9 دیدگاه

رمان سکانس عاشقانه پارت 64

0
(0)

نگاهم به سقف می مونه …. دلخور و دلگیر میگم : میگه دوسم داره … حواسش بهم هست … مراقبمه ! ….
نفس عمیقی میکشه و فاصله میگیره ازم .. .اونم طاق باز دراز میکشه و زل میزنه به سقف … میگه : حواسم بهت نبوده ؟ …
صدای پوزخندم رو می شنوه … می شنوه و عصبی میگه :
_ فک کردی دور بودم حواسم بهت نبود ؟ …
به پهلو سمت اون می خوابم و نگاش میکنم … حالا هر دو به هم زل زدیم و میگم :
_ من حواست رو نخواستم … خودت رو خواستم …
اخم کرده مونده … دلگیر …. میگه : نزدیکت باشه قول نمیدم اتفاقی نیفته ! …
_ همیشه تهدید … همیشه عصبی … همیشه طلبکار ! …
_ رها خوب گوشات رو باز کن ببین چی میگم :
من دور تو رو برا خاطر خودت خط کشیدم … نمی ذارم امنیتت جوره دیگه ای به خطر بیفته ! …
جا می خورم و ماتم می بره … آریا ولی نیم دور می چرخه و پشت به من دراز میکشه … می خوابه …. تارخ خطرناکه … منم می دونم اما … اما تنها وسیله ای که می تونم آریا رو داشته باشم … من احمقم … یه احمق که نمی دونم چطوری باید آریا رو داشته باشم …
*
(آریا)
نور از لابه لای پرده ی اتاق خودش رو داخل کشیده و روی صورتش افتاده …
میشه نقاشیه یه الهه ی زیابرو که خدا رسمش کرده ! ….
من اوله صبحی محو این زیبایی ام … محو این که کنارم دراز کشیده و ملایم و منظم نفس میکشه …
زل می زنم به این چهره ی بی اخم … از وقتی یادمه که جدا شدیم بی اخم و بی دلخوری باهام حرف نزده …
دوست داشتن می تونه یه عذاب الهی باشه … این دوست داشتن آدم رو از پا درمیاره و من اونقدری نگرانه آینده م که نمی تونم به تارخ و بودنش فکر کنم …

شاید اگه کسی دیگه …. دلم نمی خواد این جمله رو هم توی ذهنم تموم کنم … نه …
که بگم کسه دیگه ای بود حتما مشکلی نداشتم … دارم … خوبشم دارم …
خودم بهتر از هرکسی دیگه می دونم که مشکل دارم با این آدمایی که در نبودم با رها حرف میزنن … نگاش میکنن …
نفس کلافه ای میکشم ومی خوام از جام بلند میشم … می خوام دل بکنم از تختی که دسته کم سه ساعتی هست روش دراز کشیدم و زل زدم به رهای غرق توی خواب ….
از کی ؟ … از اذان صبح … نماز خوندنمم به درد خودم می خوره وقتی بغل دسته رهای نامحرم دراز کشیدم و شب رو باهاش صبح کردم …
بی هوا دست رها دور گردنم حلقه میشه … صورتش لا به لای گردنم و نفسی که میکشه …
پلک میزنم طولانی … پلک میزنم و تهش صدا میزنم : رها ….
می خوام بیدارش کنم … حقیقت همینه که به خودم .. به رفتارم اطمینان ندارم …
باز صدا میزنم : رها با توام …
لب بسته جواب میده : اوووم …
من ولی دیگه نمی تونم … نمیشه … بازوش رو میگیرم و کمی فاصله ش میدم از خودم …
چشم بسته پلک میزنه …
هنوز درک درستی از اطرافش نداره و من …. من خودم رو جلو میکشم …
لباش … همون لعنتی هایی که هیچوقت نتونستم مزه کنم … همون لعنتی هایی که قرارم رو بی قرار کرده …
می بوسم … ملایم ؟ .. نه اصلا … من تب کردم …. داغ کردم …

