1 دیدگاه

رمان سکانس عاشقانه پارت 52

0
(0)

 

ـ رها …. رها کجایی مامان جان ؟ …
تکونی می خورم و بی حواس میگم : ها ؟ ..
مامان میخنده : با چی خرش کردی که بی بحث رفت تا بیاد ؟ …
ابرو هام بالا می پرن ….
ـ وا … چی میگی برا خودت مامان …. میدونی بابا چقدر نگرانه ؟ …. پا شدی اومدی اینجا که چی ؟ …
مامان اخم میکنه : ببخشید اگه پاشدم اومدم اینجا …
از جا بلند میشه … دلخور شده … من خودم اوضاع و احوالم خوب نیست و این وسط وقت گیر اورده ؟ … بیخیال نق زدن و غر زدن به خودم میشم و دنبال مامان که از اتاقم بیرون میره ، بیرون میرم و میگم :
ـ مامان … مامان با توام …
مانتوش رو از روی مبل چنگ می زنه که خودم رو بهش میرسونم … مانتو رو میکشم … میگم :
ـ وایسا دو دقیقه ! … با بابا دعوات شده چرا از من دنباله بهانه ای ؟ … میگم قهر نکن … دلخور اگه هستی بهش بگو …. بابا اینکارا تو سن و سال شما زشته به خدا ! …
شاکی تر جواب میده : سن و ساله من ؟ … بابات اشکال نداره ؟ … صدای هر هر کر کرش تا ده تا خونه اونور تر میره … فکر نکن مثله آریاس که نمیشه با یه مَن عسل خوردشا … بابات مار موذه ! …
ـ خب الان یعنی آریا خوبه که با عسل نمیشه خوردش ؟ ..
ـ آریا اگه بَد

ِ …. با بقیه بَدِ … با تو خوبه … این تفاوت قشنگه ! … دل نمیزنه …. دل میبره … اصلا توام به بابات رفتی … بیچاره دامادم ! …
خسته میشه خودش از این یه ریز حرف زدن و نق زدن … روی مبل میشینه و نمه نمه گریه میکنه … پای چشماش رو دستی میکشه و لب میزنه :
ـ پیر شدم دیگه … بس نیست ؟ … هنرمندی ؟ … بازیگری ؟ … خب باش ، لاس زدنت دیگه چیه ؟ … کم گذاشتم مگه براش ؟ … تو بگو ! …
ـ ععع بی تربیت ! …
ـ زهره مار …. دارم درد و دل میکنم ..
لبخندی میزنم و میگم : بی انصاف نباش … چند ساله رفتین شمال به خاطر تو … خداییش غلامه حلقه به گوشه … سوء تفاهم شده حتما برات ! …

لبخندی میزنم و میگم : بی انصاف نباش … چند ساله رفتین شمال به خاطر تو … خداییش غلامه حلقه به گوشه … سوء تفاهم شده حتما برات ! …
محل نمیده … انگاری این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست و از جا بلند میشم … لباسای روی دسته ی مبل مونده رو برمی دارم و سمت اتاق میرم … آریا راست میگه که نمیشه آبرومند بود اینجا … یادم نمیاد چای خشک توی خونه کِی تموم شده ؟ … نسکافه و قهوه هست … چای نه ! …
بی حوصله لباس عوض میکنم … صدای زنگ گوشیم روی تخت بلند میشه و برش می دارم … اسم آریاس … دلم میگیره … حتما باز زنگ زده تا بگه نیستم و نمی تونم بیام .. یا بگه بهم زنگ زدن و باید برم تعقیب و گریز … بی میل تماس رو وصل میکنم و کنار گوشم میذارم …
قبل از اینکه اون حرف بزنه من به حرف میام : ماموریت پیش اومد ؟! …
با مکث لب میزنه : کدوم شامپو به موهات میساخت ؟ …
جا می خورم … تعجب میکنم … شامپو ؟ … سکوتم رو که میشنوه لب میزنه : می خوام یه کم از حالته قبرستون دربیاد خونه ! …
حالت قبرستونه خونه چه ربطی داره به موهای من ؟ … به شامپو ؟ …. لب میزنم : پرژک ! …
صدای بوق اشغال می پیچه تو گوشم … قطع کرد ؟ … یعنی همه چیز رو چک کرده ؟ … آریا از همون اولش از دوش گرفتن توی بیمارستان بدش می اومد … اما حالا برای من عادت شده … از کِی ؟ … خیلی وقت … شاید از وقتی که آریا چمدونش رو بست و گذاشت رفت ! …
لبه ی تخت میشینم و به رو به روم خیره میشم … به دیواری که هنوز عکس جشن عقدمون روش نصب مونده ! به لباس گلبهی و بلندی که دنبالش روی زمینه و به آریای اخم کرده که پشت سرم ایستاده … تا اون روز این همه بهش نزدیک نایستاده بودم …
من فانتزی های دخترونه ی خودم رو داشتم … مثلا قد بلند باشه … ته ریش داشته باشه … جلف نباشه ! .. آریا همه رو داشت به جز علاقه …

