سکوت قلب:
خودم را در آینه میبینم.
چشم سیاه رنگم یا سایه نارنجی و خط چشم زیبا تر از هر زمان شده است!
موهای جلویم را فر کرده ام و بسیار زیبا سمت چپ صورتم را احاطه کرده اند.
لباس ساده ی نارنجی رنگی به تن کرده ام.
از ظاهر خودم راضیم.
آرتین صدایم میزند.
برمیگردم و برادرم را در کت و شلوار سورمه ای رنگی میبینمم.
در دلم قربان صدقه اش میروم.
امشب خوش تیپ شده است!
با خنده به او میگویم .
-ارتین امشب با داماد اشتباهت میگیرنا اینقدر تیپ زدی.
در اصل کاری نکرده بود فقط موهایش را به سمت بالا شانه زده بود و کت و شلوار خوش دوختی به تن کرده بود.
در همین حد ساده اما زیبا!
عاقل اندر سفیهانه نگاهم میکند و لب میزند
-خوبه فقط دوستای خودشونو ما هستیما کی میخواد منو با پیمان اشتباه بگیره؟
انگار پیش او سوتی داده ام که بدون هیچ حرفی لبخند میزنم و سر پایین میاندازم.
-حالا عیبی نداره بیا بریم دیر شد.
با او هم قدم میشوم. در راهرو خانه هیوا آرشین را میبینم که دارد کراواتش را درست میکند.ولی در اصل دارد بیشتر خرابش میکند تا درست!
با خنده میروم و برایش درستش میکنم.
لبخند مهربانی به من میزند و پیشانی ام را میبوسد و کنار گوشم آرام میگوید:
-خوشگل شدی
-تو بیشتر داداشی
لبخندی به رویم میزند و از خانه بیرون میرود تا ماشین را از پارکینگ در بیارود.
مادرم کنارم میآید. آیه ای زیر لب میخواند و روبه صورتم فوت میکند.
زیبا شده است!
مثل همیشه.
کت و دامن مجلسی به تن کرده که زیباترش کرده.
با تمام وجود در آغوشش میروم و گونه اش را میبوسم.
همگی با هم از خانه خارج میشویم.
قرار است عقد مختصری کنند که برای رفتن به فرانسه مشکلی نباشد.
هیوا در ارایشگاست و پیمان اورا به محضر می آورد.
وقتی به محضر میرسیم همزمان با ما هاکان و خواهرش ترانه هم میرسند.
از ماشین پیاده می.شویم و با آنها احوال پرسی میکنیم.
سنگینی نگاهی را روی خودم حس میکنم.
وقتی سرم را بالا میآورم چشمانم به چشمان قهوه ایه هاکان میافتد.
لبخند میزند و بدون ایجاد صدایی لب میزند
-خوشگل شدی
لبخندی به رویش میزنم.
او چیزی را بگوید یعنی حتما همون طور است!
چند لحظه بعد صدای کف و سوت میآید.
نگاهم را به سمت صدا میکشانم.
هیوا و پیمان هستند و بقیه که برایشان دست میزنند و کِل میکشند.
همراهیشان میکنم.
حتی شادتر و هیجانی تر از بقیه.
به جمع کوچکی که محضر را اشغال کرده سلام میکنند و در جایگاه ساده شان جای میگیرند.
نظر خودشان بود که عقد ساده ای داشته باشند.
از نظر من هم این عقد صمیمانه تر است تا عقدی مجلل!
قند را میگیرم و بیتا و سارا هم دو طرف تور را میگیرند.
قند را بالای سرشان به هم میزنم.
برای شیرین شدن زندگیشان!
برای لحظات خوبی که از این پس باهم دارند!
برای خاطرات خوشی که با هم میسازند…
عاقد بعد از اینکه خطبه را میخواند میگوید:
-آیا وکیلم عروس خانوم؟
من بلافاصله میگویم:
_عروس رفته گل بچینه
بار دوم عاقد خطبه را میخواند و از هیوا اجازه میخواهد و ایندفعه سارا به حرف میآید.
-عروس رفته گلاب بیاره
به جای حساس قضیه یعنی زیر لفظی داریم میرسیم که مورد علاقه من است.
