رمان شاه خشت پارت 20

 

 

یکی‌دوتا از گاتاها را لای دستمال پیچید و کنار گذاشت.

 

با خوردن آن‌همه شیرمال اشتهایی برای ناهار نداشتم.

 

پشت میز آشپزخانه تقریباً چرت می‌زدم.

 

موسیو زیرلب زمزمه می‌کرد، آهنگی احتمالاً به ارمنی.

 

سهند جلوی چشمم بشکن زد.

 

_ پری، میایی ایکس‌باکس بازی کنی؟

 

_ با تو؟ به‌قول آقاتون «خیر».

 

_ اوی، ادای بابای من‌و درنیارا!

 

دهانم را کج کردم.

 

_ چیه، توام قراره فلک کنی کسی رو؟

 

سهند و موسیو هم‌زمان از خنده ریسه رفتند.

 

کجای فلک‌کردن خنده داشت؟!

 

سهند ول‌کن نبود.

 

_ پا شو دیگه، بیا یادت می‌دم.

 

_ به من یاد می‌دی؟! خب جوجه لک‌لک من خودم استادم، می‌بازی، منم حوصله ندارم بشینی گریه کنی!

 

از جایش بلند شد و‌بازویم را کشید.

 

نوجوان بود، ولی زورش بیشتر از من!

 

به‌زور مرا کنارش نشاند و‌ دستگاه را راه انداخت. کال آف دیوتی!

 

خوراک خودم بود، باید لهش می‌کردم.

 

_ ببین، سهند، من فقط شرطی بازی می‌کنم.

 

_ خب، سر پول؟

 

 

_ نه، باید بدی لپ‌تاپم رو درست کنن.

 

دسته را تنظیم کرد و لم داد.

 

_ باشه، خودم درست می‌کنم. ولی اگه باختی که مطمئنم می‌بازی چی؟

 

_ نمی‌دونم، چی؟

 

_ باید برام بازم گاتا درست کنی.

 

_ سگ‌خور قبول!

 

چشمکی زد و‌ راند اول ما!

 

کری خواندیم، سربه‌سر هم گذاشتیم، لحظات را به شادی و با پیروزی قهرمانانه من پشت‌سرمی‌گذاشتیم.

 

این‌قدر که نفهمیدیم ساعت‌ها از وقت ناهار گذشته.

 

موسیو برایمان ساندویچ بندری درست کرد.

 

خودش هم کنارمان نشست و بالاخره سهند به شکست مفتضحانه‌اش اعتراف کرده و تسلیم شد.

 

کف دو دستم را به‌هم مالیدم.

 

_ خب خب، جوجه لک‌لک ، وقت ادای قول و قرارته!

 

پوزخند زد.

 

_ پا شو برو لپ‌تاپت رو بیار، ورور خانوم!

 

از پله‌ها بالا رفتم و خیلی سریع لپ‌تاپ به دست برگشتم.

 

ابروی سهند بالا پرید.

 

_ لپ‌تاپتم بد نیستا! بابا یکی از اینا داشت.

 

_ مال باباته، گفت نمی‌خواد، داد به من.

 

 

 

_ حالا مشکلت چی هست؟

 

_ به وایفای وصل نمی‌شه، برنامه هم نمی‌ذاره نصب کنم.

 

مشغول ور رفتن با لپ‌تاپ شد.

 

_ پریناز، تو کارت با بابای من چیه؟

 

دلم هری ریخت، چه می‌گفتم؟ با پدر محترم شما می‌خوابم؟

 

_ خب راستش…

 

_ دوست‌دخترشی؟

 

از گفتن این حرف ناراحت نمی‌شد؟

 

_ یه جورایی… تو… یعنی، ناراحت نمی‌شی؟

 

_ نه، اگه باهاش خوب باشی، خوشحالش کنی، چرا ناراحت بشم؟

 

واقعاً دنیای این پسر با هم‌سن و سالانش فرق داشت.

 

_ از وقتی یادمه، بابا تنها بود… خوبه که کسی رو داشته باشه.

 

_ تو کی رو داری؟

 

_ کلی دوست و رفیق، بابا، سدا…

 

جالب بود که اسمی از مادرش نیاورد.

 

_ بیا پری، لپ‌تاپت درست شد.

 

_ واقعی؟

 

_ آره، خیلی گیجی، کاری نداشت که!

 

لپ‌تاپ را از دستش کشیدم. راست می‌گفت، چراغ وای‌فای روشن بود.

 

 

 

 

 

 

 

 

_ آیی، دمت گرم، برم اینترنت گردی!

 

به‌سمت اتاقم رفتم و از موتور جستجو برای خودم سرچ کردم.

 

راجع‌به عناوین کاملاً غیرمرتبط به‌هم… کسب‌وکار اینترنتی، تجارت عتیقه، تاریخچه خاندان قاجار… حتی ارگ بم!

 

با نازی هم حرف زدم.

 

اوضاع خانه هنوز بعداز بلایی که سر آرسام آمده بود عادی نشده و همه من‌جمله نازی، مدتی را در خانه می‌گذراندند.

 

کارکردن با لپ‌تاپ اوقاتم را پر کرد ولی چشم‌هایم را خسته.

 

سر از صفحه مونیتور برداشتم، رو به اتاق سبز!

 

چرا می‌گفتند سبز؟

 

چیزی در اتاق به این رنگ نبود.

 

اتاقی بزرگ شاید سی متر، با دو ست پنجره بلند قدی رو به باغ، پرده‌های حریر که با حرکت نسیم می‌رقصیدند.

 

هردو پنجره حفاظ‌های فلزی تا نیمه داشتند، ایمنی برای جلوگیری از سقوط.

 

کف اتاق، مثل باقی عمارت، کفپوش چوبی داشت، جاهایی شل شده و لق می‌زدند.

 

جیرجیرشان زیر پا، به گوشم خوش می‌آمد.

 

راهروئه کوچک گوشهٔ اتاق هدایتت می‌کرد به حمام و دستشویی مستقل… سر راه هم پر از کمدهای دیواری از جنس چوب.

 

درهای خراطی‌شده… سقف‌های گچبری و بلند.

4.4/5 - (38 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x