12 دیدگاه

رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۳

0
(0)

 

به سمت لپم رفت وگاز محکمی ازش گرفت. خودش میدونست من از گاز بدم میادا ولی عمدا همش منو گاز میگرفت با حالت چندشی صورتمی پاک کردم و گفتم

-اتناز بخدا میکشمتاااا چند بار بهت بگم من بستنی نیستم اینجوری گازم میزنیااا انتاز باخنده گفت -تو عسلی بستنی چیه دختر حالا اینارو وللش. حورا اصلا خوابم نمیبره و همش استرس دارم وایییی خدا بگم چیکار نکنه آتناز همین که اومد یادم بره دوباره یادم اورد ای خدا با حالت بدبختی زدم تو سرم و گفتم -اتنااااززز بخدا تازه یادم رفته بود دوباره یادم اوردی. منم خواب نمیرم همش استرس فردا رو دارم انتاز

نگاهی با التماس بهم انداخت و گفت -حورایی بیا بریم هم رو تخت داراز بکشیم هم یکم صحبت کنیم

سرمو با حالت موافق بودن بالا و پایین کردم و بلندشدیم به سمت تخت رفتیم. همانطور که روتخته بودیم و خودمو اتناز دردل میکردیم ٬ نمیدونم چجوری چشمامون گرم شد و به خواب رفتیم صبح با نوری که به چشمام خورد بیدار شدم ودیدم که اتناز گرم خوابه ولی دلم نیومد بیدارش کنم. به سمت دستشویی رفتم و بعد از اینکه دست وصورتمو شستم به سمت کمد رفتم و ست لباس ورزشی آدیداسم رو پوشیدم و موهام را دم اسبی بالا بستم.

برای اینکه صورتم از این بی روحی در بیاد یه رژ لب قهوه ایی رنگ زدم و به سمت آتناز رفتم‌ +اتی اجی اتناز بیدارشو با صدای که خواب آلود بود

گفت -هومممم الان بیدار میشم به سمت لب تاپم رفتم تا برش دارم. اتناز هم بلند شد رفت بیرون که لباساش رو عوض کنه باهم بریم پایین. کیف لب تاپم را برداشتم و به سمت در رفتم که همون موقع هم آتناز از اتاقش بیرون اومد و باهم به سمت پایین رفتیم.

وقتی به پایین رسیدیم همه سر میز ناهار خوری و منتظر ما بودن . به سمتشون رفتیم و بلند گفتم +سلام سلام زندگی سلام همگی سلام صبحتون بخیررر چطورید؟

انتازم سلام و صبح خیر کوتاهی به همه کردو پشت میز نشست. با دیدن استرس اتناز به منم استرس وارد شد منم نشستم که همه با خوش رویی جوابمون رو دادند همه مشغول خوردن صبحونه شدن ولی بخاطر استرس زیاد بیشتر از دو سه لقمه نتوستم بخورم بلند شدم ورو به همه کردم و گفتم +دست همگی درد نکنه ببخشید من میرم پذایریی تا شماها هم بیاین. با بلند شدن من ٬ انتاز و هیراد هم بلند شدن واز همه تشکر کردن.

پدربزرگم نگاهی به ما سه تا انداخت و گفت -بچه ها شما که چیزی نخوردید هیراد که معلوم بود حال مارو میفهمید و میدونست چقدر استرس داریم با لبخند جذابی رو به پدربزرگم کرد و گفت -دستتون درد نکنه اقاجون ما که سیر شدیم. داخل پذاری منتظرتون هستیم تا نتایج رو ببینیم . بعد از اینکه هیراد حرفش رو گفت بلند شد من و آتناز هم همیطور و با هیراد به سمت پذیرایی حرکت کردیم .وقتی وارد پذیرایی شدیم هیراد و آتناز روی مبل نشستن. هیراد مشغول موبایلش شد و آتناز هم چشماهایش را بست و به مبل لم داد میدانستم هر وقت استرس زیادی یا عصبی است این کار آرامش میکند منم فقط طول و عرض پذایریی را طی میکردم نمیدانم چقدر مسیر رفته را برگشته بودم. استرس هنوزم مثل خوره به جانم افتاده بود. در افکار خودم بودم که با صدای پدربزرگم که مخاطبش من بود برگشتم سمتش که دیدم نشسته و آتناز هم کنارش هست همه دور هم بودند و به من چشم داشتند که پدربزرگم گفت:

