رمان شاه خشت پارت 118 - رمان دونی

 

 

دستم را شل کردم تا بچه را بردارد.

 

_ سرم داره می‌ترکه.

 

_ ببخشید، با هول بیدار شدی. گفتم خوابت برده، ترسیدم بچه یه‌هو بیفته از بغلت.

 

از جایم بلند شدم، به مقصد آشپزخانه، مسکن لازم بودم.

 

_ فرهاد، برو بخواب، چیزی می‌خوایی برات بیارم.

 

_ سهند خوابید؟

 

_ رفت اتاقش، فروغ هم استراحت می‌کنه.

 

مسیرم را کج کردم تا اتاق‌خواب. باید قبل‌از سفر استراحت می‌کردم.

 

شاید قبل‌از خواب دوش می‌گرفتم. پرینازی هم نبود که حمام را آماده کند، لعنت به این زندگی!

 

میانه اتاق ایستاده بودم خیره به وضع اسفناک روبه‌رویم.

 

دست لای موهایم چنگ شد که پریناز نوک پنجه وارد اتاق شد و در را بست.

 

دلم می‌خواست هوار بزنم ولی می‌ترسیدم پریماه بیدار شود. تهران بودم یقین داشتم دیوارها عایق صداست.

 

_ چه وضعیه این اتاق؟ مگه این خونه مستخدم نداره؟ پریناز؟

 

متعجب نگاهم می‌کرد.

 

_ فرهاد؟ مشکلش چیه؟

 

واقعاً متوجه وخامت اوضاع نبود؟

 

_ لباسای زیرت همه‌جا پخشه، لباسای پریماه ولو، اتاق نامرتب… من نباید این چیزا رو بگم بهت، حواست کجاست؟ چسبیدی به اون دکون شیرینی‌پزی، یادت رفته مدیر این خونه تو هستی؟ ساده‌ترین چیزا یادت رفته. نمی‌تونی، بگو… چه می‌دونم، کمک بخواه. از فروغ بپرس. این وضع رو آخرشب تحویل من نده.

 

با عصبانیت لباس‌هایش را جمع کرد.

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت755

 

_ من هر کاری کنم به چشمت نمیاد، باید موشک هوا کنم که ببینی؟ من کارم‌و دوست دارم، همه قرار نیست مثل تو تاجر باشن که.

 

_ جواب من‌و با خزعبلات نده، گفتم خونه رو مدیریت کن، وظیفه‌ت رو من یادآوری نکنم.

وارفته مرا نگاه می‌کرد.

 

_ فرهاد! چرا این‌جوری می‌کنی؟

 

به‌سمت حمام راه افتادم.

 

_ جوری نمی‌کنم، دارم چیزی‌که اذیتم می‌کنه رو بهت می‌گم.

 

لباس را از تنم کندم و گوشه‌ای پرت کردم. یک‌راست زیر دوش رفتم.

 

بعداز حمام، حوله را برایم آماده گذاشت. حتی اتاق وضع بهتری داشت، انگار کمی مرتب کرد.

 

یک لیوان و قرص مسکن روی پاتختی.

 

قرص را خوردم، خودش نمی‌دانم کجا بود؟

 

ماندم تا سر و کله‌اش پیدا شد، مونیتور دوربین اتاق پریماه را روی پاتختی سمت خودش گذاشت و زیر پتو خزید.

 

چراغ پاتختی را خاموش کردم و کنارش دراز کشیدم. دستم پهلویش را لمس کرد ولی تکانی نخورد.

 

_ نگو که قهر کردی، پریناز، با این سردرد فقط قهر تو رو کم دارم.

 

_ بگیر بخواب، شازده، سرت درد می‌کنه، داری به در و دیوار گیر می‌دی.

 

_ برگرد ببینمت.

 

در جایش چرخید.

 

_ هوم؟ الآن برگشتم، چشمت چیزی می‌بینه توی این تاریکی؟

 

 

 

 

 

 

 

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت756

 

_ اندازه کفایت می‌بینم. بخواب.

