رمان شاه خشت پارت 125 - رمان دونی

 

 

 

 

لیوان خالی قهوه را سمت سینک پشت مغازه بردم. دنبالم می‌آمد.

– درهمی پری، طوری شده؟

 

لیوان را کف‌مالی کردم و جوابش را دادم.

 

– خوبم. فرهاد دیشب جلسه داشت، خیلی دیر اومد. حالم گرفته شد.

 

– آهان، کادو نداده پس!

 

زیرلب پوفی کردم و دستم را تکان دادم.

– کادو رو صبح داد.

 

زیر خنده زد.

 

– دختر حداقل قبل ظرف شستن اون مادرمرده رو از دستت در بیار!

 

چپ‌چپ نگاهش کردم. گاهی اوقات زیادی سربه‌سرم می‌گذاشت.

یک‌مرتبه فکری به سرم زد.

 

– عمران، دیشب فرهاد با کی جلسه داشت؟ خبر داری؟

 

چشمانش را جمع کرد.

– فک کنم با توبیاس قرار شام داشت. ولی کارشون زود تموم شد، حوالی هشت اینا.

 

دستم را خشک کردم.

ادامه داد:

 

– حدود ده به من زنگ زد. من فک کردم خونه‌‌س. طوری شده؟

 

– یه کم، چطور بگم…!

 

– پری، این دختره پینار زیادی بهش چسبیده. حواست هست؟

 

سعی می‌کردم به پیغام روی گوشی فرهاد فکر نکنم، هرچند که ممکن نبود.

– فرهاد همیشه میگه دختر خوبیه.

 

پوزخند تحویلم داد.

– باید دید از چه لحاظ دختر خوبیه!

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت791

 

بعد از رفتن عمران حالم از صبح هم خراب‌تر شد. لعنت به این شک که مثل موریانه مغزم را  می‌جوید.

 

مدام با خودم نقشه می‌کشیدم. سناریوهای پشت سرهم !

به دفترش بروم و مچش را بگیرم! مثلا در حال بوسیدن پیناز.

 

حتی فکرش دیوانه‌ام می‌کرد. اینقدر که نوک خودکار دستم را مرتب و پیاپی به دفتر می‌کوبیدم.

 

از یک سو فرهاد همیشه ثابت کرده بود که مردی محکم و حامی خانواده است. از سمتی دیگر عقبه فضاحت بارش قابل کتمان نبود. اصلا همین فرهاد دنبال ارضای تمایلات جنسی اش با من آشنا شد. مگر می‌شد از یاد ببرم؟

 

با خودم تعداد شبهایی که به دلیل سفر کاری، خانه نیامده بود را می‌شمردم. وای بر من اگر این مرد از سادگی و صداقتم سواستفاده کرده باشد.

 

حق داشتم اگر به قول خودش، اخته‌اش کنم، مردک خائن پرمدعا را!

 

اصلا باید زودتر می‌رفتم، مچش را در آن دفتر بی‌صاحبش می‌گرفتم، آبرویش را می‌بردم، چاره کار فقط همین بود.

 

چراغها را خاموش کردم و از مغازه بیرون زدم. باید تاکسی می‌گرفتم و شاید در مسیر شرکت فرهاد جایی توقف می‌کردم برای خرید یک وسیله مناسب. چیزی شبیه چاقو؟ یا ساتور؟ شاید هم تبر؟!

 

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت792

به هرحال چیزی نخریدم، همان داد زدن و آبروریزی فعلا برایش کافی بود.

 

تصمیمم این شد که ذره ذره نابودش کنم.

 

تاکسی به خیابان منتهی به شرکت فرهاد رسید و من ناخودآگاه از آمدنم پشیمان شدم، به همین سادگی.

بدون پیاده شدن آدرس مقصد جدید را گفتم، به خانه می‌رفتم.

 

فروغ مشغول رسیدگی به گلدانهایش بود، شاخه‌ها را با قیچی باغبانی هرس می‌کرد. باید وارد باشی، کدام شاخه را بزنی، از کجا بزنی! الکی نیست. کاش من‌هم بلد بودم شاخه‌های هرز زندگی‌ام را هرس کنم.

 

ماهی با دیدنم ذوق‌کنان به سمتم امد. تازگی راه افتاده بود، قدمهایی سست ولی پیگیر و‌ممتد.

 

سرم را به بچه گرم کردم. باهم بازی کردیم، غذایش را دادم، همراه هم حمام کردیم، بیشتر آب‌بازی بود. پدرش را ندیده، چشمش گرم شد. هشت نشده خوابید.

 

ماهم سه نفری شام خوردیم. همگی ساکت‌تر از معمولمان، حتی سهند!

 

وقتی پدر خانواده بی‌مسئولیت باشد، بهتر از این نمی‌شود. این میان دلم برای فروغ زیاد می‌سوخت! گند زده بود با این بچه بزرگ کردنش.

 

شایدهم تقصیری نداشت، فرهاد که بچه نبود، مرد گنده یک‌دنده، لجوج، خودخواه و کله‌شق!

