ساعت حدو سه و نیم بامداد بود که با کشیده شدن صدای لاستیک های ماشین بر موزاییک روی موزاییک های سراشیبی پارکینگ از خواب بیدار شدم،از این که این همه وقت خوابیده بودم تعجب کردم و دوباره دلهره به سراغم آمد،نمی دانستم چه چیزی انتظارم را میکشد ولی با توکل به خدا آهسته از ماشین که حالا توقف کامل کرده بود پیاده شدم. اردوان بدون هیچ حرفی فقط به سرایدار شب گفت که چمدان ها را بالا بیاورد و خودش دسته کلیدی را از داشبورت بیرون کشید و به سمت آسانسور به راه افتاد،با این که بدنم از یک جا نشستن به درد آمده بود اما در سکوت به دنبالش روان شدم.
وقتی آسانسور بر روی آخرین طبقه ی برج ایستاد،پیاده شدیم و اردوان در چوبی زیبایی را گشود و وارد شد.خانه ی اردوان از آنچه من در خیالم تصور میکردم خیلی بزرگتر بود،یعنی آنقدر بزرگ که من با یک نگاه اجمالی نمیتوانستم سر و ته آن را ببینم،مخصوصا که اردوان سریع به سمتی رفت که آسانسور شیشه ای در آنجا تعبیه شده بود و من هم به ناچار پشت سرش به راه افتادم هر دو داخل آسانسور شده و به همراه یکدیگر به طبقه ی بالا رفتیم.همه چیز برایم جالب بود و مبهم، هر لحظه هم رمزآلود تر می شد.
سالن تقریبا بزرگی در مقابلمان بود اردوان کلید برق را زد و فضا روشن شد.سالن با مبل های زیبایی به حالت نیمه اسپرت و نیمه رسمی به همراه یک میز ناهارخوری هشت نفره تزیین شده بود و در قسمت انتهایی سالن که مشرف به آشپزخانه ی نقلی آن بود یک مبل ال شکل راحتی قرار داشت که رو به رویش سیستم صوتی و تصویری مدل جدیدی گذاشته بودند.
اردوان بی توجه به من که مثل خنگ ها گوشه ای ایستاده بودم بی حوصله و کسل و خواب آلود گفت:
از این به بعد تا هر وقت که خودت بخواهی اینجا محل زندگی توست.میتونی بیایی پایین ولی بهتره وقت هایی که مهمون دارم نیایی.در ضمن من به هیچ کدوم از دوستام نمیخوام بگم مجبور شدم زن بگیرم تو هم بهتره به کسی حرفی نزنی.یعنی اگه چیزی بگی کسی باور نمیکنه.
سپس در حمام و دستشویی بسیار لوکس و زیبایی را که هرکدام در سقفش نورگیر داشت باز کرد و گفت: اینجا سرویس هاست.اون طرف هم دوتا اتاق هست که یکی برای خواب و یکی دیگه رو هم هر کاری خواستی باهاش بکن.آشپزخانه رو هم که می بینی رو به روی اتاق هاست. بعد از داخل کمد دیواری که در یکی از اتاق ها قرار داشت کلید و کارتی در آورد و گفت: این کلید خونه است و تو این حساب هم به اندازه ی کافی پول.هرچقدر خواستی استفاده کن. باز هم بی آنکه نیم نگاهی به من که مثل مجسمه ایستاده بودم و غرق در تجملات و چیزهای جدید شده بودم به سمت آسانسور رفت و گفت:من خیلی خسته هستم.لطف کن و مزاحم نشو. انگار فهمیده بود کار از کار گذشته و دادو قالش هم دیگر فایده ای ندارد پس چه بهتر آن فک مردانه و به نظر محکمش را خسته نکند.
وقتی اردوان پایین رفت سریع چادر را از سرم کشیدم.باخودم فکر می کردم اصلا نیازی به این همه پوشش نبود چون جناب داماد عزیز کوچکترین نگاهی هم به من نکرد.خیرسرم عروس تعریفی کل فامیل بودم!ناخودآگاه لبخندتلخی بر لبم نشست و با این که نای تکان خوردن هم نداشتم ولی نیروی کنجکاوی بر خستگی ام غلبه کرد و به سمت اتاقی که به عنوان اتاق خواب نشان داده بود رفتم.
در اتاق را باز کردم و وارد شدم.تختخوابی سفید با روتختی صورتی ترکیب جالبی رو به نمایش گذاشته بود و در کنار آن آباژور فانتزی بامزه ای قرار داشت و سمت دیگرهم میز توالتی از همان ست تخت به چشم میخورد.از دیدن اتاقی که قرار بود در آن زندگی کنم لبخند بزرگی بر لبانم نقش بست و از پنجره ی بالای تختم که با پرده هایی هماهنگ با روتختی ام تزئین شده بود به شهر نگاه کردم.در آن وقت شب حسابی دلپذیر و زیبا بود. غرق خوشحالی شده بودم.انگار نه انگار فکر و خیال تا همین چند لحظه ی پیش نفسم را بند آورده بود.با ذوقی کودکانه به سمت دیگر اتاق دویدم.میز مطالعه ی بزرگی که روی آن سیستم کامپیوتر هم جلب توجه میکرد.روی صندلی چرخدار ولو شدم.آنقدر راحت بود که با یک حرکت کوچک به هر طرف دلم میخواست میرفت.با چندتا از دکمه های کامپیوتر هم ور رفتم.واقعی بود!بیچاره اردوان…! خداراشکر پارسال تابستان کلاس کامپیوتر رفته و یک چیزهایی بلد بودم.البته کار با این کامپیوتر مدل جدید لطف دیگری داشت.
در حالی که هنوز لبخند روی صورتم از دیدن آن همه چیزهای تازه از بین نرفته بود به زوایای دیگر اتاق که یک کتابخانه قرار داشت نگاهی انداختم و خواستم دستی به کتاب های درون قفسه ها بزنم و ذائقه اردوان را غیر از ورزش بدانم که با تکانی کلی پوسترهای رنگارنگ که در حالت های مختلفی از اردوان دیده میشد پایین ریخت.سریع همه را جمع کردم و گوشه ای گذاشتم.معلوم بود به تازگی و هول هولکی آنها را از دیوار برداشته.هنوز آثار نصب آنها بر روی دیوارها بر جای مانده بود.
پرده های آبی رنگ اتاق حس آرامش عمیقی را به من القا میکرد که باعث شد دری را که به تراس باز میشد بگشایم.از دیدن تراس به آن بزرگی که مملو از گلدان های بزرگ و کوچک گل بود به وجد آمدم.آب نمای قشنگی هم در آنجا به چشم میخورد.به روی یکی از صندلی های سفید رنگ گوشه ی تراس که زیر یک چراغ پایه دار تزئینی قرار گرفته بود نشستم.احساس میکردم تمام تهران در این لحظه زیر پاهای من است.
نمی دانم هوای سپیده دم صبحگاهی آنقدر حس و حال خوبی را برایم ایجاد کرده بود یا از این همه تنوع که در زندگیم ایجاد شده بود به وجد آمده بودم.تور عروسی ام بازیچه ی دست نوازشگر نسیم سحری شده بود و بی اختیار از خود بودم و احساس می کردم چقدر نزدیک به خدایم ایستاده ام.طوری که اگر سرم را بلند می کردم نگاهم در چشمان مهربانش می افتاد.با یاد خدا ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه زد و این بار نمی دانستم با چه حسی فرو می چکد.اثری از غم و غصه هایم در خود نمی دیدم و شادی هم با آن وضعیت زندگیم چندان پرمعنا نبود.شاید احساس عمیق خشوع و خضوعی بود که در مقابل پروردگارم داشتم که با وجود تقصیراتم همه چیز را مطابق دلخواهم ختم به خیر کرده بود و در آن شبی که که چند وقتی بود فکر می کردم شب آبروریزی و خجالتم باشد و همچنین ننگ خانواده ی متدین و آبرودارم،آبرویم با یاری خودش حفظ شده بود.در همان لباس سفید عروسی از خدای خودم که تا آن لحظه پشتیبانم بود تقاضا کردم در بقیه ی مراحل زندگی همراهم باشد.لحظه ای سرما در اندامم نفوذ کرد از تراس رویایی خارج شدم و به قصد درست کردن چای به سمت آشپزخانه رفتم.آشپزخانه ای مدرن که با کابینت های خوش طرح و رنگ تزئین شده بود.
با دیدن انواع دستگاه های برقی،مثل کودکی که اسباب بازی های دلخواهش را بهش داده بودند ذوق زده شدم.اولین باری بود که می خواستم به تنهایی برای خودم زندگی کنم و طعم مستقل بودن را بچشم.هرچه دنبال چای گشتم پیدا نکردم و اخم هایم در هم کشیده شد ولی بعد در قسمتی از کابینت ها متوجه پاکت چای کیسه ای شدم و برای خودم فنجانی از سرویس های زیبایی که داخل کابینت چیده شده بود،برداشتم و تا آب جوش بیاید داخل یخچال را هم وارسی کردم و با برداشتن بسته ای شکلات خارجی که عکس فندق های دهان گشادش به آدم لبخند میزد حس شیرینی در وجودم پیچید.در حالی که با شوقی وصف ناپذیر تمام قفسه ها را وارسی میکردم برای خودم چای ریختم و بر روی صندلی میز ناهارخوری کوچک آشپزخانه نشستم.کاملا فراموش کرده بودم از صبح تا آن زمان هیچی نخورده ام و چقدر خسته شدم،روحیه ای تازه پیدا کرده بودم.بعد از خوردن چای دوباره نگاه گذرایی به حمام کردم ودیدن وان و جکوزی باعث شد تازه وجود آن همه سنجاق سر و کلی چیزهای دیگر را روی سرم احساس کنم.سریع به اتاق خوابم رفتم تا لباس عروسیم را به تنهایی از تن در بیاورم.به سختی توانستم زیپ پشت آن را باز کنم ولی بالاخره موفق شدم.انگار وزنه ی سنگینی از تنم جداشده بود،نفس آسوده ای کشیدم ولی بعد که به یاد چمدان هایم افتادم مستاصل مانده بودم که چه کار کنم!چادرم را به دور خود پیچیدم،امشب را باید با همین سر میکردم ولی وقتی به سمت حمام رفتم تازه متوجه راه ارتباطی خودم با او شدم یعنی همان آسانسور شیشه ای که همه ی وسایلم داخلش قرار داشت.
با خیالی آسوده آنها را که تقریبا سنگین هم بود بیرون کشیدم و لباس راحتی مناسبی را برداشتم و به حمام رفتم.حوله های سفید و تمیز که مشخص بود نو هستند و تازه خریداری شده اند،در قسمتی مرتب چیده شده بود و احتیاجی به باز کردن حوله ی خرید عروسیم نبود.بعد از کلی ور رفتن با دکمه های اطراف وان آن را به حالت جکوزی در آوردم و چشمهایم را بستم.تمام خستگیم به یکباره رفع شد.واقعا که پول داری و استفاده از یکسری وسایل خالی از لطف نیست.به سختی موهایم را از دست آن گیره های فلزی محکم خلاص کردم و بعد از شستشو،حوله ای که بوی خوش آن احوالم را بهتر کرده بود بر تن کردم و به تصویر توی آیینه که با آن همه گریه و زاری هنوز به شدت گیرا و دلنشین بود لبخند زدم و روی تختخواب یک نفره قشنگم قبل از آن که بخواهم به چیزی فکر کنم بیهوش شدم.
