وقتی رسیدیم مامان اینها ما را که دیدن انگار از سفر قندهار برگشتیم چنان سر و صدایی به پا کرده بودند که باز دلم به حالشون سوخت که تو این مدت اینقدر تنهاشون گذاشته بودیم.
اردوان هم تحت تاثیر قرار گرفته بود اهسته زیر گوشم گفت:
_فکر میکنی بتونی اگر من رو هم نخوای اینها رو متقاعد کنی که ازم جدا بشی!
نگاه طلبکارانه ای بهش کردم و گفتم:
_اون موقع قرار نیست تا چند وقت اینها متوجه بشن.
اردوان که میخندید سری تکان داد و گفت:
_فکر کردی، من اولین نفرم به اقا جونت میگم طلایه چه افکار پلیدی داره.
چشم غره رفتم و گفتم:
_من هم علتش رو فاش میکنم اون هم با مدرک.
درحالیکه جواب پوزخندش را میدادم ارام گفتم:
_نامزد و اینها.
اردوان که انگار مقلوب شده بود صدایش را یواش کرد و گفت:
_خیلی بدی این کارو بکنی میکشمت.
_نه اگر عاقل باشی با هم به توافق برسیم که دل من صندوقچه اسراره، اگر شیطونی کنی و دهنت لق بشه گفتم.
اردوان که جدی شده بود گفت:
_بیخود کردی اصلا حق نداری با حرف هایت تو دلم رو خالی کنی.
خندیدم و گفتم:
_من که شروع نکردم خودت پر رو بازی دراوردی.
ناگهان اردوان چهره قشنگش که دلم برایش ضعف میرفت رنگ غم گرفت و گفت:
_نه طلایه تورو خدا اذیتم نکن دوباره مثل دیشب رو به مرگ میشم ها! اون وقت مجبوری به اب و اتش بزنی تا حالم خوب بشه. و با طعنه ادامه داد.
_میدونم که تو بیشتر از من عاشقی و داری ناز میکنی.
_خیلی پررو و پرمدعا و اعتماد به نفسی.
اردوان خندید گفت:
_ولی کوچیک تو هستم ،خانوم قشنگم.
ان شب را در کلبه اقای عزیزی ماندیم از رودخانه نزدیک انجا ماهی گرفتیم و کباب کردیم. انقدر جای قشنگی بود که ادم سر ذوق می امد. مخصوصا که اردوان حسابی شاد بود و با همه میگفت و میخندید و انقدر براشون جوک میگفت و حرف میزد و با نگاه عاشقانه اش مرا ستایش میکرد که احساس میکردم از خوشحالی دارم غش میکنم. از این که همان روز اول عاشقم شده بود یک حس خوبی داشتم که از وصف ان عاجز بودم ولی من هم بی توجه به همه چیزهایی که ناراحتم میکرد و دست و پامو میبست مثل بقیه شاد بودم و میخندیدم مامان اینها میگفتند این بهترین مسافرت تو کل عمرشون بوده و من همه را مدیون حضور اردوان میدانستم.
انشب را در کلبه جنگلی خوابیدیم و خدا رو شکر انجا یک طوری بود که اتاق جداگانه نداشت. با ان نگاه های عاشقانه اردوان و اعتراف به عشقش حالا دیگر از تنها بودن باهاش ترس داشتم ولی در ان کلبه همه چیز رویایی بود. بخصوص صبحانه محلی که انجا خوردیم به جرات میتوانم بگویم بهترین صبحانه عمرم بود.
ان روز ناهار را همانجا ماندیم و حسابی بهم خوش گذشته بود و تنها چیزی که کمی باعث ازارم میشد حرف های اردوان در مورد نجابت چشمهای اسب اقای عزیزی و شباهتش به نجابت چشم های من بود . اصلا هر وقت اردوان از نجابت و این چیزها در موردم حرف میزد حالم بد میشد و احساس خائنی را داشتم که هر لحظه امکان داشت دستم رو شود.
در راه برگشت به ویلا اردوان خیلی نگران بود گلاره بخواد بیاد ویلا به همین خاطر با کوروش تماس گرفت که حواسش تا فردا به گلاره باشد انگار کوروش هم گفته بود خودت زنگ بزن و بگو رفتی تهران و سرت خلوت بشود باهاش تماس میگیری والا هرکاری بگی از گلاره برمیاد.
اردوان هم به گلاره زنگ زد،معلوم بود گلاره خیلی عصبانیه چون صدای جیغ و دادش از پشت گوشی می امد اردوان از ماشین پیاده شد و بعد از کلی صحبت که نمیدانستم چه میگوید و فقط تو ماشین داشتم حرص و جوش میخوردم. بالاخره اردوان گوشی را قطع کرد و امد. از کنجکاوی داشتم کلافه میشدم ولی اردوان انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده جوری رفتار میکرد که من دیگر حسابی حرصم درامده بود اخرش هم انقدر هیچی نگفت که با عصبانیت پرسیدم
_نمیخوای بگی نامزد جونت چی گفت؟
اردوان که کمی چهره اش گرفته بود گفت:
_فکر نمیکنی اگر میخواستم بدونی همین جا توی ماشین حرف میزدم.
من که حسابی غرورم لگدمال شده و حسودیم به اوجش رسیده بود،فقط سکوت کردم و تا ویلا یک کلمه حرف نزدم و حتی در مقابل سوالاتش فقط با سر یا اره و نه جوابش را میدادم.
اردوان که کاملا متوجه شده بود از دستش ناراحتم ولی باز هم به روی خودش نمی اورد و سعی میکرد کاری کند من فراموش کنم. حتی تو حرف هایش هم یک جوری بهم فهماند فقط برای برداشتن چمدان ها به ویلا برگشته و چون مجبور هستیم تا فردا صبح صبر می کنیم والا از همان راه برمیگشتیم تهران.
تمام شور و حالی که توی کلبه جنگلی داشتم یک باره فروکش کرده بود ،نمیدانم چرا اصلا حال و حوصله نداشتم و به خاطر این که مامان اینها متوجه نشوند به بهانه سر درد رفتم تو اتاق و درحالیکه از همه جا و هیچ جا ناراحت بودم اشک به چشمانم غلتید. خودم هم نمیدانستم ناراحتم یا نه؟ ولی بغض گلویم را میفشرد. احساس میکردم حریف گلاره نیستم،احساس میکردم دلم از همه چیز گرفته.
هنوز مدتی از بالا امدنم نگذشته بود که اردوان سینی غذا به دستش وارد شد. حوصله اردوان را هم نداشتم از این که انطوری جوابم را داده بود دلگیر بودم و دوست داشتم خودم را به خواب بزنم،ولی اردوان سینی غذا را روی تخت گذاشت و گفت:
_پاشو پاشو شام بخوریم.
اهمیتی بهش ندادم. پتو را پس زد و گفت:
_طلایه پاشو هرچیزی ارزش دونستن نداره. چرا خودت رو لوس میکنی؟! محلش نگذاشتم و پتو را روی سرم کشیدم. اردوان خندید و گفت:
_پاشو دختره نازک نارنجی.
باز هم بهش اهمیت ندادم که گفت:
_پاشو مثل دخترهای خوب شامت رو بخور . همه چیز رو برات تعریف میکنم تا از فضولی سردرد نگیری.
دوست نداشتم بهش اهمیت بدهم ولی دوباره پتو را پس زد و موهامو نوازش کرد و گفت:
_اخه دختر خوب تعریف کردن حرف های صدتایه غاز گلاره کلی حرف زشت و مزخرف چه اهمیتی داره که تو حتما باید بشنوی!
با بغض و ناراحتی گفتم:
_سرم درد میکنه مزاحم نشو اردوان.
احساس میکردم از وقتی به عشقش اعتراف کرده دیگه اصلا تحمل وجود گلاره رو ندارم و کم صبر و کم جنبه شده ام نمیخواستم خودم را لوس کنم اما دست خودم نبود. اردوان کمی موهایم را کشید و گفت:
_پاشو شام بخور سرت خوب میشه.
درجایم نشستم. اردوان با اخم به چشم هایم نگاه کرد و گفت:
_یعنی این واقعا ارزش داشت که تو بخاطرش گریه کنی؟
اردوان با عصبانیت، هر لحظه به شدت سرعتش اضافه می کرد، درست مثل شب عروسیمون، ساکت شده بود. من هم از سرعت وحشتناکش ترسیده و سکوت کرده بودم و در صندلی ماشین فرو رفته بودم که پلیس، دستور توقف داد. اردوان که حالا به خودش آمده بود، ماشین را سریع نگاه داشت و پلیس بعد از دیدن چهره ی اردوان گفت:
– آقای صولتی، شما باید الگو باشید، این چه وضع رانندگی کردنه!
اردوان سری تکان داد و گفت:
– شرمنده، یک لحظه حواسم از عقربه سرعت پرت شد.
پلیس که خیلی آدم محترمی بود، گفت:
– آقای صولتی فکر نمی کنید، ورزش ما به امثال شماها خیلی نیاز داره، خدایی نکرده با این سرعت، امکان داره، پشیمانی به بار بیارین.
اردوان که سکوت کرده بود، سری تکان داد و گفت:
– ار تذکّرتون ممنونم، دیگه تکرار نمی شه.
پلیس خندید و گفت:
– خدا نکنه، چون ورزشکار خوبی هستی و ما هم تیمت رو دوست داریم، این دفعه برو، و الا ماشین باید می رفت پارکینگ.
اردوان تشکر کرد و در حین حرکت، طوری نگاهم کرد، انگار منو مقصر می دونست، سریع به سمت خانه راند و خیلی زود به محل زندگی مون که خیلی دلم برایش تنگ شده بود و حالا هر شب با خیال راحت تو اتاق قشنگم می خوابیدم، رسیدیم.
حوصله ی هیچ حرف و سخنی با اردوان نداشتم، سریع در حالی که می گفتم:
– چمدانم را بعداً بذار تو آسانسور.
به طبقه ی بالا رفتم. همه چیز سر جایش بود، حتی شیشه خورده هایی که دسته گل گلاره خانم بود و توسط اردوان داخل سطل زباله مانده بود. خسته بودم ولی خوابم نمی آمد، حسابی تو ماشین خوابیده بودم. دوست داشتم کمی با کتاب ها و دفترچه خاطراتم، وقت بگذرانم. برای دل سفید دفترچه خاطراتم آن قدر حرف داشتم که نمی دانستم از کجا شروع کنم، پس مشغول شدم و همه چیز را مو به مو داخلش ثبت کردم، نزدیک غروب بود، از بس که نوشته بودم، از خستگی و گرسنگی از روی تخت بلند شدم، تازه یادم افتاد، ناهار هم نخوردم. پس چرا هیچ صدایی نمی آمد! متوجه نشدم بیرون رفته باشد. در هر صورت، وظیفه ی من، غذا درست کردن بود، نمی دانم چرا هوس قرمه سبزی کرده بودم، یعنی آن قدر این چند روزه، کباب و حاضری خورده بودم، حسابی دلم یک خورشت خانگی می خواست. سریع محتویاتش را آماده کردم و داخل زودپز ریختم و بعد برنج گذاشتم، بیشتر از آن تحمل نداشتم و نمی دانستم اردوان گرسنه هست یا نه، اصلاً خانه هست یا بیرون رفته؟ با آن مشاجره ای که کردیم، دوست نداشتم سراغش بروم. پس تا حاضر شدن غذا باید صبر می کردم، بعد به هوای این که غذا برایش پایین ببرم، می توانستم یک سر و گوشی آب بدهم. از این که اسم گلاره را به جای اسمم استفاده کرده بود، زیاد ناراحت نبودم، پیش می آمد، بیشتر از حرف های دیگرش ناراحت بودم. اصلاً نمی دانم چرا هر موقع حرف گلاره وسط می آمد، کنترلم را از دست می دادم. آخه یاد یک سری چیزهایی می افتادم و فکر و خیال هایی می کردم که آزارم می داد. راستش باور این که این همه مدت دوستی، فقط یک علاقه ی یک طرفه از سمت گلاره باشد، برایم غیرقابل باور بود.
برای آن که حوصله ام سر نرود، یک زنگ به موبایل شیدا زدم. شیدا حسابی خوشحال شده و ابراز دلتنگی کرد. برای فردا، باهاش قرار گذاشتم و با گفتن این که یک عالمه حرف های مهم و عجیب و غریب دارم، گذاشتمش تو خماری تا فردا.
