کوروش که قیافه ی حق به جانبی گرفته بود.گفت: -من اذیتشون کنم!این ها رو…!وا…یکی باید به داد بنده برسه. نهال در حالی که همه ی رختخواب ها را در بغلش محکم گرفته بود گفت: -یالله…بجنبید.الان لیدر می رسه شاکی می شه،گفت تا ما برسیم همه ی کارها رو کرده باشید به همین خاطر مجوز از آن قطار آهسته بیرون اومدن رو داد. کوروش که به ماها نگاه می کرد گفت: -نهال جان،شما نمی خواد زحمت بکشید برید من خودم الان به همراه بقیه وسایل رو میارم. نهال که به کار خودش ادامه می داد گفت: -سخت نیست تازه اینها رو بغل کردم گرمم شده. کوروش سری تکان داد و گفت: -بی ربط هم نمی گی. رو به من گفت: -شما هم می خواید گرم بشید هم لیدر رو عصبانی نکنید؟! -بله حتما. بعد یک پتوی سبک رو دوشم انداخت و یک متکا هم به دستم داد و گفت: -برای شما بسه. شیدا که می خندید گفت: -الحق که خان دایی خوب ما رو گرفتی. سپس دوتا سبد دسته دار برداشت و گفت: -بزن بریم. کوروش به شیدا گفت: -دختر این ها سنگینه! ولی شیدا بی توجه به راه افتاد.کوروش هم در حالی که بقیه ی وسایل را که کم هم نبود روی شانه و دو تا دستهایش می گرفت درب اتومبیلش را قفل کرد و به راه افتاد و همان طور که با آن همه بار قدم بر می داشت آهسته گفت: -شما بیشتر از اونچه که نهال برایم توضیح داده بود خانم و زیبا هستید. من که به یک باره متوجه حرف های کوروش شده بودم.گفتم: -بله؟ با حالت جدی و محکمی گفت: -اگر سختتونه اون متکا رو هم بذارید روی اینها. -نه اصلا. -اینو جدا خدمتتون عرض می کنم.اول اصلا حوصله ی شرکت توی همچین پیک نیکی رو نداشتم ولی حالا خیلی خوشحالم،بعضی وقت ها آدم گمشده ی خودش رو یه جایی می بینه که حتی فکرش رو هم نمی کنه. من که تقریبا صورتم قرمز شده بود در حالی که سکوت کرده بودم سعی می کردم قدم های بلندتری بردارم تا زودتر برسم.هنوز بعد از این همه مدت نمی توانستم مثل شیدا با جنس مخالفم ارتباط برقرار کنم و به قول شیدا مثل منگ ها نگاه می کنم بعد هم مثل لبو می شوم.با این که هوا سرد بود و بی اختیار بینی ام قرمز شده بود ولی تا به شیدا رسیدم از گونه هایم که گل انداخته بود سریع فهمید باید اتفاق خاصی افتاده باشد و در حالی که سعی میکرد پتو و متکا را بردارد آهسته درگوشم گفت: -خان دایی رو هم به جمع جیگرسوخته ها پیوست دادی؟خبر نداری این جیگر سوخته ی اولی چه حالی داشت وقتی از دور شاهد اختلاط شما بود،اونقدر لب رو جوید اگر به وصالت برسه چیزی براش نمونده. در حالی که نمی توانستم مثل خود شیدا تند تند وآهسته هر چی دلم می خواهد بگویم و خودم را خالی کنم.آرام خواستم بگویم شیدا این قدر قصه نباف من حوصله ی هیچ کدام را ندارم.اما از حق و حقیقت نگذریم،جناب خان دایی بدجوری تاثیر گذار بود که مریم با سر و صدای همیشگی خودش به همراه بچه ها و آقا رضا،از راه رسیدند. دور تا دور فرش ها و چادر های رنگی بر پا بود و دوسه تا پیت آهنی که از قبل تهیه کرده بودن را پر از زغال و چوب کرده و آتش های گرم و خوبی مهیا نمودند.مریم خیلی سریع دست به کار شد و در حالی که مسئولیت هر کاری را به کسی محول می کرد برنج را درسینی بزرگی سرازیر کرد و مشغول پاک کردن شد انگار بین همه جا افتاده بود من کار بلد نیستم که بهم کاری نمی دادند خبر نداشتند گلاره خانم لقب کلفت جون را بهم داده و باز هم خبر نداشتند کارگر خانه شوهرم به خاطر جایگزین شدن چنین کارگر حرفه ای اخراج شده است.