یک هفته از آن شبی که به عنوان عروس به محل زندگی جدیدم وارد شده بودم گذشته بود.هنوز آنجا برایم جالب بود و تازگی داشت طوری که تمام مدت توی خانه بودم و هنوز حوصله ام سر نرفته بود. با خانواده ی خودم و اردوان طوری گفتگو میکردم انگار بهترین زن و شوهر تازه ازدواج کرده بودیم و خیالشان راحت شده بود.در این مدت با این که هیچ صدایی از پایین نمیامد،اما اوایل دلشوره داشتم مبادا ناغافل اردوان بالا بیاید ولی حالا دیگر خیالم راحت شده بود که محاله بیاید. در این مدت تمام لباس ها و کتاب هایم را در قفسه های مختلف کمدها چیده بودم و وسایل خانه را هم آن طور که سلیقه ی خودم بود مرتب کردم.تصمیم داشتم کتاب هایم را مرور کنم تا برای کنکور سال بعد آماده باشم،باید برای آینده ام برنامه ریزی میکردم،وجود اردوان که در زندگیم اصلاً محسوس نبود و من بهش فقط به چشم یکی ناجی که مرا از آن همه فکر و خیال های دهشتناک رهایی داده و زندگیی خیلی عادی و مستقلی را برایم مهیا ساخته بود نگاه می کردم البته حضور نداشتنش نه تنها بد نبود بلکه برایم لطف الهی محسوب میشد. راستش من از وضعیت به وجود آمده کمال رضایت را داشتم فقط نباید اوقاتم را به بیهودگی و بطالت می گذراندم.از فکر بیرون آمدم باید برای خرید بیرون میرفتم به همین خاطر مطمئن شدم اردوان خانه نباشد،معمولا حدود ساعت شش به بعد می آمد.نمیدانستم باید برای خرید به کجا بروم،از دفترچه تلفن شماره ی آژانش را پیدا کردم و در حالی که پالتو و شال مناسبی انتخاب کردم،چکمه و کیف مناسبی هم برداشتم و منتظر آژانس شدم. اولین باری بود که از آن برج زیبا خارج شده و تازه متوجه محله ی خلوت و دنجی که در آن زندگی میکردم شدم،کمی در خیابان خلوت قدم زدم و هوای خنک اوایل پاییز را در ریه هایم کشیدم تا بالاخره اتومبیل تقریبا مدل بالایی توقف کرد.ابتدا فکر کردم مزاحم خیابانی است ولی وفتی نام خانوادگی ام را صدا زد با خیال راحت سوار شدم و در حالی که سلام می کردم گفتم: -لطفا برین جایی که بتونم مایحتاج روزانه ام مثل میوه و گوشت و مرغ رو تهیه کنم. راننده که مرد محترم و میانسالی بود چشمی گفت و اتومبیلش را به حرکت درآورد و بعد از مدتی رو به روی یکی از فروشگاه های بزرگ توقف کرد.برگشت عقب و گفت: -ببخشید خانم منتظر باشم؟ در حالی که پیاده میشدم گفتم: -اگر ممکنه،البته امکان داره کمی طول بکشه. راننده به آن سوی خیابان اشاره کرد و گفت: -من اون جا منتظر می مونم. تشکر کردم و سریع داخل فروشگاه بزرگ شدم،چرخ دستی برداشتم و هر آنچه فکر میکردم مورد نیازم باشد سریع تهیه کردم و بعد از کارت کشیدن با همان چرخ به سمت اتومبیل آژانش رفتم و راننده بعد از جا دادن کیسه های خرید،پرسید: -مقصد بعدی تون؟ برای جاسازی و سر و سامان دادن به آن همه خرید به وقت نیاز داشتم و با این که دلم میخواست چرخی داخل شهر بزنم،گفتم: -می رم خونه. سپس داخل صندلی فرو رفتم و سرگرم تماشای مردم و خیابان های شلوغ و پرترافیک که این همه خواهان داشت،شدم.
*****
آن روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم طبق معمول مشغول خواندن کتاب ها و جزوه های درسی ام بودم که متوجه آسانسور شیشه ای شدم که بالا آمد.حسابی دستپاچه شده بودم.در این یک ماهی که اینجا بودم هیچ وقت سابقه نداشت اردوان بالا بیاید یعنی اکثراً حتی صدایش را هم نمی شنیدم.چادرم را روی سرم انداختم و مقابل آسانسورایستادم.ولی در کمال ناباوری مردی را دیدم بلند قامت و قوی هیکل که از لهجه و شکل ظاهرش معلوم بود شهرستانی است. بنده خدا که از دیدن من هول شده بود،گفت: -سلام خانم! من که نزدیک بود قلبم بایستد،زبان در دهانم نمی چرخید و همان طوربه او زل زده بودم که دوباره با لهجه گفت: -ببخشید خانم،من رحیم هستم و هرچند وقت یکبار برای پاکیزگی منزل آقا میام.راستش همیشه این جارو هم تمیز می کنم.الان هم کار پایین تموم شده اگه اجازه بفرمایید کار بالا را شروع کنم. همان طور که مستاصل ایستاده و به کارگر خانه ی اردوان که سعی می کرد خیلی مودب صحبت کند نگاه می کردم و تازه فهمیدم چرا از صبح آن همه صدا از پایین می آمد.کمی آرامش خودم را به دست آوردم ولی با لکنت گفتم: -نه نه،خیلی ممنون،بالا تمیزه. رحیم قا که سرش را پایین انداخته بود گفت: -پس به آقا بگویید برای ما مسئولیت نشه،من دیگه رفع زحمت می کنم. در حالی که هنوز قلبم به شدت می زد جواب خداحافظی اش را دادم و بعد از رفتن اوچادر را از سر کشیدم و روی مبل راحتی ولو شدم.از فکر این که از صبح با مردی غریبه در این خانه ی درندشت که نه کسی صدایم را می شنید و نه اصلاًکسی باکسی کارداشت تنها بودم ترس شدیدی تمام وجودم را لرزاند. تا شب هم این ترس و دلهره در وجودم مانده بودو دوست داشتم به طریقی از اردوان خواهش کنم دیگر برای نظافت آقارحیم را نفرستد.ولی این که چطور این مطلب را بهش بگویم تمام فکر و ذهنم را مشغول کرده بود.تا اینکه بالاخره به این نتیجه رسیدم که برایش یادداشت بگذارم.به همین خاطر برایش نوشتم. “سلام لطفا درمواقعی که خودتون منزل نیستید کسی را برای نظافت نفرستید.من امروز خیلی ترسیدم. اگر مایل باشید نظافت طبقه ی شما را هم در زمان هایی که خودتان تشریف ندارید من انجام می دهم فقط اگر موافق بودید زیر برگه را امضا بفرمایید.” سپس از آسانسور پایین رفتم و برگه را به در یخچال چسباندم و فوری برگشتم.بعد از چند روز وقتی از نبودنش مطمئن شدم دوباره پایین رفتم و داخل آشپزخانه فوق مدرنش شدم.نامه روی در یخچال بود و زیرش نوشته بود”چهارشنبه ها از صبح خانه نیستم” و یک چیزی شبیه امضا کرده بود،حتما منظورش این بود که دیگر از رحیم آقا خبری نمی شود.در حالی که نفس آسوده ای می کشیدم به خاطرم آمد،آن روز هم چهارشنبه است و با خیال راحت در طبقه ی اردوان گشتی زدم.تا آن تاریخ هیچ گاه نتوانسته بودم حس کنجکاوی خود را ارضا کرده و در این طبقه حسابی تجسس کنم چون همیشه می ترسیدم به یکباره سر برسد ولی آن روز با خیال راحت به اتاق های شیک اردوان سرک کشیدم.واقعا بی نقص و زیبا بود.یکی از اتاق هایش پر بود از وسایل ورزشی،از توپ و دستکش گرفته تا خیلی دستگاه های بزرگ و کوچک که من اصلاً نمی دانستم چی هست و چطور کار می کند.داخل سالن هم سیستم صوتی و تصویری بود که من تا به حال توی تلویزیون هم ندیده بودم.با فراغ بال همه جا را نظاره می کردم و از دیدن خیلی چیزها مثل میز بیلیاردش کلی ذوق کردم و با خودم اندیشیدم یعنی من همسر صاحب این خانه هستم.ولی بعد خنده ام گرفت چه شوهر ایده آلی!بیچاره پدر و مادر هایمان که فکر می کردند ما چه زوج خوشبختی هستیم و هربار که تلفن می کردند جوری حرف می زدند که یعنی دیدی حرف ما رو گوش کردی و زن اردوان شدی و به خوشبختی رسیدی،من هم اصلا دم نمی زدم و حرفهایشان را می پذیرفتم.نمی دانم اردوان چگونه با خانواده اش صحبت می کرد که آنها هم به همین نتیجه رسیده و شکرگزار خدابودند. بعد از آن هر چهارشنبه برنامه ام این شده بود که پایین بروم و کارهای اردوان را انجام دهم.حالا اگر قبلا آقارحیم برای نظافت کلی می آمد من بیچاره وظیفه ی شستن ظرف و غذا درست کردن هم بر دوشم افتاده بود،هرچند که ظرف شویی بود و اردوان هم غذا درخواست نکرده بود ولی احساس می کردم وظیفه ی همسری را حداقل در این زمینه انجام دهم تا کمتر حس سرباری داشته باشم مخصوصا وقتی غذا برای خودم درست می کردم آنقدر زیاد می آمد که حتی دو وعده و گاهی سه وعده می خوردم.اما باز هم زیاد می آمد چون من با این که کم غذا نبودم ولی خب در تنهایی اشتهای زیادی نداشتم. اوایل می ترسیدم که داخل یخچالش غذا بگذارم ناراحت بشود ولی وقتی یکبار امتحان کردم و دیدم خیلی راحت تا ته غذایش را می خورد و ظرفش را هم خودش داخل ماشین ظرف شویی می گذارد با خیال راحت قبل از ورودش برایش غذای گرم می گذاشتم و همین باعث احساس خیلی خوبی در وجودم شده بود و با خودم فکر می کردم منتی بر سرم نیست.مخصوصاً که از طریق فرنگیس خانم متوجه شده بودم اردوان از چه غذاهایی بیشتر خوشش می آید و چه غذاهایی را اصلا دوست ندارد.خلاصه چون می دانستم عاشق زرشک پلو با مرغ است با کمال دقت برایش درست می کردم؛البته خودم هم دقیقا نمیدانستم چرا این کارها را می کنم ولی به خودم می گفتم”فقط به این خاطر که فکر نکند من فقط حساب بانکی اش را خالی می کنم و قسمتی از خانه اش را تصاحب کرده ام”