همه ی خانه را بوی خورشت قرمه سبزی گرفته بود. دیگر اشتهای خودم هم تحریک شده بود. توی سینی برای اردوان غذا کشیدم و با سالاد پایین بردم. هیچ صدایی نمی آمد و همه چراغ ها خاموش بود. چمدان هامون هم همان جا، جلوی در بود. وقتی سکوت خانه را دیدم، آهسته به سمت اتاق خواب اردوان رفتم. خواب خواب بود. آهسته چمدانم را داخل آسانسور گذاشتم و سینی غذا را روی میز آشپزخانه و برای این که هم حرصش در بیاید و هم یادش بیاید شرایط قرارداد تو این خانه چطوریه، برایش یادداشت گذاشتم به این شکل.
“اگر غذا یخ شده بود، داخل مکروفر بگذار، غذای فردا ظهرت هم زیر همین یادداشت بنویس.”
آخ که از این کارم چقدر راضی بودم و دوست داشتم قیافه شو موقع خوندن یادداشت ببینم. ولی حیف که نمی شد. با این حال سریع بالا رفتم و بعد از خوردن شام که تنهایی اصلاً نچسبید، شروع کردم به باز کردن چمدانم. اکثر لباس هایم را باید می شستم. حسابی کثیف شده بود، بقیه را هم جا به جا کردم و داخل کمد گذاشتم و با خودم گفتم کاش چمدان اردوان بیچاره را هم که کلی لباس چرک داشت، جا به جا می کردم، او نمی توانست ولی بعد به خودم گفتم ” تا به حال، کی کارهاشو می کرده، هر چند تا حالا هم معمولاً خودم لباس هاشو آماده می کردم” در همین افکار بودم که یک دفعه دکمه آسانسور زده شد و آسانسور پایین رفت و بعداز دقایقی، اردوان در حالی که چشمانش از خواب زیاد، پف کرده بود وارد و با نهایت عصبانیت فریاد زد:
– این مسخره بازی ها یعنی چی؟
من که خودم را آماده کرده بودم، جلویش محکم بایستم، گفتم:
– کدوم مسخره بازی ها؟!! اصلاً این چه وضع برخورده ! کی گفته تو بی هماهنگی بیایی بالا، مثل این که قول و قرارهامون یادت رفته.
اردوان که حالا از خشم، چشم هایش قرمز شده بود و رگ گردنش متورم، گفت:
– آخه تو چطور روت می شه بعد از اون همه …
وسط حرفش پریدم و گفتم:
– اردوان بهت گفته بودم، ما فقط به خاطر خانواده هامون تو این چند روز، بهم خیلی نزدیک شدیم، ولی انگار تو نمی خوای باور کنی؟ ببین فکر کن، من همون زنی هستم که سال تا سال سراغی ازش نمی گرفتی، شرایط همون جوریه، هیچ چیز هم عوض نشده، فهمیدی؟!! حالا هم برو، می خوام استراحت کنم. در ضمن، دیگه بدون هماهنگی بالا نمی آیی، شاید من حاضر نباشم.
اردوان با غیظ نگاهم کرد و گفت:
– مثلاً اگر بیام، می خواهی چی کار کنی، تو خونه ی خودم هم باید با اجازه ی سرکار، راه برم.
من که احساس بدی بهم دست داده و اشک پشت پلک هایم آمده بود، گفتم:
– اگر ناراحتی، می تونی بگی من یه فکری می کنم.
اردوان که انگار فهمیده بود، خیلی ناراحت شدم، گفت:
– باشه طلایه خانم، ولی قرارمون این نبود.
و با ناراحتی با آسانسور، پایین رفت و طبق معمول منو با یک دنیا چه کنم و چه نکنم، تنها گذاشت. نمی دانم چرا یه وقت ها کارهایی می کردم که بعد حسابی پشیمان می شدم و راه پس و پیش نداشتم. چقدر لحظه ی آخر نگاهش غمگین بود. چه شوخی مسخره ای کرده بودم. ولی خب این طوری حداقل فهمید، هیچ چیز عوض نشده، اگر سکوت می کردم، اگر بهش روی خوش نشان می دادم، توقع داشت صبح تا شب کنارم بماند. اصلاً کار خوبی کردم، خوبه حساب کار دستش آمد ولی با همه این توجیهات که تا صبح با خودم می کردم، وقتی بعد از رفتنش سینی غذا را دست نخورده، تو آشپزخانه دیدم، آه از نهادم بلند شد، بیچاره گرسنه دوباره خوابیده بود و رفته بود.
حالا می فهمیدم که چقدر لجباز و مغرور است، ولی بالاخره باید این شرایط را می پذیرفت، اصلاً حوصله نازکشیدن نداشتم. آن قدر فکر و خیال داشتم که به این مسائل فکر نکنم. ظهر با شیدا قرار داشتم، خیلی دلم برایش تنگ شده بود، یک عالم حرف تو دلم بود که باید برایش می گفتم و از پیش بینی هایش بهره می بردم. به همین خاطر سریع به حمام رفتم و با وسواس خاصی به خودم رسیدم، خیلی عالی شدم، فردا پس فردا باید برای خرید هم می رفتم، دوست نداشتم جلوی اردوان، از گلاره، تیپ و لباسم کمتر باشد. آخه از حق نگذریم، گلاره خیلی خوش تیپ بود. من مثل اون بلد نبودم، ست بزنم، ولی خدا را شکر به قول بچه ها، هرچی می پوشیدم، خیلی بهم می آمد. وقتی به کمدم نگاه کردم، خنده ام گرفت، تا اینجای کارم مدیون شیدا بودم. چقدر همه چیز را هماهنگ با کیف و کفش، برایم انتخاب کرده بود. شاید این ضعف من بیشتر به خاطر آن بود که من مثل شیدا و گلاره از کودکی مرتب از این مغازه به اون مغازه، به دنبال خرید لباس و مدهای روز نبودم، آخه مامان که چادری بود، آقا جون هم همین که اجباری در چادر سر کردن من نداشت، خودش خیلی بود. ولی از تیپ های ساده سنگین و معمولاً تیره، خوشش می آمد. من هم همیشه طبق سلیقه ی خانواده ام می گشتم. به همین خاطر، اولین بار هم که با شیدا برای خرید رفتم، همه چیز را به او سپردم. او هم مثل یک خواهر مهربان، همیشه هوامو داشت. خلاصه از داخل کمد، یک مانتوی سفید جذب که با شال رنگارنگ و کیف و کفش تابستانه ای به همان رنگ های مخلوط بود انتخاب کردم. قرار بود ساعت دوازده و نیم، شیدا دنبالم بیاید. صبح ها، آن قدر که خانم دیر بیدار می شد، ظهر بود نه صبح، حرف هم می زدم، می گفت، من فقط روزهای کلاس از سر اجبار تازه آن هم چون باید دنبال تو بیایم، زود بیدار می شوم، اگر به خودم بود یکی در میان هم تو کلاس ها، شرکت نمی کردم. پس با این تفاسیر، عذرش موجه بود که بخواهد ساعت ۱۲:۳۰ بیاید، با خیال راحت، آخرین نگاه را هم به آیینه انداختم، انگار مسافرت چند روزه، حسابی بهم ساخته بود، لپ هایم گل انداخته بود و پوستم می درخشید. دیگر هیج استرس و دلهره ای نداشتم که یک وقت هایی قرار بگذارم یا ترجیح بدهم هیچ وقت بیرون نروم که اردوان منو نبیند. با خیال راحت تازه یک ربع زودتر هم رفتم پایین تا شیدا به موبایلم تک زنگ بزند.
با این افکار با آسانسور پایین رفتم، تا در آسانسور را باز کردم، اردوان که معلوم بود تازه از حمام آمده و حوله به تنش بود، روی مبل ولو شده و تلویریون نگاه می کرد و با صدای آسانسور به سمتم برگشت. داشتم با خودم فکر می کردم این کی آمده که متوجه نشدم. حتماً تو حمام بودم. یک ساعته که می گویم این صدای آب از کجا می آید. هی فکر می کردم، وان طبقه ی خودم داره خالی می شه. در همین افکار بودم که تلفنم زنگ خورد. شیدا بود، آهسته گفتم:
– بله.
– پنج دقیقه دیگه بپَر پایین.
گوشی را قطع کردم، مجبور بودم پنج دقیقه را سر خیابان منتظر بمانم. چون پیش اردوان که مثلاً قهر هم بود، نمی خواستم بمانم. سلام خیلی کم رنگی بهش کردم که حتی خودم هم نشنیدم و به سمت در ورودی رفتم، اردوان که حالا از جایش بلند شده بود و به سمتم می آمد، نگاه بد و چپ چپی به سرتاپایم که خیر سرم خواسته بودم، سنگ تمام بگذارم و شاید یک خرده هم جلف شده بود، انداخت و با اخم گفت:
– کجا به سلامتی؟
عصبانیت رو از چشم هایش خوانده بودم و می دانستم از دیشب هم دلش پُره، به خودم گفتم باید جلویش وایستم و اِلا از فردا هر روز می خواهد فضول تر بشود. ماشاا… آن قدر هم پر رو بود که یک ذره بهش رو می دادی، آستر هم می خواست. به همین خاطر بی اهمیت بهش خیلی خونسرد گفتم:
– پیش دوستم.
اردوان که جلوی در وایستاده بود، گفت:
– مثلاً کدام دوستتون؟!!
با حرص گفتم:
– قرار نبود تو مسائل خصوصی همدیگه دخالت کنیم، انگار قرارداد رو یادتوم رفته، در ضمن مگه من از شما سؤال می کنم، کی و کجا می رید که شما …
با فریاد گفت:
– این قدر شما، شما نکن واسه ی من، نکنه فکر کردی بازیه، انگار خیال تمام کردن این بازی رو هم نداری؟
با اخم گفتم:
– تو بازی می دونی، حتماً فکر کردی نود دقیقه هم هست، شاید به وقت اضافی هم بکشه.
اردوان لبخندی روی لب هایش نشست و گفت:
– شیرین زبانی هم بلدی؟
– برو اونور، الان وقت جر و بحث ندارم.
در حالی که دستم را روی دستگیره ی در می گذاشتم، گفتم:
– برو اونور، دیرم شده.
– گفتم با کی قرار داری؟
آرام گفتم:
– شیدا.
– همان که داداش جونش …
حرصم درآمده بود، دیرم شده بود، پریدم وسط حرفش و گفتم:
– به تو مربوط نیست، در ضمن دخالت ممنوع بود، مثل اینکه قرارداد فراموشت شده.
اردوان که حالا چشم هایش برق خاصی می زد، گفت:
– نه اتفاقاً قرارداد فراموشم نشده، خب الان ساعت چنده؟
من که حسابی هول بودم و از سؤال های مسخره اردوان حسابی اخم هایم تو هم رفته بود، با حرص گفتم:
– چه ربطی داره؟ سؤال های مسخره می کنی، دیرم شده، برو اون طرف.
اردوان که چشم هاشو تنگ کرده بود، گفت:
– ربطش اینه که لنگ ظهره، پس ناهارت کو؟ گرسنمه، این قرارداد قراردادی که می کنی، پس چرا خودت بهش عمل نکردی؟!!
آه از نهادم درآمده بود، سریع گفتم:
– خب غذا از دیشب تو یخچال مونده، گرم کن، بخور.
اردوان سرش را تکان داد و گفت:
– نه، نه، مثل این که قرارداد فراموشت شده، یک بند مهم قرارداد این بود که شما صبح به صبح بپرسید.
به صدایش لحن به خصوصی داد و گفت:
– بنده چی میل دارم. آن وقت شما برای ناهار یا شام آماده کنید. خدا بخواهد که حواستون هست فراموش نشده چون پایبند به قراردادی، گوشزد کردم. و پوزخندی زد. دیگر مانده بودم چی بگویم، راست می گفت، اصلاً چقدر زرنگ بود که این شرط را گذاشته بود. حالا شاید وظیفه ام بود شام و ناهار برایش درست کنم، ولی چرا قبول کردم هر روز ازش سفارش بگیرم، باز هم این خنگ بازی هایم حسابی، کار دستم داده بود. همان طور که مثل خنگ ها داشتم اردوان را که با خوشحالی بهم نگاه می کرد و از پیروزی اش لذت می برد، نگاه می کردم، گوشی ام به صدا درآمد. به سمت آسانسور می رفتم، اخمی به اردوان کردم و با غیظ گفتم:
– من قرار دارم.
