رمان سکانس عاشقانه پارت 63

 

خانوم بزرگ میگه : بفرما … حالا به خاطر این .. همینی که تو روت وایساده تو روی من وایمیستی ؟ …
در ساختمون باز میشه و احند داخل میاد : چه خبره ؟ .. چی شده ؟ ..
آریا بی محل به اونا سمت آیدا برمیگرده و میگه : بد گفتن من ؟ .. آره آیدا ؟ …
آیدا قطره اشکش سر می خوره و بغض آلود میگه : اصلا تا حالا کسی رو دوست داشتی ؟ …
آریا ساکت میشه … من دلم میگیره … آیدا بلند میشه و از پله ها بالا میره …
آریا پوفی میکشه و رو به احمد میگه : مقصرم من ؟ …
احمد _ نه … ولی بهتر می تونستی بهش بگی پسر ! …
مژده گرفته به راهپله ها نگاه میکنه و میگه : کاش یه ذره فرصت می دادین بهشون …
آریا رو به من میگه : تو نمی خوای آماده شی بریم ؟ …
مامان فتانه تند میگه : کجا ؟ … هستین حالا امشب … مگه نه کامبیز ؟ …
منتظره تا بابا کامبیز تایید کنه و اونم تند میگه : امشب همه همینجاییم … احمد توام نمیری …
من ولی بی محل به آریا و بقیه از پله ها بالا میرم …
تا رسیدن به اتاقه آیدا و بی هوا و بی در زدن داخل میرم … روی تخت نشسته … صدای آرومه گریه ش تو اتاق پیچیده و من در اتاق رو میبندم …
داخل میرم و میگم : آیدا … گریه میکنی دیوونه ؟ ..
پرخاش میکنه : دیدی چقدر بد شانسم ؟ … دیدی رها ؟ … دلم می خواست اینو .. من دوسش داشتم …. دوستت داره اصلا آریا ؟ …
کنارش میرم … می خوام آرومش کنم و شاکی ام از آریا …
*
(رها )

برو بالا مامان جان …
به مامان فتانه نگاه میکنم و میگم : خوب میشد ما می رفتیما ! …
لبخند میزنه و دستم رو میگیره … ملایم سمت راهپله می کشونه و میگه : برو بچه … آریا منتظره …. برو کم سر آیدا باهاش بحث کن …
پوفی میکشم و ازش رو برمیگردونم …
از پله ها بالا میرم و دلگیرم هنوزم ازش …
سمت اتاقی که برامون آماده شده میرم و در اتاق رو باز میکنم …
جا می خورم … آریا پیراهنش رو درآورده و با گرمکن روی تخت دراز کشیده … اخم کرده در اتاق رو میبندم و شاکی میگم :
_ خونه ی خاله نیستا ! …
نچی میکنه و نگاهم میکنه … لب میزنه : آره … ولی خونه ی بابامه …
اخم کرده میگم : چون خونه ی باباته هرجور دوست داری بگردی ؟ …
آریا کلافه سرجاش میشینه و جواب میده :
_ نکنه تو گلوت گیر کردم ! …
اخم کرده میگم : یه زمانی گیر کرده بودی … تف کردم ! …
زل میزنه بهم … خیره میشه بهم … جلو میرم و بی تفاوت کنارش دراز میکشم …. من نه خجالت میکشم نه بدم میاد و نه حتی دوست دارم روی زمین بخوابم …
آریا همونطور نشسته نگاهم میکنه و میگه :
_ تف کردی ؟ …
چشمام رو میبندم … می خوام بهش نشون بدم که برام مهم نیست … مزخرفه … معلومه که مهمه … مهمه و باز میشنوم :
_ چشمات اینو نمیگن ! …
لعنت به چشمام … اخمو چشم باز میکنم و نگاهش میکنم …. بغضم گرفته و اشک جمع میشه توی چشمام ‌.. لب میزنم : به روم نیار …
آریا بی هوا و بی مقدمه خم میشه .. .از همون جایی که نشسته …

