8 دیدگاه

رمان سکانس عاشقانه پارت 45

0
(0)

لا به لای همین نگاه چرخوندن و ماشین رو پیدا کردن صدای خُرناسی رو پشت سرم میشنوم … حس میکنم کوبش قلبم طوریه که هر آن ممکنه سینه م رو بشکافه … از ترس … از اضطراب … محاله … محاله که همون هاسکی پشت سرم باشه … محاله که تارُخَم اینجا باشه … لبخند پر استرسی می زنم و عقب برمیگردم … با دیدن سگ سفید و طوسی با اون چشمای ابی لعنتیش چشمام درشت میشه … پارس میکنه و دهن باز میکنم که کسی از پشت دهنم رو میگیره … مانع جیغ زدنم میشه …
ریخته شدن خونه بدنم رو تا کف پام حس میکنم … فشارم رو می گم … دزده ؟ … یکی بیخ گوشم لب میزنه : هیسسسس … کولی بازی نداره … از تو بیشتر می فهمه … تو گاز نگیری اون گازن میگیره ! …
ابرو هام بالا میپره … اخم میکنم … صداش رو میشناسم … مگه میشه نشناسم ؟ … آروم دستش رو بلند میکنه … من اما هنوزم بهش تکیه دادم … شکله یه پناهگاه میمونه … پناهی که باعث میشه همون هاسکی بهم حمله نکنه … زبونمم بند اومده … سرم جایی لا به لای سینه ش تکیه داده مونده که باز میگه : بد نگذره ! …
تند می خوام دور شم که صدای خرناس کشیدن سگش نمیذاره و می خوام غرورم رو حفظ کنم .. لب میزنم : خیلی هم بی عیب نیست تا خوش بگذره … بهش بگو بره ! …
ـ عجب ! …
صداش رو بیخ گوشم میشنوم … بلند تر … تا پخش شدنش تو پارکینگ … که دستور میده : جِنی … دو پا … زود …
دوپا ؟ … هنوزم

نفهمیدم معنی حرفش رو که هاسکی جلو میاد …. رنگم می پره …. می دوه سمتم … چشم می بندم و زبونم بند اومده … گازم میگیره الان … حمله می کنه …. می خوره ؟ … نه … مگه میشه … هزار جور برای خودم فکر و خیال میکنم … تا وقتی که روی سینه م چیزی رو حس میکنم ….
اما هنوز سالمم … جاییم درد نمیکنه … نکنه هنوز خونم گرمه … اخه سرپام هنوز … نیفتاده م … لای چشمم رو باز میکنم … صدای نفس نفس بلندی که می شنوم … از فاصله ی نزدیک …. اونقدر که هُرمِ نفسش بخوره به صورتم …. گریه م میگیره …
یعنی روی دو پا بلند شده ؟ … دستاش الان روی سینه م مونده ؟ … صورتش رو به روی صورتم ؟ … باز همون صدا … صدای لعنتی که میگه : زنده ای هنوز ؟ …
ـ تـ … تو … تورو خدا … بـ … بگو … بگو بره …
ـ حالا شد ! …
ـ پایین جِنی … فاصله بگیر …
گوش میکنه … جدا میشه ازم … دورتر می ایسته … نفس نفسم از ترس هنوز قطع نشده و چشمام رو اشک پر کرده …. ترسیده م … خیلی ترسیده م ، تارخ از پشت سرم کنار میره تا رو به روم … دستش اما هنوز روی بازوم مونده … لبخند کجی میزنه … چشماش همرنگه با چشمای هاسکی که با فاصله تر .. آروم تر کف پارکینگ نشسته …. نشسته و کنجکاو داره دور و برش رو می بینه ….
لب میزنه : گریه نداره دختره خوب … نخوردت که …
اخم میکنم و میگم : سـ … سکته کردم ! …
لبخندش عمق میگیره … میگه : بیخیال …. بهت نمیاد با این چیزا از پا دربیای …
دستی پای چشمام میکشم و میگم : بهتر نیست یه جا ببندیش ؟ …
هاسکی روی پاهاش بلند میشه … نیم تنه م رو از ترس عقب میکشم … بی هوا به کت پفکی که هیکلش رو درشت تر نشون میده چنگ میزنم …