بعد گوشی را باز کردم، شیدا که می خندید، بلند گفت:
– چیه باز این توپ جمع کن پرمدعا خانه است و نمی تونی جیم بشی؟
اردوان که کاملاً صدای شیدا را می شنید و از اصطلاحات منحصر به فرد شیدا مستفیض شده بود، اخم هایش حسابی درهم رفت، اما همان طور دست به سینه ایستاده بود و چپ چپ بهم نگاه می کرد، بی اهمیت بهش گفتم:
– شیدا، من چند دقیقه دیگه باهات تماس می گیرم.
شیدا که می خندید، گفت:
– طلایه، سرشو بکوب به طاق دیگه، مامان اینها منتظرن.
متعجب شده و خیلی آهسته گفتم:
-برای چی مامانت اینها؟!!
شیدا گفت:
– آخه غذا درست کرده، گفتم رستوران نریم.
– آخه من خرید دارم.
شیدا عجولانه گفت:
– حالا تو بیا، بعد می ریم خرید، بجُنب دیگه.
– باشه، تماس می گیرم.
گوشی را قطع کردم. حالا مشکل شده بود دو تا، بنده خدا مادر شیدا هم افتاده بود تو زحمت و غذا درست کرده بود، مانده بودم با اردوان که مثل طلبکارها وایستاده بود و نگاه می کرد، چه کنم. وقتی تماس را قطع کردم، اردوان مثل بچه ای سه ساله که گرسنه بود، شد و با لبخند گفت:
– گرسنمه، بی زحمت برام یه چیزی مثل زرشک پلو با مرغ، نه، نه، فسنجون درست کن. آره هوس فسنجون کردم، می دونی چند وقته نخوردم.
بی تفاوت به سمت تلویزیون رفت و گفت:
– لطفاً سریع، دیشب هم چیزی نخوردم.
داشتم از حرص منفجر می شدم، ولی حتی دوست نداشتم در مقابلش که معلوم بود از مغلوب کردن من چه جشنی تو دلش گرفته، کوتاه بیام. در همان چند دقیقه، صد تا فکر از سرم گذشت، ولی هیچ راهی برایم نمانده بود. دیگر داشتم به این نتیجه می رسیدم به شیدا زنگ بزنم و بگویم، نمی توانم بیایم که فکری به ذهنم رسید و حسابی خوشحالم کرد. با حالتی که نشان از باختن و کم آوردن باشد، گفتم:
– باشه، حالا مطمئنی فسنجون هوس کردی؟
اردوان که حسابی سر کیف بود، گفت:
– آره فسنجون خیلی خوبه، نکنه بلد نیستی درست کنی؟
– نه، اتفاقاً خیلی هم خوب بلدم، ولی پنج، شش ساعت طول می کشه، اشکال نداره، امیدوارم زیاد گرسنه نباشی.
اردوان از جایش بلند شد و گفت:
– پنج، شش ساعت، من تا اون موقع از گرسنگی مُردم.
– خب، اگر غذای درخواستی می خواستی، باید زودتر می گفتی.
اردوان که درست مثل بچه ها لب هاشو جمع کرده بود، گفت:
– چیز دیگه؟!!
رو به رویم ایستاده بود و قیافه ی زاری به خودش گرفته بود، ادامه داد.
– به خدا طلایه، داره معده ام می سوزه، از دیشب تا حالا هیچی نخوردم.
با حالتی که به چشمانم می دادم، یعنی زیاد برایم مهم نیست، گفتم:
– من که برایت غذا گذاشته بودم، می خواستی بخوری، الان هم اگر خیلی گرسنه هستی، بهتره به همین رضایت بدی.
اردوان که به ناچاری نگاهم می کرد، و از آن حالت پیروزمندانه چند دقیقه قبل اثری نبود، گفت:
– مگه هنوز مونده؟
– بله.
کمی فکر کرد و انگار گرسنگی خیلی بهش فشار آورده بود، گفت:
– باشه، برام بیار، ولی باید بمونی شام همون فسنجون رو درست کنی.
سراغ قرمه سبزی رفتم و گفتم:
– باشه، حالا کو تا شب !
اردوان روی صندلی آشپزخانه نشست و گفت:
– مگه نگفتی چند ساعت طول می کشه؟ خب باید از الان شروع کنی.
با اخم گفتم:
– اردوان تو گفتی، شام فسنجون می خوای، من هم گفتم باشه، دیگه این که کِی درست می کنم، به تو ارتباطی نداره.
هول، هولکی داشتم غذا را داخل قابلمه کوچکی گرم می کردم. اردوان کنارم آمد و گفت:
– چیه؟ می خوای بری خونه شیدا؟
با اخم نگاهش کردم و گفتم:
– البته اگر شما اجازه بفرمایید، یک ساعته دمِ در منتظره.
اردوان چهره اش را لوس کرد و گفت:
– واسه ی داداش جونش این قدر خوشگل کردی؟
هم از تعریف اردوان لذت می بردم و هم دلشوره می گرفتم. گفتم:
– من اصلاً قرار نبود برم خونه شون، می خواستم شیدا رو ببینم و بعد با هم بریم خرید، شیدا برای خودش برنامه گذاشته.
اردوان که لحن صداشو حسابی مهربان کرده بود. گفت:
– خب خودم می برمت خرید، چرا با شیدا می خوای بری؟
سریع غذای گرم شده را داخل دیس کشیدم و همان سالاد دیشبی را برایش چیدم و گفتم:
– قراره شیدا رو ببینم، بعد بریم برای خرید.
اردوان که معلوم بود، حسابی گرسنه است. در حالی که طبق معمول هول می زد که زودتر شروع به خوردن کند گفت:
– این شیدا درازه، کار و زندگی نداره، منتظره همسر بنده پاشو بذاره تهران، مثل خبرنگارها بیاد بس بشینه منتظر، لابد خبر نداره من به تازگی متوجه شدم عاشق زنم هستم، خیال جدایی هم ندارم.
خواستم چیزی بگویم که دوباره موبایلم به صدا درآمد. گوشیمو سریع باز کردم، می دانستم شیدا، خیلی معطل شده، گفتم:
– دارم میام، وایستا.
گوشیم را قطع کردم. اردوان که با ناراحتی نگاهم می کرد، گفت:
– داری می ری؟ پس شام چی؟
با اخم گفتم:
– غصه نخور، برای شام شما میام.
اردوان دست از غذا خوردن کشیده و گفت:
– خب خریدت رو بیا با هم بریم، من هر چی بخوای آشنا دارم.
– مرسی، فکر کنم به خرید نرسم، باید بیام برای جنابعالی شام درست کنم.
اردوان که می خندید، گفت:
– با من بیا خرید، شام هم با من، باشه؟ خواهش می کنم.
نمی دانم چرا ولی خُب من هم دوست داشتم مثل همه ی مردم با شوهرم بروم خرید و ازش نظر بخواهم و حتی فقط سلیقه ی او را بپوشم و بخرم. با این که یک دلم می گفت دیوانه قبول کن، هر چی بیشتر ببیندت و باهات باشه، بیشتر عاشقت می شه و محاله بتونه به هر دلیل عذرت را بخواهد، ولی یک دلم هم می گفت، اگر قبول کنی، مجبوری دوباره خیلی باهاش صمیمی بشی، اردوان هم که زود پسرخاله می شد. مانده بودم، چی بگویم، ولی باز هم قدرت احساس به عقلم چربید. خودم را توجیه کردم که بیرون خانه اشکالی ندارد، باهاش بیشتر بگردم و به خودم قول دادم به خانه که برگشتیم ازش فاصله بگیرم. گفتم:
– باشه، فقط به یک شرط، همه ی قرار داد سرجاشه مثل دیشب شاکی نشی؟! و اَدا و اصول از خودت در بیاری.
اردوان که از خوشحالی چشم هایش می درخشید، گفت:
– باشه، الان ساعت نزدیکه یکه، من ساعت سه منتظرم.
– نه بابا، چی می گی، من خیلی وقته شیدا را ندیدم، کارش دارم.
اردوان که می خندید، گفت:
-یادت نره بهش بگی اردوان عاشقمه ها، بهش بگو این قدر خیال های بی خودی نکنه.
– باشه، من پنج و شش بر می گردم.
اردوان که نگاهش دوباره مستأصل و پریشان شده بود، گفت:
– پس تا پنج بیشتر نشه، حتماً هم حرف هامو بهش بگو، یادت نره.
در حالی که سریع کیفم را بر می داشتم، گفتم:
– باشه، فعلاً خداحافظ.
اردوان که نگاهی به سرتا پایم می کرد، گفت:
– پس همش تو خونه هستید دیگه؟ جای نریدها!
در حالی که چشم غُرّه ای بهش می رفتم، گفتم:
– باز تو دخالت کردی! اصلاً حالا که به قرارداد اهمیت نمی دی، من هم باهات نمیام.
اردوان خندید و گفت:
– پس فسنجون یادت نره.
با حرص گفتم:
– نه، یادم نمی ره.
سریع از خانه خارج شدم. شیدا بیچاره، آن قدر منتظر مانده بود که سرش را به پشتی ماشین تکیه داده و چشم هایش را روی هم گذاشته بود. آرام در را باز کردم، کولر که روی درجه زیاد بود، حسابی ماشین را خُنک می کرد. خدا را شکر، تو اون گرمای خرماپزون، از گرما تلف نشده بود. گفتم:
– سلام، واقعاً شرمنده ام، آخه حسابی جریانات داره.
شیدا خندید، گفت:
– طلایه جان، زیر ماشین رو یه نگاه می کردی.
با تعجب گفتم:
– چرا؟
– هیچی، آخه مثل زمین چمنِ این توپ جمع کنه، شوهرت شده.
خندیدم و گفتم:
– لوس نشو، تقصیر همین شوهرِ توپ جمع کنم بود که دیرم شد.
شیدا با بهت نگاهم کرد و گفت:
– چرا حتماً بس نشسته تو خونه، یه چادری چیزی می انداختی رو سرت، بیرون می زدی.
– نه بابا، موضوع چیز دیگه ایه، حالا برو تا برات تعریف کنم.
شیدا که معلوم بود، حسابی کنجکاو شده، گفت:
– خُب بگو دیگه، مردم از فضولی، اردوان با این دختره، چی بود گلاره، نشسته بود.
– نه بابا.
-پس چی؟
در حالی که نگاهش تغییر کرده بود و انگار که دزد گرفته بود توی صورتم دقیق تر شد و گفت:
-نکنه!نکنه امارات رو گرفته باشه!
سکوت کرده بودم و به شیدا که از رنگ رخساره پی به سر درونم می برد نگاه کردم گفت:
-پس بگو فهمیده زن نامرئیش کیه!چطوری؟کی؟بگو دیگه!
من که نمی دونستم که باید از کجا شروع کنم همه ی ماجرا رو از روزی که گلاره اومده بود خونه و زندگیم رو بهم ریخته بود تا همون موقع به طور خلاصه تعریف کردم شیدا که به فکر فرو رفته بود گفت:
-طلایه مطمئنی که این دختره ی ایکبیری رو می ذاره کنار؟یه موقع باهات بازی نکنه یه عمر افسوس بخوری چرا بهش اعتماد کردی؟
-نمی دونم راستش من اومدم زیر لوای تو تا کمکم کنی راستش خودمم نمی دونم که باید چی کار کنم!
شیدا به چشمام خیره شد و گفت:
-تو دوستش داری؟
تا اومدم حرف بزنم خندید و گفت:
-منو بگو که دارم چی از پپه می پرسم چشمات داره داد می زنه که عاشقی!تازه بیشتر از اون خوش شانس توپ جمع کنم عاشقی!
نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
-مطمئن بودم که اگه اردوان بفهمه که زنه نامرئیش تویی از خیرت نمی گذره!