یک ماه هم به همین منوال گذشت و من تنهایی هایم را با کتاب و درس پرکردم و در برابر مامان اینها که گاهی اصرار می کردند نزدشان برویم هربار بهانه می آوردم.نمی توانستم بی اردوان به اصفهان بروم با این که عذر و بهانه برای نبود شوهر شناسنامه ایم زیاد بود ولی خب من کلاً دروغگوی قهاری نبودم.با این حال وقتی اصرارهای خانواده ام زیاد شد تصمیم گرفتم به تنهایی راهی بشوم و برای این که در گفته هایم با مامان و فرنگیس خانم دچار تناقض نشوم دوباره طی نامه ای دوخطی برای اردوان نوشم که برای مدتی به اصفهان می روم و بعد از گرفتن بلیط،چمدانم را بستم و راهی شدم. وقتی چشمهایم را گشودم از این که می خواستم دوباره بر روی خاک زادگاهم قدم بگذارم و هوای آن را استنشاق کنم غرق لذتی وصف ناپذیر شده بودم،خودم هم نمی دانستم چرا ولی احساس سبکی می کردم انگار هیچ زنجیری به پاهایم نبود و اگر همین لحظه هم اقدام به طلاق می کردم مشکلی نداشتم و فقط می ماند همان مهر سهمگین طلاق که برایم آن قدر که بهش فکر کرده بودم دیگر ناراحت کننده نبود. خلاصه سریع تاکسی دربستی گرفتم و به سمت محل قدیم مان که تمام دوران کودکی و خاطرات نوجوانی ام در آن ثبت شده بود روان شدم.بعد از دقایقی در حالی که چمدان سنگین را که مملو از سوغات هایی که برای علی و مامان و آقا جونم و خانواده و خواهر زاده های اردوان بود می کشیدم زنگ خانه ی قدیمی ولی با صفایمان را فشردم. مامان طبق معمول پیچیده در چادر سفید گلدارش در را گشود.چنان غرق خوشحالی شد که اشک هایش جاری شده بود.انگار خودم هم تازه فهمیده بودم چقدر دلم برایش تنگ شده و اشک هایم مثل سیلابی بر کویر گونه هایم روان شده بود که مامان گفت: -مادر فکر نمی کردم خونه ی شوهر این قدر بهت خوش گذشته بگذره که حتی سراغی هم از ما نگیری،حالا خوبه به زور قبول کردی شوهر کنی. من که بعد از مدتها عطر ارام بخش آغوش مادرم را حس می کردم با گریه گفتم: -دلم براتون خیلی تنگ شده بود و دوباره زدم زیر گریه. مامان که سعی داشت مرا از آن حال و هوا بیرون بیاورد،سر و صورتم را غرق بوسه کرده و گفت: -بیا عزیزدلم الان علی هم از مدرسه می رسه،به آقاجونت هم زنگ می زنم که زودتر بیاد. وارد خانه که شدم بوی غذای مامان که به نظرم خوشمزه ترین غذاهای دنیا بود،در مشامم پیچید.در فضای صمیمی و آرام خانه،چرخی زدم و بعد از مدتها وارد اتاق خودم شدم.مامان آنقدر تمیز و کدبانو بود که همه چیز حسابی برق می زد،البته من هم در خانه داری به مامانم رفته بودم. بر روی تخت دوران تجردم ولو شدم و به یاد اشک هایی که ریخته و عاقبت به شکلی از آن مهلکه گریخته بودم خداراشکر کردم.با باز شدن در اتاق و ورود علی،تمام گذشته ها و هر آنچه در زندگی متاهلیم بود فراموش کردم. علی خودش را در آغوشم انداخته و گفت: -آبجی دلم برات تنگ شده بود،نبودی کلی مسئله های ریاضی ام رو بلد نبودم حل کنم و هیچ کس نبود بهم یاد بده. در جواب نگاه پرشیطنتش چشم غره ای رفتم و گفتم: -ای شیطون پس برای حل مسئله هات دلت برام تنگ شده بود؟! علی سر به زیر انداخته و گفت: -نه به خدا آبجی! سر تقریبا تراشیده اش را بوسیدم و گفتم: -خب حالا تو این چند وقتی که اینجا هستم هر چی اشکال داری بیار برات توضیح بدم. خندید و گفت: -باشه آبجی،حالا وقت زیاده. من هم خندیدم و گفتم: -ای تنبل پس قصد یاد گرفتن نداری فقط دوست داری من برات حل کنم. -آبجی،آقا اردوان هم شب می یاد اینجا؟آخه می خوام به دوستام بگم بیان دم در ببیننش. من که بعد از دقایقی دوباره به یاد زندگی مثل خیمه شب بازی خودم افتاده بودم،گفتم: -نه علی جون،اردوان خیلی سرش شلوغه ولی زود برو چمدونم رو بیار چون کلی سوغاتی برات فرستاده. علی که کمی پکر شده بود،دوباره لبخند زد و گفت: -چشم آبجی و سریع از اتاق خارج شد. همان لحظه هم مامانم سینی برنج به دست گوشه ای نشست و همان طور که مشغول پاک کردن بود،پرسید: -مادر،آقا اردوان شب نمی یاد؟ -نه مامان،نمیتونه تیم رو رها کنه. نگاه مامان تا عمق وجودم اثر کرد و آهسته گفت: -مادر،مرد خوبیه؟دست بزن که نداره؟ خندیدم و گفتم: -نه،اردوان اصلاً اهل این حرفها نیست،یه خرده کم حرف هست،زیاد هم اهل مهمونی رفتن و مهمونی دادن نیست ولی خودش مرد خوبیه و زندگی خیلی خوبی برام مهیا کرده اگه بدونی چه خونه زندگی قشنگی دارم. مامان لبخند به لب گفت: -چقدر به این مرد گفتم چند روز بریم خونه ی دخترت،ولی آقا جونت رو که می شناسی درس و مشق علی رو بهانه خودش کرده و می گه اونا بیان اینجا.البته من که می شناسمش و می دونم اصلا از تهران اومدن خوشش نمیاد و انگار می خواد بره سفر قندهار!در عوض تو بیشتر بیا،حالا که شوهرت اسیر کارش،خودت تنها بیا. سری تکان دادم و گفتم: -چشم مامان جون هر وقت بتونم میام. مامان که سینی برنج را پاک کرده بود،طبق عادت همیشگی اش دستش را به دیوار گرفت تا از زمین بلند شود و گفت: -مادر توراهی که نداری؟ من که لحظه ای مثل آدم های گنگ بهش خیره شده بودم تازه به خاطرم رسید که این زندگی عجیب و غریب همچنین هم نمی تواند بی دردسر دوام بیاورد و بالاخره معضلاتش خودش را نشان می دهد،گفتم: -نه مامان جون چه حرف هایی می زنین،مگه چند وقته که ما عروسی کردیم.تازه من دارم برای کنکور درس می خونم بلکه این بار قبول بشم.آخه اردوان دوست داره زنش تحصیل کرده باشه. برای خودم هم عجیب بود که چه راحت در مورد همسر فرضی ام حرف می زنم و نظراتش را می گویم ولی انگار همین یک جمله برای مدتها می توانست حفاظی شود در برابر پرسش های آنها برای بچه دار نشدنم چون می دانستم که همه ی اطرافیانم تا ازدواج می کردند سریع بچه دار می شدند. بعد از ناهار که خورشت بادمجان بود،پلک هایم سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم و تا حدود ساعت پنج از سر و صدای توپ بازی علی که از حیاط می آمد چیزی نفهمیدم،معلوم بود به خاطر توپ گرانقیمتی که برایش آورده بودم خیلی ذوق زده شده.نگاهی به داخل حیاط که با آب و جارویی که مامان کرده و سماور روشنی که بخار آن به هوا بلند می شدد و با هر ضربه ی علی به توپش دلم هری می ریخت که به قوری گل سرخی و سماور نخورد،به یاد روزهای قبل از ازدواج افتادم،مامان تابستان و زمستان نمی شناخت و همیشه بعد از ظهر بساط چایش را روی تخت مفروش کنار حوض کوچک حیاطمان که از عید سال های قبل ماهی های قرمز و نارنجی رنگش زنده مانده بودند،پهن می کرد و آدم می طلبید در هر هوایی یک استکان چای با تنقلات مخصوص اصفهان بخورد.با این افکار به سمت دستشویی رفتم و آبی به سر و صروتم زدم،صدای مامان را از پشت سرم شنیدم که گفت: -طلایه جون مادر بیدار شدی،زودتر حاضر شو مادر شوهرت هم قراره بیاد اینجا،بنده خدا می گفت بلکه تو رو بغل کنه دلتنگی هاش برای پسرش کمتر بشه. بعد در حالی که حوله ی تمیزی را به دستم میداد گفت: -مادر جون تو با اردوان هم زبان تری هر چی باشه زنش هستی و دوستت داره،بهش بگو بیاد مادرش رو ببینه بیچاره فقط همین یه پسر رو داره و دختراش هم که شوهر کردن و رفتن خونه ی بخت و اختیارشون دست پسر مردمه،هرچند که به قول فرنگیس جون اونها بیشتر از اردوان از راه دور می یان و می رن ولی خب بعد از این همه نذر و یاز که اردوان رو به دنیا آورده،توقع بیشتری ازش داره. من که مانده بودم چی بگم،گفتم: -چه می دونم مامان جون،من زیاد تو مسائل خصوصی اردوان دخالت نمی کنم یعنی اصلاً خوشش نمیاد.آنقدر هم درگیر و گرفتاره که اصلا وقت نداره. مامان که سری به علامت تاسف تکان می داد گفت: -چی بگم وا… و به سمت آشپزخانه رفت.من هم لباسم را تعویض کردم و به حیاط رفتم و در جواب علی که سلام کرد و گفت: -آبجی چه توپ خوبیه تا حالا همچین توپی نداشتم. گفتم: -علی جون مواظب باش به جایی نخوره. علی همان طور که مشغول بازی بود بی آنکه مرا نگاه کند،در حالی که نفس نفس می زد ولپ هایش از سرما قرمز شده بود گفت: -قصه نخور آبجی جون.من این طرفم و خیلی هم حواسم هست مثل این که هر روز همین بساط اینجاست و من هم مشغول کار خودمم. در دلم از این که توپ بازی کار و شغل علی بشود لحظه ای دلم گرفت،اگراو هم می خواست یک فوتبالیست مثل اردوان که تا این حدبی مهر و عاطفه ،بشود خیلی ناراحت کننده می شد مخصوصا اگر مثل اردوان متکبر و از خود راضی هم می شد که دیگر غیر قابل تحمل بود. در افکار خودم غرق شده بودم که مامان با سینی گز و سوهان از پله ها سرازیر شد و باخنده گفت: -مادر جون اگر دم کشیده دوتا چایی بریز تا فرنگیس جون هم بیاد. از سوز هوا دستهایم را بهم مالیدم و آستین ژاکتم را پایین کشیدم و داخل استکان های کمر باریک که خیلی مرتب داخل نعلبکی های شاه عباسی قرار گرفته بود چای خوش عطر و رنگ مخصوص مامان را که خیلی هوس کرده بودم ریختم،آخه در این مدت مدام چای کیسه ای خورده بودم و کمتر حوصله ام می گرفت برای خودم چای دم کنم.علی که دست از بازی کشیده و به حالت یه وری روی تخت نشسته بود گفت: -آبجی به من هم چای بده که یخ کردم. بعد دست دراز کرد و یک گز برداشت.مامان اخم کرد . گفت: -برای تو چایی روزی چندبار خوب نیست،گزت رو خالی بخور. علی که به سختی گز را میان داندان هایش می کشید گفت: -نه مامان،من چایی می خوام. چای را مقابلش گذاشتم و گفتم: -شب دیگه از چایی خبری نیست. در همین حین زنگ حیاط به صدا در آمد و علی به سمت در دوید.
