5 دیدگاه

رمان سکانس عاشقانه پارت 48

5
(1)

 

سلحشور باز سرجاش میشینه و سرخ شده منو نگاه میکنه که براش ابرو بالا می ندازم …. آریا تند نگام میکنه :
ـ زهره مار … نیشت رو میبندی یا ببندمش ؟ …
سرخ میشم از خجالت … انگاری که پلک زدنم صدا داشته باشه چرا دقیقا باید همون موقع عقب برگرده ؟ …
بهم زل میزنه و اخم کرده میگه : اختلافتون سر چی بوده ؟ ….
وا … چی دارم بگم بهش ؟ … که منو به زور بوسیده ؟ … که با هم درگیری لفظی داشتیم ؟ … آریا منو با خاک یکسان میکنه …. فقط بر و بر نگاش می کنم که آریا کلافه دستش رو لا به لای موهاش فرو می بره و میگه :
ـ جفتتون بازداشتین ! …
بهت زده بهش نگاه میکنم که با همون اخمه لعنتیش زل میزنه به من و میگه :
ـ منتها شما رو من می دونم و شما !
وا می رم … سلحشور تند از جا بلند میشه و میگه : یعنی چه آقای محترم ؟ … این چه طرز رسیدگیه ؟ …
آریا منو به چیزی تهدید کرده که خودش می دونه زود وا می دم … از ترس وا می دم … ترسیده و بی فکر میگم :
ـ دور … دوربین های اتاقم رو چک کنین ! …
سلحشور اونقدری جا می خوره که لالمونی میگیره .. آریا ابرو بالا می ندازه و می دونه که یه جای کار اونقدری میلنگه که سلحشور رو لال کرده ! …
عصبی و با صدای آرومی که سه تامون بشنویم لب میزنه : گهی خورده که نباس بخوره؟! …
نگاهش مچ گیره … به من … به این تته پته کردنم … مچگیره و مچم رو میگیره که بی حرف عقب برمیگرده و مشت محکمی توی صورت سلحشور میکوبه ….
جیغ خفه ای میکشم و سلحشور با صدای بدی زمین می خوره … تند جلو میرم و می خوام کنارش بشینم بفهمم زنده س ؟ .. آریا با خودش چی فکر کرده ؟ … با اون هیکل و اون زور دستی که من یه بار یک دهمش رو چشیدم نگرانه سلحشور میشم …

همین که می خوام کنارش روی زمین بشینم آریا تند جلو میاد و ساعد دستم رو محکم میگیره اونقدر محکم که نتونم تکون بخورم و تو صورتم می غره : چه غطی کرده ؟ … میگی یا به حرفت بیارم ؟ …
گریه م میگیره … اشک هام سُر می خورن و ترسیده میگم : مُرد ؟ …
باز تو صورتم می غره : اون کفتار نمُرده … منتها دهن باز نکنی قول نمیدم نَمیره …
سلحشور اینا رو میشنوه … خون پاشیده توی صورتش … بینیش شکسته انگاری ! … انگاری ؟ … تابلوعه شکسته …. خون راه افتاده و من میگم :
ـ هیـ … هیچی …. فقط خواست اذیت کنه … منم … خب منم زدمش … میدونی که من … من چقدر خرم … ها ؟ … نمیدونی ؟ …
دارم چرت و پرت میگم … خودمم نمی دونم دارم چی میگم … اریا اما خیره بهم مونده و تهش ولم میکنه … محکم … اونقدر محکم که نیم قدم عقب پرت میشم و آریا خم میشه … یقه ی سلحشور رو میگیره و از روی زمین بلندش میکنه …. لب میزنه :
ـ شما همین الان اعتراف کردین … به مزاحمت برای نوامیس و همچنین توهین به مامور دولت حین انجام وظیفه …
سلحشور بی جونه و ناله های ریزی می کنه از درد … آریا یه دستش رو به پشت پیچ میده و با دست دیگه ش یقه ی سلحشور رو از پشت میگیره و کمی خمش میکنه سمت در میره و پرخاشگر با پا به در میکوبه … حسام بیرونه و تند در رو باز میکنه …
با دیدن آریا و اون وضعی که سلحشور داره چشماش گرد میشن … من تند دنبال آریا بیرون میام و میگم : نزنش دیگه … خب ؟ …. میشنـ …
آریا عصبی رو به حسام میگه : این خانوم رو دور کن از من ….
حسام جلو میاد و مانتوم رو از آستین لای انگشتاش میگیره و عقب میکشه تا جلوتر نرم … پرستارا و دکترا با دیدن سلحشور جا میخورن و خشکشون میزنه … ستاری زودتر به خودش میاد و خودش رو به آریایی که بی توجه به مابقی عصبی سمت خروجی ساختمون میره میرسونه و میگه :
ـ چی شده ؟… کاری کرده ؟ … آقا با شمام …