پقی زد زیره خنده و ادامه داد:
-مگه پتک تو سرش خورده من هم بودم نمی گذشتم.ولی طلایه باید جانب احتیاط رو رعایت کنی.تا الان هم خوب کاری کردی ازش فاصله گرفتی.تا وقتی هم که اون دختره به طور کلی از زندگیش بیرون نرفته نباید گول در باغ سبزش رو بخوری این عاشقتم و می میرم برات ها رو شاید برای گلاره هم گفته باشه.خیلی هم بعید نیست چون مرد ها از این حرف ها زیاد حفظ هستند وفتی هم که به خواستشون برسن بی خیال می شن به نظر من بهتره تا اونجایی که می تونی فعلا کج دار مریض باهاش تا کنی تا این دختره رو حسابی قیچی کنه.بعد هر کاری که خواستی بکن.خب بالاخره شوهرته بد ادمی هم نیست با این تعارف هایی که می کنی فقط یه ضعف بزرگ داره اونم اینه که نمی تونه به کسی نه بگه لاقل به کسانی که بهش خیلی نزدیک هستن مثل مامان و باباش و گلاره خانوم.
شیدا که همه ی حرفاش درست بود و باز هم مثل همیشه متعجب بودم که چطور ندیده امار همه چیز رو داره و می دونه با حرفاش کمی به فکر فرو رفتم گفت:
-بی خودی زانوی غم بغل نگیر بالاخره هر چی باشه تا همین چند وقت پیش چه زوری و چه صوری و چه هر کوفتی به چشم سوگلیش بهش نگاه می کرد .اون طور هم که تو از این ور پریده تعریف می کنی مثل تو پپه نیست خوب بلده چطور امثال اردوان رو خام کنه به نظر من تو برای دک کردن وهمیشه به درک فرستادن این عفریته خانوم فقط یه راه داری اون هم تشنه نگه داشتن اردوان.اگه شل بدی بد باختی اونم از اون باخت هایی که جبرانش قیمت سنگینی داره.می دونی امثال اردوان یا همه ی مردا شاید بعضی موقع ها ما خانوم ها هم فقط تا وقتی دنبال یه چیزی هستی که دست نیافتنی باشه همچینم که بهش برسیم اگه حتی یه خرده هم شرایط طبق روال نباشه می زنیم زیر همه چیز .مثلا اگه که تو هروز بهش زور کنی که گلاره رو بذار کنار وقتی تو رو کامل مال خودش بدونه زیاد به حرفت اهمیت نمی ده.پیش خودش می گه من که زنم و یا مثلا عشقم رو دارم حالا این گلاره دست بردار نیست و تا این حد هم دوستم داره چرا بهش بگم نه و ازارش بدم؟ تازه پیش خودش عذاب وجدان هم می گیره که اگه دل گلاره رو بشکــــــــونم خدا هم دل منو می شکــــــــونه.اون وقت هم که بعد یه مدت تو براش کم کم عادی میشی گلاره خانوم خم استاده عشوه اومدن چنان زیره پاش می شینه که حسابی بی خیالت می شه بعد یه مدت هم می گه خوش اومدی.
من از هوش و درایت سرشار و اینده نگری شیدا دهنم باز مونده بود و توی دلم برایش صلوات می فرستادم که چشم نخوره گفتم:
-شیدا تو عجب دختر باشعوری هستی من این چیز ها حتی به فکرم هم خطور نکرده بود.
شیدا خندید .و گفت:
-تو هنوز برای جوجه کباب مناسبی دختر خوب اگه عقل داشتی زندگیت رو اینقد پیچیده نمی کردی.
سری تکــــــــون دادم و گفتم:
-قبول دارم من خیلی خنگم همیشه هم تو رو به خاطر این هوشت ستودم.
شیدا خندید و گفت:
-نه بابا من زیاد هم زرنگ نیستم ولی یه همچین مسائلی رو دیدم ادم عاقل اونه که همه چیز رو خودش تجربه نکنه و از تجربه ی دیگران استفاده کنه.چند وقت پیش یکی از دوستای دخنر عمه ام با یه مرد زن دار دوست شد.حالا می دونسته یارو زن داره یا نه گناهش پای خودش چون گفته نمی دونستم.خلاصه مرده تریپ عشق و عاشقی بر می داره بی تو می میرم ,از من عاشق تر پیدا نمی کنی و کلی لاو می ترکــــــــونه.دختره باهاش نامزد می کنه ولی بعد از چند وقت از روی تلفن ها و رفت و اومد ها و اینا می فهمه که طرف زن داره و بچه هم داره.خلاصه بهش گیر می ده.که نامزدیمون رو بهم می زنم و اینا!یارو دوباره می ره ادای عاشقی رو در می یاره و می گه من عاشقتم و از زنم متنفرم و چه می دونم داشتیم طلاق می گرفتیم.الان هم در شرفیم.نگفتم که تو ناراحت نشی.خلاصه دختره هم خر می شه .بعد هم دیگه هر غلطی رو که نباید انجام بده و می کنه به امید اینکه امروز زن اولیه طلاق بگیره ,فردا طلاق بگیره . خلاصه بعد از یه مدت دل اقا رو می زنه دختره ی احمق هم دو ماهه حامله بوده که یاروی بی همه چیز میاد و می گه من ابرو دارم زنم پدرم رو در میاره و همه ی مال و اموالم رو باید بالای مهریه اش بدم و خلاصه می گه همش یه هوس و ارزش این همه ابروریزی و خیلی چیز های دیگه رو نداره,برو دنبال زندگیت.دختره ی احمق هم به جای اینکه به دنباله راه چاره ای باشه می ره کلی قرص برنج می خوره و نصف شبی خودش رو می کشه .حالا دختره بیچاره عین پنجه ی افتاب گوشه ی قبرستون خوابیده .یارو حتی نیومد تو مراسم یه صلوات هم بفرسته .خلاصه که ننه بابای بدبختش هم میان کلی ازش شکایت می کنن که گفته من فقط می خواستم یه دوستی ساده داشته باشیم دختر خودتون خودشو بهم چسبوند من بهش گفتم که زن دارم ولی اون گفت چیزی به خونوادم نگو.
شیدا سری به علامت تعجب تکان داد و گفت:
-خب حالا تو بق نکن موضوع تو هیچ ربطی به این بابا نداشته.منتها می خوام بگم زمونه خرابه تو الان خیلی برای خودت برو بیا داری حالا اصلا داداش من نه همین کوروش و خیلی های دیگه یه عمر جونشون رو برات می دن طلایه بهتره چشماتو باز کنی و با سیاست رفتار کنی من همیشه پیشت نیستم سعی کن حرف هام مثل نوار توی گوشت بمونه من چون دوستت دارم اینها رو بهت می گم نباید چشم هامون رو ببندیم بعد بگیم سرنوشت.
سری تکــــــــون دادم و گفتم:
-از این که چشم و گوشم رو باز کردی واقعا ممنونم تو رو خدا هر موقع هر چیزی به ذهنت رسید بهم گوشزد کن.
شیدا خندید و گفت:
-باشه قربان بهت می گم ولی می ترسم اون وقت اردوان خان شاکی بشه و کله ام رو بکنه .اینطوری که می گی بد تریپ عاشقی رو برداشته یه دفعه میاد عارض می شه.
خندیدم و گفتم:
-غلط کرده.
شیدا کنار رستوران همیشگی مون که همیشه پاتوقمون بود نگه داشت .گفت:
-بپر پایین که اینقدر حرف زدم دهنم کف کرد.
با تعجب گفتم:
-مگه نگفتی مامانت منتطره؟!
شیدا سرش رو تکــــــــون داد و گفت:
-خواب هم دیدی؟جون من خواب بودی؟خواب هم دیدی؟دیوونه یه ساعته که بهش اس ام اس دادم که قرار منتفی شده!ندیدی اس ام اس دادم؟!
-خب چرا؟!بنده خدا مامانت منتطر بود!
شیدا که پنل ضبط ماشین رو بیرون می کشید گفت:
-برو پایین تو نمی خواد نگران باشی اون داداش ذلیل مرده ی من به عشق تو بس نشسته بود,حالا هم برای اینکه بفهمه خانوم شوهرش تازه فهمیده زن داره و بی خیالش هم نمیشه باید سر صبر براش توجیه کنم تا الان اون فکر می کرد که موضوع تو و اردوان کاملا شوخیه و به زودی هم تموم می شه یعنی این طور که من فهمیده بودم ولی الان بنده فهمیدم شما دو تا مثل سگ بهم دل بستین و جدا شدنی هم نیستید.
-دختره ی پررو،خب زوری که نیست چرا اردی جون رو ول نمی کنه؟! یکی دیگه شون که صداشو حسابی نازک کرده بود مثل گربه گفت:
-حتما بی کس و کاره والا می رفت.
همان اولی گفت:
-پررو بودن هم حدی داره،دمش رو بگیر بنداز بیرون گلاره.
یکی دیگه که سعی داشت صدایش را حسابی پایین بیاورد گفت:
-گلاره ولی زنش خیلی خوشگله،چطور اردوان ازش خوشش نمی یاد؟!شاید بهت دروغ می گه،اگه هیچی نباشه چه اصراریه که نگهش داشته؟!
باز اولی صدایش را پایین تر آورد و گفت:
-اره گلاره خیلی بعض تو بود.
گلاره که عصبانی شده بود گفت:
-خفه بابا،دختره ی دهاتی به این ریختش نگاه نکنید،اردوان که حالش ازش بهم می خوره،تا الان هم “بی بیم” به خاطر مامی اش ولش نکرده بلکه،ما عروسی کنیم مامانش اینها تو عمل انجام شده قرار بگیرند،بی خیالمون بشن.اصلا من که دیگه حوصله ی این وضعیت رو ندارم.
باز اولی گفت:
-من که بعید می دونم کسی یه همچین زنی داشته باشه،حالش بهم بخوره!تازه طلاقش هم بده،دراستش رو بخوای من اگر چنین زنی داشتم مثل پروانه دورش می گشتم.گلاره جون زیادی روی حرف های اردوان حساب نکن به نظر من که داره دروغ می گه.
گلاره که صدای فریادش بلند شد.گفت:
-اصلا بی خود کردم گفتم بیایید!
صدایش را پایین آورد و گفت:
-تقصیر منه که می خواستم بهتون خوبی کنم،تو نگار همیشه به من حسودیت می شه چون اون روز به حرفت گوش ندادم و خودم به اردوان پیشنهاد دوستی دادم ناراحتی و می خوای بگی چون حرفت رو گوش نکردم اشتباه کردم،اصلا سر قضیه ی دفعه ی پیش اسفندیار هم هی فضولی کردی تا اون دختره ی ایکبیری شبیه آفریقایی ها بینمون جدایی انداخت.
دختری که حالا فهمیده بودم اسمش نگار است گفت:
-تو هم انگار توهم داری گلاره!من اگر چیزی می گم به خاطر خودته می گم اسفندیار هم از اول فقط برای خنده اومد جلو تو نفهمیدی،جدی گرفتی،پسرعمو کوروش هم می گفت،من هم فقط خواستم هوشیارت کنم،الان هم تا اونجایی که من فهمیدم کوروش گفته اردوان عاشق زنشه این رو نمی خواستم بگم ولی حالا که این حرف ها رو زدی گفتم.
گلاره از حرص صدایش می لرزید گفت:
-تو غلط کردی با اون پسرعموی وراجت،انگار خبر نداری همون پسر عمو جونت تو نخ همین خانم بوده،جلو چشم خودم تو شمال همش با هم خلوت می کردند.
نگار صدایش را بلند کرد و گفت:
-اتفاقا همه چیز رو می دونم،اینم که کوروش بهش علاقه داره می دونم ولی اولا دختره هیچ محلش نمی ذاشته چون خیلی سنگسنه،دوما اون موقع کوروش نمی دونسته زن اردوانه،می خوای بدونی؟!بدون همه پشت سرت می گن که تو پاتو از زندگیشون بیرون نمی کشی،ولی اگر نظر منو بخوای فقط می تونم بگم خاک بر سر شوهرش،من فکرنمی کردم این قدر زنش خوشگل باشه خیلی وصفش رو شنیده بودم ولی تو تصورم هم این نبود اصلا خدا کنه اردوان خان واقعا همان حسی که تو می گی رو داشته باشه تا بلکه کوروش باهاش ازدواج کنه چون به کوروش ما خیلی بیشتر می یاد،مگه اردوان تحفه است؟یه شانسی آورده مطرح شده ولی به نظر من یه بی لیاقت به تمام معناست.