داغ کردم و می بوسم … پلک می بندم … رها بهت زده بیدار میشه …
چشماش گرد شدن و متعجب مونده … من هلش میدم تا وقتی کمرش روی تخت باشه و من جام باز بشه برای خیمه زدن روش … برای تکیه به زانوهام برای بهتر بوسیدنش …
جا میگیرم و دستام رو تکیه دادم به سرش … نمی تونم جداشم … شبیه آهنربای پر قدرتی که فلز ها رو جذب میکنه … اما دفع نمیکنه … می چسبه …
*
(رها )
ماتم می بره … آریا چسم بسته و داره لبام رو می بو … نه نه … داره قورت میده … لبام به گز گز میافتن و من دستام رو بلند میکنم … روی شونه هاش می ذارم و می خوام عقب هلش بدم …
آریا هیچوقت مرز هایی رو که خودش گذاشته رد نکرده …
یادمه روز خواستگاریم که با صدای پر ابهتش به من تفهیم میکرد :
_ توقعه بوس و بغل و عشق بازی نداشته باش ازم …
حالا چی ؟ … حالا اون همه قرار های سخت گیرانه ش کجا رفته که وا داده ؟ … دوسم داره ؟ … حتما داره … رهای احمق ! …
احمقم … احمقم که با یه بوسه قراره وا بدم و خر بشم …
چشمام رو اشک پر میکنه ..‌ این بوسه می تونه بابت پر کاری هورمون هاش باشه … بابت اوله صبحی و غریزه ی جنسیش باشه …
دلم میگیره و پیراهنش رو چنگ میزنم … بی هوا چشم باز میکنه و نگاش به چشمام می خوره …
مکث میکنه … از بوسیدن و مکیدن لبام دست برمی داره و تهش استپ می کنه …
این اشکا توی چشمام رو دیده و دست بر می داره …
کمی فاصله میگیره : ر … رها …

ماتم برده و نگاش میکنم … داره ازم سو استفاده میکنه ؟ … از من ؟ ….
با دست شونه م رو تکون میده … می خواد حواسم به اینجا پرت بشه … من ولی قطره اشکم سر می خوره و میگم :
_ انگ … انگاری که … که …
حوصله م نمیکشه تا بقیه ش رو بگم و نمیگم … از روم کنار می ره و بغل دستم روی همین تخت میشینه …. مضطرب میگه :
_ ف … فقط ….
من از جام بلند میشم … پشت دستم رو روی لبایی که هنوزم گز گز می کنه میکشم و از روی تخت هم بلند میشم …
انگاری که بهم برق وصل کرده باشن همون شکلی خواب از سرم پریده …
آریا هم از جا بلند میشه و رو به روم میرسه :
_ رها با توام …
دست روی بازوم میداره که دستم رو عقب میبرم … دستش رو هل میدم … میگم : تو … تو خودت مرز گذاشتی که ازت توقع نداشته باشم … حالا چی ؟ … ها؟ …. چی عوض شده ؟ …
کلافه جواب میده : گوش میدی چی میگم ؟ میگم یهویی شد …. متوجهی ؟
صدا بلند میکنم : نه … من متوجه نیستم … تو متوجه باش … حالا که یکی دیگه پیدا شده میگه منو دوست داره می خوای اونو ازم بگیری ؟ آره آریا …
جا می خوره … اخم میکنه : گه خورده که بخواد بگیره … من نمی ذارم رها … این جریان اصلا شوخی نداره و منم با تو شوخی ندارم …
چونه م می لرزه … کسی به در اتاق می کوبه … آریا و من به هم زل زده موندیم و صدای مامان فتانه میاد … از همونجا … پشت در …
_ بچه ها … بچه ها چه خبره ؟ …

