم جیغ زدن .

+-استاد….. تاروخدااا….. چی شد…. استاددددد!!!

با صدای جیغ من نسترن وآتناز به داخل کلاس اومدن .

نسترن با دیدن استاد روی زمین جیغ زد وگفت

-بابا….. باباییی… بابا جونممگ چی شددد…. بابا بیدارشو.

نسترن شروع کرد به جیغ زدن وگریه .

کم کم همه ای استاد ها به داخل کلاس اومدن .

وبا اورژانس استاد رستمی رو راهی بیمارستان کردن .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Nastaran
3 سال قبل

نه نازی جان این نسترن هیچ ربطی به من نداره .
فقط دوست داشتم اسم خودمم روی یکی از شخصیت های رمانم باشه .

Naziiiiii
3 سال قبل

ای جاننن پارت جدید😍😊
اخی استاد رستمی چش بود😐😐😦😧😑😮
ای انگار بابای نسترنه که😎
راستییی این رمان که اسم دختره نسترن هست به خودت ربط داره؟؟

اخه خیلی کنجکاو شدم😎😐😉

دلارام
3 سال قبل

عهههههه چیشد چرا غش کرررد
من دارم از فضولی میمیرم

Nastaran
پاسخ به  دلارام
3 سال قبل

دلارامییییییی چیزی نمونده به زودی میفهمی 🙂

Naziiiiii
پاسخ به  دلارام
3 سال قبل

واییی چه شعر نسترن قشنگ بود 😍😍

درگوشه ای از خانه …..
باغچه ای ساخته ام …..
پراز جعفری …..
لادن….
وبا یادت ……عطر پیراهنت نرگس!….

چقدر زیبا 😍👏👏👌👌

Nastaran
پاسخ به  Naziiiiii
3 سال قبل

فدات نازی جونممممم .
اره خودمم شعر رو دوست داشتم .

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x