گلاره با فریاد گفت:
-لطف کن به اون پسر عموی خوش غیرتت بگو بگیرتش بلکه ما هم راحت بشیم،حالا هم گم شو برو بیرون که دیگه دوست من نیستی.
چند دقیقه ای صدای نگار شنیده نمی شد،نمی دانم چه کار می کرد ولی بعد از چند دقیقه گفت:
-خودم هم همین کار رو می خواستم بکنم،بالاخره حقیقت تلخه گلاره خانم،بچه ها خداحافظ.
بعد صدای بهم خوردن در آمد و بعد از آن هم گلاره شروع کرد به فحش دادن و گفت :
-دختره ی وراج،تو زندگی فقط زبون چرخوندن رو یاد گرفته،بی چشم و رو صاف تو چشم من نگاه می کنه هر چی می خواد می گه.
یکی از دخترها گفت:
-ولش کن گلاره،نگار عادت داره هر چی تو دهنش می یاد بیرون بریزه ضبط رو،زوشن کن حال کنیم.
بعد صدای موسیقی بلند شد و دیگر تا وقتی که صدای در آمد که نشان از رفتن بقیه داشت،هیچ چیز نشنیدم.حالا فهمیده بودم که یکی از دخترها که تقریبا چشم هایش شبیه به نهال بوده نگار دخترعموی کوروش بوده و فهمیدم که اردوان پیش کوروش اعتراف کرده که عاشق من هستش،یعنی کوروش همه چیز را برای نهال اینها گفته که حتی دخترعمویش نگار هم جریان را می دانست ولی به رویم هم نیاورده،حتما تو این مدت نهال چقدر در موردم فکر های بد کرده که من چقدر آدم موذی هستم که موضوع به این مهمی رو ازش قایم کردم.
ان شب متوجه نشدم اردوان کی آمد فقط طبق معمول از ساعت نه به بعد هیچ صدایی نمی شنیدم دوست داشتم به چیزهای خوب فکر کنم به حرف های شیدا واقعا اگر از همان روز اول همه چیز را بهش می گفتم یعنی همه چیز درست می شد!ولی من آدمی نبودم که موضوع به این مهمی را از نزدیک ترین کسم،یعنی شوهرم پنهان کنم.حالا هم دیگر برایم مهم نبود دیگر تحمل این شرایط خیلی سخت تر از قبل شده بود.به قول شیدا اگر همه چیز درست پیش نمی رفت بهتر بود بی خیال ابرو و این حرف های خانواده ام بشوم و از اردوان برای همیشه جدا بشوم.فکر و خیال و خیلی چیزهای دیگر کافی بود به قدر کافی در این مدت زجر کشیده بودم.
****
مراسم نامزدی نهال در خانه که چه عرض کنم در کاخ،محل زندگیشون برگزار می شد.داماد که افراسیاب بود را دیده بودم و به نظرم خیلی پسر خوبی بود.از این که دوتا عاشق به همدیگر رسیدند خیلی خوشحال بودم،دیگر خیلی وقت بود حسرت عشق و علاقه ی دیگران را نمی خوردم و به تقدیر خودم هم کاری نداشتم.اصلا نمی دانم چرا ان قدر بی حال و حوصله و بی انگیزه شده بودم.
ان شب هم با این که پول زیادی توی حسابم نبود ولی شیدا مبلغ قابل توجهی قرض داد تا به قول خودش تدارکات رویارویی با هووی عزیزم را آماده کنم و یک لباس شب عنابی رنگ به شکل ماهی که اغراق نکنم هیچ وقت توی فیلم ها هم همچین لباسی ندیده بودم،خریدم.خانم مزون دار خودش کلی تعریف کرد که از بهترین فروشگاه های فرانسه خریداری کرده و البته مارک معروفی هم داشت که من ازش سر در نمی آوردم . در همان فروشگاه یک شال حریر عنابی رنگ هم انتخاب کردم که به قول شیدا نه تنها بد نشد بلکه تضاد رنگ مشکی موهایم با آن رنگ تور بسیار چشم گیر تر شده و اصلا بعضی ها مثل فرشته و مریم فکر کرده بودند مدل لباسمه که باید روی سرم هم توری قرار بگیرد و حالت لباس را زیباتر به نمایش بگذارد.
راستش صورتم هم که این بار به طور دست و دلبازانه ای نقاشی شده بود.خیلی متفاوت و زیبا و به قول شیدا فشن بود.من که سر در نمی آوردم ولی به رنگ چشمان و پوستم خیلی می آمد.ان قدر قشنگ شده بود که اعتماد به نفس زیادی پیدا کردم.اصلا وقتی توی ایینه خودم را نگاه کردم دیگر از آن افسردگی و ماتم زدگی ها هیچ خبری نبود،بلکه دوست داشتم زودتر مقابل اردوان قرار بگیرم و حس حسادت و حساسیت و هرچه حس دیگر را در وجودش زنده کنم.
شیدا وقی آن لباس سنگین کار شده با آن آرایش دید بعد از چند دقیقه که فقط مات مثل آدم ندیده ها بر و بر نگاهم می کرد.گفت:
-وای طلایه چی شدی!دست سارا جون درد نکنه دیدی خوب شد آوردمت اینجا که دستش مثل جادوگرها جادو می کنه،دیدی ارزشش رو داشت هی گدابازی در میاری.
من که خودم هم از خودم خیلی خوشم امده بود و قلبم از شدت هیجان به شدت می زد گفتم:
-اره خوب شد که حرفت رو گوش کردم،تو اینجاها رو از کجا بلدی؟!
شیدا خندید و گفت:
-خب دیگه،گفتم که اگه کاملا به حرف هام گوش کنی ضرر نمی بینی،حالا تحویل بگیر.
من که دیگه اصلا یادم رفته بود از شیدا هم که خیلی خوب شده بود تعریف کنم گفتم:
-تو هم خیلی خوب شدی ها!
شیدا با لبخند پررنگی که بر لب هایش نقش بسته بود.گفت:
-برو چاخان!اصلا کنار تو اون هم این شکلی من به چشم میام؟
با خنده گفتم:
-خیلی خوب هم به چشم میای،بی خود بی اعتماد به نفس نباش.
شیدا دستم را کشید و گفت:
-حالا شدی یک سربتاز دلیر برای رفتن به میدان جنگ.
-وای شیدا نگو،می ترسم ها
شیدا به شدت دستم را کشید و جلوی آیینه ی بزرگ میخکوب کرد و گفت:
-این ملکه ی زیبایی رو ببین،بهتره از این همه زیبایی بترسی که برات دردسرساز نشه. و نجواگونه در گوشم خواند:
-خدا به داد کوروش بدبخت برسه که باید از خیر تو بگذره،بیچاره امشب از غصه دق می کنه،شاید هم رفیق عزیزش رو به هیچ بگیره و بگه اردوان جان عزیز ببخشید من زنت رو می خوام تو رو خدا ثواب داره دل منو نشکن.
با خنده گفتم:
-بس کن شیدا،حالا چه وقت روضه خوانیه!بجنب،مریم دوباره زنگ زده من تنها تو جمع هستم بیایید دیگه.
شیدا گفت:
-من برم خرج شیکان و پیکان خانم رو بدم.
و از اتاقی که مخصوص میکاپ های خیلی خاص بود و تقریبا مخصوص عروس ها بود بیرون رفت.من هم وسایلم را برداشتم و به دنبالش بیرون رفتم.تا آن لحظه به ان همه زیبایی پی نبرده بودم وقتی وارد سالن اصلی آرایشگاه شدم،تمام پرسنل اریشگاه و مشتری ها،انگار دارند آدم فضایی می بینند محوم شدند و هر کدام بعد از چند لحظه که به خودشان آمدند یا هزار الله اکبر یا چه خوشگل شدی،به به و چهچه راه انداخته بودند که بیا و ببین خانمی هم که روپوش سفید داشت سریع رفت و با اسپند برگشت.کلی از مشتری هایی که انجا نشسته بودند و به خاطر قیمت،کمی دودل بودند و تردید داشتند که ایا وقت بگیرند یا نه،مبلغ های بیعانه را روی میز خانم حسابدار گذاشتند که به قول شیدا حالا برای تسویه حساب خودمان هم وقت نداشت.روی پاهایم بند نبودم و از شادی و شعف دوست داشتم تا خانه ی کوروش اینها پیاده بروم مانتوام را پوشیدم و شال سبکی هم روی آن تور که دست های هنرمند ارایشگر به شکل خاص بسته بود انداختم که حجاب نمی شد و به قول مامانم این جور حجاب ها به درد عمه ام می خورد.و به همراه شیدا از آن ارایشگاهی که ان قدر باعث تغییر روحیه ام و حس اعتماد به نفسم شده بود خارج شدیم.
در راه مریم دوباره زنگ زد و گفت:
-پس کجایید؟!فرشته و نامزدش هم رسیدند،الان قراره عروس و داماد هم برسند زود بیایید که حاضر باشید.
من که دلم شور می زد نکنه این همه خرج کردم اصلا اردوان نیاید.گفتم:
-مریم اردوان هم آمده؟
مریم با حرص گفت:
-اره،با همون تحفه خانم هم اومده،تو نمی خوای همه چیز رو رو کنی؟تا کی می خوای قایم موشک بازی دربیاری؟!
مریم از هیچ چیز خبر نداشت،یعنی اصلا خیلی وقت بود باهاش مثل گذشته ها درد و دل نکرده بودم فقط گفتم:
-تا خدا چی بخواد،مگر نمی بینی شوهرم خودش نامزد داره؟راستی گلاره چه شکلی شده؟
مریم خندید و گفت:
-هیچی بابا،میمون هر چی ایکبیری تر ورجه وورجه اش هم بیشتره،جالب نیست،حالا می یای و می بینی،زود باشید اینها رسم دارن تا همه ی مهمان ها نیان عروس و داماد وارد نمی شن.
-تا پنج دقیقه دیگه می رسیم،خداحافظ.
گوشی را قطع کردم.شیدا که هی نگاهم می کرد گفت:
-اون ایینه رو بیار پایین به خودت یه نگاه دیگه بنداز،هر ده دقیقه یک بار هم واکنش اون حمام زنونه رو تو ذهنت بیار،اون وقت از این حال بیرون می یای.
شیدا می ترسم یعنی اردوان….
شیدا با دست فرمان بی نظیرش سریع ماشین را در فاصله ی کم بین دو ماشین پارک کرد و گفت:
-نسخه ای رو که برات پیچیدم اجرا کن دیگه نمی ترسی.
تو ایینه خودم را نگاه کردم و بعد هم بی اختیار یاد هیاهویی که در ارایشگاه با دیدنم به پا شده بود،افتادم. انگار شیدا راست گفته بود طبق معمول با قدم هایی استوار از ماشین پیاده شدیم و فاصله ی ماشین تا خانه ی کوروش اینها را پیمودیم ولی دلشوره ام دست بردار نبود.
همین که تو حیاط،ماشین اردوان را دیدم دوباره هیجانم بالا رفته بود که شیدا گفت:
-کاش ما هم مثل از ما بهترون تو حیاط پارک می کردیم،به خاطر کمبود جای پارک این همه پیاده گز نمی کردیم،بذار من این خان دایی رو ببینم. و در حالی که لبخندش را به صورتم می پاشید گفت:
-هر چند،چه حال گیری بالاتر از دیدن تو و افسوس خوردن برای تو.
و با خنده وارد سالن شدیم.انگار شیدا قصد داشت بر ترس من غلبه کند که موفق هم شد.چون بعد از تعویض لباس به آسودگی وارد سالن شدیم.
ازدحامی از میهمانان بود که در آن سالن بسیار مجلل بزرگ همه چشم انتظار ورود عروس و داماد بودند که یک عده که نمی دانم چرا ان قدر عقلشون کم بود،انگار فکر کرده بودند عروس من هستم و شروع کردند به کف زدن با آن لباس و تور وآرایش البته بنده خدا ها کم عقل نبودند خب،من هم ناپرهیزی نکرده بودم و همتای یک عروس بلکه بیشتر هم به خودم رسیده بودم.