صدامون رو شنیده … آب میشم از خجالت … هر دومون داد زدیم سر همدیگه …. توی سرویس میرم و نمی فهمم چطوری آب میکشم دستا و صورتم رو …
بیرون می زنم و سر سری لباس می پوشم … آریا هم هرچی دم دستش باشه رو تن میزنه و داره دکمه هاش رو می بنده :
_ رها … رها به قرآن یه بلایی سرت میارم نفهمی از کجا خوردی …
شالم رو وا رفته سرم می ندازم … اخم کرده سمتش برمی گردم : بیار … بهتر …
کیفم رو چنگ می زنم و در اتاق رو یهویی و بی هوا باز میکنم …
مامان فتانه با فاصله تر ایستاده و با دیدنم تکیه ش رو از راه پله میگیره :
_ چی شده ؟ … چه خبره ؟ … صداتون تا هفته کوچه اونور تر میاد …
هول و عصبی لبخند میزنم … می خوام خونسردیم رو حفط کنم اما حفط نمیشه … میگم :
_ دست شما درد نکنه … ببخشید تو رو خدا زحمت دادیم …
از کنارش می گذرم و صدای پای آریا رو پشت سرم می شنوم … صدای مامان فتانه که ازش می پرسه :
_ چیکارش کردی آریا ؟ … ها ؟ …
_ ول کن تو رو قرآن توام … سنگم بباره میگی کاره منه …
_ کاره توعه … رها این مدلی نیست …
به آخرین پله می رسم که در ساختمون باز میشه …
بابا کامبیز چند تایی نون سنگک دستشه و با دیدنم میگه : خیر باشه … چه خبره اینجا ؟ … اوله صبح کجا میری ؟ …
آریا بهم میرسه و شاکی میگه : هیچ جا … فقط باس برینه تو مغزه من …
بابا کامبیز شاکی نگاهش میکنه : این چه مدل حرف زدنه ؟

آریا کلافه پوفی میکشم و میگم : من .. من باید برم . کار پیش اومده !
صدای ایدا رو از بالای پله ها میشنوم : کجا بری ؟ … ععع ..بابا نمی خوای چیزی بگی ؟ …
بابا کامبیز سری با تاسف تکون میده .. سمت آشپزخونه میره و همزمان میگه : حلیم گرفتم روز جمعه ای بخوریم … خبر دارم برنامه ی کاریت خالیه … اینکه با آریا بحثت شده یا نه به من ارتباطی نداره … اما توقع دارم حسابه ما از آریا جدا باشه !
عملا بهم میگه نرم … میگه اگه بری ناراحت میشم … وا رفته به پسیر رفتنش نگاه میکنم و تهش نگاهم کش میاد تا اریایی که لبخند کجی داره و میگه :
_ حساب من پای خودمه خانوم !
اخم میکنم … میگم : منو تو حسابی نداریم …
از کنارش میگذرم و به آشپزخونه میرم … جز بابا کامبیز که داره حلیم رو توی ماهیتابه خالی میکنه کسی رو نمیبینم …
کیفم رو روی میز می ذارم و سمتش میررم … طرف پلاستیکی حلیم رو میگیرم ازش وو میگم : خودم میریزم !
لبخند زدنش رو میبینم و تهش میگه :
_ بیخود نیست عینه آیدایی برام …
صدای مامان فتانه میاد : دستت درد نکنه آقا …
به روم نمیاره سر و صدامون رو شنیده … همین موقع آیدا میگه : مژده … مژده بیا پایین بابا حلیم گرفته نمی مونه براتونا …
آریا داخل میاد و بی حرف روی صندلی کنار بابا کامبیز میشینه …
منم کنار مامان فتانه جا میگیرم … دور ترین از آریا …
آریا اما بهم نیم نگاهی می ندازه … هر از گاهی خیرگیش رو حس میکنم …
بقیه هم میان … احمد و مژده هم هستن … تو همین بین صدای زنگ گوشیم بلند میشه …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahsa
Mahsa
3 سال قبل

چقد دیر پارت میزارین

Sana
3 سال قبل

ایا قصد پارت گذاشتن ندارید ؟؟؟😒😒

Sana
3 سال قبل

حلد دوم از اولی جذابتر و جالب تره
پارت بعدی رو بزارین دیگه

نیوشاSs
نیوشاSs
3 سال قبل

مدیر
این رمان چه روزهایی میزارید؟!؟!

ریحانه
ریحانه
3 سال قبل

اره ولی خیلی دیر به دیر پارت میزارن

لی لی
لی لی
3 سال قبل

این رمان قشنگ ترین رمانیه ک خوندم…

fateme
fateme
پاسخ به  لی لی
3 سال قبل

واقعا

Sana
پاسخ به  لی لی
3 سال قبل

شاید اولین رمان که میخونی

Fateme
Fateme
پاسخ به  Sana
3 سال قبل

نه من خیییییلی رمان خوندم و این جز بهتریناشه

دسته‌ها

9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x