آریا تند میگه : حتمی کاری کرده که حالا ریختش ، بیریخت شده … سوالی هست تشریف بیارین کلانتری …
بیرون میزنه …. ستاری تند عقب برمیگرده و لا به لای جمعیته جمع شده چشمش به من می افته … خودش رو بهم می رسونه و لب میزنه :
ـ چی شده خانوم ملکی ؟ … اتفاقی افتاده ؟ … چیکار کرده مگه امیر ؟ …
امیر اسمه آقای سلحشوره و من حواسم نیست ستاری چی میگه و حواسم به راهیه که آریا از اونجا سلحشور رو برده … حسام جای من جواب میده :
ـ یه … یه کم پرخاشگری کردن … نباید … خب نباید با مامور دولت اینطور حرف زد دیگه ! …
اونم داره پرت و پلا میگه … فقط می خواد این بحث رو جمع کنه … حالا به هر طریقی …. من لبم رو گاز میگیرم و با همون بهت و تعجب سمت حسام برمیگردم … اونم نمی دونه چه خبره !! …
*
رها

ـ دستگاه مشترک مورد نظر پاسخگو نمـ …
گوشیم رو پایین میارم و باز به سر در ورودی کلانتری نگاه میکنم … آریا اخرین باری که اینجا اومده بودم کلی خط و نشون کشیده بود که حق ندارم بازم پام رو اینجا بذارم و حالا می خوام پام رو

پام رو بذارم ، اما با ترس ! …
پوفی میکشم و وقتی یادم میاد پرستارا چپ چپ نگام میکردن کلافه می شم … حتی شاکی میشم از آریا … اما … اما نمی تونم منکر این حسه خوبی که دویده زیر پوستم بشم … حس خوب بابت حمایتی که دیدم …
حسه خوب بابت اتفاقی که برای سلحشور افتاده ! … شاید بدجنسی باشه اما حقشه … آقا اصلا من بدجنسم ! …
ـ ععع … رها …
سمت صدا برمیگردم … با دیدنه سینا لبخند نصف و نیمه ای میزنم : سلام .. خوبی ؟ …
کلاه لبه دارش رو از روی سرش برمی داره … نگام از جایی که کلاه دور سرش انداخته کِش میاد تا صورت مشتاق و خسته ش که با دیدنم لبخند داره … میگه :
ـ اینجا چیکار میکنی ؟ … جونه مادرت واسه ما سر درد نیار ! …
منظورش آریاس … از دوستاش به حساب میاد … مثله حسام که خبر داره زندگی هردومون چقدر پیچیده شده .. دهن باز میکنم که جوابش رو بدم .. اما صدای تند نزدیک شدن کسی رو میشنوم و سمت ورودی برمی گردم … با دیدن حسام بیخیال سلام و احوال پرسی با سینا میشم و منتظر میشم تا حسام بهمون برسه و می رسه … رو به سینا میگه :
ـ کجایی تو بابا ؟ … جناب سرهنگ دنبالت بود ! …
سینا میخواد جوابش رو بده که من صبر نمیکنم و تند رو به حسام میگم : چی شد ؟ … اول کاره منو راه بنداز …
حسام پر خنده سمتم برمیگرده :
ـ به تو چه که چی شد ؟ … من نمی فهمم شما دوستین یا دشمن ؟ …

میگم : من نگرانه سلحشورم ….
حسام ـ آره جونه عمه ت ! …
لبم رو گاز میگیرم … خاک تو سرم .. بس که تابلوام … سینا میگه : چه خبره اینجا ؟ …
حسام ـ هیچی والا …. آریا خان زده سر و صورت یکی رو پیاده کرده … هرچی هم بهش میگیم چرا ، میگه زِرِ زیادی زده باس آدمش کنم … می شناسیش که ! …
سینا منو نگاه میکنه : نگو که این آتیشا از گوره تو میاد ! ….
چشمام رو ریز میکنم تا کمی مظلوم به نظر برسم … اما حسام جای من جواب میده : دقیقا از همونجا بلند میشه ! …
ـ چی میگین شما دو تا بابا ؟ …. اصلا گیریم که …
ـ چه خبره اینجا ؟! …
صدای عصبی و کاملا جنگ طلب آریا نمی ذاره به بحث ادامه بدیم و هر سه سمتش برمیگردیم … با دیدنه من کفری جلو میاد … بهم که میرسه اخم کرده میگه :
ـ بکش جلو اون بی صاحاب رو ! …
منظورش روسریه روی سرم مونده س … بی حواس روسری رو جلو میکشم و میگم : چی شد ؟ …
پرخاشگر جواب میده :
ـ به تو چه ؟ … کی گفت پاشی بیای ؟ … نگفتم جفت پاتو خورد میکنم یه بار دیگه گذرت اینجاها بیفته ؟ …
شاکی سمت حسام برمیگردم :
ـ ببینش … نگا کن … الان کی مقصره ؟ ..
حسام و سینا کلافه به هردومون نگاه میکنن که آریا بی هوا آرنجم رو میگیره و سمت دیگه میکشه … راه می افته و منم دنباله خودش میکشه …. همزمان میگه :
ـ به معینی بگو گزارش امروز بابت تعقیب رو بذاره رو میزم فردا میبینم …
می دونم منظورش یکی از اون دوتاس … اما شاکی صدام درمیاد …
ـ ععع … کجا میری ؟ … با تواما … آریا می شنوی ؟ …

