با دیدن من لبخندی میزند.
– صبحانه بخور بعد برو گلکَم.
به خاطر اینکه ناراحت نشد، لقمه ای برمیدارم و گونه اش را میبوسم.
او هم گناه دارد گیر کرده است بین خانواده شوهرش.
اما تنها دلیلی که هنوز سرپاست و از حرفهای دیگران و کارهایشان زمین نخورده است، علاقه اش به پدرم است.
عاشقانه او را میپرستد.
فکر میکنم پدرم هم همین طور است فقط او نشان نمیدهد!
کاش من هم بتوانم زندگی عاشقانه و زیبایی مثل آنها داشته باشم!
– جواد جنگلی میگه
روزگاری عاشق دختر جنگلبان بود
افرای نر!
سعی کرد پایش به خانۀ آنها باز شود.
مبل راحتی شد، میز تحریر.
خلالدندان.
دورهگردی شد با دلِ چوبی.
برای همین بوی خوش میدهد.
این کُندۀ درخت.
که حالا دارد میسوزد!
این حکایت تو باباس مامان.
یه پسر جوون سنندجی اومد مثلا کمک کنه، خدمت کنه به مردم سرپل.
نه تنها کمکی نکرد بلکه یه چیزی هم ازشون به زور کند و برد.
با حرف آرشین ریز میخندم که با دیدن پدرم پشت سر او سر زیر میاندازم و لبم را گاز میگیرم.
اما انگار مادرم بدش نمیآید از ادب کردن پسرش.
– خب الان اون کنده کی بود من یا بابات؟
آرشین با مسخره بازی دست زیر چانه اش میگذارد.
– ببین در این شعر منظور شاعر افرای نر بوده ولی در زندگی تو اونی که داره میسوزه تویی و این….ای ای!
آرتین گوشش را میگیرد و میپیچاند.
– نکن مریضی مگه تو.
آخ آخ بدبخت شدم سلام صبح به خیر پدر.
آرتین لبخند کمرنگی روی لبش است.
روز صندلی کنار من مینشیند.
لقمه دست نخورده ای که هنوز در دستم است را به طرفش میگیرم.
نیم نگاهی به من میاندازد.
اول صبح هم قیافه اش خشک و جدی است، اما لقمه را رد نمیکند.
– داشتی میگفتی یعنی من الان مامانت رو دارم میسوزنم؟
آرشین نگاهی به من و آرتین میکند و با نگاهش کمک میخواهد.
آرتین بی رحمانه نیش خندی میزند و چایی اش را سر میکشد.
– نه نه با شمان نبودم که گفتم یکم شوخی کن جو عوض شه که دیدم یک نفر تو این خونه طرف من نیست.
اون هیوا رو نباید میفرستادید. مونس من بود تو این شرایط.
پدرم یک نگاه پر معنی به او میکند و بعد سر میز مینشیند.
آرشین کنار من خودش را به زور جا میدهد.
– باش اَوینار خانوم دارم برات.
میخواهم چیزی بگویم که آرتین ضربه ای پشت گردنش میزند.
– چیکار اون داری؟
تو حرف میزنی یکی ديگه بیاد دفاع کنه.
آرشین چپ چپ نگاهش میکند که آرام میخندم.
خانواده من همیشه همین بوده و هست.
البته تا وقتی دخالت های اقوام پدری ام شروع نشود…!
– امتحان چطور بود؟
نگاهم را از کتاب میگیرم و به الین که حال کنارم نشسته است میدهم.
– خوب بود مثل همیشه.
– من وقت نکردم بخونم نمیفهمم این درس و بعد تو میگی خوب بود.
“خوب بود ” تو هم که ماشالا یعنی بیست!
لبخندی میزنم و کتابم را در کیفم میگذارم.
– میخوای بری خونه؟
سری به تائید تکان میدهم.
– خب وایسا منم کیفم رو بردارم باهم بریم.
– باشه منتظرم.
الین که میرود سرم را به نیمکت تکیه میدهم و چشم میبندم.
دیشب دیر خوابیدم.
باید خانه که میروم اول کمی استراحت کنم تا این حس کرختی از تنم برود!
الین کولش را روی دوشش انداخته است و به سمتم میآید.
بلند میشود و با او هم قدم میشوم.
الین دوست چند ساله ای که خوب مرا میفهمد خوب درکم میکند.
البته مثلا!
قبلا حس خوبی به او داشتم تا برای اولین بار آرشین او را دید.
“اوینار فقط دشمنها هستند که همیشه حرفِ هم رو بیهیچ کموکاستی میفهمند،
اغلب هم لبخندی چاشنی گفتوگویشان است؛ دوستی همیشه با سوءتفاهم همراه است”
اول از شنیدن این حرفش ناراحت شدهام.