در همین افکار بودم و در کنار مریم که غرق خوشی بود و طبق معمول نه از کار خم به ارو می آورد و نه از مشکلات و فقط به شادی دیگران شاد و به غم بقیه هم بسیار غمگین بود مشغول پاک کردن برنج شدم شیدا هم که خیلی ماهرانه مشغول به سیخ کشیدن جوجه های طلایی رنگ بود.آقایون هم خودشون را مشغول برپایی آتش کرده بودند،خلاصه زودتر از آنچه فکرش را می کردم ناهار حاضر شد.سفره پلاستیکی و ظرف های یک بار مصرف را چیدیم و در میان شور وحال وصف ناپذیر جمع البته به غیر از شایان ناهار خوردیم و بعد از ان شیدا با طنابی که از ماشینش آورده بود تاب درست کرد و مشغول تاب سواری شدیم و بقیه هم به طریقی هرکدام مشغول یک بازی بودند و می گفتند و می خندیدند و شاد بودند.در همین بین کوروش که دوباره ما را تنها یافته بود،جلو آمد و در حالی که لبخند بر روی صورتش بود گفت: -شیدا خانم انگار نهال کارتون داره! شیدا که ابروهاشو در هم می کشید گفت: -خان دایی الان شما بنده رو شبیه چیز خاصی که نمی بینید خدایی نکرده؟! کوروش که یک لحظه مثل آن اوایل که من با شیدا آشنا شده بودم منظور حرفش را نفهمید و با تعجب نگاه عمیقی به صورت شیدا کرد و گفت: -نه مثلا چی؟ شیدا همان طور که جدی نگاهش می کرد گفت: -مثلا دراز گوش! کوروش که به یک باره متوجه شد بلند زد زیر خنده و گفت: -بنده چنین جسارتی کردم؟ شیدا گفت: -حالا به شکل کادو پیچ خان دایی و کوروش سرشو به حالت این که از دست ما کم آورده تکان داد که شیدا گفت: -حالامن فعلا می رم ببینم نهال جون که سرش اون همه به بازی گرمه چه کارم داره،ولی شما مواظب جگر سوخته باشید. با اشاره ی چشم و ابرو از شیدا خواهش می کردم نرود و هم این که این چیزها را نگوید.ولی شیدا بی توجه به من از مادور شد.کوروش که حالا به مراد دلش یعنی صحبت به قول شیدا که بعدش می گفت بی سر خر خشنود بود گفت: -از اون لحظه ی اول که شما رو دیدم داشتم فکر می کردم چشمهای شما طوسیه ولی الان احساس میکنم سبزه درسته؟ من که حالا می دیدم کوروش یک جوری برخورد می کند که انگار خیلی باهام صمیمیه کمی معذب شده و گفتم: -این سوال این قدر مهم بود که شیدا بیچاره رو فرستادین پی نخود سیاه! لبه تاب را آهسته به حرکت درآورده سکوتی کرد و سپس گفت: -هیچ وقت فکر می کردم دوست های این نهال جان تا این حد هر کدام بتونند هر لحظه منو ضربه فنی کنن،انگار تو این دانشگاه ها بدجوری دفاع شخصی زبانی رو یاد می دن.البته آموزش شیوه های نابودسازی غرور و اعتماد به نفس که جای خود داره.فکر کنم یه ترم دیگه نهال جون،درس بخونه اون هم هنوز حرف از دهانم بیرون نیومده منو از جمله ام پشیمون می کنه. سکوت کرده بودم کوروش دوباره ادامه داد: -آهان این سکوت هم البته فن جالبیه،البته انگار انحصاریه خودتونه و شیدا خانم چیزی در موردش نمی دونه. در حالی که لبخند می زدم گفتم: -شما انگار وکالت خوندید درسته؟ کوروش لحن جدی به خودش گرفت گفت: -نه بنده پزشک هستم چطور مگه؟ -آخه خیلی خوب ماها رو مغلوب کلامتون کردید و ازخودتون دفاع کردید. کوروش که تاب را نگه می داشت گفت: -می شه کمی قدم بزنیم؟ من که از آن حالت تاب سواری خسته شده بودم پذیرفتم البته نا گفته نماند که این کوروش یک جوری حرفش را به آدم تحمیل می کرد که جای هیچ عذر و بهانه آوردن نمی گذاشت،در همان یک روز فهمیدم این از خصوصیات منحصر به فردش است.