-حورا بابا جان کجایی سه ساعت دارم صدات میزنم مانند بچه ای شده بودم که عروسکش را گم کرده و فقط گریه میکرد انگار منتظر همین حرف بودم که بلند زدم زیر گریه و گفتم +حالم بده اصلا حالم خوب نیس همش استرس دارم نکنه نتیجه دلخواهم رو نیورده باشم هیراد با لبخند اومد و طرفم و من رو در آغوش گرفت و گفت -اِههه اجی خوشگله گریه چرااا تو کی این همه لوس شدی؟؟ بعدشم استرس چی رو داری نتیجه دلخواهتم نیورده باشی فدای سرت با حرف هیراد ارام گرفتم و به سمت پدربزرگم رفتم.

سمت راستش آتناز نشسته بود و سمت چپ که خالی بود نشستم که پدربزرگم رو کرد سمت هیراد و آرمین گفت -بچه ها برید ببینید بچه ها چی آوردن

آرمین و هیراد چشم آرومی گفتن و در لب تاپم شروع کردن به دیدن نتیجه من و آتناز بعداز چنددقیقه ای آرمین سرش رو بلند کرد و بلند و با لبخند گفت -خُب خُب آتناز آریا منش با رتبه رتبه رتبه ۱۰۰۶پزشکی تهران آتناز نفس هبس شده اش رو بیرون داد ولی توی شوک بود بعد از چنددقیقه شروع کرد از خوشحالی به جیغ و دادن کردن. همه بهش تبریک گفتن که مادربزرگم رو کرد سمت آرمین و گفت :

-آرمین مادر به قربونت زود تر نتیجه این بچه هم اعلام کن بچم دیگه رنگ به رو نداره لبخند بی جونی براش زدم که همون موقع آرمین نگاهی به من کرد و با شیطونی گفت -خوبه خوبه ترشی نخورده یه چی میشی و……… نذاشتم ادامه بده تند گفتم +آرامین تورو خدا زودتر بگو چی آوردم رتبه ام چند شده استرس عمونمو بریده بگو دیگه آرمین چهره غمگینی به خودش گرفت و گفت -والا ما میخواستیم بگیم خودتون اجازه ندادید خوب حورا جان شما با رتبه این جاه که رسید لبخند بزرگی زد که تا روده بزرگشم دیدم.

با حالت کنجکاوی نگاهش کردم که خودش ادامه داد -حورا آریا منش با رتبه ۱۰۰۳پزشکی تهران با این حرف آرمین رفتم توی شوک اصلا نمیتونستم درک کنم یعنی واقها اخر پزشکی اوردم نه امکان نداشت چند بار زیر لب پزشکی را تکرار کردم ولی انگار به خودم اومده باشم شروع کردم به جیغ زدن و خوشحالی کردن. با همه روبوسی کردم و همه بهمون تبریک گفتن رفتم سمت آتناز با لبخند شیطونی شروع کردم خوندن اهنگ دکتر ساسی

-دکتر حورا دکتر آتناز آتناز هم با من گفت

-جونننننننننننننن دکتر

من در ادامش گفتم

+بدو پیکمو پر کن

آتناز میخواست بخونه که صدای امیر همایون بلند شد که گفت

-سلام گلای تو خونه محصلای نمونه لطفا حرفی های خاله دکترا رو فراموش کنین اخه اگه اینا دکتر مملکت بشن قلب رو میزارن جای مغز و مغز رو جای قلب

با این حرف امیر همایون همه شروع کردن به خندیدن که آرمین و هیراد هم زمان باهم گفتن -گل گفتی داداش وایی بحال ما که دکترمون حورا و آتناز باشن و سه تاشون با هم خندیدن با اینکه خودمم خنده ام گرفته بود اما با اخم رو کردم سمت امیر همایون و گفتم :

+اولا سلام کی اومدی که ما ندیدیم؟ بعدشم چیزه که زیاده دکتره مگه من اجی آتنازم التماست کردیم بیاین پیشمون؟ برید یه دکتر دیگه امیر همایون با خنده گفت -ای جونممممم داداش به فدای اخمش وا کن اون اخم هارو توله.سلامممم به روی ماهت قشنگم خوبی اجی حورا راستی تبریک میگم منم از خدام باشه که اجیم دکتره بعدم به سمت من و آتناز اومد و مارو گرفت توی آغوش برادرانش و پیشونی هردمون رو بوسید و به اتناز هم تبریک گفت.