برای بار سوم عاقد اجازه میخواهد و بدون اینکه به هیوا مهلت دهم میگویم
-عروس زیر لفظی میخواد.
پیمان را از زیر تور میبینم که میخندد و از جیبش جعبه مخملی را بیرون میآورد و بارش میکند و نشان هیوا میدهد
گردنبند زیبا و نفیسی را از داخلش در میآورد و به دست مادرم میدهد.
نه مثل اینکه میدانسته قصد اذیت داریم که فکرش را کرده است!
هیوا کمی مکث میکند و بعد میگوید
-با اجازه پدر و مادرم … بله
عاقد از پیمان هم همین سوال را میپرسد که او هم بله را میگوید.
جمع حاضر برای خوشبختی این دو عاشق دست میزنند.
ما هم بساط قند و تور را جمع میکنیم و در کناری میگذاریم.
همه یکی یکی به نزد هیوا و پیمان میروند تبریک میگویند و کادوهایشان را تقدیم میکنند.
من هم کادوام را میبرم.
هیوا را در آغوش میگیرم.
فشارش میدهم.
برایش خوشحالم بسیار خوشحال!
دم گوشش آرام زمزمه میکنم:
-مبارکت باشه خواهری ایشالله خوشبخت بشی
گونه را با آرام ترین شکل ممکن میبوسد تا رد رژش روی گونه ام نماند!
بعد از هیوا به پیمان تبریک میگویم و کادویشان را بهشان میدهم.
تشکر میکنند و من به عقب میآیم تا بیتا تبریکش را بگوید.
مادرم با خوشحالی هیوا را مینگرد.
ولی یک غمی هم در چشمانش موج میزند.
سخت است فقط چند ساعت بعد از عقد دخترت کنارش باشی!
سه ساعت دیگر پرواز دارند و حالش را میفهمم.
دلتنگ است.
حتی نمیتواند تا فردا بماند تا از دخترش خداحافظی کند برای یک سال دوری.
دستم را روی شانه اش میگذارم و وقتی نگاهم میکند در آغوشش میگیرم.
-عیبی نداره مامانم هیوا بره زود برمیگرده الان به اینا فکر نکن به فکر این باش که حداقل سه ساعت پیشش هستی که فردا رو جبران کنی.
قطره اشکی از چشمان زیبایش میچکد.دلم میگیرد برای مادرم.
وقتی تبریک ها تمام شد هیوا به جلو آمد و برای بار دوم مادرم را در آغوش گرفت.
دم گوش هم حرف میزدند.
انگار هیوا دل نگران مادرمان را آرام کرد که دیگر گریه نمیکرد.
همگی با هم از محضر بیرون آمدیم .
هیوا پیمان را گوشه ای کشید.
انگار میخواست به پیمان بگوید که بگذارد با مادر باشد.
وقتی حرف های هیوا تمام شد دیدم که پیمان با لبخند چیزی گفت که باعث شد همان رنگ لبخند روی لبان هیوا هم نقش ببندد. هیوا دست پیمان را گرفت و محکم فشرد و چیزی گفت که پیمان دستی به کمرش کشید و به سمت ما هدایتش کرد.
پیمان مرد فهمیده ایست!
حال الان هیوا را درک میکند.
میدانم که اگر مادر خودش هم بود او هم همین درخواست را از هیوا میکرد.هیوا آمد و گفت
-بچه ها ازتون ممنونم که اومدین خیلی خوشحالمون کردین.
هر کدام از آنها چیزی در جواب هیوا میگویند.از هم خداحافظی میکنیم و سوار ماشین میشویم.
هیوا کنار مادرم نشسته و دستانش را در دستش گرفته و با او آرام در حد زمزمه سخن میگوید.
نگاهم را از این صحنه میگیرم و به بیرون میدهم.هوا ابری است.
امشب باران میبارد.
برای پرواز مادر و پدر و برادرهایم نگران میشوم همیشه وقتی هوا ابری بوده و یا خودم یا هیوا و یا هرکدام از اعضای خانواده ام پرواز داشته اند ترسی به دلم آمده.
حس بدی به سراغم می آید و برای دور کردنش نگاهم را از آسمان میگیرم.