در حالی که از سرما دست هایم را به همدیگر می مالیدم آهسته گام برمی داشتم و کوروش هم همپای من قدم می زد و گفت:
-شماها از نهال جلوتر هستید درسته؟
با تعجب نگاهش کردم که گفت:
-منظورم ترم های دانشگاهیه.
آهسته گفتم:
-فقط یک ترم.
کوروش که معلوم بود تنها این حرف ها را می زند که حرفی زده باشد تا برود سر اصل مطلب ادامه داد:
-شماها کی فارغ التحصیل می شین؟
خنده ام گرفته بود که سوال های شخصی اش را با جمع با بقیه می بست گفتم:
-تازه سال اول هستیم.
کوروش سرش را به علامت متوجه شدم تکان داد و گفت:
-باید قدر روزهای دانشگاه رو بدونین.
با شیطنت خاصی گفتم:
-معلومه دوران به خصوصی رو پشت سر گذاشتید؟
-واقعیت که،نه.راستش وقتی من جمع صمیمی شما رو دیدم غبطه خوردم چرا زمان ما این طوری نبود یعنی می دونی چیه اون موقع ها ماها اون قدر به درس فکر می کردیم که هیچ وقت فکر این طور لذت های دوستانه نبودیم.من خودم شخصا در شبانه روز پنج ساعت هم نمی خوابیدم الان که فکرش رو می کنم،می بینم خیلی عذاب کشیدم. در حالی که به چهره ی پرثبات و مردانه اش دقیق می شدم.گفتم:
-خب پزشک شدن خیلی متفاوته. کوروش که به تائید حرفم سرش را تکان می داد.گفت:
-البته من اینجا تحصیل نکردم.آمریکا درس خوندم به خاطر همین کمی سخت تر گذشت. من که فکر می کردم آدم هایی که خارج از ایران درس خواندن باید نابغه باشند با هیجان پرسیدم:
-واقعا؟!چطوری آخه زبان….؟!
حرفم را خوردم و توی دلم صدبار خودم را به خاطر این ندید و بدید بازی ها و این که یک وقت هایی بی فکر فقط یک چیزی می پرانم ملامت کردم ولی کوروش در حالی که خیلی مهربان نگاهم می کرد تا بیشتر از آن خجالت زده نشوم گفت:
-آن قدر ها هم سخت نیست.زبان هم باید یاد بگیری البته ما خیلی سال بود که اونجا زندگی می کردیم یعنی دوران اسکول رو هم اونجا گذروندم . اونجا ایرانی زیاده ولی انگار ایرانی های اینجا توی ایران خودمون یک شکل دیگه هستند مثل خود ما،احساس می کنم وقتی تو ایران هستیم تحت تاثیر اخلاقیات اینجایی ها یه جور دیگه می شیم.
هر لحظه از گفته های کوروش تعجبم بیشتر می شد چون همیشه دنیا را در همین دور و بر خودم می دیدم.حالا خنده دارتر این که آن موقع که در اصفهان بودم دنیا را اندازه ی همان شهر خودم می دانستم.از افکار بچه گانه ی خودم بدم می آمد شاید اگر کمی بازتر و وسیع تر می اندیشیدم زندگیم بهتر پیش می رفت.ولی خب من تا یک چیزی را کاملا تجربه نمی کردم انگار وجود نداشت.نمی دانم چقدر با کوروش حرف زدیم که احساس کردم از بقیه حسابی فاصله گرفتیم و اما هنوز در عالم خودم سیر می کردم و همان طور مشغول سوال و جواب بودم که کورورش نگاهی به همه طرف انداخت و سپس در حالی که چرخی به دور خودش می زد و نگاهش نگران شده بود گفت:
-رودخونه کو؟
من که تازه به خودم آمده بودم با ترس و حیرت نگاهی به اطراف انداختم و سپس در حالی که طبق عادت به صورتم می زدم گفتم:
-وای از کدوم طرف باید برگردیم.