در آن وضعیت که از خجالت داشتم سرخ می شدم.کوروش در نهایت خونسردی به سراغم امد و در حالی که مات و مبهوت نگاهم می کرد.گفت:
-خوش آمدید،طلایه جان یک لحظه فکر کردم الهه ی زیبایی ها از افسانه ها قدم به اینجا گذاشته.
من که خنده ام گرفته بود،با خنده گفتم:
-اغراق نکن،زیاد جنبه ندارم.
کوروش بلند خندید طوری که حسابی جلب توجه می کرد،رو به شیدا گفت:
-شیدا خانم دیگه فراتر از حده.یک فکری هم به حال دل مردم می کردید.
شیدا خندید و گفت:
-استعدادش عجیبه،من فکر همه جا رو کرده بودم.
من که دیگر بقیه ی حرف ها را نمی شنیدم، با چشم هایم به دنبال اردوان می گشتم که بالاخره نگاهم در نگاهش گره خورد. آن هم چه نگاهی، رنگ آتش، انگار اشعه هایش می خواست مرا هم بسوزاند، ولی من نمی سوختم، آن قدر در این مدت از دستش آتش گرفته و سوخته بودم که آهن آب دیده شده بودم.
چه شب هایی که از شنیدن راز ونیازهای عاشقانه شون تا صبح اشک ریخته بودم، چه شب ها که تا صبح بال بال زده بودم که بروم دست گلاره خانم را بگیرم و پرت کنم بیرون، ولی فقط اشک ریخته بودم. چقدر تحقیر، چقدر توهین از گلاره که مثل روانی ها صداشو بلند می کرد که به گوشم برسد و خلاصه چه ها و چه ها که نتیجه اش شده بود آن حال و روز که به قول مریم، چند ماهی بوده احساس می کرده با من غریبه است و من یا ضربه مغزی شدم یا یک اتفاقی افتاده که دیگر طلایه سابق نیستم.
نمی دانم چقدر در این افکار غرق شده بودم که مریم و فرشته به همراه نامزد فرشته جلو آمدند و شروع به سلام و احوالپرسی و بعد شروع به تعریف و تمجید کردند. مریم که می خندید، گفت:
– همچین وارد شدی که ما گفتیم عروس اومده، بعد دیدیم نه بابا عروسِ بعد از این اومده.
با خنده گفتم:
– پس تو دست زدی!؟
با خنده گفت:
– نه بابا، هول شده بودم. فقط نگاهت می کردم و می گفتم یعنی این طلایه ی خودمونه!؟ خوبه نمی خواست بیاد، اگر با برنامه ریزی قبلی می اومدی چی می شد! خب کلک، خوب خوشگل کردی.
و آهسته در گوشم گفت:
– بیچاره شوهرت اگر بدونه چنین زنی داره، وسط همین سالن غش می کنه.
آرام گفتم:
– همچین هم مطمئن نباش منو به اون سوگلی اش ترجیح بده.
مریم که با چشم های باز نگاه می کرد، با مزه گفت:
– نگو، مگه دور از جونت خره !
از دستِ کارهای مریم خنده ام گرفته بود. کوروش گفت:
– خب، بلند بگید بلکه ما هم بخندیم، چرا یواشکی حرف می زنید.
مریم گفت:
– دکتر جان شما بشنوی، گریه می کنی نه خنده.
کوروش سری تکان داد و آن چهره ی فوق العاده زیبا و جذابش که در آن کت و شلوار فوق العاده عالی کِرِم رنگ که شیدا می گفت مارک معروفی دارد، حسابی چشمگیر می شد، گفت:
– این مریم خانم، انگار آمار قلب مریض ما دستشه ! بفرمایید، بفرمایید.
و همگی را سر میزی نزدیک به میز اردوان هدایت کرد و از روی عمد صندلی را که یک جورهایی من و اردوان به همدیگر دید داشته باشیم، انتخاب کرد و بلند گفت:
– طلایه خانم زیباترین و دلرباترین خانم مجلس، بفرمایید.
من که می خندیدم و به قول شیدا که می گفت ردیفِ سفیدِ دندان هاتو به نمایش گذاشتی، آهسته گفتم:
– شاعر هم که شدی !؟
– شاید باورت نشه، امشب احساس شاعری هم دارم. اصلاً روی هوا هستم، یکی منو قِل بده پایین، رو زمین حال و هوا بهتره.
در همین لحظه دختر خانمی که سریع به نظرم آشنا آمد و با صدا کردن “پسرعمو کوروش” دیگر حدسم به یقین تبدیل شده بود. در حالی که لباس مشکی قشنگی بر تن داشت با اندامی کشیده و زیبا نزدیکمان شد و گفت:
– پسر عمو کوروش!
و در حالی که سعی می کرد، صداشو از آنچه هست بلندتر کند تا در آن ازدحام بشنویم، ادامه داد:
– من همیشه فکر می کردم این پسرعموی ما حروم می شه، یعنی دختری زیبا که همسرش بشه و از خودش پایین تر نباشه، پیدا نمی کنه، ولی حالا می بینم این خانم زیبارو شاید حروم بشه.
کوروش اخم هاشو تو هم کرد و گفت:
– داشتیم نگار ! یعنی باید پاک آبروی ما رو جلوی دوستان عزیزمون ببری؟
نگار بلند خندید و گفت:
– ببخشید پسرعموجان، این قدر این خانم زیباست که هول شدم، اصلاً چنین فرشته ی بی نظیری رو از کجا پیدا کردی ! آخه این خان داداش ما هنوز، تو هیچ کار نکرده، حسودیش شده و منو فرستاده ببینم ایشون خواهر دوقلویی نداره؟ اگر نداره که بیاد با خودت دوئل کنه. من هم بهش گفتم مگه کوروش این قدر بی لیاقته که حتی فکر چنین کاری رو بکنه، نرو جلو که الان مجلس رو از حضور چنین پریزاده ای به خاطر ترس از امثال تو، بی نصیب می کنه.
کوروش که از خنده تا دندان های آسیابش هم معلوم شده بود، گفت:
– وروجک همین طوری زبان می ریزی! گویندگی قبول شدی، این انوش کجاست تو رو ببره، محض اطلاعش هم بگم که ایشون صاحب دارن.
نگار که به چشم هایم خیره شده بود، گفت:
– بهتون تبریک می گم، خیلی ناز و زیبا هستید.
انگار همه ی این حرف ها را بلندتر از حد معمول برای رسیدن به گوش گلاره و اردوان می گفت، ادامه داد:
– وصف جمالتون رو از نهال شنیده بودم، ولی در وصف نگنجید.
با لبخند گرمی گفتم:
– خیلی لطف دارید نگار خانم، من طلایه هستم. قبلاً هم از حُسن نیت و حرف های ستایشگر و زیباتون مستفیض شده بودم. باز هم ممنون.
نگار دستم را فشرد و این بار آهسته گفت:
– تو این زمانه شاید هم زمانه های قدیم، لیاقت، عنصر خیلی جالی بود که بعضی ها زیادش رو دارن و بعضی ها هم اصلاً ندارن، امیدوارم در هر شرایطی موفق باشید.
– باز هم ممنونم، شما هم همین طور.
نگار که سرش را تکان می داد، گفت:
– تا بعد.
و به سمت دیگر سالن رفت. چقدر دختر خونگرم و جالبی یود. انگار با صدایش تا عمق جان آدم نفوذ می کرد. همان روز هم که در خانه ی اردوان حرف می زد احساس می کردم باهام تلپاتی داشت. خیلی خوب آرامم می کرد. کاش می فهمیدم رازِ آن صدا در چیست، بی خود نبود که گویندگی قبول شده بود. بس که کلامش اعجاز داشت و لطیف بود. اصلاً این خانواده صداشون مثل لالایی بود. چقدر هم وقتی از نزدیک دیده بودمش، خوش صورت بود، از نهال هم قشنگ تر.
در همین افکار بودم که انگار موسیقی برای ورود عروس و داماد، همه ی میهمانان را برای کف زدن با آهنگ شاد تشویق کرد.
نهال تو اون لباس نباتی رنگ مثل فرشته هایی شده بود که روی ابرها آهسته قدم برمی دارند. چنان محو چشم های قشنگش که بر رویمان لبخند می زد، شده بودم که دیگر حواسم از اردوان و گلاره کاملاً پرت شده بود و فقط در نهایت شادی برایش آروزی خوشبختی می کردم. نهال که آهسته با همه ی میهمانان خوش آمدگویی می کرد، وقتی کنارم رسید، با لبخندی مهربان گفت:
– خیلی خوشحال شدم که اومدی، وقتی گفتی قراره بری اصفهان، حسابی دلگیر و غصه دار شدم.
نهال هم حرف زدنش خیلی جالب بود، همیشه با قدری ناز و آرام حرف می زد، طوری که احساس می کردی توی گوشت شعر می خواند، گفتم:
– امیدوارم همیشه خوشبخت باشی، افراسیاب پسره خیلی خوبیه.
نهال که واقعاً عروس شدن بهش می آمد و حسابی آن شب نازتر هم شده بود، گفت:
– محشر شدی، حسابی خواستی دل این دایی عذب اُقلی ما رو ببری!
با خنده گفتم:
– تو که مثل فرشته ها شدی، قابل توصیف نیستی.
نهال که انگار افراسیاب برای خوش آمد گویی با یکی از دوستانش صداش می زد، گفت:
– مجلس بعد باید مال تو و دایی کوروش باشه، گفته باشم.
گیج می زدم، یعنی نهال جریان من با اردوان را نمی دانست، پس چطور نگار می دانست، شاید هم می دانسته ولی با وجود گلاره حتماً پیش خودش آن هم به این نتیجه رسیده، اردوان برای من شوهر بشو نیست. پس بی خیال کنار شیدا که با حالت خشمگین، اردوان و گلاره را زیرنظر گرفته بود، نشستم.
شیدا آهسته زیر گوشم پچ پچ می کرد، گفت:
– ببین طلایه، اردوان بد رفته تو هم، فکر کنم بد زدیم تو بُرجکش.
لبخندی زدم و گفتم:
– مریم اینها کجا رفتند؟
شیدا اخمی تو صورتش نشسته بود، گفت:
– تو فعلاً به مأموریت مان فکر کن، این همه هزینه کردیم.
نیم نگاهی به اردوان که عنق نشسته بود، انداختم و همچنین گلاره که مغرور نشسته بود و پشت چشم نازک می کرد. با خنده گفتم:
– شیدا یعنی واقعاً دوستم داره؟ من دارم می میرم.
شیدا اخمی کرد و گفت:
– خاک بر سرت، نسخه ام یادت باشه، بعد هم به این کوروش فلک زده یه گوشه چشمی داشته باش، به نظر من که امشب بدتر از تو ترکــــــــونده.
در همین حین مریم هم رسید و در حالی که می خندید، گفت:
– این کلیه های من اصلاً تحمل استرس رو نداره.
نگاه عمیقی به اردوان انداخت و گفت:
– طرف بدجور تو لکِ، آکله خانم هم معلوم نیست دو دقیقه یک بار برای کی پشت چشم قیف می کنه.
گفتم:
– تو رو خدا مریم، این قدر تابلو بازی در نیار، می فهمه همه حواسمون اونجاست.
مریم چشم هایش را گشاد کرد و رنگ عسلی شو به رُخ کشید و گفت:
– خیالت راحت، چه می دونه ما کی هستیم که این قدر نگاهش می کنیم؟ لابد فکر می کنه عشق فوتبالیم.
من که دیگر سکوت کردم. شیدا گفت:
– حالا مریم جان، شما یه خورده خودت رو کنترل کن، ما آبرو داریم اینجا.
مریم پقی زد زیر خنده و گفت:
– وای بچه ها از دستتون رفت، آکله خانم لپ شوهرت رو کشید، بعد هم یه لبخند ژکــــــــوند زد و منو چپ چپ نگاه کرد، انگار فکر کرده طالب نامزدش شدیم.
گفتم:
– بس که نگاه می کنی ! این فرشته با نامزد جانش کجا رفته یک ساعته!؟
مریم که هیکل تپلی اش را تکان داد و گفت:
– آقاشون سرشون درد گرفته از صدای موزیک، رفتند تو حیاط.