همه دور هم در حال بگو بخند بودیم که یاد فاطمه و نفس افتادم. نفس و فاطمه دوستان صمیمی من و آتناز بودن. نفس که نوه دوست پدربزرگم میشو و فاطمه دختر شریک پدربزرگ٬ بخاطر همین رفت و آمدا ما باهم صمیمی هستیم‌ تصمیم گرفتم که تماس تصویری باهاشون بگیرم . رو کردم سمت آتناز و گفتم +اتی بیا میخوام با دخترا تماس تصویری بگیرم عمو و زن عمو از وقتی فهمیده بودن آتناز پزشکی اورده همش آتناز رو تحویل میگرفتن و بهش تبریک میگفتن ولی پدر مادر من به سردی تبریک گفتن با اینکه ناراحت شده بودم ولی هیچی نگفتم نمیخواستم روزم خراب شه همون موقع اتناز نگاهم کرد و گفت

-حورا تو چت شده چرا ناراحتی ؟؟ بلند خندیدم و گفتم +نه بابا ناراحت کجا بود بیا تماس بگیریم گوشیم رو روشن کردم وتماس تصویری سه نفره رو برقرار کردم که بچه ها زود جواب دادن بعد از سلام احوال پرسی نگاهی به بچه ها انداختم و گفتم -اکسیژنم و فاطی جونم کنکور رو چیکار کردین چه چیزی اوردین؟ نفس با جیغ گفت -حورااااا دستم بهت برسه میکشمت اکسیژن چیه که تو میگی بگو نفس. من پرستاری تهران شما چی اوردین ؟؟ همون موقع اتناز با لبخند جذابش گفت – منوووو حوراااا جونمممم پزشکی تهراننننن فاطمه و نفس بعد کلی جیغ کشیدن و ذوق کردن بهمون تبریک گفتم که انتاز خطاب به فاطمه گفت -خب فاطی جون منو حورا و نفسی گفتیم چی اوردیم تو هم بگو دیگه فاطمه هم با لحن لوس مانندی که من به شدت بدم میومد گفت -باسه حاله آتناژی منم موگم من…….. نذاشتم ادامه حرفش رو بگه با صورت درهم گفتم +فاطمه تو رو خدا درس صحبت کناااا اینجوری حالم بد میشه فاطمه با نیمچه لبخندی گفت

-باشه اجی حورا حالا که چیزی نشده.راستی آتناز جونم منم بینایی سنجی تهران اوردم هممون بعد از کلی حرف زدن و تبریک گفتن میخواستیم قطع کنیم که همون موقع نفس گفت -راستی بچه ها امشب که همه خونه آقا جون من دعوت هستید میخواین بیاین. فاطمه در جوایش گفت -ما که امشب خونه عمو رضا دعوت هستیم نمایم بابا هم با عمو اردشیر صحبت کرده. نفس خطاب به ما گفت -شما چی میاین ؟؟؟ منم در جوابش گفتم +والا اقاجونم که تا الان چیزی نگفته ولی مطمن باش که ما میایم. بعد از این حرفم خداحافظی کردیم که همون موقع مامان اومد و همه رو برای صرف نهار دعوت کرد.

همه با هم به سمت میز نهار خوری رفتیم بازم مثل همیشه همجور غذا ‌و دسر توش بود. نشستم و به اندازه نیازم برای خودم کشیدیم. بعد از اینکه همه غذاشون رو کشیدن رو کردم سمت پدر بزرگم و گفتم +اقا جون بنظر خودتون بی انصافی نیست که این همه غذا اونم برای چند نفر؟ بنظرتون اسراف نیست وقتی بعضی ها هستن هنوز هم گشنه و تشنه اند؟ اگه مشکلی نیست از امروز به بعد فقط در حد نیاز درست کنید. پدر بزرگم با لبخند مخصوص خودش رو کرد سمتم و گفت پدر بزرگم لبخند مخصوص خودش زد وگفت -حورا دخترم از این طرز فکرت خوشم اومد . از اینکه به فکر هم وطنت هستی خوشحالم ٬،ولی حورا جان ما چون امشب تعداد ما زیاد بود زیاد غذا درست شده . وبا ید اینو بدونی که هرماه مقدار پول فابل توجهی به حساب خیره واریر میشه . که بچه ها هیچ کمبودی ندارن .