فرنگیس خانم بود.از روی تخت بلند شدم و به سمت در حیاط رفتم.فرنگیس خانم که صورتش از سرما به قرمزی میزد وارد شد و با صدای بلندی گفت: -سلام عروس گلم،قربونت برم،چشمم کف پات،خوبی عزیز دلم؟با خودم گفتم پسرم رو زن بدم زود زود بیاد سراغم ولی انگار تو هم رفتی پیش اون،مارو فراموش کردی.دختر شما نمی گین ما هم دل داریم و دلتنگ می شیم یه سر که نمی زنین یه زنگ هم نباید بزنین؟من باید حال عروسم رو از مادرش بپرسم؟این اردوان که هر وقت زنگ می زنم می گه نیستی. در حالی که مرا به آغوشش می فشرد با علاقه ی خاصی گفت: -قربونت برم،بوی اردوانم رو میدی. من که از ان حرفش خنده ام گرفته بود سکوت کردم ولی فرنگیس خانم که همان طور تند تند حرف می زد ادامه داد: -خدا می دونه چقدر دلتنگشم،هفته ای یک بارهم زنگ نمی زنه،من هم که زنگ می زنم یا بر نمی داره یا می گه نمی تونم حرف بزنم. بوسیدمش و گفتم: -طفلک اردوان خیلی سرش شلوغه،صبح زود می ره و شب خسته و کوفته می یاد باید استراحت کنه.تورو خدا شما به دل نگیرید. فرنگیس خانم که انگار قصد کرده بود هر چه دلتنگی داشت همان دم در بگوید،با صدای مامانم که می گفت: -فرنگیس جون یا چایی بخور،گرم شی. سلام و احوالپرسی کرد و مادر گفت: -از قدیم راست گفتند به بچه نباید دل خوش کرد،بیا بشین که فقط باید دلت به حاج آقا خوش باشه. فرنگیس خانم که حالا لب هایش به خنده نشسته بود،گفت: -ای خانم،حاج آقا هم که صبح خروس خون می ره و شب می یاد. مامان،استکان چای را مقابلش گذاشت و گفت: -این هم حرفیه،مثلاً ساعت سه ظهر قرار بود آقاجونش بعد از چند ماه بیاد دخترش رو ببینه اما هنوز پیداش نیست. فرنگیس خانم با صدای بلند خندید و گفت: -امان از دست این مردها! بعد دستی به سر علی که چای اش را خورده بود و به قصد بازی می خواست بلند شود،کشید و گفت: -پسرم تو بزرگ شدی این طوری نشی ها. علی که معلوم بود خجالت کشیده،سرش رو پایین انداخت و گز دیگری برداشت و سریع به سراغ توپش رفت.فرنگیس خانم قصد داشت مرتب در همه ی حرف هایش از همه چیز زندگی عروس و پسرش سر در بیاورد ولی وقتی با حرف های دوپهلو و حاشیه ای من مواجه شد،آخر سر گفت: -می دونی مادر،حالا که می بینم زن به این خانمی و گلی گیر پسرم اومده و تو شهر غریب تنها نیست خیالم راحت شده حتی اگر ما رو هم فراموش کرده باشه. من هم برای این که خیالش را واقعا راحت کرده باشم،گفتم: -خیالتون از بابت اردوان هم راحت باشه هم غذاشو به خوبی می خوره هم خوب می خوابه به کارش هم می رسه. من که فقط از غذاهایی که درست کرده بودم می توانستم بفهمم شوهرم حالش چطوره و ساعت خوابش را هم وقتی طبقه ی پایین هیچ صدایی نمیامد می فهمیدم کمی برای فرنگیس خانم که مشتاق به حرف های من گوش می داد صحبت کردم تا خیالش حسابی راحت بشود.فرنگیس خانم که مسیر صحبتش مثل مامان به بچه دار شدن من کشیده شده بود،طوری از نوه دار شدنش با لذت حرف می زد که مرا به خنده وا می انداخت ولی آب پاکی را روی دست او هم ریختم،اون هم که زن فوق العاده با فهم و کمالاتی بود گفت: -آره عزیزم بهتره به درست اهمیت بدی و از تحصیلات شوهرت کمتر نباشه،بعد هم برای من یه نوه خوشگل بیار. از روی ناچاری چشمی گفتم تا غائله را بخوابانم.فرنگیس خانم بعد از ساعتی گفتگو،عزم رفتن کرد و گفت: -من دیگه باید برم عروسکم،راستی برنامه ی که امشب اردوان بهش دعوت شده چه ساعتیه؟ من که اصلا از هیچ چیز خبر نداشتم مانده بودم چه بگویم.با من من گفتم: -برنامه،آهان فکر کنم ساعت نه باشه،زمان دقیقش رو نمی دونم. فرنگیس خانم مکثی کرد و گفت: -اردوان که زنگ زده بود،گفت ساعت ده،ده و نیمه. من که سعی می کردم طبیعی باشم،گفتم: -آره،آره اصلاً حواسم نبود.چند روز پیش بهش زنگ زدن که توی برنامشون شرکت کنه ولی ساعتش رو معلوم نکرده بودن. فرنگیس خانم صورتم را بوسید وگفت: -مادر جون،حواست به خودت باشه سرما نخوری زمستان امسال زیاد پر رنگ نیست ولی یک دفعه غافلگیر می کنه.در ضمن فردا برای ناهار منتظرتم،تا اینجایی دخترها رو هم دعوت بگیرم عروس قشنگمون رو ببینن.به قول اعظم دختر بزرگم،این اردوان همه ی سنت و رسم و رسوم ها رو یادش رفته.فهیمه دختر کوچیکم هم می گفت،ما حسرت داشتیم عروسمون رو پاگشا کنیم و بهش کادو بدیم ولی داداش اصلاً نذاشت ما عروسمون رو یه دل سیر ببینیم. از حرف هاشون دلگیر شده و گفتم: -تورو خدا شرمنده،زندگی اردوان تابع برنامه و نظم باشگاهشه و من هم مجبورم با برنامه های اون خودمو رو تطبیق بدم. فرنگیس خانم که دم در رسیده بود گفت: -دشمنت شرمنده باشه،این حرف ها چیه می زنی،هیچ اشکالی نداره مادر،ببین شوهرت چی می خواد همون کار رو بکن،تا چند وقت دیگه دوره ی این کاراش سر می رسه تو هم راحت می شی. و در حالی که دوباره مرا می بوسید گفت: -طلایه جان فردا می بینمت ولی وقتی رفتی دیگه زود به زود زنگ بزن بلکه دل من هم وا شه. سری تکان دادم و گفتم: -چشم. مامان هم با چند تعارف دیگر او را بدرقه کرد.دست هایم حسابی قرمز شده بود و هر چقدر به شب نزدیکتر می شدیم هوا هم سردتر می شد که بساط چای را جمع کردیم و در حالی که به علی گوشزد می کردم دیگر موقع انجام تکالیف مدرسه اش است،داخل ساختمان شدیم. علی که بازی توی حیاط براش کافی نبود سریع به سمت تلویزیون رفت،مامان هم با پرسیدن برای شام چی دوست داری برایت درست کنم به سمت آشپزخانه رفت و من هم به دنبالش راه افتادم و گفتم: -هر چی خودتون دوست داریدو مامان خندید و گفت: -یعنی هیچ دلت برای خورشت ماست های مامانت تنگ نشده؟
من هم خندیدم و گفتم: -وای مامان جون نمی خواد خودتون رو به زحمت بندازید یک چیزی دور هم می خوریم. مامان در حالی که به سمت یخچال می رفت گفت: -بعد از چند ماه اومدی تعارف هم می کنی؟راستی مادر جون زشت نیست من هم فردا بیام،اینا می خوان عروسشون رو ببینن من مزاحم نباشم. اخم کردم و گفتم: -نه مامان جون،این چه حرفیه که می زنید،فرنگیس خانم ناراحت می شه شما نباشید…. در همین حین صدای در آمد.مامان سرش را تکان داد و گفت: -آقا جونت هم اومد. اندازه ی یک دنیا دلم برای آقاجونم تنگ شده بود.به سرعت از آشپزخانه خارج شدم،در نگاهش دریایی از محبت و مهربانی موج می زد و از سرما بینی اش قرمز شده بود،داشت شال گردن و کلاهش را در می آورد که گفتم: -سلام آقاجون،حالتون چطوره؟ -سلام به دختر قشنگم،چه عجب یادی از پدر و مادرت کردی!نگفتی ماییم و همین یکدونه دختر؟! بغلش کردم و با شیطنت گفتم: ـآقا جون معلومه خیلی دلتون برام تنگ شده بود،از ظهر تا حالا نیومدید. آقاجون که به سمت بخاری می رفت،برگشت و گفت: -تو که این همه روز ندیدن ما رو تحمل کردی حالا چند ساعت هم آقاجونت مجبور شده به خاطر شاگرد بازیگوشش که از صبح تا حالا رفته دنبال کارهای عروسیش و من رو تنها گذاشته،صبرکنی هیچ اشکالی نداره. -إ…؟مگه آقا حبیب هم زن گرفته؟! آقاجون سرش رو تکان داد و گفت: -آره،بالاخره اون هم سر و سامام گرفت. -چه عجب،دیگه پیر پسر شده بود! -ای آقا جون این حرف ها چیه پشت سر جوون مردم می زنی،بیچاره فقط یه خورده موهاش ریخته،برای همین سنش بیشتر نشون می ده. خودم را برای آقاجون لوس کردم و گفتم: -فقط یه خورده آقا جون؟! لبخندی زدم وادامه دادم: -در ضمن من از وقتی ده سالم بود آقا حبیب همین شکلی بود. آقاجون که با نگاهی سالن را از نظر می گذراند،پرسید: -دخترم،شوهرت نمی یاد؟ از صبح با این که چندمین بار بود که عذر،نیامدن اردوان را آورده بودم ولی هر مرتبه دست و پایم را گم می کردم. -نه آقاجون نمی یاد. با شیطنت ادامه دادم: -نکنه تنها اومدم،خوشحال نیستید؟ آقاجون با خنده لپم را کشید و گفت: نه دخترکم هر جور خودتون راحتید،ما دوست داشتیم دخترمون رو ببینیم که دیدیم. مامان با استکانی چای برای آقاجون وارد شد و گفت: -خوب پدر و دختر خلوت کردین.