و حسابی داشتم خودم رو ملامت می کردم که چرا هیچ وقت نمی توانم مثل آدم رفتار کنم.آخه چرا نباید حواسم باشد این دومین بار بود که خیلی راحت به یک مرد غریبه اعتماد کرده بودم و باهاش همراه شده بودم.حالا به کوروش مطمئن بودم خیلی پسر خوبی بود ولی جلوی بچه های دانشگاه،حتما حالا هزار جور فکر در موردم می کردند هرچند آنها مرا می شناختند که اهل این حرف ها نیستم.اصلا از کجا می شناسند الان شایان چه فکری می کند سریع خواستم گوشیم را دربیاورم و به شیدا زنگ بزنم ولی تازه به خاطرم آمد چون این محل آنتن نمی داد خاموشش کردم و توی کیفم است.دیگر حسابی از دست خودم کفری شده بودم و خودم را سرزنش می کردم.نمی دانم قیافه ام چه شکل شده بود که کوروش در حالی که سعی می کرد از طریقی راه را پیدا کند،کنارم آمد و گفت:
-نترس چرا رنگت پریده؟الان راه رو پیدا می کنم. من که حسابی نگرانی در چشمانم موج می زد گفتم:
-شما موبیالتون رو چند لحظه می دین؟ کوروش دستش را داخل جبیش فرو برد گوشی خوش مدلش را درآورد و در حالی که به صفحه ی آن خیره شده بود گفت:
-اصلا آنتن نداره. و در حالی که به سمتم می گرفت گفت:
-حواست باشه هر جا یک ذره هم آنتن داد بهم بگو. بعد دوباره رو به من گفت:
-طلایه جان،چرا خودت رو باختی من پیشتم!
تو دلم گفتم”حالا دیگه بدتر خدا بهمون رحم کنه.”که کوروش ادامه داد:
-گوش هاتو تیز کن ببین صدای آب رو از کدوم طرف می شنوی؟اگر رودخونه رو پیدا کنیم یه مقدار که جلو بریم بهشون می رسیم.
در حالی که هم از ترس و هم از سرما تمام وجودم می لرزید.سرم را تکان دادم و سعی کردم چشمهامو ببندم و ببینم صدای اب کجاست آن قدر صدای جیر جیرک ها و پرندگان زیاد بود که نمی شد تشخیص داد ولی من آن قدر در این مدت که تنها زندگی کرده بودم و مرتب گوشم به طبقه ی پایین بود حساس شده بودم که هر صدایی را تشخیص می دادم انگار فضول بازی هام همچین بی حسن هم نبود کمی گوش دادم تا بالاخره چیزی دستگیرم شد ولی شک داشتم به کوروش گفتم:
-اوهوم. و به سمتی اشاره کردم او که دنبال چیزی می گشت گفت:
-تو چیزی برای نشانه همراهت نداری اینجا بذاریم تا گیج نشیم اگه اشتباه تشخیص داده باشی!
در حالی که به ذهنم فشار می آوردم سر تا پایم را برانداز کردم یک دفعه یاد گل سرهایی که به موهایم بود افتادم همیشه برای این که موهایم را جمع کنم مجبور بودم دو سه تایی گل سر استفاده کنم.سریع همه را از سرم جدا کردم و به دستش دادم.کوروش هم که لبخندی می زد گفت:
-آره خیلی خوبه!
یکی را به قسمتی از بوته های روی زمین زد و سپس گفت:
-گفتی این طرف بریم؟!
با سر حرفش را تایید کردم گفت:
-فکر کنم درست باشه خودم هم به همون سمت شک داشتم.