خم میشه و نرم لبام رو می بوسه و باز سرجاش قرار میگیره .. لب میزنه :
_ نصفه جون می شدی از ماموریت که می اومدم !
جا می خورم .. قطره اشکم از شقیقه م راه میگیره تا پایین … فقط نگاش میکنم … لبخند کجی میزنه :
_ تف نکن … بذار تو گلوت گیر کنم …
اخم میکنم و تند سر جام میشینم … نگاش میکنم و میگم :
_ داری بازیم میدی ؟ …
_ فقط دلم برات تنگ شده …
_ داری مسخره بازی در میاری شب اینجا نخوابم ؟ …
آریا پوفی میکشه : از اولشم خنگ بودی … شب خوابیدنه تو چه ربطی به اینجا بودنت داره ؟
هول میشم … راستش باور ندارم که بخواد دوسم داشته باشه و منو بفهمه و حتی از دوست داشتن حرف بزنه ! ….
_ میگم ینی …
آریا با همون لبخندش میگه : اره خب … شاید بترسم بهم دست درازی کنی نصفه شبی … می خوام کاری کنم با فاصله تر بخوابی ! …
ماتم می بره و تهش با مشت توی سینه ش می کوبم …. می خنده و مچ دستم رو میگیره …
_ چیه ؟ … پاچه پارگی می کنی ! …
دلگیرم ازش … به هم می ریزم … میگم : داری از دوست داشتنم سو استفاده میکنی ؟ … می … می خوای دستم بندازی؟ …
اخم میکنه .. لب میزنه : اینقدر بد بودم باهات که تو فکر کنی دارم از احساست سو استفاده میکنم ؟…
_ پس چی ؟ … اینا چه معنی میده ؟
آریا مکثی میکنه … آخرش میگه : برای خودت ولت کردم … اینقدر سخته فهمیدنش ؟ … دوست داشتن همیشه به دو دستی چسبیدن نیست … به ، به زور نگه داشتن نیست ! …
اخم می کنم … از جام بلند میشم و بالشم رو بر می دارم … می رم سمت مبل دو نفره ی اتاق و بالش رو روی اون میندازم …

همزمان میگم :
_ یکی که شعور عشق و دوست داشتن رو نداره نباید عاشقش شد … پررو … تو حق نداشتی جای من تصمیم بگیری …
اخم داره و از جا بلند میشه … شاکی میگه :
_ این چه غلطیه الان ؟ … این جا به جایی ینی چی ؟ … فک کردی اگه بخوام نمی تونم بلا ملا سرت بیارم ؟ …
روی مبل دراز میکشم و محلش نمیدم … چشمام رو می بندم و حواسم نیست … نمیبینم چیکار میکنه … فقط بی هوا دستم کشیده میشه و تهش روی هوا میمونم …
چشمام به سرعت نور باز میشن و به خودم که میام میبینم روی کوله آریا سوارم و داره منو سمت تخت میبره …
می خوام صدام بلند نباشه … زشته .. آبرو داریم … ولی شاکی شده با صدای کنترل شده ای میگم :
_ آریا … آریا لعنتی … آریا ولم کن … با توام …
بی هوا منو روی تخت می ندازه …
دستا به کمر کنار تخت می ایسته و میگه : هی ور میزنی … همینجا بگیر بخواب …
خودش جلو میاد و کنارم دراز میکشه … دستش رو حلقه میکنه دور تنم و پیشونیش رو تکیه میده به شونه م …
نمی تونم جلوی تپشه قلیم رو بگیرم … جلوی این بی محابا کوبیده شدنش رو … نمی تونم مانع شم و گرمم میشه … خشکم می زنه …
حتی تکون نمی خورم …. تهش آریا میگه :
_ آروم … فقط می خوابیم ! ….
مشکل اینجاست که من اینطوری نمی خوابم … من تا صبح ذوب میشم از این هم آغوشی !
مشکل اینه که من تنها کاری که نمی تونم بکنم همون خوابیدنه !
_ ب … برو کنار …
محل نمیده به حرفم و میگه : تارخ رو ول کن … من … من نرفتم که گیره اون بیفتی ! …
نگاهم به سقف می مونه …

3.8/5 - (12 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fateme
fateme
3 سال قبل

واااااای چقد رمانش جالبه ولی خیلی دیر به دیر پارت میزارین و البته همونم کم

Hasti
3 سال قبل

ههههه نویسنده خودشو کشت بااین پارت داد نش

robin
robin
پاسخ به  Hasti
3 سال قبل

داستانت از اریا و رها خوبه اما پارت گذاری هاتون اصلا، زیادش کنید لطفا

baran
baran
3 سال قبل

الان واقعا باید تا ی هفته تو خماری بمونیم؟؟؟؟؟

دلارا
دلارا
3 سال قبل

عاقا چرا انقدر کم؟نویسنده جان چه میکنی؟حالا حتما باید جونمون درآد تا یه دوست دارم از دهان مبارک آریا بشنویم؟

رادوین
رادوین
3 سال قبل

رمان قشنگیه البته اگه نویسنده اون مغز مبارکش رو بیشتر به کار بندازه و بنویسه

ریحانه
ریحانه
3 سال قبل

سایت رمان وان خرابه؟؟؟

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x