 

صبح زود بیدار شدم، به مقصد فرودگاه.

 

پرواز خسته‌کننده، هرچند که هم‌صحبتی با پینار چندان هم بد نبود. موارد مربوط به قرارداد را چک می‌کرد. راجع‌به هر چیزی‌که می‌گفتم تحقیق می‌کرد، ولعی داشت برای یادگرفتن، باهوش و عاقل.

 

مثل دانش‌‌آموزی که قدر گفته‌هایت را بداند، تجربه‌ات را بشناسد و سراسر تحسین در نگاهش بچرخد.

 

حس غرور می‌کردم کنارش، حال غریبی بود. به خودم آمدم و دیدم که صورتش را برانداز می‌کنم. زیبا و ساده؛ چشمانی روشن، موهایی همیشه پوشیده که اطمینان دارم بور بودند، رنگ ابروهایش احتمالاً. قد بلندی داشت، اندامی کشیده.

 

آرام صحبت می‌کرد، با طمأنینه.

 

نسخه مقابلش را می‌شناختم، پرینازم!

 

از فرودگاه مستقیم تا هتل رفتیم، جلسه برای قبل‌ازظهر بود، برنامه‌ای فشرده.

 

طرف ترک در لابی هتل منتظرمان بود. وکیل حقوقی شرکت از یک هفته پیش ازمیر بود و کسی که حکم راننده و محافظ را داشت و خودش را عمر معرفی کرد.

مفاد قرارداد را بررسی می‌کردم، مشکل من نوع پرداخت‌هایشان بود، چیزی‌که باید توافق می‌کردیم وگرنه قرارداد از نظر من کنسل می‌شد.

 

پینار کمی دلشوره داشت از به‌هم خوردن قرارداد، باید نشانش می‌دادم که عقب بنشیند و معجزه فرهاد جهان‌بخش بودن را تماشا کند.

 

دختر باهوش، با آن ابرویی که هرازگاهی بالا می‌پرید، خوب یاد می‌گرفت، پدرسوخته!

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت756

 

_ اندازه کفایت می‌بینم. بخواب.

 

صبح زود بیدار شدم، به مقصد فرودگاه.

 

پرواز خسته‌کننده، هرچند که هم‌صحبتی با پینار چندان هم بد نبود. موارد مربوط به قرارداد را چک می‌کرد. راجع‌به هر چیزی‌که می‌گفتم تحقیق می‌کرد، ولعی داشت برای یادگرفتن، باهوش و عاقل.

 

مثل دانش‌‌آموزی که قدر گفته‌هایت را بداند، تجربه‌ات را بشناسد و سراسر تحسین در نگاهش بچرخد.

 

حس غرور می‌کردم کنارش، حال غریبی بود. به خودم آمدم و دیدم که صورتش را برانداز می‌کنم. زیبا و ساده؛ چشمانی روشن، موهایی همیشه پوشیده که اطمینان دارم بور بودند، رنگ ابروهایش احتمالاً. قد بلندی داشت، اندامی کشیده.

 

آرام صحبت می‌کرد، با طمأنینه.

 

نسخه مقابلش را می‌شناختم، پرینازم!

 

از فرودگاه مستقیم تا هتل رفتیم، جلسه برای قبل‌ازظهر بود، برنامه‌ای فشرده.

 

طرف ترک در لابی هتل منتظرمان بود. وکیل حقوقی شرکت از یک هفته پیش ازمیر بود و کسی که حکم راننده و محافظ را داشت و خودش را عمر معرفی کرد.

مفاد قرارداد را بررسی می‌کردم، مشکل من نوع پرداخت‌هایشان بود، چیزی‌که باید توافق می‌کردیم وگرنه قرارداد از نظر من کنسل می‌شد.

 

پینار کمی دلشوره داشت از به‌هم خوردن قرارداد، باید نشانش می‌دادم که عقب بنشیند و معجزه فرهاد جهان‌بخش بودن را تماشا کند.

