11 دیدگاه

رمان سکانس عاشقانه پارت 76

0
(0)

تا همون خط سینه ای که داره لمسش میکنه …
با چشماش قورت میده منو … اندامم رو … لی میزنه :
_ خواستنیه ….
جیغ میزم و در نهایت یه صدای ضعیف ام ام گفتن از دهنم خارج میشه و تارخ با لذت می خنده …
با دستش سرشونه م رو میگیره و کمی سمت خودش میکشه و تهش بوسه میزنه به قفسه ی سینه م …
میگه : قبلش خودم باهات حال میکنم ….
خیلی یهویی و بی مقدمه دو طرف مانتوم رو میگیره و می کشه ….
صدای جر خوردن پارچه ش توی گوشم شکل یه سمفونی مرگ می مونه که داره بهم می گه آخرین نفساته …
تاب قرمز رنگی که تنمه رو میبینه و ابرو هاش بالا می پرن …
لب میزنه : چقدر سکسی ! آماده ای انگاری ..
تابم یقه بازه … اشکام تند وتند پایین میاد و انگار که تارخ بشنوه صدام رو به التماس می افتم …
میگم : تو رو خدا … التماست میکنم …
ولی اون نمی شنوه … این پارچه ی لعنتی نمی ذاره بشنوه … نمی خوادم بشنوه .‌..
دست دراز میکنه برای باز کردن شالم که صدای ملودی ملایم گوشیش با صدای پشت پارچه ی من قاطی میشه و می پیچه تو دله این خرابه ای که برام شکله زندون نه … خوده زندونه !
تارخی اَهی میگه و گوشیش رواز جیبش در میاره … با دیدن شمارهابرویی بالا میندازه …
تماس رو وصل میکنه و بیخ گوشش می ذاره …
دودل لب میزنه :
_ رویا !!!؟؟
رویا ؟؟؟ … همون دخترکه توی پارتی که با اریا صمیمی بود ؟ …. زمان می بره تا رنگش بپره …
فاصله ش به من نزدیکه و می شنوم صدای پشت خطی رو …

فاصله ش به من نزدیکه و می شنوم صدای پشت خطی رو ….
_ شناختی ؟؟؟؟
تارخ شناخته … منم شناختم …. جا می خورم …. انگاری انتهای دره ی نا امیدی یکی بهم گفته راه نجات تو راهه و کم نیارم !
از خوشحالی گریه م شدید تر میشه … تارخ صدا بلند میکنه :
_ لعنتی ….
کنارم روی زمین وا میره … می شینه روی زمینه خاکی و پر از سنگ ریزه … نگاهش به من نیست .. اصلا معلوم نیست کجا رو میبینه !
فقط لب میزنه : چه بلایی سرش آوردی؟
_ همون بلایی که قرار ه سر تو بیاد !
تارخ اخم میکنه … انگار تازه یادش اومده من هستم که بهم زل میزنه و بیخ همون گوشی لب میزنه :
_ تو که نمی خوای زنه خوشگلت به باد بره !
_ بهش دست نمیزنی … اگه جونتون دوست داری!
_ میشه بهش دست نزد ؟ …. میشه جرش ندا …
آریا عربده میکشه … از پشت همون تلفنه لعنتی و میگه :
_ خودم گردنت رو می شکنمممم ….
تارخ می خنده … عصبی می خنده و قهقهه می زنه …
میگه : چیه ؟ …. سوختی ؟؟؟ …. می خوام فیلمشو برات بفرستم …
آریا مکثی میکنه … عصبی میشه …. می تونم حدس بزنم … تلفن رو یکی دیگه جواب میده :
_ موادت رو اگه می خوای نباس بهش دست بزنی …
تارخ _ می خوای معامله کنی ؟ … فکر کردی احمقم؟
صدای اریا رو می شنوم … از لا به لای دندونای به هم چفت شده ش که میگه :
_ سگه اسکندری و اسکندر اگه سگش مواد رو بو نکشه … خونشو میریزه !
با مکث باز میگه :
_ من همین الانم پیدات کردم تارخ !

من همین الانم پیدات کردم تارخ !
قلبم تند تند میکوبه …. پیداش کرده ؟ … جای منو ؟ … تارخ رنگ به رنگ میشه …
صداز پوزخند آریا و تهش صدای پر از حرص و نفرتش که میگه :
_ این شماره رو از اون زنیکه گرفتی و ردیابی کردی ، فک نکن خیلی زرنگی جوجه !
آریا با همدن حرص می خنده و جواب میده :
_ مهم حالاست …حالایی که تاده مین دیگه محاصره ای …
تارخ دندون غروچه ای میکنه و میگه :
_ انگاری می خوای زنت رو زنده اما … اما بی حیثیت تحویل بگیری !
رنگم می پره …. تارخ با لبخند کجش به من خیره س …. افکار کثیفش رو توی سرش بالا پایین میکنه و منم تنم می لرزه ….
تارخ گوشی رو قطع میکنه … دست دراز میکنه و یقه م رو میگیره … می کشه با خودش …
از روی زمین بلندم میکنه … مچ هر دو پاهام بسته س و می خوام زمین بخورم که نمی ذاره و منو روی کولش بلند میکنه …
میبره … کجا ؟ … نمی دونم .. از خرابه بیرون میزنیم و می بینم چند تا مرد سیبیل کلفت و هیکلی که سمت ما برمیگردن و نگام میکنن …
حالم بد میشه از این همه نگاه آلوده و تارخ سمت یکی از ماشینا میره و میگه :
_ سریع خالی کنین .. د بجنبین لامصبا …. مکان لو رفته …
جمع به تکاپو می افته و هر کسی یه وری می ره …. صدای داد و بیدادشون بلند میشه و همه شون عین مور و ملخ از هم جدا میشن برای سوار شدن توی ماشین ها …
تارخ سمت یه ماشین می دوه … ماهیچه های شکمم از درد حالم رو بد می کنن …
تهش به ماشین که می رسیم منو هل میده روی صندلی شاگرد و در ماشین رو محکم می کوبه …