نگاهم به جنی مونده و می شنوم که میگه : صدات برا من بالا بره می کشه تو رو ها …
بوی تهدید نمیده … جمله ش شکله تمسخره …. مسخره م میکنه … اخم کرده ازش فاصله میگیرم … انگار نه انگار همین چند دقیقه ی پیش دنبالش میگشتم … توی همین پارکینگ … حالا عصبی ام … اونقدر عصبانی که ابروی بالا انداخته ش رو نمیبینم … ابرویی که وقتی بالا می ندازه با مزه ترش میکنه .. از اون چهره ی خشن فاصله میگیره … همونی که مامان فرشته میگه شکله عزرائیله … حتی تیپ قشنگی که زده به چشمم نمیاد و ازش فاصله میگیرم … سمت آسانسور میرم و نگاهش رو حس میکنم … نگاه خیره ای که روی شونه هام سنگینی میکنه …
محل نمیدم … درها که از هم باز میشن داخل میرم … برمیگردم و دکمه ی 12 رو میزنم … نگاه میکنم به تارخی که ایستاده و دستاش رو توی جیباش فرو برده … که گوشه ی لبش بالا رفته … لبخند زده ! … حس میکنم گرمم میشه … چشمکی میزنه … چشمکی که به نظرم جذابیتش رو هزار برابر میکنه … منو بی تاب تر …

درها بسته میشن و من لبخند میزنم … دل بستن که گناه نداره … دل بستم … مهم نیست آریا چیکار میکنه … ما از اولم میدونستیم انتهاش جداییه …

خب حالا جدا شدی … حالا بازم خر شدی و از یکی خوشت اومده … حالا چی ؟ …

صدای دینگ آسانسور رو می شنوم … درها باز میشن و وارد راهرو میشم .. به خودم جواب میدم حالا هیچی … حالا هم از دوست داشتن … از دوست داشته شدن لذت میبرم … ! اگه اونم دوسم داشته باشه …
دستم رو روی زنگ می ذارم و خیلی نمی گذره که در باز میشه … مامان فرشته با اون لباس پشمی و خوشگلش درو باز میکنه و با دیدم می خنده : چرا این همه قرمز شدی ؟ … بیا تو مادر … بیا تو .. هوا سرده …. مریض میشی الان …
لبخند به لب داخل میرم : سلام … آقاجون کو ؟ …
در خونه رو می بنده … صداش رو از پشت سرم می شنوم : حسین تو پذیراییه … آریا چی شد ؟ … خودت زنگ زدی بهش ؟ … من زنگ زدم گوشی در برنداشت …
پوف کلافه ای میکشم … پوت های نسبتا بلندم رو در میارم و میگم : ولش کن … سره کاره …
دمپایی های کنار ورودی رو پام میکنم و میگم : می خوام لحاف تشک ببرم همون جا بخوابه …
دستی رو کمرم می ذاره و سمت خونه هدایتم میکنه : غر نزن … اونم یه وظایفی داره …. به نظرم یه پلیس هیچوقت روز و شب نداره … به نظرم مسئوله در برابر تک تک آدمای کشورش ! ..
ابرو بالا می ندازم و می خوام جواب بدم که آقا جون زودتر از من جواب میده : چه آرمانی حرف میزنی خانوم … ول کن نوه م رو … بذارمت تا صبح از خوبیه برادر زاده ت براش حرف میزنی ! …
لبخند میزنم و سمت آقاجون میرم : وااای آقا جون نجاتم دادی …
مامان فرشته چشم غره میره و سمت اشپزخونه میره … من اما آقا جون رو بغل میگیرم و میگم : خوبی آقا جون ؟ ..
ـ من خوبم … تو خوبی بابا جان ؟ … اون بابای الدنگت که سری به ما نمی زنه … دلمون خوشه تو تلوزیون گاهی می بینیمش .. مامانتم هی میگه جراحی دارم … مریض دارم … تو حداقل شکله اونا نباش …
ـ کم پشت سر پسر و عروسم حرف بزن ! …