اما بعد که فهميدم هدف الین از نزدیک شدن به من فقط و فقط نزدیک شدن به آرشین است نظرم عوض شد.
آرشین هم این را خوب فهمیده بود که این حرف را زد و گرنه او کسی نیست بی دلیل از کسی ایراد بگیرد یا راجبش بد بگوید!
دوستی ام را قطع نکردم اما متعادل نگه داشتم.
یاد گرفتم هر حرفی را به هر کسی نباید زد!
خانواده من همیشه حواسشان به دیگری هست.
اما هر کدام به شیوه خود!
این را از بچگی یاد گرفتیم که هوای همدیگر را باید در هر شرایطی داشته باشیم.
کاش آقاجون به پدرم زود نمیکرد این وصلت را که نه من دلم خوش است نه خانواده ام.
اما هر کدام سعی دارند به نحوی بفهمانند جز قبول کردنش چاره ای ندارم!
– تو فکری اونیار کجایی دختر؟
– همین جا. چیزی گفتی؟
چشم غره ای میرود.
– دو ساعته دارم حرف میزنم باهات. بعد میگه همین جا ارواح…اه اوینار اون نامزدت نیس؟
مسیر نگاهش را دنبال میکنم و دیاکو را سر کوچهمان میبینم.
با نوک پا به سنگ ها ضربه میزند و مدام به ساعتش نگاه میکند.
منتظر من است!
– الین برو خونتون بعدا حرف میزنیم.
– اخه…
میان حرفش میآیم.
– گفتم برو بعدا حرف میزنیم.
ناچارا سر تکان میدهد و میرود.
میخواهم به سمت خونه داره دایه بروم که دیاکو متوجه من میشود.
با درد چشمانم را میبندم.
– اوینار صبر کن میخوام باهات حرف بزنم.
پا تند میکنم سمت خانه.
– من هیچ حرفی با تو ندارم.
در را باز میکنم و میخواهم داخل شوم که جلویم را میگیرد.
– نمیخورمت که میگم میخوام با نامزدم دو دقیقه حرف بزنم جرمه؟
کلافه از این نزدیکی میشوم.
– برو عقب دیاکو باید شندنه بخواد به حرفات گوش کنه که من نمیخوام.
با دستش در را میگیرد و میبندد.
– تو هیچ جا نمیری. من کاری به آقاجون ندارم که گفته اگه قبول شه میتونه بره. اون حق نداره به جای من تصمیم بگیره.
دندان قروچه ای میکنم و محکم تخت سینه اش میزنم.
– خب گوش کن بیین چی میگم پسر عمو اجازه من دست تو نیست و نخواهد بود.
دلیل نمیبینم تا وقتی بابام زنده اس کاسه داغتر از اس بشيد.
الانم برو کنار و گرنه زنگ میزنم به بابام.
با پوزخند نگاه میکند.
– زنگ بزن ببینم. عمو هم خودش میدونه من نخوام نمیتونی بری.
نیشخندی میزنم.
ئه ز ده گه هه مه حه مه آرزویه ت خو (من به تمام آرزوهام میرسم .)
– بیا کنار پسر جون وگرنه فامیل بودن رو ممکنه ايندفعه رعایت نکنم و برای مزاحمتت برای خواهرم دندون سالم تو دهنت نزارم.
با دیدن آرتین نفس راحتی میکشم و به طرفش میروم.
بهتر است بگویم او را سپر خودم میکنم.
این وقت روز خانه چه میکند؟
نمیدانم دلیل نرفتن سر کارش چیست اما هر چه که هست خوب است که تنها نیستم!
دیاکو اخمی میکند.
انتظار داشت تنها باشیم تا مثل دفعه های قبل زورگویی هایش را ادامه میداد و تا حرفش را به کرسی نمینشاند ول نمیکرد!
سخت در اشتباه است.
آرتین هم نبود ایندفعه من کم نمیآوردم.
آرتین در را باز میکند و منتظر مرا نگاه میکند.
– اَوینار برو تو. من و این آقا یکم صحبت داریم باهم. یه چیزایی رو میخوام یادآوری کنم.
بدون نگاه کردن به دیاکو داخل خانه میروم و به سمت اتاقم میدوم.
دیگر از خواسته هایم دست نمیکشم.
دیگر بیخیال آرزوهایم نمیشوم.
به قول مادرم، جایی باید بهت بَر بخورد.
باید جلویِ شوخی هایِ بیجا و پر از تمسخرِ دیگران، دخالت هایِ بی موردو اظهارِ نظرهایِ ناحق، رفتارایٍ توهین آمیز نامهربونِ آدمایِ اَطرافِت محکم باشی!