آرشین نگاهش به من است با لبخند شیطانی
با تعجب نگاهش میکنم.
چرا اینگونه مرا زیر نظر گرفته.سوالی نگاهش میکنم که با همان لبخند میگوید:
-عاشق شدی؟
علاوه بر چشمانم دهانم هم باز میشود.چه میگوید؟
مغزش به جایی خورده؟
دستم را روی پیشانی اش میگذارم و میگویم:
-ارشین مطمعنی حالت خوبه؟صبح توی هوایپما چی دادن خوردی؟
-منو سیاه نکن بچه من خودم ختم این کارام
– یعنی چی چته
-فقط یه آدم عاشق اینجوری به آسمون نگاه میکنه و چشماش پر از نگرانی و ترس و دلتنگی میشه .
از حالت تعجب بیرون میآیم و عاقل اندر سفیهانه نگاهش میکنم.
دیگر قطع به یقین مطمئنم دیوانه شده
-اونجوری نگام نکن من تور میشناسم من تو رو بزرگ کردم برا من دروغ نباف!
-من اصلا حرف زدم بخوام دروغ ببافم؟
-چقدر پرروعی بدون هیچ خجالتی نگا چطور با من حرف میزنه
-ارشین تو دیوونه شدی یا قصد داری منو دیونه کنی
-نگو که الکی داشتی اونجوری نگاه آسمون میکردی؟
-دیوونه یعنی تو نمیدونی اخلاق منو وقتی کسی پرواز داره هوا ابری باشه برای اون طرف میترسم
کمی با حالت فکر کردن نگاهم میکند و آخرش با خنده میگوید.
-خدایی اینو یادم رفته بود که لوسی!
-من لوس نیستم خب چیکار کنم دست خودم نیست.
میخندد.
-میگن لوسی باور نمیکنی دیگه!
به جای اینکه دلم بگیرد از لوس شمردنم به صورت مهربان و همیشه شادش لبخند میزنم
برادرم است و اندازه یک دنیا دوسش دارم.
درست است که آرتین را هم دوست دارم ولی آرشین همیشه با من صمیمانه رفتار کرده و بیشتر اوقاتی که در سنندج بودم را با او میگذراندم و هر لحظه با او یا میخندیدم یا خوش میگذراندم.
میدانم کمتر از سه ساعت دیگر وقتی رفتنش را ببینم گریه ام بگیرد و بیشتر از هرکسی در این جمع دلم برایش تنگ شود.
انگار نگاهم را حس میکند که برمیگردد طرفم و با خنده کنترل شده میگوید
-نکنه این دفعه راستی راستی عاشق من شدی
خنده ام میگیرد و مشتی آرام به بازوی سفتش میزنم.
مشتم درد میگیرد و ایندفعه اوست که به من میخندد…
سه ساعت مثل برق و باد گذشت و الان من و هیوا و پیمان در فرودگاه در حال خداحافظی از آنها هستیم.
در این سه ساعت هیوا حتی در حد پنج دقیقه هم از مادر و پدرم جدا نشد.
هر لحظه کنارشان بود و هرچه میخواستند در کسری از ثانیه در اختیارشان بود!
هیوا سعی خود را کرد که این سه ساعت پایانی را به بهترین نحو با برادرهایمان و پدر و مادرمان بگذراند.
اشک در چشمان مادرم و هیوا موج میزند.
باز غم در چشمانشان است .
هم را در آغوش میگیرند و در آغوش هم گریه میکنند و با هم حرف می.زنند.
بند از مادرم این دفعه نوبت پدرم است که هیوا را در آغوش بگیرد.
پدرم مرد محکمیست و جلوی اشک و بغضش را میگیرد.
پیج میکنند که پروازشان بیست دقیقه دیگر میپرد و باید بروند که بلیط هایشان را تحویل دهند. از آنها خداحافظی میکنم و در آغوش آرشین بیشتر میمانم.
در گوشم به شوخی و با لحنی بین غمگین و شاد میگوید:
-حالا عیبی نداره که عاشق من شدی ولی نبینم عاشق کس دیگه ای بشیا!
اینجا هم دست بردار نیست.
اشکم را پاک میکنم و با مشت به قفسه سینه اش میزنم.
میخندد و گونه ام را میبوسد.