آقاجون دستی به موهایم کشید و گفت: -خب خانم،این هم دخترت،صحیح و سالم،دیدی بی خودی غصه اش رو می خوردی. من که انگار تازه متوجه شده بودم مادر و پدرم چقدر از نبود دختر یکی یکدانه شان دلتنگ بودند،گفتم: -وا،مامان جون دیگه نشنوم وقتی من نیستم ناراحت باشی به خدا من جام خیلی هم خوبه،انشالله یه بار که اومدید خودتون می بینید. در حالی که تو دلم دعا می کردم آقا جون هیچ وقت راضی نشود حجره اش را ببندد و به خانه ی تک دخترش بیاید تا شاهد خیلی چیزها نباشد کمی از اوضاع خانه و زندگی مرفه و عالیم تعریف کردم و سپس به سراغ چمدانم رفتم و چیزهایی را که برای آقاجونم خریده بودم،به او که امتناع می کرد و خوشش نمی آمد دخترش برایش چیزی بگیرد تقدیم کردم. آقاجون که معلوم بود از دیدن دستکش های چرم اصل خیلی خوشحال شده بود چون همیشه مسیر خانه تا حجره اش را با دوچرخه طی می کرد و در هوای سرد داشتن یک جفت دستکش مرغوب عالی بود،کلی تشکر کرد و بعد هم غر غر کرد که دیگه نبینم از این کارها بکنی و به قول خودش چون دفعه ی اول بود چیزی نگفت و قبول کرد. وقتی مامان برای تهیه ی شام به آشپزخانه رفت،آقاجونم مشغول خواندن روزنامه شد و همان طور هم اخبار گوش می کرد.علی هم وقتی آقاجون می آمد یاد درس و مشقش می افتاد و دیگر بازیگوشی تعطیل می شد. به یاد حرف فرنگیس خانم که گفته بود امشب در برنامه ای اردوان را نشان می دهد افتادم ولی حتی نمی دانستم کدام کانال و چه برنامه ای،منتظر بودم اخبار تمام شود و کانال هارا بالا و پایین کنم تا بلکه زیر نویسی،چیزی پیدا کنم که در برابر سوال های اتفاقی آقا جون یا علی گیج نباشم.حالا جای شکرش باقی بود که از میان گفته های فرنگیس خانم فهمیده بودم آن شب قراره شوهرم را در تلویزیون نشان دهند والا اگر فردا می فهمیدم و یا آقا جونم یک دفعه می دید حتماً باعث شک وشبهه می شد. در همین افکار بودم که مامانم صدایم زد و کاسه ای را که داخلش اسفناج پخته بود به همراه گوشت کوبی به دستم داد و گفت: -مادر اینو بکوب تا برات بورانی هم درست کنم. در حالی که بعد از مدتها از خوردن بورانی اسفناج خوشحال شده بودم یادم آمد هنوز زن کامل و کدبانویی نشدم چون در این مدت هرگز به فکر درست کردن این قبیل چیزها نبودم،دوست داشتم تا برگشتم برای اردوان هم،همین را درست کنم و به همان حالت مخفیانه داخل یخچالش بگذارم. مامان که بی حواسی مرا دیده بود،گفت: -آره آره،ظهر قبل از خواب زنگ زدم.الان هم قراره توی یه برنامه تلویزیونی نشونش بدن. مامان که انگار افتخار بزرگی نصیب اوشده،بادی به غبغب انداخت و گفت: -آفرین،افرین هزار ماشالله دامادم همه چیز تمومه،من که خیلی راضیم. من که از حرف نابخردانه ی مامان که در اوج ظاهر بینی ادا میکرد خنده ام گرفته بود،گفتم: -ای بابا،مامان جون اون هم یه آدم مثل بقیه است،شما زیادی گنده اش می کنید. مامان طوری نگاهم کرد که یعنی تو نمی فهمی،بعد گفت: -این چه حرفیه مادر جون،ناشکری می کنی هنوز که هنوزه به هرکس میگم اردوان صولتی دامادمه همه یه ساعت ازش تعریف می کنن و براشون قابل باور نیست.تو همین کلاس آشپزی خانم جعفری،نمی دونی وقتی خاله ات گفت،چقدر همه با تعجب نگاه می کردند. سرم را تکان دادم و گفتم: -وا،مامان مگه شما کلاس آشپزی می رین؟ مامان که انگار فراموش کرده بود همه ی کارهایش را در نبودن من بگوید،گفت: -وای خاک عالم،یادم رفت برات تعریف کنم.ماه پیش وقتی خاله ات وقتی دید من تنها تو خونه حوصله ام سر می ره،گفت با همدیگه بریم پیش یکی از آشناهاش که از این کلاس های آشپزی و شیرینی پزی داره. خندیدم و با شیطنت گفتم: -عجب،پس بگو چرا غذای امروز این قدر خوشمزه تر شده بود. مامان با خنده سرش را تکان داد و گفت: -نه مادر جون،اون خانم که از این غذاها یاد نمی ده.اون از این غذاهای فرنگی ها چیه،بیف استرو نمی دونم چی چیو،لازانیا و از این ماکارونی پنیر دارها چیه؟آهان پاستا،یاد می ده که یه بار درست کردم اما آقاجونت اصلاًلب نزد. من که واقعاً خنده ام گرفته بود،هم از تلفظ های درست و غلط مامان و همین که آقاجون اصلاً از این چیزها خوشش نیامده گفتم: -وای مامان جون یعنی شما از این غذاها هم من نبودم درست کردید؟! مامان لحن صداش رو آهسته کرد وگفت: -آره عزیزم،فردا که مهمون هستیم اما پس فردا ظهر که آقا جونت نیست برات درست می کنم.ببینی مادرت تو این مدت بیکار ننشسته بوده. از این که مامان خودش را از تنهایی مشغول به این کارها کرده بود از ته دل خشنود شده و در دلم خاله را هم دعا کردم که نگذاشته بود مامان تنها بماند،باید در این هفته که اصفهان بودم به همه از جمله خاله سیمین و مامان بزرگ سلطان و همچنین خواهر های اردوان که بزرگتر از همه اعظم خانم که مدیر مدرسه بود و فهیمه جون که خانه دار بود ولی به خاطر شغل همسرش که مهندس بود در یکی از شهرهای حاشیه ی اصفهان زندگی می کرد هم سری می زدم و به شکل قابل قبولی از زنگی متاهلی ام تعریف می کردم تا جای شک برای کسی نماند. آن شب بعد از شام،داشتم ظرف ها را آب می کشیدم که علی با شور و حال زیادی آمد داخل آشپزخانه و با فریاد گفت: -آبجی بیا،آبجی بیا،آقا اردوان رو داره نشون می ده. دستکش های پلاستیکی را از دستانم در آوردم و به سمت تلویزیون رفتم،علی که با هیجان خاصی کنار دستم نشسته بود گفت: -وای آبجی آقا اردوان موهاشو این مدلی درست کرده چقدر بهش می یاد. تازه متوجه تغییرات اردوان شدم،چقدر در این مدت عوض شده بود،فکر کنم کمی چاق تر شده بود.مامان حنده ی بلندی کرد و گفت: -آقا اردوان از وقتی زن گرفته،خیالش راحت شده و زیر پوستش آب رفته. من که نمی دانستم چی باید بگویم فقط به لبخندی اکتفا کرده و چیزی نگفتم،در عالم هپروت خودم غرق شده بودم ولی علی همچنان با شورو هیچان کودکانه اش از اردوان تعریف می کرد تا جایی که اقا جون با لحنی که انگار می خواست علی را آرام کند گفت: -این قدر نگو آبجی ببین،آبجیت زیاد اردوان خان رو دیده و حالا اومده خانواده اش رو ببینه،این قدر اذیتش نکن. علی گوشش به این حرفها بدهکار نبود و همچنان با هر حرف و صحنه ای همان واکنش را نشان می داد ولی من حواسم به این حرف ها نبود و برعکس حرف آقاجونم،انگار فقط نشسته بودم تا شوهرم رو ببینم.نمی دانم چه حسی بود ولی یک جورایی احساس دلتنگی می کردم،چقدر مودبانه و قشنگ حرف می زد،اصلاً چقدر خوش صدا بود،چهره ای محجوب و دلنشین داشت.شاید فقط در برابر من آن قدر تلخ و گزنده و عاری از هر حس خوبی بود.انگار از توی صفحه ی تلویزیون فقط مرا می نگریست،دوست داشتم توی نی نی چشمانش فقط چهره ی من حک شود ولی در واقعیت من برای او اصلاً وجود نداشتم.شاید مرا فقط به شکل دستاویزی می دانست که مادرش دیگر نگرانش نباشد و بر سرش غرولند نکند که چرا در شهری پر قیل و قال به تنهایی زندگی می کند و چه می دانم پدرش از بابت تک پسرش خیالش راحت باشد که با رفیق بد،نشیند و خلاصه هزار و یک چیز دیگر که ما را به همزیستی مسالمت آمیزی واداشته بود.ولی با همه ی این حرف ها احساس می کردم قلبم در آن لحظه برای او محکم تر از همیشه می زند،حالتی را داشتم که هیچ وقت تا آن سن تجربه نکرده بودم،حس نوظهوری در وجودم فریاد می زد و من نمی دانستم چیست، حسی که در تمام طول آن یک هفته دوری از منزلگاه جدیدم حسابی در وجودم زبانه می کشید و نمی توانستم آن را تمیز دهم که به خاطر دوری و عادت از سقفی است که چند ماه به همراه صاحبخانه اش در آن گذرانده ام و یا این احساسات نوظهور بر اثر آن همه پرس و جو ها و حرف های مستمری بود که از مادرم گرفته تا مادر اردوان و خواهرانش و خاله و مامان بزرگ سلطان و خلاصه هرکس مرا می دید و در گوشم تعلق او را زمزمه می کرد نشات گرفته بود،ولی انگار ساعت های آخر ماندن در زادگاهم واقعاً این احساسات جدید بر من و تمام وجودم غلبه کرده بود که به بهانه ی آن که دیگر بیشتر از این نمی توانم شوهرم را تنها بگذارم بلیط تهیه کردم تا برگردم.ناگفته نماند که این دروغ با همه ی تلخ بودنش برایم شیرین بود….
ساعت نزدیک به ده و نیم صبح بود که به خانه رسیدم،آنقدر مامان ترشی و شور و انواع مرباجات برایم گذاشته بود که به سختی ساک و چمدانم را با خود حمل کردم. مطمئن بودم آن وقت روز آن هم وسط هفته اردوان خانه نیست و با خیالی آسوده،وارد طبقه ی او شدم،خانه در سکوتی عمیق فرو رفته بود و حسابی آشفته به نظر می رسید.با این که خیلی خسته بودم ولی سری به آشپزخانه زدم.کلی ظرف های نشسته،یک سری تو ماشین ظرفشویی و یک مقدار هم داخل سینک به شکل نا جوری تلنبار شده بود. توی یخچال هم که بدتر،پر بود از جعبه های فست فود که در هر کدام مقدار کمی ته مانده غذا به چشم می خورد که منظره ی ناخوشایندی را به نمایش گذاشته بود.اردوان چقدر آدم نامنظم و شلخته ای بود،همیشه فکر می کردم آدمهای ورزشکار باید خیلی با انضباط و تمیز باشند،ولی سر و وضع خانه اش دقیقاً عکس این موضوع را نشان می داد،بقیه اتاق ها هم وضعیت بهتری از آشپزخانه نداشتند. آنقدر لباس و وسایل مختلف روی مبل ها و تخت و حتی بر روی ویترین ها پخش و پلا بود که برای خودش آشفته بازاری شده بود. با خودم فکر می کردم.صد در صد اینجا شتر با،بارش گم می شود،لابد اگر چند روز بیشتر می ماندم حتماٌ باید رحیم آقا را صدا می زد.با این که خیلی خسته بودم ولی طاقت دیدن آن همه نابسامانی را نداشتم و بی آن که بار و بندیل ام را بالا ببرم سریع با آسانسور بالا رفتم و لباس راحتی پوشیدم و مشغول به کار شدم،ابتدا وضعیت آشپزخانه را سر و سامان دادم.همه ی ظرفهارا به نوبت داخل ماشین چیدم و بعد هر چی ته مانده ی غذا بود،دور ریختم و مشغول رسیدگی به لباس های رنگارنگ و کفش های مختلف شدم که بعضی هاشون معلوم بود داخل همان اتاق از پا در آورده شدند،از این که هیچ نجسی و پاکی حالیش نیست لجم در آمده بود،معلوم نبود در چنین آلودگی چگونه نماز می خواند.البته اگر می خواند!از این افکار اعصابم بهم ریخته بود و هر چه جمع آوری هم می کردم.باز آن همه لباس و خرت و پرت تمامی نداشت و بدتر از آن،این که رخت چرک و پاکش معلوم نبود و نمی دانستم کدام را در کمدش بچینم یا برای خشکشویی ساختمان بفرستم. غروب با این که مدام دلشوره داشتم اردوان یک دفعه سر نرسد جاروبرقی و تی را هم کشیدم و همه چیز را مرتب و تمیز کردم.بعد وسایلم را برداشتم و با آسانسور که تنها راه ارتباط من و همسر غریبم بود بالا رفتم. وقتی بعد از چند روز از تراس زیبایم به منظره ی غروب دل انگیز خورشید خیره شدم و فنجان نسکافه فوریم را نوشیدم تازه احساس تعلق خاطرم نسبت به این محیط زندگی به ظاهر اجباریم بیشتر شد و انگار تمام خستگی هایم به یک باره فروکش کرد. در حالی که لبخند رضایت بر لبانم نشسته بود به سمت تلفن رفتم و خبر راحت رسیدنم را به مامان که نگران شده بود و خیلی هم گله داشت که چرا تا رسیدم باهاش تماس نگرفتم،دادم.بنده ی خدا به خط بالا زنگ زد ولی چون کسی جواب نداده بود دلواپس شده بود،من هم مجبور به توضیح آشفته بازاری که دیده بودم شدم.مامان تمام نگرانی هاشو فراموش کرده و گفت: -مادر جون خونه ی بی زن همینه دیگه! بعد با خوشحالی لب به نصیحتم گشود و ادامه داد: -آفرین مادر،زن زندگی باید همین طوری به خونه و زندگیش برسه تا فرق بود و نبودش برای شوهرش معلوم باشه. از صبح حس این که اردوان من را به چشم کنیزی مطلق بداند قلقلکم می داد ولی با این حرف های مادرم ذهنیتم عوض شد و تصمیم گرفتم برای شب غذای خوشمزه ای درست کنم و تا قبل از ورود اردوان برایش پایین ببرم تا فرق غذاهای حاضری و دستپخت زن غایبش را درک کند.وارد آشپزخانه شدم و بعد از درست کردن غذای دلخواه اردوان،وسایلی را که مامان فرستاده بود جابه جا کردم و سپس با سلیقه ی خاصی غذای آماده شده را در ظرف ریختم و به همراه چند مدل از همان ترشیجات خوش طعم و عطری که مامان داده بود پایین بردم و چون موعد آمدنش نزدیک بود سریع به طبقه ی خودم برگشتم. دوست داشتم واکنش اردوان را از آن همه تمیزی و همچنین دیدن غذای گرم خانگی ببینم ولی حیف که از چنین لذتی محروم بودم،با این حال حس خوبی داشتم که قلبم را مالامال از لذت می کرد و همان باعث شد به سراغ پوسترهایش بروم و یکی را که در آن زیباتر از بقیه بود رو به رویم گذاشته و حرف هایی که در دلم مانده بود را برای او بگویم،بگویم که همیشه دوست داشتم بعد از ازدواج کانون گرم و صمیمی درست کنم و بشوم کدبانوی همسرم،هر روز برایش بهترین غذاهارا درست کنم و در کنار او به تفریح و میهمانی و خیلی جاهای دیگر بروم،ولی انگار بخت با من زیاد یار نبود. نمی دانم چقدر به همان حال گذشت که اشک دیدگانم را شستشو داد.می خواستم برای آن که نمازم قضا نشود وضو بگیرم و به سجاده پناه ببرم تا طبق معمول صلاح کار وزندگیم را به خدایم بسپارم که همیشه بهترین ها را برایم اجابت کرده بودومتوجه آسانسور شدم که بالا آمد،یک لحظه دستپاچه شدم و فکر کردم اردوان آمده و سریع چادر نمازم را به سر کردم و طبق معمول رویم را محکم گرفتم و به سمت اسانسور رفتم ولی فقط سینی حاوی ظرف های شسته ی غذا بود و کنارش هم کاغذی تا شده….