به پژوی سیاه رنگش که میرسیم در شاگرد رو باز میکنه و هلم میده برای داخل رفتن … جا گیر که میشم درو جوری به هم می کوبه که سرجام می پرم و ماشین رو دور میزنه … از پشت شیشه حسام و سینا رو می بینم که نگاهشون به من مونده …
وقتی می فهمن دارم نگاشون میکنم سینا می خنده و حسام لبش رو گاز میگیره و سری به تاسف تکون میده … اخمشون میکنم که در سمت راننده باز میشه و آریا پشت فرمون میشینه … در ماشین رو میبنده و دست میبره برای استارت زدن که شاکی میگم :
ـ چیکار میکنی تو ؟ …
راه که می افته فرمون رو می پرخونه لب میزنه :
ـ من نمی فهمم … واقعا نمیفهمم که باس از دسته جناب عالی کدوم جهنم درکی برم که خوش شانسی بهم رو بیاره ؟ … ها ؟ … نمی خوای دست بر داری از سر زندگیم ؟ … تا کِی باید گند کاری جناب عالی رو جمع و جور کنم ؟ … می شنوی رها ؟ …
می شنوم … اما نطقم کور شده و ذوقه از سر صبح تا الان تو دلم مونده بابت اون حمایت هم دود شده … یعنی دودش میکنه با این جمله ها … جمله هایی که دلم رو میشکنه …
شاکی به نیمرخش نگاه میکنم و می خوام حرف بزنم اما می ترسم بغضی که توی حنجره م مونده شکسته بشه … که رسوا بشم …
نیم نگاهی بهم میندازه و باز به رو به رو خیره میشه :
ـ چیه ؟ … آب غوره میگیری بازم ؟ … دروغ میگم ؟ … جمع کن خودت و زندگیت رو … نمی تونی ؟ …
بی محل به جمله و سوالش … حتی حرفاش روی داشبورد میزنم : نگه دار …. با توام … می شنوی آریا … نگه دار گفتم …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
اسما
اسما
4 سال قبل

دقیقا هر چند منم نفهمیدم امیرعلی و بهار چی شد اما بنظرم رها کنار آریا جذاب تره تا کنار تارخ و اون سلحشور بنظرم اگه پارتا یکم طولانی تر بشه حداقل زودتر مشخص میشه اینا چه ربطی به هم دارن ما هم از سردرگمی درمیایم

دلارا
دلارا
4 سال قبل

داستان رها و اریا خوبه من خوشم میاد رها با همین اریا بمونه نره با تارخ

Naznin
Naznin
پاسخ به  دلارا
3 سال قبل

این رمانم مثع رمان خانزادع و استاد خلافکار و عروس استاددو قصع ای شدع
اما اونامشخص کردع بودن ک چیشدع
من الان بخوام نتیجع بیگیرم تا همینجا خوندم ،میتونم بگم ک بهار و امیرعلی باهم مچ شدن
آخع یهو 30سال گذشت یعنی چی تورو خدا؟؟؟؟

زینب
زینب
4 سال قبل

داستان رها و آریا قشنگه دوسش دارم ولی واقعا خیلی مسخرس که نویسنده داستان بهارو امیر علی رو نصف کاره و بی سروپیکر ول می نه میره سراغ یه داستان دیگه:\\\\\\\

زهرا
زهرا
4 سال قبل

نویسنده چکار میکنییییی؟؟؟؟؟؟؟؟دقیقاااااا چکار میکنی؟؟؟؟؟الان امیرعلی و بهار هنوز تکلیفشون معلوم نیست چرا پریده ۳۰ سال بعد آخه😐😐😐😐😐فازت چیه؟؟؟؟جمعش کن تروخداا

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x