دلم خیلی شور می زد، هنوز نتوانسته بودم به حضور ادوان و گلاره کنار همدیگر عادت کنم، ولی جلوی شیدا به روی خودم نمی آوردم. در همین حین کوروش به همراه خانم بزرگ و خانم و آقای دیگری که خاله و شوهر خاله اش معرفی می کرد به سمت مان آمدند و ما هم در کمال ادب بلند شدیم و خانم بزرگ مثل سری قبل با نگاهی از بالا به ماها نگاه کرد و بعد انگار که شیدا و مریم را نمی بیند در کنار گوش کوروش چیزی گفت، کوروش گفت:
– طلایه خانم، می شه چند لحظه!
وقتی جلو رفتم تازه شروع به سلام و احوالپرسی کردند و کوروش، خاله و شوهر خاله اش را به عنوان خانم و آقای شهریوری معرفی کرد. آن ها هم در کمال ادب ابراز خرسندی کردند. من که گیج رفتار خانواده ی کوروش بودم، متوجه ی اردوان و گلاره شدم که از کنارمان می گذشتند که خانم بزرگ رو به گلاره با لحن قاطع و محکمش گفت:
– دوشیزه گلاره !
گلاره که هول شده بود و به وضوح رنگ از صورتش رفته بود، گفت:
– بله، بله خانم بزرگ.
خانم بزرگ که تو چشم های گلاره خیره شده بود، گفت:
– نگفته بودی با این جوان نامزد شدی !؟
گلاره که انگار نیروی تازه پیدا کرده بود، خودش را جمع کرد و یک ابروشو بالا برد و نگاه تحقیر آمیزی به من کرد و دست اردوان را جلو کشید و گفت:
– اردوان صولتی، دست بوس هستیم.
خانم بزرگ با نگاهی عمیق ، اردوان را برانداز می کرد. گفت:
– از صولتی های به نام هستی؟
اردوان که انگار از این برخورد خانم بزرگ راضی به نظر نمی رسید، گفت:
– اصالتمان اصفهانیست، نمی دونم شما کدام صولتی ها مَد نظرتونه !
کوروش وسط صحبت شان آمد و گفت:
– خانم بزرگ، انگار نشناختید ! اردوان دوستمه، همون که با همدیگه دو بار اومدیم فرانسه، شریک تجاریم.
من که انگار تازه فهمیده بودم اردوان همراه کوروش فرانسه هم رفته، با حیرت نگاهش کردم، آب دهانم را به زحمت قورت دادم. خانم بزرگ گفت:
– عجب تو همون اردوانی، پس با گلاره چه کار داری!؟
و طوری که به گلاره، نگاه تحقیرآمیزی کرد که دلم خنک شد. ولی گلاره پُر روتر از این حرف ها بود. گفت:
– خانم بزرگ تعجب کردید، من بالاخره تصمیم به ازدواج گرفتم.
خانم بزرگ که انگار حوصله ی پُرحرفی های گلاره را نداشت، گفت:
– فعلاً برو گلاره، در شُرُف کار مهمی هستم.
به وضوح متوجه ی رنگ پریدگی صورت اردوان شدم که یک لحظه نگاهش مات شده و حالت به خصوصی گرفت، مثل همان وقت هایی که التماس آمیز نگاهم می کرد و رنجیده. من هم مثل شُلِ زرد، وا رفته بودم که گلاره با حرص دست اردوان که نگاهش روی صورتم مات مانده بود، کشید و گفت:
-مگه نمی بینی، خانم بزرگ کار دارند.
و با حالت زشتی، اشاره به من و کوروش کرد. هنوز مسیر نگاه اردوان در چشمانم زنده بود که خانم بزرگ گفت:
– دختر جوان، من تصمیم دارم برای مراسم عروسی نهال، ساقدوش ها را شما رهبری کنید و اگر ممکنه برای تهیه ی لباس های هماهنگ و انتخاب ساقدوش ها منو در جریان همه ی مسائل و امور قرار بدهید.
من که آن قدر حواسم به اردوان بود که معنی حرف های خانم بزرگ را هم نفهمیدم. گفتم:
– چَشم خانم بزرگ.
اصلاً خودم هم نفهمیدم برای چی چَشم گفتم، که خانم بزرگ گفت:
– می دونی که یک ماه و نیم بیشتر وقت نداری!
من که تازه به خودم آمده بودم، گفتم:
– بله، حتماً با کوروش خان هماهنگ می کنم.
کوروش که فهمیده بود من چقدر معذب شدم، گفت:
– بله، من همراهشون هستم، خیالتون راحت.
دیگر نفهمیدم، ولی بعد از کمی گفتگو، بالاخره خانم بزرگ و پدر و مادر افراسیاب به همراه کوروش رفتند و من هم نفس راحتی کشیدم و همانجا کنار شیدا و مریم که باز هم گیج رفتارهای خانم بزرگ بودند، ولو شدم.
غرق در افکار بودم اما به ظاهر، خودم را مشغول مهمانان نشان می دادم، از اردوان هم هیچ خبری نبود. از همان موقع رفته بودند، مریم را فرستاده بودم بلکه خبری ازش بیاورد ولی هیچ خبری از او هم نبود. شیدا گفت:
– معلوم نیست این مریم کجا گیر کرده که همه را برای صرف شام دعوت کردند، اون هنوز نیومده.
طبق معمول آن قدر دلم شور می زد که هیچ اشتهایی نداشتم ولی به همراه شیدا به راه افتادم. کوروش به سراغمان آمد و گفت:
– ببخشید من امشب یه خرده سرم شلوغه، امیدوارم بنده رو عفو بفرمایید.
و ما را به سمتی راهنمایی کرد، انگار همان چند دقیقه همراهی با خانم بزرگ کافی بود که او هم کمی لفظِ قلم حرف بزند. که نگاهم دوباره در نگاه اردوان گره خورد. می فهمیدم خیلی ناراحت است.
آن قدر می شناختمش که وقتی عصبانی بود از ده کیلومتری هم تشخیص بدهم، ولی انگار گلاره حسابی سرِ کِیف بود و چشم هایش می خندید. داشتم با خودم فکر می کردم یعنی آن همه از عشق گفتن هایِ اردوان الکی بود. مگر خودش صد بار نگفته بود، بی تو نمی توانم زنده بمانم، یعنی هنوز هم دوستم داشت، ولی چقدر راحت منو رها کرده بود و همه حرف هایش یادش رفت که شیدا آهسته به پهلویم زد و گفت:
– مثل اینکه خیلی دلت براش تنگ شده، حالا اگر دیدن رابطه ی عاشقانه اش تمام شد، یک چیزی بخور.
– شیدا میل ندارم، دارم دِق می کنم، دیگه تحمل دیدنشون رو ندارم.
– خب، نگاه نکن ! اصلاً به کوروش نگاه کن، ببین چه همه ی نگاه های دختر خانم های جمع بهش خیره شده.
سری تکان دادم و گفتم:
– شیدا تو هنوز هم روی حرفت هستی ! یعنی اصلاً امشب تأثیری رویش داشتم، یعنی عشق کهنه دوباره زنده شده؟
شیدا با حرص قاشق را به دستم می داد، گفت:
– بخور، اصلاً جهنم هم که زنده نشده باشه، مگه کوروش جان مُرده!
فهمیده بودم شیدا هم ناامید شده و عصبی به نظر می رسید. پس سکوت کردم و به زور چند قاشق خوردم.
حوصله ی بقیه ی میهمانی را نداشتم. اگر هر اتفاقی می خواست بیفتد، دیگر افتاده بود. منتظر بودم کوروش زودتر بیاید تا بهش بگویم و رفع زحمت کنیم که گلاره، دست اردوان را کشید و به سمت کوروش آمدند، ما هم که تازه کوروش را پیدا کرده بودیم، به شیدا گفتم:
– دیگه پاشو بریم، هر چی می خواست بشه شده، بیا از کوروش خداحافظی کنیم.
شیدا سری تکان داد و به مریم که در حال دسر خوردن بود، گفت:
– پاشو دیگه مریم، چقدر می خوری، مگه از قحطی اومدی!؟
مریم که ماشا ا… هر چی بهش می گفتی، می خندید و اصلاً بهش برنمی خورد، گفت:
– یه خرده صبر کن، مگه هولی این همه غذاهای خوب ! شما هم که دائم تو رژیم هستید.
با کمی ناراحتی به دنبالمان راه افتاد، منتظر بودیم کوروش به گفتگو با گلاره و اردوان خاتمه بدهد و خداحافظی کنیم. کوروش که کمی صورتش غمگین شده بود رو به شیدا گفت:
– تشریف می برید؟
ما که دیگر نزدیک تر شده بودیم، گفتیم:
– با اجازتون مرخص می شیم.
گلاره لبخندی تمسخر آمیز بهم زد و گفت:
– پس دکتر جان برای جشن عروسی هرگز تأخیری پذیرفته نمی شه، رأس ساعت چهار تو مراسم عقدکنان ما باشید.
کوروش که نگاهش کاملاً رنگ غم گرفته بود، به من که مثل آل دیده ها نگاه شان می کردم، نگاه رنجیده ای کرد و گفت:
– باشه، خدمت می رسم.
نیم نگاهی به من کرد و بعد رو به اردوان که سعی می کرد من را نگاه نکند، گفت:
– حالا فکر نمی کنید خیلی عجله دارید، حداقل می ذاشتید برای بعد از مراسم نهال اینها.
گلاره که طرف صحبتش انگار من هستم، گفت:
– آخه اردوان باید برای تیم جدیدی که می خواد عضوش بشه، بره آلمان، گفتیم تا قبل از اون، شرایط رو درست کنیم، که با همدیگه بریم.
خیلی خودم را کنترل کردم که اشک هایم سرازیر نشود ولی دیگر روی پاهایم هم، بند نبودم.
شیدا که حال مرا فهمیده بود، سریع گفت:
– کوروش خان با اجازتون، برادرم آمده دنبالمون.
و خداحافظی سَرسَری کردیم که من حتی یادم نیست اصلاً خداحافظی کردم یا نه، ولی مثل آدم هایی که واقعاً تو یک لحظه مغزشون از کار افتاده دنبال شیدا و مریم که آن ها هم چندان حال مساعدی نداشتند، راه افتادم و با همان حالت، سریع از نهال و افراسیاب که جلوی در بودند، خداحافظی کردیم. من که مثل آدم آهنی قدم بر می داشتم، تُهی از هر حس و احساسی، چه بد و چه خوب، و تا هوای تاریک یافتم، اشک هایم روان شد.
دیگر همه چیز رو شده بود، اردوان مرا نخواسته بود. حالا با هر شکل و ظاهر دلفریبی، او مرا نجیب و دست نخورده و پاک می خواست، که نبودم. پس حسابی قیدم را زده بود. در این مدت باید می فهمیدم، ولی چقدر ساده بودم و خوش باور که به امیدِ بخشش نشسته بودم.
پیش بینی های شیدا این بار اشتباه از کار در آمده بود. به یک باره شکسته و خوار و خفیف شده بودم. کاش اصلاً نمی آمدم، حداقل غرورم جریحه دار نشده بود که اردوان و گلاره به آن راحتی جلویم برای جشن عروسی شان میهمان دعوت کنند.
دیگر دنیا برایم به آخر رسیده بود نتیجه ی آن همه عشق و عاشقی به کجا کشیده بود. حالا باید با سری افکنده و دست از پا درازتر بر می گشتم خانه ی آقاجونم. حالا جدایی بهترین راهکار بود. حداقل زیر چنین ننگی له نمی شدم. باید قبل از عروسی شون، برای طلاق اقدام می کردم، که حداقل آقا جونم اینها را هم برای دیدن حقایق تلخی دعوت کنم. وای به آقاجونم، چه حالی می شه، وقتی می فهمید داماد عزیزش سرِ دختر یکی یکدونه اش چه بلایی آورده، حتماً از غصه دِق می کرد.
در همین افکار بودم که شیدا گفت:
– بشین تا کسی ما رو ندیده بریم، با این اشک هات ببین چه رنگین کمانی درست کردی!
دلم غصه دارتر از آن بود که به حرف های شیدا که قصدِ عوض کردن حال و هوامو داشت، حتی فکر لبخند زدن را کنم. در حالی که سوار ماشین می شدم، با تعجب گفتم:
– تو که گفتی برادرت اومده دنبالمون!
شیدا نگاهی عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت:
– الکی گفتم، برای حسادت بعضی ها.