همون وقتی که راننده تاکسی بقیه یِ پولِت را نمیدهد چون فکر میکند اونجا غریب هستی
همون وقتی که از علایق و احساساتِت حرف میزنی و یه سِری ها به حرفایِ جِدیت میخندند
همون وقتی که میدانی فلانی دروغ میگوید درحالی که حقیقت چیز دیگه ایست!
یِه جایی باید دَست بَرداری از باجنبگیِ بیش از حدت!
از اینکه هرکه هرچه خواست بگوید، دلِش از هرجا پٌر بود سرِ تو خالی کند و این وسط تو مثلِ همیشه دلِ شکستَتٌ را پشتِ نقابِ خنده پنهان کنی.
روحت بشود کیسه بوکسِ خَشم و انتقادها و رفتارهایِ اذیت کننده ی دیگران، که هرچی تو سکوت میکنی انها با قدرتِ بیشتری مٌشت و لَگد حوالَت میکنند!
نمیگویم مهربون نباش و نَبَخش و نَگذر، نه!
مهربون باش، اما نگذار مهربانی ات بعضیا را انقدر بد عادت کند که فکر کنند با همه میتوانند هرجور دوست دارند رفتار کنند
به خودت حق بِده گاهی ناراحت بشوی و ناراحتیت را نشون بده!
یجایی دست از کیسه بوکس بودن بردار، هم بخاطر خودت، هم بخاطر دیگران…
– اوینار!
ترسيده با شنیدن اسمم از خواب میپرم و با دیدن آرتین بالای سرم به خودم میآیم.
– بیا نهار بخور بعد بخواب هیچی نخوردی از دیشب. مامان اینا خونه آقاجون ان.
آب دهنم را قورت میدهم.
– میشه من نیام اونجا درس دارم واقعا
سری تکان میدهد.
– زنگ زدم به بابا گفتم ما نمیریم حالا هم پاشو بیا یه چیزی بخور رنگ به روت نمونده دختر. البته قبلش لباسات رو عوض کن.
چشمی میگویم.
بیرون که میرود از جایم بلند میشوم و لباسهایم را عوض میکنم.
آنقدر خسته بودم که متوجه نشدم چگونه خوابم برد.
بیرون که میروم با قشنگ ترین صحنه ای که در عمرم دیده ام روبرو میشوم.
آرتین با جدیت کفگیر به دست گرفته و به کمک آن تخم مرغ ها را داخل بشقاب میریزد.
لبم را گاز میگیرم تا نخندم اما انگار فایده ندارد، میبینید که مانع خندیدن میشوم.
– بیا بشین یک کلمه هم حرف نزن.
بار اول و آخرته دست پخت منو میخوری!
لقمه ای برای خودم میگیرم و میخورم.
– چرا داداش خیلی خوشمزه شده استعداد آشپزی داری.
چپ چپ نگاهم میکند.
– اولا با دهن پر حرف نزن بعدم یه تخم مرغ دیگه انقدر زبون…
صدای زنگ در مانع حرف زدنش میشود.
میخواهم بلند شوم که نمیگذارد و خودش میرود.
انگار از دیدن کسی که پشت در است تعجب میکند.
– اینجا چیکار میکنه؟
در را میزند.
من هم بلند میشوم تا ببینم چه کسی است.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی زیبا بود!
الی دختر حرف نداری!! خریدار خودتو رمانتو و…
خلاصه همه چیت باهمم 😝🌹❤
ولی رایگان حساب کن مشتری شیم😂
کاشکی هر روز پارت داشتی🤪
سلام الا جونم چطوری
خخ قربونت
بیا ارزون میدم!
داریم هر روز تقریبا پارت مگه جمعه باشه اونم نمیرسم والا انشالا سعی میکنم هر روز بزارم
یاسی تو باز دیشب خواب دیدی عکس پارت و گذاشتی😂😂😂
.
.
خسته نباشی النازم💙
ناااه
چند وقته خوابشو نمیبینم لامصبو😥😢
بیاد قبل گذاشتم😍
یادش بخیر…
قرار بود پیداش کنیم…خفتش کنیم دوتایی زنش شیم…
هعیییی😂😂💔
هعیییی😥
مرسی مائده جانم
وای موفق باشی گلم عالی بود
خیلی دوست داشتم این پارت و خیلی عالیه
مرسی شیرینی سایت!
قربونت عزیزم
فدای تو دردنه ی خودم
الی کجا بودی عزیزم دلم برات تنگ بود بخدا به جون مملیمون
منم عزیزم
سرم خیلی شلوغه والا انشالا بیشتر میام
عالی می نویسی عزیزم
خیلی ممنونم نظر لطفتونه
خیلی رمانتو دوس دارم عزیزم
تند تر و طولانی تر پارت بزار لطفا
خیلیییی خوبه
تازه داره هیجانی میشه 😍
مرسی شمیم جانم
چشم حتما سعی خودم رو میکنم
خوشحالم خوشت اومده:)