همانطور که بلند میشدم شرمنده سرم رو پایین انداختم وگفتم

+ببخشید آقا جون من نمیدونستم یدفعه یادم اومد ناراحت شدم .

بعدم رو کردم سمت ننه زهره وگفتم +دستت درد نکنه ننه جونم خیلی خوشمزه بود ننه زهره بالبخند نگاهم کردو گفت -ننه به قربونت تو که چیزی نخوری مادر بشین یه ذره بیشتر بخورم . هیچ نگفتم و فقط لبخند زدم وبه سمت نشیمن رفتم همنطور که نشسته بودم به فکر رفتم خدایا چرا مامان وبابای من از صبح تا حالا اصلا باهم حرف نزدن اگه اگرم زدن فقط در حد دو کلمه بوده -پخخخخخخخخ هینی بلند کشیدم و برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم که دیدم بله بازم آقا هیراد بود که منو ترسونده با حالت تعدید دستمو بلند کردمو گفتم +هیراد گرفتمت تیکه بزرگت گوشته آرمین همون موقع بلند دادزد -بدو داداش فرار کن که اوضاع خطریه حالا هیرادبدو منم بدو پشت مبل پرید که با سرعت به طرفش رفتم ویقه تیشرتش رو گرفتم اونم همنطور که در حال فرار بودکه همون موقع یه صدای گفت

-شترقققققق اولین نفری که از حالت شوک بیرون اومد ٬خودم بودم اما برای اینکه جو را عوض کنم با قهقه بلند خندیدم که هیراد گفت -بخند اره بخند مگه لباس تو پاره شده . نگاهشو کردمو با خنده گفتم +نگاه این جنس تیشرت به درد نخورهاا بودا . خسیس نباش داداش یکم دلت بیاد پول بیشتری خرج کنی . لباس درست حسابی بگیر که با یه کشیدن پاره نشه . با صدای بلند خندیدم وراه رو کج کردم وبه سمت بقیه رفتم . با این حرف من همه خندیدن که هیراد گفت -پس جنس لباس خوب نبود . وایسا توله الان بهت نشون میدم بینم جنس لباس خوب نبود یا اجی ما لباس رو زیادی کشیده پاره شد.

با این حرف هیراد پا به فرار گذاشتم که با یه حرکت توی آغوش گرم وبرادرانه هیراد فرورفتم .وکنار گوشم لب زد -اجی کوچیکه داشتیم . که فراری میکنی تو با این حرفش فکر کردم که خبری از اذیت کردن نیست که همون موقع هیراد منو خوابوند روی مبل وشروع کرد به قلقلک دادن من به شدت قلقلکی بودم با جیغ وبریده بریده گفتم +اییییی ……. دادا….ش غلط…… کردم ……ولم کن…. هیراد انگار که منتظر حرف من بود دست از اذیت کردن برادشت وکنارم نشست ونگاهی به جمع کردوگفت -با اجازه برم لباس عوض کنم . که همون موقع اقاجون نگاهی به من وهیراد انداخت وگفت

-انشالله که همیشه همینجور خندون وشاد باشید . هیراد بشین پسرم حرفم زیاد نیست بعد رو لباس بپوش . منو هیرادممنونی گفتیم وروی مبلی نشستیم .که همون موقع امیر همایون گفت -اگه شوخی های شما تموم شده. اقا جون شروع کنه . هیراد با شیطونی نگاهم کردو خطاب به امیر همایون گفت -نه هنوز تموم نشده همون موقع من وآتناز وآرمین باهم گفتم +دیگه بسهههههه هیراد با لبخنددختر کشش گفت -بس نیست گلناره با این حرفش همه شروع کردین به خندیدن که ٱقا جون جدی رو کرد سمتمون وگفت -بچه ها الان همه اینجا جمع شدید که بهتون بگم امشب همه خونه اردشیر دعوت هستیم برای اومدن نوه هاش یه دور همی گرفته وماهم دعوت هستیم وهمه باید بیاین . پسبند حرفشم گفت -حالا هم بلند شید برید بخوابید که برای امشب سرحال باشید بعد از حرف پدر بزرگم هرکس به اتاق خودش رفت . روی تختم دارز کشیدم . بعداز کلی چرخ زدن در اینستا٬آلارم گوشیم را برای ساعت شش نتظیم کردم پلهکایم کم کم سنگین شد وبه خوابی عمیق فرو رفتم .