 

اصلا چرا باید فروغ از وجودش شرمنده می‌شد. گیرم در اینده ماهی ادم خوبی نشود، گناه من مادر چیست؟

یک مرتبه و بدون فکر رو به فروغ کردم.

 

– اصلا تقصیر شما نیست فروغ جونم، ناراحت نباشین!

 

 

 

 

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت793

 

سهند و فروغ هم‌زمان به من زل زدند و من تازه فهمیدم که با صدای بلند فکر کرده‌ام! پریناز گیج!

 

– پری خوبی؟ سرت خورده به جایی؟

 

علی‌رغم حرف بی‌ربط من، فروغ به سهند چشم غره رفت.

 

– سهند؟

 

برای رفع و‌رجوع گندی که زدم، راهی نداشتم.

 

– ببخشید، حواسم پرته، امشب زود بخوابم.

گفتم و از سر میز شام فرار کردم.

 

هردو رفتنم را تماشا کردند. زمزمه حرف‌زدنشان را پشت سرم حس می‌کردم. حتما سهند اراجیف می‌بافت، فروغ با خونسردی شرایط را مدیریت می‌کرد.

 

خودم را به اتاق خوابمان رساندم. حس غریبی در وجودم چرخ می‌خورد … چیزی شبیه تمایلات خبیث!

 

سراغ کمد لباسها رفتم، کشوی پایین. ردیف کفش‌هایش! چرمی و اکثرا سیاه یا قهوه‌ای سوخته!

 

چندتایی بند داشتند. کاش بندهایش را می‌بریدم! احمقانه بود ولی حرصم که می‌خوابید؟ قطعا می‌خوابید.

 

دنبال چیزی می‌گشتم، وسیله‌ای تیز برای بریدن.‌

 

لعنت به این اتاق که چیز تیزی نداشت.

 

یاد ناخونگیر افتادم، داخل کیف لوازم آرایشم.

با خودم حرف می‌زدم، بلند بلند.

 

«بند کفشات رو که چیدم، دلم خنک می‌شه. البته بند کفشات که کمه، باید دکمه پیرهنات رو هم بکنم.»

 

 

 

 

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

 

♦️♦️♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️

♦️

#شاه‌_خشت

#پارت794

 

ناخون‌گیر را پیدا نمی‌کردم. لابلای خرت‌و‌پر‌تهای روی میز را بهم می‌ریختم، بی‌نتیجه! ناخونگیر لعنتی نبود که نبود.

 

یاد چندشب پیش افتادم که پوست گوشه انگشتش بلند شده و دنبال ناخونگیر می‌گشت. اخرسرهم من به دادش رسیدم.

حتما باید یک گوشه و کناری پرتش کرده باشد.

 

«شازده نامرتب، الان ناخونگیر منو کجا انداختی؟ اصلا براش هیچی اهمیت نداره, واقعا من چجوری این مرد رو تحمل می‌کنم؟ باید کاپ افتخار و صبر رو به من بدن».

 

روی پاتختی سمت فرهاد را می‌گشتم.

 

«اصلا چرا دنبال ناخونگیر بگردم؟ بریدن بند کفشش که کافی نیست، من باید دم این آدمو قیچی کنم. با ناخونگیر که نمیشه! باید یه قیچی باغبونی بیارم، قشنگ هرسش کنم».

 

– چی رو قراره هرس کنید خانوم؟

 

سمت صدا برگشتم و لبهایم را غنچه کردم. برای اینکه جواب سوالش را ندهم. مثلا نگویم ، «دُم شما رو حضرت اجل».

 

– زود اومدی اقای جهان‌بخش! هنوز ساعت نه هم نشده!

 

ابرویش بالا پرید. انگار توقع نداشت. سمت من می‌آمد.

 

– بنظرت زود اومدم؟ فروغ جان که از نبودنم برای شام دلخور شدن. شما مشکلی با دیر اومدن من ندارید؟

 

کشوی پاتختی را بیرون کشیدم، در جستجوی ناخونگیر.

 

– نه دیگه، به فروغ جون می‌گفتی که کارمند معمولی نیستی، جلساتت تازه از غروب به بعد شروع می‌شن!

در کمال بی‌شرمی لبخند کجی به صورتش داشت.

 

– حالا با این حجم از عصبانیت دنبال چی می‌گردی؟

 

 

 

 

 

 

♦️

♦️♦️

♦️♦️♦️

♦️♦️♦️♦️

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مهره اعتماد

    خلاصه رمان :     هدی همت کارش با همه دخترای این سرزمین فرق داره، اون یه نصاب داربست حرفه ایه که با پسر عموش یه شرکت ساختمانی دارن به نام داربست همت ! هدی تمام سعی‌اش رو داره میکنه تا از سایه نحس گذشته ای که مادر و پدرش رو ازش گرفته بیرون بیاد و به گذشته

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لیلا
لیلا
3 روز قبل

من به جای پریناز سکته میزنم 😰😥😥😥😥😟😟قلبم میاد تو دهنم

بانو
بانو
3 روز قبل

چقد دلم میخواد دست تو دست پریناز این شازده رو جرواجرش کنم

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x