با مادر و پدرم و آرتین هم خداحافظی میکنم.
میبینم که پدرم دارد به پیمان میگوید مواظب هیوا باشد و پیمان هم با جدیت سر تکان میدهد.
دور میشوند و از دیدرس نگاه من محو!
پیمان برای عوض کردن جو غمگین بین من و هیوا میگوید :
-بچه ها میاین بریم یه بستنی بزنیم بر بدن؟
میبینم هیوا کسل شده است و دلتنگیش حالا حالا رفع نمیشود.
من هم به کمک پیمان میآیم.
-اره من که موافقم هیوا تو چی موافقی؟
هیوا سعی میکند اشک در چشمانش را قایم کند.
در آخر موفق میشود و با لبخند میگوید
-اتفاقا منم موافقم بریم
و هرسه با هم از فرودگاه خارج میشویم!
***
حال بدی دارم.
برای دومین بار در این مکان هستم و با عزیزانم وداع میکنم!
برای رفتن خواهرم هیوا.
برایش خوشحالم که موفق شده است.
حال خوبش آرزوی من است.
درست است زیاد در کنار من نبوده ولی همین چند هفته ای که با او زندگی کردم خودش برای من کافیست که به او وابسته شوم!
تمام سعیم را میکنم که گریه ام نیاید.
باید محکم باشم.
حداقل در این لحظه تا بغض هیوا نترکیده است!
دوست ندارم این خوشحالی درون چشمانش حتی ذره ای کم شود.
به روی پر خنده اش لبخندی لرزان میزنم.
بغضی گلویم را فشار میدهد.
تلاشم ستودنی است.
هاکان کنار من است.
انگار حالم را میبیند که با اطمینان لب میزند” نگران نباش”!
ساشا روبه روی من است و سارا در آغوش هیواست.
دوستش است و تحمل دوری از او را ندارد.
نزدیک ۸ سالی هست همه آنها در کنار هم اند.
ساشا با پیمان میخندد.
خوشحال است.
همه هستیم. فقط فکر به نبودن آنها سخت است!
خنده هایش صمیمانه و مهربان است برای رفیقش!
شماره پرواز هیوا و پیمان را میخوانند.
انگار وقت وداع رسیده است!
هیوا روبه رویم است.
چشمانش را اشک ها قاب گرفته اند.
اشک هایش را محبوس کرده تا بر روی صورتش نریزد.
من مقاومت میکنم که حتی اشکم اینگونه غریبانه در چشمانم موج نزند.
در آغوشم میگیرمش.
اشک هایش شانه ام را خیس میکند.
جسم لرزانش را فشار میدهم و برای آرام کردنش دم گوشش میگویم:
-ابجی بزرگه این همه بیتابی نکن.
شوهرت هست تنها نیستی که تازشم چند وقت دیگه برمیگردی صبور باش هیوا جونم.
-اوینار تو خیلی خوبی.
برای ابراز محبتم بیشتر فشارش میدهم.
بعد از چند ثانیه با صدای اخطار پیمان “هواپیما پرید دیگه” از آغوشم جدایش میکنم و از پیمان خداحافظی میکنم.
دستی تکان میدهند و به سمت پله ها میروند. باز هم صحنه چند سال پیش تکرار میشود.
همان روزی که هیوا دست تکان داد و رفت و چند ساعت بعدش در تهران بود!
ان موقع برایم سخت بود.
الان هم برایم سخت است ولی مقاوم تر شده ام.
بیشتر از قبل!
هاکان کمی خم میشود تا هم قدم شود و روبه روی صورتم میگوید:
-خب خانوم دکتر بفرمایید بریم من شمارو برسونم.
سری تکان میدهم و با او همراه میشوم.
انگار فقط من در فرودگاه بودم و هاکان.
چون وقتی به بیرون آمدیم ساشا و سارا داشتند باهم حرف میزدند.
وقتی نگاهشان به ما خورد سکوت کردندو سارا به من لبخند صمیمانه ای زد.
-بچه ها من میرم اوینارو برسونم شماها کاری ندارین؟
ساشا میگوید:
-نه برو به سلامت منم منتظر بیتام رفته آب
بخره
و روبه من برمیگردد.