با داد وفریادهای آتناز کلا خواب از سرم پرید وبیدار شدم -حورا ٬حورای بلند شو آماده شو . همون موقع صدای آلارم گوشیم بلند شد با بی حالی شروع کردم غر زدن +اِهههههه آتیییی اینو قطع کن . وایییی خدا کی الان بیدار میشه میره مهمونی آتناز با خنده گفت -دختر بدو بدو برو حاضر شو . اینقدرم غر غر نکن . به سمت سرویس رفتم وآبی به دست وصورتم زدم . وقتی بیرون اومدم خبری از آتناز نبود . چند بار صداش زدم ولی مثل اینکه رفته . شونه ای بالا انداختم وبه سمت کمد لباسام رفتم ٬مانتوی سفیدم با شلوار مام استایل یخیم رو پوشیدم . بعد از حاضر شدن به سمت میزآریشم رفتم وموهای بلندم را گیس تیغ ماهی کردم وحالت دوگوشی به سمت چپ وراست فرستادم . یک رژلب کالباسی زدم وشال مشکی رنگم را پوشیدم ‌. موبایلم را داخل کیفم گذاشتم وکفش ورنی مشکی ام رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم . همون موقع آرمین هم از اتاقش بیرون اومد ‌٬سرتا پام را رصد کرد و در آخر با اخم زل زد در چشم هایم وگفت –

مانتو کوتاه تر ورنگی تر نداشتی؟! با تعجب نگاهش کردمو گفتم‌ +- واههه خیلیم خوبه. وبی اهمیت راه هم رو کشیدم که برم که بازوم کشیده شد . آرمین با فکی منقبض شده گفت – با اعصابم بازی نکن حورا ٬ امشب با هیچکس گرم نمیگیری فهمید؟ با این حرفش اخمام به شدت درهم رفت وبا حرص گفتم + به توچه؟! پسر عمومی درست٬ مثل داداشمی درست . ولی چرا اینجوری صحبت میکنی ؟ چندبار با پسرا گرم گرفتم ٬که تو دیدی.

با این حرفم فشار دستاش دوربازوم بیشتر شد . با اخم گفت -منم درکل گفتم ٬ نفهمیدم چشم بگی . دست هایم رو به زور از دستش بیرون کشیدم . دست هایم رو به زور از دستش بیرون کشیدم . هنوز قدمی برنداشته بودم ٬که بازوهایم را محکم تر از قبل در دست گرفت . -حورا نشنیدم چشم بگیاااا ! چرا اینقدر تو لجبازی ؟؟ با حرص گفتم +نمیگم . نمیگم اصلا به توچه ؟! اصلا تو چرا دخالت میکنی ؟ با حرص گفت – امشب میفهمی چیکارتم حورا ٬امشب میفهمی .

منم مثل خودش با نیشخند گفتم +خواهیم دید ! وبا دست براش خداحافظی فرستادم پسره پرو فکر کرده کیه ٬این آرمینم عوض شدهااا . از پله های که به نشیمن راه داشت پایین اومدم . میخواستم برم به نشیمن که صدای مامان وزن عمو رو شنیدم وپشت ستون قایم شدم . بابا وعمو هم کنارشون وایساده بودن وبه مکالمه های زن عمو ومامان گوش میکردن . دختر فضولی نبودم ولی کنجکاو شدم چون آرمین هم گفت امشب میدونی چیکارتم ٬خیلی دلم میخواست بدونم در مورد چی صحبت میکنن. همون موقع صدای زن عمو روشنیدم که داشت میگفت – حاله جان حالا تو با حورا صحبت کن ببینم نظرش چیه ؟

مامانم در جواب به زن عمو گفت -گفتم که مهوش نمیشه ٬من خودم بچم رو میشناسم میدونم که اگه بگم ذهنش درگیر میشه ول به درس نمیده . بزار حداقل دوسه ترم از دانشگاهش بگذره اونوقت من باهاش صحبت میکنم . عمو هم با موافق بودن با مامان گفت -اره نظر منم همینه . بزاریم یه کم زمان بگذره ٬داداش نظر تو چیه ؟؟ با متفکر دستی چونه اش کشید وگفت -داداش هرچی که خیر صلاح. خترمه همونو میخوام منم با شما موافقم زن عمو با اخم گفت -هرجور خودتون صلاح بدونید دیگه . خیلی کنجکاو شدم یعنی درمورد چه موضوعی میخواستن با من صحبت کنن .