سینی را برداشتم و کاغذ را گشودم.خط خودش بود،روی میز کارش نوشته هایش را دیده بودم،شوق خاصی سراپای وجودم را گرفته و مشغول خواندن شدم. “سلام،از این که زحمت خانه و غذا رو کشیدی خیلی ممنونم.” از خوشحالی جیغ ضعیفی زده و در حالی که احساس می کردم آن کاغذ بوی خودش را می دهد چندین مرتبه بر آن بوسه زدم و آن را روی قلبم گذاشتم و سر نماز کلی خدایم را شکر کردم که حداقل شوهرم برای یک بار هم شده از من تشکر کرده بود و از همسرش رضایت داشت. دو ماه دیگر هم به همین منوال گذشت.بوی عید همه ی شهر را فرا گرفته بود،برای خودم و هم چنین اردوان جداگانه سبزه کاشته بودم،چنان با وضو نیت کردم که در کنار همدیگر سال سرسبز و پرباری داشته باشیم که خودم از افکار مضحکم خنده ام گرفته بود که این طرز فکر از چه بابت بود چون راه من و او از هم خیلی فاصله داشت و مثل دو خط موازی پیش می رفتیم و بی هیچ تداخلی. قرار بود تعطیلات نوروز را بروم پیش خانواده ام،در این مدت آن قدر سرگرم کتاب و درس و مشق هایم بودم که وقت نکرده بودم بهشون سر بزنم و با این که مامان هر روز زنگ می زد و ابراز دلتنگی می کرد ولی حقیقت این بود که خجالت می کشیدم باز هم نبود اردوان را توجیه کنم ولی دیگر خودم هم طاقتم تمام شده بود و گذشته از آن اردوان هم دیگر یاد گرفته بود با نامه،کارها یا برنامه های مربوط به من را گزارش بدهد روی یادداشتی نوشته بود کل تعطیلات عید را به مسافرت کاری می رود و این یعنی دروغ هایمان را هماهنگ می کردیم و همچنین باید کل تعطیلات عید را در خانه ی به آن بزرگی تنها می ماندم. دو روز مانده به سال نو در حالی که برای آخرین بار وسایلم را چک می کردم از خانه خارج شدم،از قبل بلیط تهیه کرده بودم والا آن موقع سال از هیچ کجا بلیط پیدا نمی شد،ناگفته نماند که به طریقی از شiرت اردوان سو استفاده کرده بودم. به هر ترتیبی بود خودم را به فرودگاه رساندم و به پرواز رسیدم.در طول مسیر فقط به این فکر می کردم که جواب بیست سوالی های آقاجون اینها را چگونه بدهم چون آنها اصلاٌ نمی پسندیدند که عید را در کنار همسرم نباشم آن هم اولین سال ازدواجمان،ولی خب بالاخره باید به طریقی مجابشان می کردم.حالا دیگر مثل سابق این طرز فکر را نداشتم که که با بهانه ای از اردوان جدا شوم.چون به این نتیجه رسیده بودم که اگر طلاق بگیرم،اولاٌشرایط دانشگاه رفتنم تا حدی مشکل می شد و آقاجون مخالفت می کرد وهم این که دوباره روز از نو روزی از نو،پای خواستگاران رنگارنگ به خانه مان باز می شد و بدتر از قبل انگ مطلقه بودن هم به پیشانیم می خورد که معلوم نبود حالا چه خواستگارانی طالبم باشند.از مرد دو زنه و زن مرده گرفته تا هر چه که فکرش را بکنم،آن طور هم که از آقا جونم شناخت داشتم می ترسید دختر دم بخت را در خانه زیاد نگه دارد چه برسد به دختر طلاق گرفته اش و معلوم نبود از چاله به چاهی نا خواسته پرتابم کنند.راستش من اصلاٌ به این سبک زندگی راضی بودم،این طور که از شواهد امر پیدا بود اردوان هم رضایت داشت چون هیچ واکنشی مبنی بر اعتراضش نشان نداده بود بر عکس آن چه در ابتدا فکر می کردم هر روز می خواهد با اعصابم بازی کند،خدارا شکر هیچ کدام به دیگری کاری نداشتیم و زندگی خودمان را می کردیم. البته یک علت دیگر هم داشت که به طلاق فکر نمی کردم و شاید علت اصلی همان بود که به خودم اعتراف کرده بودم واقعاٌ عاشق شدم آن هم عاشق شوهرم،یک عشق واقعی ولی کاملاٌ یک طرفه و ممنوعه،عشقی شیرین که سبب شده بود بارها و بارها با او از طریق عکس هایش حرف بزنم و درد و دل کنم و از عشق و علاقه ام بگویم،از عشقی که می دانستم هیچ عاقبت و نتیجه ای ندارد ولی دلم را گرم می کرد و به همان هم راضی بودم و همه چیز را به خدایم سپرده بودم تا خودش هر طور می خواهد رقم بزند. نمی دانم چقدر در این افکار غرق شده بودم که صدای کشیده شدن چرخ های هواپیما مرا به عالم واقعیت دعوت کرد و از دنیای پشت سرم جدا شدم و تصمیم گرفتم طوری نزد خانواده ام رفتار کنم که هرگز به رابطه ی غیر متعارف من و شوهرم پی نبرند و نگران نشوند. وقتی داخل تاکسی دوباره بعد از مدتی به سمت منزل پدریم می رفتم با خودم آرزو کردم روزی برسد که دیگر حسرت نبودن اردوان را به همراهم نداشته باشم و در کنار او مثل همه که در کنار همسر قانونی شان هستند به خانه ی پدریم بروم،ولی همان طور که این افکار در مغزم صیقل می خورد و در حال عجین شدن بود افکار واقعی هم در مغزم جایگزین می شد که راه من او از هم جدا بود حتی اگر اردوان روزی از خر شیطان پیاده می شد و می خواست ازدواجمان را باور کند و مرا همسرش بداند من روی مقابله با او را نداشتم،روی این که با سرافرازی مثل دختری پاک به حریم او پای بگذارم. از هجوم این افکار داشت اعصابم بهم می ریخت،سعی کردم با تکان دادن سرم همه ی آن فکر های ناراحت کننده را که سرانجام خوبی نداشت بیرون بریزم و بعد از پرداخت مبلغ کرایه وسایلم را که راننده تاکسی کنار پایم گذاشت برداشتم و زنگ خانه پدرم را فشردم.