صدای آیفون خونه میاد … اومد ؟… از جا بلند میشم و سمت آیفون میرم … صدای مامان رو میشنوم :
ـ آریا که کلید داره ! …
جا می خورم و صبر میکنم … خیلی وقت پیش بهم گفته بود کلید رو دور انداخته … حالا چی ؟ … چرا اینقدر خنگم ؟ …
ـ وا … چرا درو باز نمیکنی ؟ …
به خودم میام و به مانیتور که نگاه میکنم لبخند محوی می زنم … بابام آشفته س ! …. امیر علی خانه بزرگ … دکمه ی باز شدن درو میزنم و سمت مامان برمیگردم : همسر جان هستن ! …
ـ خجالت بکش گیس بریده … جلوی مادرت این طوری نگو ! ..
خنده م میگیره و میگم : باباس …
اخم میکنه … پر غیض و دلخور میگه : چرا باز کردی ؟ .. ها ؟ ..
از جا بلند میشه و سمت اتاق میره … پاتند میکنم دنبالش … مانتویی که روی رخت اویز اتاق گذاشته رو برمی داره و تن میکنه : اینجا جای من نیست … توام با بابات دستت تو یه کاسه س ؟ … اومدم اینجا مثلا دیگه چشمم به چشمش نیفته ! …
ـ عععع مامان تو رو خدا کوتاه بیا … زشته به خدا …
صدای باز شدن در پذیرایی رو میشنوم و تهش صدای بابا امیر رو : بهار … رها … کجایین ؟ … بهار ..
صدا بلند میکنم : اینجاییم بابا …
به ثانیه نمیکشه که خودش رو به اتاق می رسونه و عصبی نگاهش اول روی مامان میره : این مسخره بازی ها چیه بهار ؟ …. این موش و گربه بازیا ؟ …
مامان بغض میکنه : آره خب … بخشید مزاحم کارتون شدم … شما برو به کارت برس … به همون بحثه خنده داری که اون خانومه ریسه میرفت و تو شکله کشته مرده ها نگاش میکردی ! …
خنده م میگیره : بابا …
بابا خنده ی منو که میبینه اخم میکنه : مرض … خنده داره الان ؟ …
سمت مامان برمیگرده : من کِی خندیدم ؟ … من به قبر بابام خندیدم … خوبه ؟ … کفره منو درنیار اینقدر ….
صدای چرخیدن کلید تو قفل میاد … آب میشم اگه آریا اونارو اینطوری ببینه …. اما مامان کوتاه بیا نیست و صداش رو بلند میکنه :
ـ نه پس … من بودم ؟ … چطور میتونی اینقدر وقیح باشـ …
از اتاق بیرون میام و در اتاق رو میبندم … آریا چند تا کیسه دستشه … ابرو بالا می ندازه و لب میزنه : جنگه ؟!
لبخند مسخره ای میزنم و جلو میرم … خم میشم تا یکی از نایلون ها رو ازش بگیرم که کمی عقب میره : نمی خواد … سنگینه …
سمت آشپزخونه میره و منم دنبالش راه می افتم … میشنوم صداشون رو از توی اتاق که مامان گلایه می کنه : این هیچی … شب به شب تهران موندناتم هیچی … چطور می تونی وقتی من میام بگی وقت ندارم ؟ .. گبی کار دارم ؟ .. بعد با اون عفریته ی گریمورت بگی بخندی ؟ ..
لب پایینم رو گاز میگیرم … آریا نایلون ها رو روی میز آشپزخونه می ذاره و میگه : صد بار گفتم بیمارستان دوش نگیر .. هزار تا بلا هست اونجا …. اینقدر هم نسکافه نخور … پیتزا هم به اندازه ش خوبه … بنداز دور اون آشغالا رو …
گوش میکنم … حواسم کنار سر و صدای بابا ایناس که داد میزنه :
ـ خفه شو بهار … خفه شو … کم اَنگ هرزه بودن بچسبون به من