شونه هام از ترس تکونی می خورن و تارخ ماشین رو دور می زنه ….
سوار میشه و استارت میزنه که صدای آژیر ماشین های پلیس رو می شنوم !
لابه لای این ترس … این وحشت و این اشک ریختن لبخند روی لبام میشینه … آریاس ؟ .. رسیده ؟؟؟ ..
حرکت نور قرمز روی دیوار ها و محیط اطراف که چرخ می خوره حالم رو جا میاره و خوشحالم می کنه …
تارخ اما بی مکث و با نهایت سرعت دنده عقب میره …
اون قدر یهویی و بی فکر که محکم به چیزی می خوریم و نیم تنه ی هر دومون به جلو پرت میشه …
حس میکنم مهره های گردنم اگه نشکسته باشن قطعا جا به جا شدن ..
چهره ی تارخم درهم میشه … گردنش رو ماساژمیده اما مکث نمیکنه … با همون سرعت فرمون رومی چرخونه و می خواد خلافه جهت پلیسا رانندگی کنه که راه می افته ..‌
صدای بلندگویی که میگه :
_ ایست … شما محاصره شدین … ایسسست …
تارخ محل نمیده … راه می افته … از ترس عرق روی پیشونیم نشسته و امیدی ندارم امشب رو زنده بمونم …
صدای گریه م پشت دستمالی که جلوی دهنم بسته خفه میشه …
بی هوا یه ون مشکی رنگ کج جلوی تارخ با چند متری حدودا ۳ متر فاصله ترمز میزنه و تارخم پاش رو روی ترمز فشار میشه …
اینبار به جلو پرت میشم و پیشونیم به داشبورد می خوره …‌ سرم تیر می کشه … انگاری که بخواد الان بترکه …
تارخ داغون و ترسیده به ون نگاه میکنه …. ونی که در راننده ش باز میشه و من … من آریا رو میبینم …
آریایی که جلیقه ی ضد گلوله بسته و آستیناش رو تا ساعد دستاش بالا زده …
که یه کلت کمری رو دست گرفته و فاصله ی در با بدنه ی ون ایستاده …

یه دستش به دسته اسلحه و دست دیگه ش زیر دسته ی اسلحه س …
تارخه پشت فرمون مونده رو نشونه گرفته و داد میزنه :
_ بیا پایین …
تارخ تند دنده عوض میکنه و دستش رو پشت صندلی که من نشسته م می ذاره …دنده عقب میره … هنوز چند سانت هم نرفته که صبر میکنه ..‌
حدس می زنم پشت سرمون هم ماشین ایستاده ‌‌‌ …
ایستاده که تارخ عصبی روی فرمون میکوبه و تهش اسلحه ش رو از کمرش برمی داره …
سر اسلحه رو روی شقیقه م می ذاره و شیشه ی سمت خودش رو پایین میده ….
از همینجا که نشسته داد میزنه :
_ میکشمش … به خدا می کشمش نگی راه رو باز کنن …
ته دلم خالی میشه … نگاه ترسیده م به تارخه و حالا سر اسلحه بین دو ابروم رو نشونه رفته …
قلبم اونقدر تند می زنه که می ترسم دهن باز کنم و از دهنم بیرون پرت بشه …
همینقدر به هم ریخته م … به نظر خودم دو قدم مونده به مرگ … به بی نفس شدن …
احتمالا یادم رفته نفس بکشم و صدای آریا باعث میشه سمتش برگردم :
_ راه فرارت بسته س … آدمات دستگیر شدن …تسلیم شو …
راست میگه … صدای داد و بیداد میاد و گاهی صدای شلیک گلوله … همه چیز به هم پیچیده شده و همه در حال دویدن هستن …. تارخ کلافه سر اسلحه رو می چسبونه به شقیقه م و فشار میده …
سرم تکونی می خوره و آریا تند میگه :
_ خب خب ….
هر دو دستش رو بالا میگیره … انگشت اشاره ش داخل نیمه دایره ای زیر ماشه س که اسلحه توی دستش آویزون مونده !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sara
sara
3 سال قبل

وایییییی پارت بعدی رو بزاریدددددددددد😖

sayeh
sayeh
3 سال قبل

خسته شدیم ادمین
چرا پارت بعدیو نمیذارید؟

نفس
نفس
3 سال قبل

چرااااپارت جدید رو نمیزارید ؟؟ 🙁

رویا
رویا
3 سال قبل

این چه وضع پارت گذاریه از دوهفته قبل تا حالا داستان رو ول کردید
دلتون نمیاد رمان رو ادامه بدید

هدی
هدی
3 سال قبل

الان ک چی بشه هی پارت نمیزاری
مثلا خیلی شاخی😐

sayeh
sayeh
3 سال قبل

هنوز پارت نمیذارید؟

Golnaz
3 سال قبل

جای حساسی بود ولی تموم شد خدااااااااا

nsfise94
nsfise94
3 سال قبل

😘

Sanaz
Sanaz
پاسخ به  nsfise94
3 سال قبل

ریدم تو این رمان قشنگ ریدید توش اصن نمیدونم جریلنش چی بود

دکاروس
دکاروس
3 سال قبل

ادمین چرا سایت اینطوری شده ؟ من اصلا نمی تونم توی آفرودیت و شیطان کامنت بذارم همش اون بخشی که باید توش دیدگاه بنویسم می پره

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x