*****
سفره ی هفت سین بی کم و کاست چیده شده بود و همه خوشحال بودیم فقط احساس می کردم در نگاه آقاجونم از نبودن همسرم کمی نگرانی موج می زند ولی آنقدر نقش بازی کرده بودم و آنچه از شوهر ایده آلم در رویاها و آرزوهایم با نسبت دادن به اردوان برایشان تعریف کرده بودم که بیچاره ها به این باور رسیده بودند که من و شوهرم واقعاً خوشبختیم و تنها دلیل غیبت اردوان موقعیت شغلی اش است،هر چند که در حرف های مامان نوعی احساس حقارت هم مشهود بود و بنده خدا فکر می کرد،اردوان چندان از موقعیت خانواده ی زنش رضایت ندارد که کمتر می آید یعنی بهتر بگویم اصلا نمی آید.بنده خدا مامان با زبان بی زبانی می گفت: -آدم نباید تا به یه موقعیت و جاه و مقامی می ره گذشته و آبا و اجدادش رو فراموش کنه.مادر بیچاره اش پسر بزرگ نکرده سال تا سال بهش یه سر هم نزنه مگه کار اردوان چقدر سخته که تا این حد گرفتاره!خداروشکر ماشین به این خوبی دارین،از تهران تا اینجا مگه چند ساعته که هیچ وقت فرصت ندارین؟! من هم چنان می رفتم بالای منبر و از هر روز تمرین برای آماده سازی و خستگی بعد از آن و مسابقه و کارهای شرکتش که اصلا نمی دانستم دقیقا چه جور شرکتی است با اغراق می گفتم که مامان فقط می گفت: -بنده خدا اردوان خان،پس خیلی سرش رو شلوغ کرده. و دیگر هیچ چیز نمی گفت.آن قدر این حرف ها را مثل ضبط صوت برای مامان اینها و همچنین خانواده ی اردوان گفته بودم که دیگر خودم هم باورم شده بود علت غیبت شوهرم،گرفتاری های شغلی اش است. یک هفته خانه ی آقاجونم بودم و با تمام اقوام و دوست و آشنا دیدار کردم،آن قدر همه از این که همسرم چهره معروفی است ذوق زده می شدند که به غیبت خودش کاری نداشتند و تا جایی که می توانستند سوال های عجیب و غریب می کردند که بعضی موقع ها خودم هم نمی دانستم چی باید بگویم ولی تا آن جایی که خدا کمکم می کرد به نوعی قصر در می رفتم. قرار شده بود هفته ی دوم عید خانواده ام به همراه خاله سیمین و خانواده ی خواهرشوهرش به شمال بروند،اصا حوصله شان را نداشتم مخصوصا که پسر بزرگشان وحید هم می آمد و از بس هرجا می رفتم نگاهم می کرد کلافه می شدم،البته قبلا خاله سیمین منو برایش خواستگاری کرده بود ولی آقاجون،با این که خانواده ی خیلی خوبی بودن و در بهترین نقطه ی تهران هم زندگی می کردند و وضع مالیشون عالی بود چون از ازدواج های فامیلی خوشش نمی آمد حتی صحبتش راهم مطرح نکرده بود به همین دلیل تا من ساز مخالفت زدم که باید برگردم سر خانه و زندگیم،هیچ مخالفتی نکردند.با این که مامانم دلواپس بود و می گفت: -تو رو خدا خودتون یک مسافرتی چیزی برین حوصله تون سر نره. با خنده گفتم: -مامان مثلا من همین الان هم مسافرت اومدم. -مادر جون این که نشد سفر،شماها جوونید باید برید بگردید فردا پس فردا که بچه دار شدین دیگر وقت این کارها رو پیدا نمی کنین،مگه پول درآوردن چقدر ارزش داره؟آدم پول رو در می یاره که از جوونی و زندگی اش لذت ببره،شما که همه چیز رو به خودتون حروم کردین. می دانستم که مامان حق دارد و وقتی شروع کند دیگر دست بردار نیست،سعی می کردم یک طوری خیالش را راحت کنم و به بهانه ی تعویض روز بلیطم از خانه بیرون زدم. شهر ما عیدها بیش از حد شلوغ می شد و از شدت ازدحام جمعیت نمی شد در خیابان ها قدم برداشت،دوست داشتم بروم کنار زاینده رود و به یاد خاطرات قشنگ کودکی هایم ساعت ها به آب جاری زل بزنم ولی متاسفانه حال و حوصله که نداشتم هیچ بلکه آنقدر شلوغ بود که از صد متری اش هم نمی شد گذشت چه برسد با خیالی آسوده و در سکوت به فکر فرو رفت به همین خاطر فقط گشتی در میدان نقش جهان زدم و از بازار برای خودم و محل جدید زندگیم یک مقدار چیزهای تزئینی و زیبا خریدم و به آژانس مسافرتی که دوست پدر اردون بود رفتم و به قول معروف با کلی پارتی بازی تاریخ بلیطم را تغییر دادم و از آن جایی که برای ساعت ده همان شب بود سریع به خانه پدریم برگشتم تا وسایلم را جمع کنم. فردا صبح زود قرار بود آقا جونم اینها برای سفر شمال عازم شوند،من هم بعد از کلی گریه و زاری مامان که به خاطر نگرانی و دلتنگی بود و آن طور که خودش می گفت اصلاً تحمل رفتن به مسافرت بدون دختر یکی و یک دونه اش را نداشت و کلی اصرار کرد که من هم همراهشان بروم ولی از آنجایی که خودش عقیده داشت زن نباید زیاد شوهرش را تنها بگذارد بالاخره راضی شد و رضایت داد.من هم خداحافظی جانانه ای با آقاجون و علی کردم و تاکسی گرفتم و به سمت فرودگاه رفتم.هوا خیلی خوب بود و دوست داشتم به تنهایی برای خودم قدم بزنم،احساس زن مستقلی ر ا داشتم که توانسته بودم به تنهایی با مشکلاتم کنار بیایم و روی پای خودم بایستم. کمی داخل سالن فرودگاه گشت زدم و برای خودم قهوه و کیک سفارش دادم،نزدیک ساعت نه و نیم بود که خانم خوش صدایی داخل بلندگو سالن پیچ کرد که پرواز اصفهان-تهران سه ساعت به تاخیر افتاده،حوصله ی برگشتن به خانه ی آقاجونم را نداشتم.چون مادرم کمی خرافاتی بود و اگر می گفتم پرواز به تاخیر افتاده،می گفت قسمت نبوده و کلی حرف های دیگر،و نمی گذاشت به پرواز برگردم و از آن جایی که دیگر محال بود بلیط گیرم بیاید مجبور بودم همراهشان به مسافرت بروم ولی خیلی دلتنگ خانه ی قشنگم با تراس باصفایش بودم چون توی اون وقت بهار حسابی دلپذیر بود.شاید خودم هم باورم نمی شد که اون قسمت دنیا را با هیچ کجا حتی همین خانه ی پدریم عوض کنم،به قول معروف آب تهران را خورده بودم وآن مکان را به هرجا ترجیح می دادم.از این افکار خنده ام گرفته بود که چه زود عوض شده بودم و به همه ی کسانی که می آمدند به پایتخت و شهر و دیارشان را فراموش می کردند حق دادم و برای آن که بیشتر از آن کسل و بی حوصله نشوم کتاب رمانی خریدم و مشغول خواندن شدم،وقتی شروع به خواندن کتاب رمان می کردم از زمین و زمان و وقت و ساعت غافل می شدم. سه ساعت هم مدت کمی نبود،خداراشکر اردوان گفته بود کل تعطیلات را به مسافرت کاری می رود و هر موقع برمی گشتم مشکل ورود نداشتم.چنان در داستان زیبای کتاب گم شده بودم که بالاخره همان خانم(پیجر)مسافران را برای ورود به هواپیما دعوت کرد.با این که تازه یاد گرسنگی ام افتاده بودم ولی ترجیح دادم به همان غذای هواپیما اکتفا کنم و مسیر را سریع طی کردم و بعد از تحویل بلیط وارد هواپیما شدم و بر روی صندلی خودم جای گرفتم و دوباره کتابم را گشودم و مشغول خواندن شدم.دیگه شکمم به غار ور غور افتاده بود که مهماندار محترم در حالی که سعی می کرد صاف و شق ورق کابین مخصوص غذا را حمل کند بالای سرم رسید و به قول رها دختر خاله ام خانم گارسون هوایی بسته های خوراکی را تحویلم داد از افکارخودم توی دلم خنده ام گرفته بود.آخه همیشه این رهای شیطون به خلبان ها،شوفر هوایی و به مهماندارانش،گارسون هوایی لقب داده بود،واقعا که…بی آن که زحمات آن ها برای رسیدن به این شغل در نظر بگیرد و ارج و قرب وجهه ی اجتماعی بسیار بالای آن ها را درک کند البته در اصل هم تمام این چیزهارا می دانست و مخصوصا به مقام خلبان ها هم کاملا واقف بود ولی از آن جایی که خواستگار سمج خلبانی داشت که هر چه او می گفت می خواهم ادامه تحصیل بدهم،گوشش بدهکار نبود،به همبن خاطر وقتی خاله سیمین می گفت، خواستگار به این خوبی،دیگر چه می خواهی می گفت”راننده،راننده است دیگه حالا چه روی زمین،چه روی هوا شوفری کنه.” خاله که قدری هم قصد پز دادن داشت اخم هایش تو هم می رفت و می گفت: -این حرف ها چیه دختره ی بی لیاقت،مردم حسرت شوهر خلبان دارن اون وقت این دختر ناز می کنه.! رها هم در زیبایی خیلی چشمگیر بود ولی هرموقع بهش می گفتم،می گفت: -تو دیگه حرف نزن طلایه خانم تا خورشیدی مثل تو می درخشه و همه جارو طلایی می کنه،جایی برای من نمی مونه. رها خیلی دختر بانمکی بود،از وقتی که ازدواج کرده بودم کمتر می دیدمش چون آنقدر باهاش صمیمی بودم که اگر مثل قدیما زیاد باهاش گرم می گرفتم سریع تمام رازم را می ریختم روی دایره و از آن جایی رها هم چندان دهانش چفت محکمی نداشت همه چیز خراب می شد ولی چقدر دلم برای آن روزها و آن حرف ها تنگ شده بود.چند باری هم که قصد آمدن به خانه ی مرا داشت یک جوری که بهش برنخورد از سر بازش کرده بودم،البته زیاد هم باعث ناراحتی نمی شد چون در خانواده ی ما زیاد نمی پسندیدند دختر مجردی به تنهایی به منزل دختر شوهردار برود.یعنی یک جورایی بد می دانستند.در همین افکار بودم بی آن که صفحه ای دیگر از کتابم را به اتمام برسانم.به فرودگاه تهران رسیدم. ساک دستی همراهم بود و قبل از همه مسافران از فرودگاه خارج شدم و تاکسی گرفتم دیروقت بود و خیلی سریع خیابان ها راکه خالی از آن همه اتومبیل و شهروند بود طی کردیم. تهران این پایتخت همیشه شلوغ،عیدها خیلی خلوت بود.در چند فدمی خانه ای که در آن احساس بزرگی و استقلالم را به دست آورده بودم ایستادم،تمام ساختمان در سکوتی غریب فرو رفته بود،انگار اهالی اکثرشان به مسافرت رفته بودند.سرایدار توی چرت بود،سعی کردم آهسته از کنارش رد بشوم تا بیدار نشود.سوار آسانسورشدم و خیلی آرام کلید را داخل قفل انداختم و به آهستگی در را پشت سرم بستم و همان طور که به سمت آسانسور شیشه ای که در آن تاریکی چندان معلوم نبود،می رفتم با خودم می گفتم،تا قبل از این تو خونه ی بابام تو تاریکی جرات نداشتم تا حیاط بروم ولی حالا در کمال پررویی نمی کنم چراغ را روشن کنم.در همین افکاربودم که احساس کردم صداهایی از اتاق اردوان می آید.تعجب کرده و با خود گفتم تا از اتاقش بیرون نیامده و خانم محجبه اش را با مانتو و روسری ندیده زودتر بروم بالا،ته قلبم از این که اردوان هم یه این زودی از سفر برگشته بود خوشحال بودم و تو دلم قند آب می کردم.البته فرقی به حال من نداشت چون فقط حضور او را حس می کردم و نمی دیدمش ولی با این تفاسیر لبخندی روی لب هایم نشسته بود که با شنیدن صدای ظریف زنانه ای از روی لبانم محو شد،شاید دروغ نگفته باشم لحظه ای قلبم ایستاد.هرچه به طرف اتاق خوابش نزدیک تر می شدم،صدا قوت بیشتری می گرفت و راز و نیازهای عاشقانه شان بلندتر می شد،زانوهایم خم شد و روی زمین نشستم،قلبم به شدت می کوبید و اشک هایم بی اختیار روان شده بود.دلم هزاران بار شکست،انگار یه جورایی باورم شده بود اردون هم مثل بقیه شوهرهاست….