-خدافظ اوینار
زیر لب جوابش را میدهم و سوار ماشین هاکان میشوم.
خسته بودم.
دیشب تا صبح با هیوا بیدار ماندیم و حرف زدیم!
سرم را به پنجره تکیه دادم و در عرض چند ثانیه خوابم برد.
“هاکان”
صدای نفس های آرامش به گوشم میرسید.
معلوم است درس هایش بسیار سنگین است. دیشب هم که نتوانست بخوابد!
درکش میکنم خودم هم چند سال پیش این خستگی ها را تجربه کرده ام.
ولی این خستگی هایش ارزش دارد.
نگاهش میکنم.
صورت سفیدش در خواب ملوس تر میشود.
لبانش کمی از هم باز شده و این صحنه را جذاب تر کرده است.
نگاهم را از رویش برمیدارم و به خیابان میدهم.
یادم میآید که اوینار در کارگاه به من گفته بود که حوصله اش سر رفته است!
الان هم که روحیه خوبی ندارد.
دلتنگ خواهر است.
مسیرم را عوض میکنم و دور میزنم و به مکان همیشگی میروم.
کل تهران زیر پایت است.
هروقت به آنجا میروم به این نتیجه همیشگی میرسم که دنیا آنقدر ارزش ندارد که حالم را به خاطرش خراب کنم.
روزگاریست که میگذرد و پس از چند سال وقتی به گذشته خود نگاه میکنم خنده ام میگیرد که روزی حالم بد بود ولی از خودم راضیم که برایم مهم نبوده است!
اوینار هنوز خواب است و حتی با تکان های ماشین هم بیدار نمیشود.
حالت خوابش،خواب عمیق است.
دیگر رسیده ایم.
میخواهم بیدارش کنم ولی دلم نمیآید.
میگذارم کمی دیگر بخوابد.
من هم در این فرصت به صورتش مینگرم.
زیبایی افسانه ای که در داستان ها مینویسند ندارد صورتی معمولی دارد.
نمیدانم حسم چیست ولی هر حرکت این دختر برایم جالب و دیدنی است.
لبخند و خنده های از ته دلش مرا به وجد می آورد.
خجالتش هم زیباست و البته با نمک است!
مژه های بلند و فرش روی صورتش سایه انداخته و این تابلوی نقاشی را زیباتر کرده.
انگار سنگینی نگاهم را حس میکند که پلک هایش تکان میخورد.
دیگر وقت بیدار شدنش است.
صدایش میزنم.
تکانی میخورد ولی بیدار نمیشود.
این بار با ملایمت تکانش میدهم
چشمانش را باز میکند.
انگار اطراف برایش غریبه است و من هم غریبه ام که ابتدا با گنگی نگاهم میکند.
به نظر میرسد یادش آمده که چه شده و در ماشین من چه میکند.
تازه نگاهش به بیرون میافتد.
چشمانش رنگ تعجب به خود میگیرند رویش را به من میکند و میگوید.
-اقا هاکان اینجا کجاست که اومدیم؟
صدایش خواب آلوده است هنوز
-اوردمت جایی که خودم همیشه وقتی حالم بده یا یه حس بد دارم میام و با سکوتش آرامش میگیرم.
کمی نگاهم میکند.در چشمانش اشتیاق را میبینم.
میدانستم با آمدن به اینجا حالش خوب میشود.
این مکان جادو دارد.
پیاده میشود و به جلو میرود .
میگذارم تنها باشد.
به تنهایی نیاز دارد!
“اوینار”
چقدر خوب است که مرا به اینجا آورد.به راستی که سکوت اینجا مرا آرام کرده است.
بغض و ناراحتی و حس تنهایی که داشتم در اینجا فروکش میکند!
چراغ های روشن سرتاسر شهر زیبا ترین منظره است.
مرا به وجد میآورد.
این روشنایی شهر غم و اندوهی دوری از هیوا را از من دور کرده است.
اصلا درونم نیستش.
نیست و نابود شد.
دوست دارم در اینجا راه بروم.
شروع میکنم به راه رفتن.
نفس عمیق میکشم.انگار هوای اینجا پاک تر از آن پایین است.
کمی جلوتر میروم که هاکان را کنارم حس میکنم.