با صدای بچه ها که داشتن به این سمت میومدن سریع به نشیمن رفتم وبا سر صدا گفتم

+چه دلنواز اومدم اما باناز اومدم !من حاصرم بریمممم .

همه با سر صدای من اومدن سالن . که هیراد به سمت پرواز کرد ودر آغوشم کشید وگفت -چته بچه ؟! باز که کل خونه رو روی سرت گذاشتی . همون موقع آقاجون اومد و روبه همه گفت -بچه ها حرکت کنیم تا دیر نشده زشته . وراه افتاد . خدارشکر که عمه اینا نبودن حوصله ارغوان وطعنه های بی موردش رو نداشتم . همه با هم به سمت ماشین ها رفتیممم . میخواستم به سمت ماشین بابا برم که هیراد دستمو گرفت

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

5 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دکاروس
دکاروس
3 سال قبل

عزیزم عالی بود افرین همین جوری ادامه بده !
راجع به تایپم خداییش درکت می کنم یعنی موقعی که رمانمو یه با واسه ویرایش می خونم یه جور لامصب کلماتو تغییر میده که تا فیها خالدونم تعجبه و بس 😂😂😂😐😑😶
ولی جدا از شوخی همین جوری پر قدرت ادامه بده !

Artamis
Artamis
پاسخ به  دکاروس
3 سال قبل

سلاممممم کیمیییییییی جونممممممممم .مرسیییییی فداتتتتت بشمممممممم مننننن چشممممم چشمممم . کیمییییی جانننن اگه ایرادییی داشتتتتت خوشحاللل میشممم بهم بگییییی عزیزمممم . واییییی کیمی نگووووو موقعی که میخواهی تایپ کنییی وای وای

Naziiiiii
3 سال قبل

عزیزممممم خیلییی قشنگههههه 😍😍😍😍
من عاشقش شدممم 😊
نستر هرچند روز یک بار پارت داری؟؟
😍😍😍😍😍

Artamis
Artamis
پاسخ به  Naziiiiii
3 سال قبل

سلامممم عزیزمممم مرسییی گلممم 🙂
هر سه روز یک بار وشاید شد چار روز ولی زیاد نمیزارم بشه 🙂

Atoosa_80
Atoosa_80
3 سال قبل

نستررررررررن با رتبه 1006 پزشکی تهران غیر ممکنه!

Artamis
Artamis
پاسخ به  Atoosa_80
3 سال قبل

سلام آتوسا جونم من رمانم رو برای یکی از نویسنده های شهرمون فرستادم. بعد من زده بودم رتبه ۱۰و۱۱ولی گفت که اینجور قشنگ نیست وحدود۱۰۰اینا باشههه ولا من دیگه نمیدونمم

mahya_g
پاسخ به  Artamis
3 سال قبل

رمان قشنگیه
نسترن جان عزیز لطفا خوب تمومش کن ولطفا تایم پارت گذاری هاتم مرتب باشه مرسی گلم موفق باشی😍🤗🤗

Artamis
Artamis
پاسخ به  mahya_g
3 سال قبل

سلاممممم گلممم چشم حتمااا آخرش که خیلی قشنگههه چشم هر سه روز یک بار یا هر چهاروز یک بار پارت داریم

Atoosa_80
Atoosa_80
پاسخ به  Artamis
3 سال قبل

خب یه صفرشونو بنداز درست میشه بنویس 106 و 103 اینطوری کاملا منطقی و درسته!

Artamis
Artamis
پاسخ به  Atoosa_80
3 سال قبل

اوههههههه آتوساااااا بگووو چی شدهههه . یک صفر اضافه دارتر گذاشتممممم واییییی خدااااااااا اشتباه شده بببخشید دوستان رتبه آتناز ۱۰۶هست ۱۰۰۶واییییی

Atoosa_80
Atoosa_80
پاسخ به  Artamis
3 سال قبل

خخخخخخخ!
گفتم چرا بالا گفته حدود 100 الان که حدود 1000 شده!

Artamis
Artamis
پاسخ به  Atoosa_80
3 سال قبل

ببخشیددد عزیزممممممممممم ببخشید آتوسا مگه نه تند تند تایپ میکنم اینجوری میشه

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x