آقا جون سری تکون میده … من اما می خندم … آقا جون میره و روی مبل که جا گیر میشه صدا بلند میکنم : من میرم لباس عوض کنم …
صدای مامان فرشته رو از آشپزخونه میشنوم : برو مادر … کمدت رو دست نزدم … عوض کن زود بیا …
سمت اتاق میرم و صدای ملودی آرومه گوشیم رو از توی کیفم میشنوم … حواسم به دونه دونه موهایی که ریخته روی پالتوم پرته … موهای کوتاه و طوسی … بعضی هم سفید … لبخند کمرنگی میزنم … به اتاقی که همیشه برای من کنار گذاشتن میرم و درو می بندم … گوشیم رو از انتهایی ترین نقطه ی کیفم بیرون میکشم … جا می خورم از اسمی که روی گوشیم خاموش روشن میشه … اخم میکنم … نوشتم دردسر ! …
تماس رو وصل میکنم و بیخ گوشم میذارم : الو …
ـ الو و زهره مار … این مسخره بازیا چیه ؟ … نگفتی به ننه بابات هنوز ؟ …
پوفی میکشم و به طعنه میگم : نه که آقا آریا به ننه باباش گفته …
کلافه تر از من لب میزنه : اعصابه بحث ندارم رها … اعصابش رو ندارم … قرارمون این بود بذاری سر فرصت بگی بهشون … نگفتی چرا هنوز ؟… لابد بازم خونه ی فرشته ای ! …
ـ سوای مامان بزرگه من بودنش …. عمه ت حساب میشه … تو ادب یاد نگرفتی ؟ ..
ـ جناب عالی ادب داری بسه … ینی بسه من نه ها …. بسه هفت جد و آبادمه … قیچی کن این دردسره دنباله دار رو ! … سری بعد قول نمیدم نگم چه ریدنی تو زندگیم شده با تو …. فقط ماله کشیدیم روش ، بوش پخش نشه ! …
ـ به مامانم بگم سکته می کنه ! … می فهمی اصلا ؟ …
ـ باس تاوانه کثافت کاریای بابات رو من بدم ؟ … حداقلش من نامردی نکردم … اولش رک و راست گفتم ، زنم … کارمه ! … والسلام …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
Zahra
4 سال قبل

اوایل رمتن جالب بود رفته رفته ریدین توش
پیسنهاد نیکنم دیگه دنبالش نکنین من که نمیخونم دیگه

K
K
4 سال قبل

خداییش کامنتا باحال تر از متن داستانه کندر رو خوب اومدی
احتمالا نویسنده هر دفعه یه ایده به ذهنش میرسه می‌نویسدش کاری به پارتای قبلی نداره

نیلا
نیلا
4 سال قبل

همون رمانه اصن؟؟

ستاره خانم
ستاره خانم
4 سال قبل

پارت قبلی چی بود؟ اینی که داشت از زبونش رمانو میگفت کی بود؟ ؟ /:

s
s
4 سال قبل

اخ خدای من نویسنده داستان خودشو فراموش میکنه سری قبل که رها بهار دوست بودن الان شدن مادر و بچه .در ضمن مامان فرشته که مامان امیرعلی بود شوهر نداشت که احتمالا از تو قبر در اومده و زنده شده و … والا ادم نمیدونه ار حرص بخنده یا گریه کنه نویسنده باید کندر بخوره حافظش قوی شه

Arda
Arda
4 سال قبل

چرت من که دیگه نمی خونم پیشنهاد میکنم ادامه ندید

Lovely
Lovely
پاسخ به  Arda
3 سال قبل

سلام من اولین باره که نظر میدم و واقعا نمی دونم که الان این پارت های ۴۵و۴۴بی ربط شدن ادمین لطفا به نویسنده بگو که درستش کنه.😥😥اما قبل از این رماک خوبی بود.♥️♥️

اسما
اسما
4 سال قبل

امیدوارم زودتر مشخص بشه چی شده چه خبره چون من هنوزم سر در نمیارم✋

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x