13 دیدگاه

رمان سکانس عاشقانه پارت 34

0
(0)

 

* دانای کل *

کلافه در جایش غلت می زند و با خود فکر می کند شاید اشتباه دیده…از اون فاصله زیاد چطور مطمئن باشد که اشتباه ندیده است؟

نفس حبس شده اش را بیرون می فرستد و می نشیند …!

کف دستش را به سینه اش می زند..

_امیرعلی : چه مرگته لعنتی…بخواب لعنتی بخواب..!

دستش به سمت قاب عکس می رود و برای اولین بار محکم روی زمین پرتش می کند…

قاب به پشت روی زمین می افتد..

نگاه اشک الودش را به قاب می دوزد…و دست هایش را مشت می کند …و با خود لب می زند

امیرعلی_ چه غلطی کردی احمق…شاید هنوز هم تنها دارایش همین قاب عکس باشه..!

از تخت پایین می اید و به سمت قاب عکس می رود این بار با ملایمت قاب عکس را برمی دارد ..!

چشمان پر از اشکش را به تصویر داخل عکس می دوزد و با صدای گرفته ای می گوید :

_ خیلی حس بدیه عزیزم …خیلی بدِ که فکر کنی دوسال بازی خوردی..!

با صدای در اتاق از فکر بیرون می اید ..دستگیره در پایین کشیده می شود و در باز می شود ..!

نگاه نگران مادرش حواله صورتش می شود و می پرسد :

_ چی شده امیر؟ چرا انقدر قرمز شدی؟

نگاه شرمنده اش را می گیرد اومدنش به این خونه چه فایده داشت وقتی هر ثانیه اش را برای مادرش زهر می کرد..!

لبخند زورکی می زند و می گوید :

_ چیزی نیست مامان ..داشتم با حسین حرف میزدم …اون دلقکم میشناسی دیگه …

بعد از بلغور کردن چهارتا دروغ و راضی کردن مادرش از این که حالش خوب است و رفتن او به سمت تلفن همراهش می رود …شاید حسین می توانست به او کمک کند …توجه ای به ساعت نمی کند و تماس را برقرار می کند و….

نگاه متعجبش را از خانه قدیمی که روبرویش ایستاده بود می گیرد و رو به حسین می گوید :

_ مطمئنی همینجاست؟

_حسین : اره بابا هنوز دنبالشن مجبوره خودشو مخفی کنه..!

نگاه حسین روی ابروهای درهم امیرعلی تاب می خورد و ادامه می دهد :

_ تو مطمئنی حمید رو دیدی؟ شاید سام رو دیدی اشتباه گرفتی..!

کلافه دستش را بین موهایش می کشد…خودش هم به اینکه اون مرد حمید باشه شک داشت ..اما تا اینجا امده بود باید مطمئن می شد..!

_حسین : یه درصد هم احتمال بدیم بهار زنده باشه …میخوای چیکار کنی امیرعلی؟

نگاه از چشمای کنجکاو حسین می گیرد …

با باز شدن در خانه هر دو بحث پیش امده را فراموش میکنند ..!

حسین به زن چادری که از خانه خارج می شود اشاره می کند و می گوید :

_ این فرزانه اس؟

_امیرعلی : اره خودشه..!

_حسین : الان میخوای چیکار کنی همینجا چادر بزنیم تا حمید رو پیدا کنی؟

در ماشین را باز می کند و بدون توجه به غرغر کردنای حسین به سمت خانه حرکت می کند ..!

به لطف قدیمی بودن خانه بالا رفتن از دیوار کار سختی نبود …..

دستهای اویزان شده اش را رها می کند و می پرد ..!

اروم اروم جلو می رود فاصله حیاط تا درب ورودی را طی می کند…هیچ صدای از داخل خانه نمی اید و همین جرعتش را بیشتر می کند ..!

دستش را روی دستگیره در می گذارد …نفس عمیقی می کشد و در را باز می کند و….

نگاه گذرایی به داخل خانه می اندازد … قدمی به جلو برمی دارد که صدای زنگ تلفنش مانع می شود..!

با دیدن شماره حسین تماس را برقرار می کند :

_حسین : یکی جلوی خونه ماشینشو پارک کرده امیر…

درحالی که خود را داخل خانه می اندازد می پرسد :

_ امیرعلی: مرد یا زن؟

_حسین:مرد عینک افتابیش بزرگه صورتشو نمیبینم خودتو یه گوری قایم کن تا تو دردسر نیوفتادیم ..!