-میدونستم حالت خوب میشه.
-سنندج هم اینجور جایی داره ولی اینجا یه حس دیگ داره.
-شاید چون روشنایی اون پایین بیشتره و حالو خوب میکنه.
نمیدانم دلیلش چیست ولی هرچه که هست خوب است.
کمی دیگر قدم میزنیم.احساس کرختی میکنم.
-اقا هاکان میشه منو برسونین خونه
– اره همینجا وایسا که ماشینو بیارم سوار شی
سری برایش تکان میدهم و او به سمت ماشینش میرود.
برای بار اخر به روبرویم نگاه میکنم.
زندگی فقط از جهشها،
اشتیاقها
و حرارتها تشکیل نمیشود،
بلکه سازشها،
فراموشیها
و سرسختیها است!
***
در کافه نزدیک دانشگاه در انتظار ناهید نشسته بودم.
دیگر داشتم عصبی میشدم.
نیم ساعت اینجا نشستم و هنوز پیدایش نشده؛ مرا مسخره خودش کرده است!
بلند شدم که به خانه بروم که صدای زنگوله بالای در کافه آمد و بعد چهده ناهید نمایان!
خودش عصبانیت را در چشمانم دید که با خجالت جلو آمد و نشست.
بازدم هایم آنقدر بلند بود که سر بالا بگیرد و با تعجب مرا نگاه کند.
با همان چشمان گرد شده اش گفت:
-چته تو اوینار
-چمه؟ نه به نظر تو چمه؟ نیم ساعته من اینجا علاف شدم تا خانوم تشریف بیارن.
با خندهی مثلا خجالتی سر پایین انداخت و با آرام ترین صدا گفت:
-رضا ولم نمیکرد توی ماشین برای همین یکم طول کشید به هر حال ببخشید
لبخندی شیطنت آمیز روی لبانم شکل گرفت.
-اووو بله بله شما پیش آقاتون بودین پس مطمئن باشم فقط تو ماشین بود دیگه
منظورم را میگیرد و با حرص روی دستم میزند
به حرص خوردنش میخندم.
همیشه او شوخی میکند و حرص میدهد. یک بار هم من!
انگار تلافی علافی ام را ازش گرفتم.
-یه چیزی بخوریم من خیلی گرسنمه
-آره بخوریم منم این نیم ساعت خیلی حرص خوردم الان گرسنم.
به تیکه ام میخندد و جوابی به من نمیدهد.
گارسون میآید و هردو نسکافه با کیک شکلاتی سفارش میدهیم.
-خب گفتی امشب مهمونی جشن قبولی خواهرته آره؟
-اره برا همین گفتم بیای اینجا که کمکم کنی یه چیز به درد بخور براش بگیرم.
-آها خب خواهرت بیشتر از چی خوشش میاد؟ ساعت؟ ادکلن؟ لباس؟ چی؟
-والا بهار بیشتر به زیور آلات و اینا رو دوست داره کل میز توالتش گردنبند و انگشتر و گوشواره اس ولی بازم هرکی براش بیاره باز ذوق میکنه یا کسیم براش نیاره خودش هر دفعه که بره بیرون یه عالمه میخره و براشون ذوق میکنه.
انگار دارد الین را برایم توصیف میکند!
آن هم عاشق زیورالات است و هر وقت با هم بیرون میرفتیم یک عالمه میگرفت و با تک تکشان ذوق میکرد.
با تکان خوردن دستش جلوی صورتم به خودم میآیم
-کجایی تو دختر
-همینجام اینا رو گفتی یاد دوست خودم توی سنندج افتادم اونم کپی خواهرته نگران نباش میدونم چی براش بگیری که خوشش بیاد
خوشحال میشود و نفس راحتی میکشد.
-وای اوینار مرسی اخیش خیالم راحت شد
به صورتش لبخند میزنم و در همین زمان سفارشاتمان را میآورند.
از بس گرسنه ایم
او حرف میزند و من گوش میکنم.
وقتی تمام میشود، میرویم و او حساب میکند.
این هم تلافی دیگر دیر کردنش!
خودش خنده اش گرفته از این حرکاتم.
سوار ماشینش میشویم.