موضوع را خیلی جدی گرفته بودم که به آن حال و روز در آمده بودم،مگر نه این که از ابتدا خودش گفته بود که هیچ توقعی نداشته باشم.تازه تا همین الان هم به حرمت همان عقدی که بینمان خوانده شده بود حفظ ظاهر کرده بود،هرچند معلوم هم نبود چنین کاری کرده باشد مگر من تا به حال شب ها مثل دزدها آمده بودم پایین که سر از کارش دربیارم فقط روزی را که خودش انتخاب کرده بود آن هم فقط تا عصر پایین آمده بودم. وای بر من چقدر ساده دل بودم،چطور به خودم اجازه دادم دل و دینم را به کسی که فقط حکم شوهری فرضی را برایم داشت ببازم،چطور این قدر احمق بودم که ذره ذره عاشق یک اسم شده بودم،چقدر نفهم و ابله بودم!از خودم و از افکار بچه گانه ام متنفر شده بودم،اصلاٌاگر اردوان هم می خواست شوهری تمام و کمال برایم باشد من خودم عذر داشتم پس این مسخره بازی ها برای چه بود،باید عاقلانه فکر می کردم.ساکم را که در نیمه ی راه مانده بود،برداشتم و خواستم وارد آسانسور شیشه ای شوم ولی از ترس این که اردوان متوجه ام بشود و بیرون بیاید این کار را نکردم،به قدری خسته و مستاصل بودم که اشک هایم شدت بیشتری گرفت.از یک طرف به خودم می گفتم”طلایه خفه خون بگیری با این وقت آمدنت”از یک طرف هم دل به حال خودم می سوزاندم و می گفتم”دختر تو چقدر بدشانسی بعد از مدت ها که احساس عشق ناخوانده ای به سراغت آمده باید مسائل خصوصی عشقت را بفهمی،کاش در خواب خرگوشی می ماندی.”ولی باز به خودم می گفتم”بدتر،آن وقت زمانی بیدار می شدم که باید به پای اردوان می افتادم و عشقش را گدایی می کردم آن هم با اون غرور غیر موجه که این کارها از من بر نمی آمد.” در افکارم غرق بودم که یادم آمد پشت آشپزخانه ی طبقه ی پایین حالت پستویی وجود دارد که کیسه های برنج و خواروبار و کلی نوشابه های خارجی و داخلی و همچنین نوشابه های انرژی زا،خشکبار و آجیل،نردبان و چهارپایه،تی و جاروبرقی و غیره محفوظ بود،باید هر طوری بود تاصبح همان جا قایم می شدم تا آن ها بروند بعد به طبقه ی خودم می رفتم.در حالی که ساکم را برداشتم،سعی کردم هیچ صدایی ازم درنیاید داخل همان اتاقک شدم و پشت وسایل نشستم،سپیده زده و تا صبح چیزی نمانده بود.ولی این که آن ها بعد از آن شب زنده داری کی از خواب بلند شوند،خدا می دانست. حسابی دمق شده بودم به دیوار تکیه زدم و به فکر فرو رفتم،با خودم حرف می زدم گاهی هم در اوج ناراحتی خنده ام می گرفت یعنی اگر رابطه ی ما به گونه ای دیگر بود و مثلاٌ الان به عنوان زنش می آمدم و چنین چیزی را می دیدم،خدا می دانست الان چه دشت کربلا و عاشورایی به راه بود،حتم داشتم دانه دانه موهای اردوان را با دست می کندم و از این فکر خنده ام گرفت.بعد از این که چرا من نباید واقعاٌ صاحب همسرم باشم دوباره اشکم جاری شد.بیچاره مادر و پدرم فکر می کردند آمدم پیش شوهرم تا از دلتنگی در بیاید،خدا رحم کرد خودشان راه نیفتادند بیایند مرا برسانند.واویلا چی می شد!اگر من هم ساکت می ماندم آن ها کوتاه نمی آمدند.راستش بدجوری کنجکاوی به وجودم شبیخون می زد تا جنس مونث مذکور را ببینم یعنی اردوان از چه تیپ و قیافه ای خوشش می آید،کاشکی می توانستم حتی یک نظر ببینمش آن طور که اردوان با غرور با من حرف زده بود این خانم حتما باید از آن با کلاس ها باشد. وای که چقد رحالم گرفته شده بود،واقعیتش تا قبل از این به موضوع تا این حد جدی فکر نکرده بودم.کاشکی حداقل می توانستم نماز صبح ام را اول وقت بخوانم تا کمی آرامش پیدا کنم ولی بدجوری در مخمصه گیر افتاده بودم نه راه پس داشتم و نه راه پیش.نمی دانم چرا ته قلبم دوست داشتم جنس مونث مورد نظر خیلی زشت باشد یا حداقل یک ذره زشت باشد.وای خدای من چقدر هم بعید بود!اصلاٌ چه ربطی به من داشت هر کی می خواست باشد لیاقت اردوان همان است.دوباره از افکارم خنده ام گرفت،چقدر بچه گانه بود.اصلاٌ این فرنگیس خانم چه فکری کرده بود،برای پسری که نمی داست سرش کجاگرم است زن گرفته بود.اگر من این مشکل را نداشتم چه کسی جوابگو بود،هرچند خود اردوان بدبخت قبلاٌ آب پاکی را روی دستم ریخته بود،چقدر پررو بودم که حالا شاکی هم شده بودم.نمی دانم چقدر فکر کردم تا با همان حالت خوابم برد.ساعت مچی ام نزدیک ده را نشان می داد که با سر و صدای ظرف و ظروف چشمهایم را گشودم و تا موقعیت عجیب و غریبم را دریافتم انگار که نباید حتی نفس بکشم ساکت شدم.خداراشکر اصلا کسی به آن زاویه که من نشسته بودم دید نداشت فقط اگر چیزی می خواستند،وای خدا به دادم برسد.چند بار پشت سرهم به خودم دعای وجعلنا خواندم،همان دعایی که بهش خیلی اعتقاد داشتم که وقتی بخوانم و به خودم بدمم کسی مرا نمی بیند،وقت هایی که درس خوب نخوانده بودم و یا این که حوصله ی کلاس را نداشتم می خواندم و جالب این جا بود که چقدر هم مثمر ثمر بود.خلاصه همان جا بی صدا نشسته و منتظر بودم آن ها از خانه بیرون بروند. اردوان با حوله ی سفید رنگی که بر تنش بود اندام موزون و مردانه اش را به نمایش گذاشته بود و طره ای از موهای سیاهش را بر روی پیشانیش ریخته و هزار برابر جذاب تر و خواستنی تر شده بود که دلم را بی تاب می کرد،وای بر من هر چه بیشتر می دیدمش بیشتر عاشقش می شدم،سریع به خودم نهیب زدم که از این افکار پوچ بیرون بیایم شاید اردوان به طور رسمی و قانونی مال من بود ولی در اصل ماجرا هیچ تعلقی به من نداشت،پس باید راحت فراموشش می کردم و فقط به درس و دانشگاه رفتنم فکر می کردم تا بعد تصمیم درستی بگیرم و اصلا باید جریان جدایی و طلاق را موکول می کردم به بعد از دانشگاه رفتن،البته اگر دانشگاه قبول می شدم.اردوان داخل مخلوط کن شیر و تخم مرغ و یک سری چیزهای دیگر به همراه چند موز ریخت و مشغول درست کردن معجونی بود که دختری با لباس راحتی سفید که پوست صورتش را به رنگ برنزه درآمده و و با رنگ سفید لباسش در تضاد بود وارد شد به نظر من که خیلی قهوه ای بود،البته به قول رها مد بود و کلاس محسوب می شد.چشمان زیاد درشتی نداشت که جلب توجه کند ولی غرور از آن می بارید با ابروهایی نازک که احساس کردم فقط تاجش طبیعی است و بقیه اش رنگ بود،زیاد به این چیزها وارد نبودم ولی ابروی واقعی که آنقدر بالا نمی رفت!صورتش کاملا سمت من بود و آه از نهادم برآمد،دماغش یک بند انگشت بود و عمل کرده ولی خب چه فرقی داشت خوشگل بود،حالت لب هایش هم با این که نازک بود ولی در کل صورت کوچکش زیبا به نظر می رسید،نمی دانم چرا غصه هایم به یک باره بیشتر شد ولی باز هم به خودم گفتم به من چه ربطی دارد،از اول هم نیامدم عاشق اردوان بشوم و از دیدن کسی در کنارش ناراحت،من به اردوان فقط به شکل یک ناجی نگاه می کردم. اردوان که با لحن مهربانی گفت: -بیدارت کردم خانم خوشگله؟ انگار خنجری به قلبم زد،دندان هایم را با حرص روی همدیگر فشردم.دختره که بعد فهمیدم اسمش گلاره است قری به سر و گردنش داد و گفت: -از بس کله صبحی سر و صدا راه انداختی؟اردوان لیوان بزرگی را به سمت گلاره گرفت و گفت: – می خوری؟ گلاره که قیافه اش را جمع می کرد،گفت: -وای اردی،چطوری این چیزهارو اول صبحی می خوری؟ اردوان که می خندید به حالت شوخی لیوان را نزدیکش کرد و گفت: بخور،جون بگیری. و در مقابل گلاره هی ناز می کرد و خودش را عقب می کشید و می گفت: -اردی،نکن خوشم نمیاد. می خندید،داشتم از حرص می ترکیدم یعنی اردوان هم بلد بود مهربان حرف بزند اصلا می دانست خندیدن یعنی چه!من که تا قبل از این فکر می کردم توی عمرش نخندیده! دختره چقدر لوس بود»،نمی دونم چرا بی اختیار ازش بدم آمد یک طوری حرف می زد انگار بچه ی پنج ساله است.از بس که لاغر و ضعیف بود،اردوان بهش می گفت بخور جون بگیری،هرچند که به قول رها این هم جز کلاس محسوب می شد.وای از این کلاس آدم ها،خودشون رو به چه شکل و قیافه هایی در می آورند،اون از رنگ پوستش که شبیه هویج له شده بود و این هم از هیکلش،اگه دست به مچش که مملو از زیورآلات بود می زدی می شکست. اردوان هم با این سلیقه اش همچین انتخاب من،انتخاب من می کرد که آدم فکر می کرد حالا انتخاب شازده چی هست!خوبه دیدمش والا بدجوری تو خماریش می ماندم.اگر مامان اداو اطوارهای این دختره را می دید حتما می گفت”قباحت داره،چه معنی داره دختر این حرکات رو دربیاره”داشتم تو دلم حرص می خوردم اردوان به گلاره که در حال نوشیدن شیر بود.گفت: -من باید فردا برم اصفهان،مامان بدجوری گیر داده و دیروز می گفت،اگرتاشب خودتو نرسونی دیگه نه من نه تو. گلاره که با اون ناخن های مثل چنگالش که صد جور هم گل و بوته رویش کشیده شده بود لیوان شیرش را نگه داشته و هر چند لحظه یکبار به لب هایش نزدیک می کرد که اصلا معلوم نبود می خورد یا نه چون مقدارش تکان نمی خورد.گفت: -وای اردوان حتما باید بری؟! اردوان که داخل یخچال دنبال چیزی می گشت،همان طور که پشتش بهش بود گفت: -آره،اصلا شاید همین امشب رفتم. گلاره که سعی می کرد به صدایش شیطنت و طعنه ی خاصی بده.گفت: -نکنه دلت برای زن عزیزت تنگ شده؟ اردوان با حالت قشنگی که پر از جذابیت بود،نگاهش کرد و گفت: -جدا این طوری فکر می کنی،باورت میشه من هنوز ندیدمش. از شنیدن حرف هایی در مورد خودم گوش هایم تیز شده بود در حالی که سعی می کردم نفس هم نکشم منتظر بقیه ی حرف های اردوان شدم که ادامه داد: -زنیکه همچین جلوی من رو می گیره انگار می خوام بخورمش. گلاره خنده ای کرد و گفت: -شاید بدبخت عیب و علتی چیزی تو صورتش داره و تو خبر نداری! اردوان که انگار چندان هم برایش مهم نبود،ابروهاشو در هم کشید و گفت: -نه،بعید می دونم والا مامان همچین زنی برای من نمی گرفت،دختره زیادی آفتاب و مهتاب ندیده است.این مامان هم هیچ وقت نفهمید من عاشق دخترهای امروزی و راحت هستم نه دخترهایی که “الف” رو از “ب” تشخیص نمی دن. بعد در حالی که لپ نداشته ی گلاره را می کشید با شیطنت خاصی ادامه داد: -مثل همین شیطون بلای خودم. آنقدر حرصی شده بودم که می خواستم بروم جلوی گلاره خانم بایستم و بگویم این هم قیافه ی من،حالا من عیب و علت دارم یا قیافه ی تو،بعد به اردوان خان هم بگویم حالا که من همچین آفتاب و مهتاب ندیده هم نیستم ولی اگر بودم هم،این طور دخترها لیاقت زیادی می خواهند که امثال تو ندارید ولی باز هم از حرص دندان هایم را بهم ساییدم و هیچ نگفتم.گلاره باز با عشوه و ناز خاصی گفت: -به نظر من این دختره مشکوک می زنه،اصلا چرا باید با این تفاسیر که تو میگی بیاد چنین شوهری انتخاب کنه؟ اردون بادی به غبغب انداخته و با اعتماد به نفس زیادی گفت:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۶
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.