 

دختر باهوش، با آن ابرویی که هرازگاهی بالا می‌پرید، خوب یاد می‌گرفت، پدرسوخته!

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت757

حوالی عصر بود که نفس راحتی کشیدیم، من‌ هم رسماً اعلام کردم که نیاز به استراحت دارم.

 

پینار برایم قرص مسکن آورد، می‌توانستم به اتاقم بروم و خوابی آرام.

 

سوئیت تک خوابه، نمای خوبی به شهر داشت، جایی در بالاترین طبقات. اتاقی پرنور که با کشیدن پرده‌های تیره و کلفتش، تاریک تاریک می‌شد.

 

عطر گل‌های طبیعی و بوی تمیزی ملافه‌ها مژده می‌داد از خوابی راحت.

 

نگاهی به ملحفه سفید تخت انداختم و دراز کشیدم. بالشت‌های نرم… ذهنم بازیگوشی می‌کرد، تختی که چیزی کم داشت!

 

دستم گوشی را از کنار تخت چنگ زد.

بوق‌های آزاد و بالاخره

 

_ سلام، سلطان صاحبقران، رسیدی بداخلاق؟ خوبی؟

 

_ سرم درد می‌کنه، باید این‌جا باشی، سرم رو ماساژ بدی.

 

_ غر نزن، فرهاد جونم، یه ماساژ خفن طلبت! من برم که داریم دیزاین می‌کنیم. اسم فروشگاه رو گذاشتم «شازده». بای!

 

تماس را قطع کردم، دختر دیوانه… نبض سرم با صدای جیغش بدتر شد، زن بی‌عقل دوست‌داشتنی من

 

خواب دیدم در فروشگاه شیرینی‌فروشی پریناز نشسته‌ام و برای مشتری‌هایش فال ورق می‌گیرم!

 

بیدار شدم و سردرد کمی رهایم کرده بود، می‌دانستم یه قرار دیگر کاری هم داریم که پینار با دیدن حال من تمایل داشت کنسل کند.

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی

خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که این راه موجب آسیب های فراوانی برایش می‌شود و یا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دختران ربوده شده
دانلود رمان دختران ربوده شده به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاده

      خلاصه رمان دختران ربوده شده :   مردی متولد شده با بیماری “الکسی تایمیا” و دختری آسیب دیده از جامعه کثیف اطرافش، چه ترکیبی خواهند شد برای یه برده داری و اطاعت جاودانه ابدی. در گوشه دیگر مردی تاجر دختران فراری و دختران دزدیده شده و برده هایی که از روی اجبار یا حتی از روی اختیار همگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ۲۸ گرم به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

    خلاصه رمان:   راحیل با خانواده عمش زندگی میکنه شوهر عمش بخاطر دزده شدن ۲۸ گرم طلا راحیل قرار بندازه زندان و راحیل مجبور میشه خونش بده اجاره و با وارد شدن شاهرخ خسروانی داستان وارد معمایی میشه که ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان راز ماه

    خلاصه رمان:         دختری دورگه ایرانی_آمریکایی به اسم مهتا که در یک رستوران در آمریکا گارسونه. زندگی عادی و روزمره خودشو میگذرونه. تا اینکه سر و کله ی یه مرد زخمی تو رستوران پیدا میشه و مهتا بهش کمک میکنه. ورود این مرد به زندگی مهتا و اتفاقای عجیب غریبی که برای این مرد اتفاق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلیار
دانلود رمان دلیار به صورت pdf کامل از mahsoo

      خلاصه رمان دلیار :   دلیار دختری که پدرش را از دست داده مدتی پیش عموش که پسری را به فرزندی قبول کرده زندگی می کنه پسری زورگو وشکاک ..حالا بین این دو نفر اتفاقاتی میوفته که باعث…   پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
12 روز قبل

شازده خیلی پینار پینار میکنه خدا بخیر کنه سر و گوشش نجنبه.

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  Bahareh
12 روز قبل

شازده پریناز رو با دنیا هم عوض نمیکنه😂

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x