کمر بندم را میبندم.
-خدایا خودت به خیر کن!
چشم غره ای به سمتم میرود.
-بابا من رانندگی ام خوبه حالا همون یه دفعه یود ها.
چپ چپ نگاهش میکنم.
-رانندگی ات خوب نیست عالیه. فقط اون سری نزدیک بود دو نفر رو زیر بگیری. هفته قبل هم رفتی تو چاله همه آب چاله پرید رو کسایی که اون نزدیکی بودن!
میخندد.
قبل از اینکه چیزی بگوید، گوشی ام در دستم میلرزد.
هاکان است!
از وقتی هیوا رفته است مدام زنگ میزند و حالم را میپرسد. گاهی هم سارا پیشم میآید اما او بیشتر از همه حواسش است!
انگار دلم به هم میپیچد.
هیجان دارم برای جواب دادن!
بالاخره انگشتم را روی آیکون سبز فشار میدهم و گوشی را دم گوشم نگه میدارم.
-بله؟
-سلام اوینار خانوم خوبید؟ ببخشید دیر زنگ زدم کارم تو مطب زیاد بود. کلاست تموم؟ میخواستم بیام دنبالت اون چیزی که گفتی بخریم ولی وقت نکردم.
میخندم. پشت سر هم همه حرفهایش را ردیف کرده است!
-سلام آقا هاکان.
این چه حرفیه. نگران من نباشید با ناهید میخوایم بریم بازار میخرم خودم.
-در حال ببخشید. خوبی؟
تنها روزی است بعد از رفتن هیوا خوبم!
-ممنون شما خوب هستین؟
-بله منم خوبم.
لبخندی به این انرژی همیشگی اش میزنم.
قلبم تند تند میزند.
نمیدانم چه در صدایش دارم که وقتی میشنومش از این رو به این رو میشوم.
حرفهای هیوا در ذهنم تکرار میشود.
هم دوست دارم قطع کند که راحت شوم از این ضربان قلب و نه میخواهم قطع کند چون هیجان خوبی است!
-چیشد اونیار خوبی
به خودم میآیم.
-آره ببخشید. چیزی گفتین؟
-اره داشتم میگفتم اگه میخوای بیا مطب من. اون سری قولش رو داده بودم یادم نرفته.
از پیشنهادش به شدت ذوق زده میشوم و بدون توجه به اینکه میخواهم با به بازار بروم، میگویم:
-بله حتما میام
با بزرگ شدن چشمهای ناهید ادامه میدهم.
-البته ممکنه یک یا دو ساعت دیگه بیام
-باشه مشکلی نیس پس میبینمت
و بعد از خداحافظی از او تماس را قطع میکنم.
میبینم ناهید با لبخند شیطانی من را نگاه میکند.
با حفظ همان لبخند میگوید
-کلک تو که میگفتی کلا تو خط این کارا نیستی؟
-نه بابا چی میگی هنوزم میگم که نیستم
-آره کاملا همین چند دقیقه مشخص بود.نزدیک بود از شدت ذوق بری تو پنجره.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۵
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وویییییی!
دلم ویلی ویلی شد!
جون برا دلت😂😍
کی یکی پیدا میشه برا ما دلش ویلی ویلی شه🤣
مث همیشه عالی بود نفس!!
پر قدرت ادامه بده😁🙃❤
واییییییییییی خودت نفسی گلی!
فدات
عاه قلبم
تو با قلب دیوانه ی من چه کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عالی بود خسته نباشی الی جوووووونم
جوووون
فدات شیرین جووونممممم
نشی گلکم
اهم اهم…
سلام
خوبید
پارتو زیاد کردم ها😌😌
گفتم بگم بدونید چه نویسنده گلی دارید😂
سلاام
تو خبی؟
دمت گرم
گل چیه تو عشقی!😚
واییییییییییی
گلبم!
چیکار میکنی با من!
لوسم کردی 😍😂
همه کاررررر😈😂😂
ن دیگههههه لوس نشو خواهشا!!
نه دیگه شیطانیش نکن😂🤣
هی چه کنیم باش لوس یاسی میشم😝😂
شیطانی کجااااا بود؟!!!!😂
باش لوس یاسی شو!😒🤣