باشه زیر لبی می گوید و با عجله به سمت تنها اتاقی که وجود داشت می رود ..!

پشت در اتاق می ایستد و منتظر به در سالن زل می زند …!

بعد از گذشت چند دقیقه در سالن باز می شود ..با دیدن شخصی که تو چهارچوب در ایستاده سر جا خشکش می زند ..!

خودش بود ، همان مردی که روی رفاقتش اعتماد کرده بود و بهار را به او سپرده بود ..!

حس حماقت همه وجودش را می گیرد…از اینکه دوسال شبیه احمق ها زندگی کردِ سرزنش می کند ..!

با حرکت حمید به سمت در اتاق به خودش می اید و عقب می رود و به دیوار تکیه میدهد …!

در به ارومی باز می شود و….

 

نگاه مات و مبهوت حمید روی صورت قرمز شده از عصبانیت امیرعلی خشک شده است ..ناباور و با لکنت لب می زند :

_ حمید : تو …

پوزخندی گوشه لب امیرعلی جا خوش می کند فشار دستش را دور گردن حمید بیشتر می کند و با عصبانیت داد می زند :

_ نامرد من بهت اعتماد کردم …فکر کردی میتونی تا اخر عمرت خودتو قایم کنی؟

نگاه شرمنده اش را از صورت امیرعلی میگیرید چه جوابی در برابر اعتماد رفیق چندساله اش داشت؟

فشار دستش را کم می کند و با تن صدای ارومی می پرسد :

_امیرعلی : زنده اس اره؟

سر زیر افتاده اش را به تایید تکان می دهد

نگاهش یخ می زند …حتی باور اینکه دوسال بازی خورده باشد هم برایش سخت است …دوسال به بدترین شکل زندگی کرد و قید همه چیز را زد حتی مادرش را ….!

تصویر حرف زدنهای احمقانه اش با قاب عکس میخ شده روی دیوار جلوی چشمانش جان میگیرد احساس حقارت سر تا سر وجودش را در بر می گیرد ..!

نفس عمیقی می کشد و قدمی به عقب برمیدارد …

_ امیرعلی : کجاست؟

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…
اشتراک در
اطلاع از
guest

13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sana
Sana
3 سال قبل

چرا سایت باز نمیشه گاهی اوقات ؟؟؟؟
لطفا رسیدگی کنید خیلی رو اعصابه

خدیجه
خدیجه
4 سال قبل

آقا چرا اینقدر کم ؟ ؟ نویسنده کجایی زودتر بذار بابا دیگه اه

...
...
4 سال قبل

این پارت خیلی کم بود

Atrisa
Atrisa
4 سال قبل

میشه بدنم پارت بعدی کی میزارین

عسل
عسل
4 سال قبل

بچه ها حمید کی بود؟سام کی بود؟:(

mina
mina
پاسخ به  عسل
4 سال قبل

والا انقد دیر ب دیر پارت میزارن ایامی رو فراموش میکنیم

s
s
4 سال قبل

نویسنده ی عزیز رسما به شعور مخاطبات توهین کردی رمانت خیلی خیلی مزخرفه و از اون جایی که دیر به دیر پارت میدی معلومه خودتم نمیدونی چطوری ماست مالی کنی فقط جون هر کی دوست داری دیگه رمان ننویس چون یه بچه هم اینو بخونه خندش میگیره

Mehrimah
Mehrimah
پاسخ به  s
4 سال قبل

چرا اینقدر درس پارت میذاری
خواهشا کمی زودتر پارت گذاری کنید

mersaw
mersaw
4 سال قبل

ادمین رمان برتر و رمان من ارور میدن چرا؟!

sima
4 سال قبل

چقد کم بود!!!!!

k.p
k.p
4 سال قبل

بعد این همه مدت این دوخط…ناموسا شما آدمین؟اقا یا خانوم نویسنده ی خیلی غیر محترم؟؟؟؟؟؟خیلی مسخره این خیلی بیش از خیلی مسخره این

ناشناس
ناشناس
4 سال قبل

چه مسخره مثل عروس استاد شد

دسته‌ها

13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x