این شیدا عجب حوصله ای دارد، حتی آخرین لحظه در آن شرایط هم موقعیت را مغتنم شمرده و ضربه ی آخر را زده بود. سکوت کردم که شیدا گفت:
– یک دقیقه بشین با فرشته و مریم خداحافظی کنم، تو سرت رو بگیر، می گم حالت خوب نیست، مریم که دَرَک، فرشته هم که حواسش فعلاً پیش همان نامزد جونشه.
و سریع از ماشین پیاده شد. مریم که بعد از چند دقیقه کنار ماشین آمد و گفت:
– طلایه، خودت رو ناراحت نکن. بهترین کار همینه که دفعه ی قبل گفتیم، ازش جدا شو، همه چیز رو هم بسپر به وکیل که حتی تو رو نبینه، به خانواده ات هم چیزی نگو، بیا تو خوابگاه، چه می فهمند با موبایل باهاشون حرف بزن، بگو از اون خونه هم رفتید، این ها هم اگر برن آلمان، بهانه ی خوبیه بگی یه مدت شوهرت ایران نیست.
با این که اصلاً حال و حوصله ی فکر کردن نداشتم، ولی مریم بد هم نمی گفت، می توانستم کارهای طلاقم را انجام بدهم، حتی خانواده ام نفهمند، حداقل تا مدتی که به زندگی جدیدم عادت کنم. به مریم که بیچاره معلوم بود، خیلی نگرانم شده و مرتب دلداری می داد و سر و صورتم را می بوسید. گفتم:
– برو، فرشته شک می کنه.
با کلی مهربونی، یه خرده نصیحتم کرد و رفت. شیدا هم که انگار هرگز چنین پیش بینی نمی کرد، حسابی عصبی و ناراحت بود. این را در رفتارش می خواندم، ولی تا رسیدن به خانه هیچ نگفت.
بعد وقتی ماشین را متوقف کرد. گفت:
– ببین طلایه، دیگه بقیه کارها به خودت بستگی داره، اردوان آب پاکی رو ریخت روی دستمون، به نظرم اصلاً مهم نیست، حداقل خوبیش اینه که تکلیف روشن شد، باید پیش دستی کنی و برای طلاق اقدام کنی، این که مرد زندگی بشو نیست، پس قبل از این که آمار جشن عروسیش، به گوش خانواده ات برسه، خودت همه چیز رو بگو.
– آخه چطوری!؟ اون ها بفهمن خیلی عذاب می کش، در ضمن باید برگردم اصفهان، بعید می دونم بذارن تک و تنها تهران بمونم، آقا جونم این ها خیلی تعصبی هستن.
شیدا گفت:
– بالاخره که چی!؟ اردوان معروفه، همه چیزش پخش می شه، اون هم خبر جشن عروسیش، که با وجود این آکله باید مفصل هم باشه.
با استیصال گفتم:
– یعنی نمی شه طلاق بگیرم و هیچی به خانواده ام نگم، مریم می گفت، چه می فهمند، اینها که دارن می رن آلمان.
شیدا با ناراحتی نگاهم می کرد، گفت:
– خود دانی، ولی بالاخره که می فهمند، فعلاً یک مدت نگو، بعد همه چیز رو توضیح بده.
-اصلاً الان چه کار کنم؟
شیدا سری به تأسف تکان داد و گفت:
– هیچی، خیلی راحت بگو دیگه با این وضعیت کنار نمی آیی، حتی تهدیدش کن چه می دونم هر کاری تونستی انجام بده تا برای طلاق توافقی بیاد دادگاه، بعد هم یه مدتی بیا خونه ی ما، یعنی بیا با هم بریم آپارتمان شاهرخ، تا ببینیم چه کار می کنیم.
– نه مزاحم نمی شم، می رم خوابگاه مریم اینها.
شیدا با اخم نگاه کرد و محکم گفت:
– دیگه بهم توهین نکن، امشب هم برو وسایلت رو جمع کن، صبح زود میام دنبالت، الان هم نمیام بالا که مرتیکه نفهمه موضوع از کجا آب می خوره، و اِلّا می خواد سیریش بشه.
سری تکان دادم و گفتم:
– شیدا خیلی ازت ممنونم. من … راستش اگر تو نبودی جرأت چنین جسارتی رو نداشتم.
– بالاخره پیش میاد، باید محکم باشی، تشکر هم نداره، هر کسی جای من بود همین کار رو می کرد. تو هم بودی همین طور، فقط طلایه بهت یه نصیحتی می کنم غصه نخور، تو این دنیا هیچ چیزی ارزش غصه خوردن و ماتم گرفتن رو نداره و دیگه گریه نکن، بذار یه چهره ی عالی از تو، توی خاطرش ثبت بشه.
سری تکان دادم و ازش خداحافظی کردم. شیدا نمی دانست همین جمله آخرش بیشتر آتیش به جونم زد و اشک هایم روان شد، ولی با این حال سریع خودم را به طبقه ی خودم رساندم. بعید می دانستم اردوان بیاید، حتماً می رفت خانه ی گلاره اینها، ولی بعد از یکی دو ساعتی که گذشت و من روی سجاده ام خوابم برده بود، صدای درِ طبقه ی پایین آمد که آهسته بهم خورد. نمی دانم چرا، ولی همین که برگشته بود خانه، قلبم آرام گرفت. باید بلند می شدم و آهسته وسایلم را جمع می کردم تا فردا صبح برای همیشه از آن خانه و صاحبش و همه ی خاطراتم خداحافظی کنم. ولی همین که آخرین شب اقامتم را هم تنها در همین خانه بود، قلبم را التیام می بخشید.
چمدان هایم را بستم، کلی خِرت و پِرت داشتم که داخل پاکت های بزرگ که از خریدهای دوران خوشبختی کنار اردوان داشتم، جای دادم. می دانستم اردوان صبح خیلی زود برای تمرین می رود، ساعت را روی پنج صبح گذاشتم تا هم به خودم کمی برسم و هم قبل از خروج باهاش صحبت کنم. چون خیلی خسته بودم هم از لحاظ روحی و هم جسمی، خیلی سریع خوابم برد. صبح مثل مسافری که باید زودتر به مرکب سفرش برسد، سریع حاضر شدم و بعد از مدت ها شماره ی موبایل اردوان را گرفتم، ضربان قلبم بالا رفته بود. همانطور که به دنیای رؤیاها و خاطرات گذشته ام که وقتی بهش زنگ می زدم با واژه های قشنگ و شیرین جوابم را می داد، فرو رفته بودم. اردوان با صدای خواب آلود که وجودم را لبریز از عشق می کرد با این که دیشب خبر عروسی اش را شنیده بودم و هزار بار قلبم را شکسته بود. گفت:
– بفرمایید.
کاملاً معلوم بود، متعجب شده ولی به روی خودش نمی آورد و جوری حرف می زد که مرا نشناخته و این وقت صبح مزاحمش شدم. کمی به خودم مسلط شدم و به آهستگی گفتم:
– طلایه هستم. خواستم بگم اکه ممکنه من دارم میام پایین، چند لحظه وقتت رو بگیرم.
اردوان که مکثی کرد، گفت:
– من وقت ندارم، الان باید سریع برم باشگاه.
آهسته گفتم:
– زیاد وقتت رو نمی گیرم.
گوشی را قطع کردم. می دانستم اگر بیشتر گوشی را نگه دارم، اشک هایم روان می شود و می فهمد چقدر از جدایی غمگینم. ولی نباید اینها را می فهمید. نباید بیشتر از این غرورم لگدمال می شد. او انتخاب خودش را خیلی پیش ترها کرده بود، تا همین امروز هم من خودم را سنگِ روی یخ کرده بودم و به زور میهمان خانه اش بودم. چند تا نفس بلند کشیدم و به خودم که دیگر چیز زیادی ازم نمانده بود، اخطار کردم چند دقیقه اجازه ندهم، احساساتم بهم غلبه کنه و از باقیمانده ی غرورم دفاع کنم.
تمام وسایلم و چمدان هایم را توی آسانسور چیدم و به شیدا پیام فرستادم که هر موقع بیدار شد بیاید هتل هُما دنبالم. بعد داخل آیینه به چهره ی خسته ام نگاه کردم که هنوز با آن همه مصائبی که در وجودم بود و از دیشب تا به حال پشت سر گذاشته بودم، بد نبود. به شیدا اینها حق می دادم که به خاطر آن، مرتب بهم امیدواری بدهند. پایین رفتم، اردوان که کلّه صبحی حسابی به خودش رسیده بود از دستشویی بیرون آمد و حوله ی کوچکش را دور گردنش انداخته بود، بی توجه به من وارد آشپزخانه شد، حتی جواب سلام مرا هم نداد. نمی دانم نشنید یا خودش را به نشنیدن زد و به طرف آشپزخانه رفت و طبق معمول از داخل یخچال که خیلی وقت بود بهش سر نزده بودم، تخم مرغ و موز و مخلّفات درست کردن معجونش را بیرون کشید. من هم بدون توجه به رفتارش تو دلم گفتم “برو به جهنم، راحت می شم” در حالی که بی اعتنایی هایش بیشتر شیرم کرده بود، محکم گفتم:
– آقای صولتی، من دارم می رم.
اردوان که تازه سرش را بلند کرد، و بهم خیره شد و با پوزخندی گفت:
– کجا به سلامتی؟
من که آب دهانم را با غیظ فرو می دادم، گفتم:
-اونش به شما مربوط نمی شه ولی خواستم بگم یه قراری بذاریم و برای…
حالا به من من افتاده بودم و ادامه دادم:
-ببین من دیگه حوصله ی این وضعیت رو ندارم یعنی…تو که داری به زودی ازدواج می کنی گفتم بهتره قبل از اون توافقی جدا بشیم.
نفس راحتی کشیدم.اردوان که حالا تازه متوجه شده بود موضوع جدیه و کمی هم عصبی شده بود.گفت:
-کی این حرف ها رو یادت داده،من گفته بودم شاید ازدواج کنم ولی حرفی از طلاق نزده بودم.
من که حسابی حرصم درآمده بود گفتم:
-یعنی چی؟من طلاق می خوام این که تو چی گفتیَ اصلا برام مهم نیست،باید بیایی هر چه زودتر همه چیز رو تموم کنی.
رنگ صورتش مثل سابق که عصبانی می شد به همان رنگ ارغوانی درآمد و با عصبانیت گفت:
-آهان خانم می خوان طلاق بگیرن و به تقاضای ازدواج کوروش جان توسط خانم بزرگ جواب مثبت بدن ولی کور خوندی،هر دوتون کور خوندید،هم تو و هم اون شریک بی همه چیزم….
با فریاد گفتم:
-درست صحبت کن تو حق نداری…. خواستم بگویم در مورد چیزی که نمی دانی قضاوت کنی که پرید وسط حرفم و گفت:
-همین که گفتم و قبلا هم گفته بودم من طلاقت نمی دم تا هر غلطی خواستی بکنی.
-یعنی چی؟به تو چه ربطی داره من چه کار می کنم مگه خودت هر کار می خواهی نمی کنی؟فعلا هم که برای جشن عروسیتون همه رو دعوت کردی به من دیگه چی کار داری؟
از شدت عصباینت صدایم می لرزید ادامه دادم:
-باید بیایی توافقی از همدیگه جدا بشیم.
اردوان که کاملا مقابلم ایستاده بود،چشم هاشو با غیظ در چشم هایم خیره کرد و گفت:
-طلاقت نمی دم که بعد هم جفتی به ریشم بخندید،حرف اضافه هم بزنی همین الان زنگ می زنم اقا جونت بیاد تهران و ببینه دختر خانمش به خاطر خواستگاری یه عوضی می خواد بره،می گم خودش تکلیفت رو معلوم کنه،پس همه ی نقشه هات که معلوم نیست به اسم من کدوم گوری می خوای بری و چه غلطی بکنی خانواده ات هم نفهمند خراب می کنم،البته فکر نکن این که می گم طلاقت نمی دم به خاطر تفکرات اون موقع هاست،اونها فقط یک مشت حرف های مسخره بود که….
من که از حرص داشتم منفجر می شدم با فریاد گفتم:
منو از چی می ترسونی؟من خودم می خوام هر چه زودتر به خانواده ام بگم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۴
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.