حواسم اونجاست که آریا مچ دستم رو میگیره و پرت میشم اینجایی که هستم … به خودم میام … کنارم ایستاده و خم شده … بسته ای که دستمه رو میگیره و میگه : گفتم آت و آشغال … نگفتم بسته ی حبوبات ! …
جا می خورم … بسته ی عدس رو خم شدم تا بریزم توی سطل آشغال …
ـ ها … خب … خب حواسم نبود … ببـ …
دستم رو میکشه و وادارم می کنه به نشستن روی صندلی … پشت میز آشپزخونه … خودش روکش نایلونی سُس قرمز و دو جعبه ی کارتونی پیتزا رو برمی داره …. میندازه توی سطل و میگه : مگه بار اولشونه ؟ ….
خجالت زده میشم بیشتر … میگم : مقصر باباس …
آریا بی وقفه جواب میده : نیست ! .. کار هرکس یه موقعیتی رو ایجاد میکنه که مجبوری بپذیری … مگه از اولش همین نبود ؟ … مامانتم هزار بار گفته با بدبختی به هم رسیدن ! …
بی ربط به بحثه پیش اومده میگم : چرا این همه خرید کردی ؟…
مکث میکنه … تهش وقتی داره چای بسته بندی شده رو توی قوطی مخصوصش خالی میکنه جواب میده : نظم بده به زندگیت … زشته دختر این همه شلخته ….
پوفی میشکم و میگم : شد یه بار ازم تعریف کنی ؟ ….
آریا دست برمی داره و عقب برمیگرده … من کشته ی این آستین های کوتاهه تی شرتشم وقتی جذب بازوهاش میشه … کشته ی ماهیچه های ساعدش و رگ های بیرون زده ش … قورت میدم خودش رو … ظاهرش رو …. بهم زل میزنه … واقعا یادم نمیاد آریا گفته باشه تو چه کاری من بهترینم ؟ … یا حداقل بهترم …
صدای باز شدن در اتاق رو میشنویم … بابام سرخ شده از عصبانیت و بیرون میاد … صدای گریه ی مامان بهار تا اینجا میاد و آریا از آشپزخونه بیرون میره …
بابا امیر علی رو که می خواد کفش پاش کنه بیرون بره رو نگه می داره و میگه : وایسا آقا امیر … کجا داری میری ؟ ..

بابا که تازه آریا دیده لب میزنه : ببخش … اصلا حواسم نبود … اسباب زحمت شدیم .. دیگه رفع زحمت می…
آریا نمی ذاره جمله ش تموم بشه و میگه : این حرفا چیه … شما آروم باش … پنج دقیقه بشین … رها … رها یه لیوان آب بیار …
تند از جا بلند میشم .. لیوان رو از آب پر میکنم و آریا بابا رو سمت مبل میبره … خودش کنارش میشینه و من لیوان رو به بابا میدم .. لیوان رو از من میگیره و میگه : برا مادرتم ببر … کشت خودشو انقدر گریه کرد ! …
آریا رو میبینم که لبخند کجی میزنه … من اما اخم میکنم و میگم : مسخره س به خدا … نه دعواتون معلومه … نه آشتی تون …
بابا شاکی منو نگاه میکنه : من مقصرم الان ؟ …
شاکی میگم : معلومه که مقصری …. منم الان آریا هر هر راه بندازه برا هر ننه قمری بهم بر می خوره …. من هی میگـ …
نگاهم میره سمت آریایی که کج لبخند زده و ابروهاش رو بالا انداخته … منو نگاه میکنه ! … خاک تو سرم … همینطوری چشمام رو بستم و دهنم رو باز میکنم ! …. ادامه ی جمله م رو قورت میدم و صدای بابا بلند میشه :
ـ این چیزا رو نگی زیر گوشش همینطوریشم شاکیه ! …
آریا میگه : تا اونجا که من بدونم دردی که داره درمونم هست ! …
منو بابا گنگ و گیج نگاش میکنیم که با انگشت به بابا اشاره میکنه : هم دردمی هم درمونم دیگه ! … نگرانش هستین برین آرومش کنین … خودتون ! نه من … نه رها …
بابا پوفی میکشه و آریا از جا بلند میشه …. از کنار من که میگذره مچ دستم رو میگیره و دنبال خودش میکشه …. هر دو به آشپزخونه میریم و من از روی کانتر زل میزنم به بابا که دو دل به میزی که رو به روش هست خیره مونده و صدای آریا رو میشنوم :
ـ هنوز بلد نیستی آشپزی ؟ …
بی حواس نگاش میکنم و رک جواب میدم : نه ! ..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hasti
4 سال قبل

چرا اینقدر کم بیشتر رمانشم که یا نقطه هست یا کاما😐😑جا حساسم تموم شد

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x