بعد مرا که هاج و واج نگاهش می کردم به دنبال خود کشید از این که با مردی در دل جنگل تنها بودم می ترسیدم ولی صدایی درونی بهم اخطار می داد:
-آن قدر خنگ هستی و به قول شیدا سریع می روی تو هپروت که بعید نیست یک موقع گم بشوی و وسط این جنگل خدا می دانست چه اتفاقی می افتاد ساعت داشت از چهار بعد از ظهر هم می گذشت هوا به قول کوروش امکان داشت تاریک بشود و باید هر طور بود قبل از تاریکی به بقیه ملحق می شدیم ولی چطوری؟آن سمت را هم که من گفته بودم صد متر دویست متر نمی دانم چند متر ولی کلی رفتیم و هیچ اثری از رودخانه نبود و بدتر از آن که هیچ صدایی هم نمی آمد هر لحظه دلهره و اضطرابم بیشتر می شد و نگرانی در چشمهای کوروش هم مشهود بود ولی به روی خودش نمی آورد و به من دلداری می داد خیلی سردم بود بغض راه گلویم را بسته بود و نزدیک بود اشک هایم جاری بشود به شدت خودم را کنترل می کردم و مدام در دلم به خودم و سر به هوایی ام لعنت می فرستادم که هیچ وقت نمی توانستم مثل بقیه دخترها زبر و زرنگ باشم کافی بود سوژه ای برای حرف زدن پیش بیاید چنان زمان و مکان فراموشم می شد که خودم را هم گم می کردم.کوروش که مرتب نگاهش به ساعت مچی اش و آسمان بود چشمهایش را بست،انگار می خواست به صدای آب گوش بدهد ولی وقتی دوبار این کار را کرد فهمیدم بی نتیجه بوده کوروش در حالی که یکی دیگر از گل سرهایم را به شاخه ای آویزان می کرد گفت:
-بهتره این طرف بریم.
و دوباره به راه افتادیم او که متوجه لرزش بیش از حد دست هایم شده بود کاپشن فوق العاده گرمش را در آورد و گفت:
-بهتره اینو تنت کنی،اون قدرها هم هوا سرد نیست ها.
در حالی که امتناع می کردم گفتم:
-نه نمی خواد خودتون چی؟
کوروش آستین های سوئی شرتش را پایین تر آورد و گفت:
-من زیاد سردم نیست. و در حالی که کلاهش را تا روی گوش هایش می کشید گفت:
-کلاهت رو بکش پایین.
و وقتی متوجه بی حرکتی دست هایم شد طوری که دست هایش با صورتم برخورد پیدا نکند با لبخندی دلگرم کننده کلاهم را محکم پایین کشید و کمک کرد تا کاپشنم را تنم کنم و موهایم که حالا گل سر نداشت و باز شده بود،زیر کاپشن پنهان کردم و در حالی که به چشمهایم نگاه عمیقی می کرد.گفت:
-حالا گرم می شی.
خودش هم مرتب با دم دهان دست هایش را گرم کرد در آن لحظه انگار برادرم شده بود آن قدر بی منظور کمکم کرد که دیگر احساس بدی نسبت بهش نداشتم و با خیال راحت در کنارش راه می رفتم.کوروش که سعی می کرد مرتب حرف بزند گفت:
-فکر کنم داریم درست می ریم ببین صدای آب داره هی واضح تر می شه.
احساس گنگی می کردم و بیشتر از همه چیز دوست داشتم به یک جای گرم برسم حتی حس حرف زدنم نداشتم که بعد از چندصد متر راه رفتن کوروش گفت:
-دیدی گفتم،رودخونه اوناهاش خداروشکر باید تا هوا تاریک نشده پیداشون کنیم.
من که باریکه ای از امید به قلبم تابیده بود در دلم فقط خدا را شکر می کردم و نذر و نیازهایی که در طول مسیر برای پیدا کردن راه کرده بودم از نظر می گذراندم خلاصه بعد از کلی پیاده روی توی سنگلاخ ها و مخصوصا کنار رودخانه که هوای سردتری را به صورتم می کوبید از دور متوجه هیاهوی بچه ها شدم و بی اختیار اشک هایم روان شد کوروش که خیالش راحت شده بود لحظه ای ایستاد و در حالی که از سرما دماغش کاملا قرمز شده بود آهسته گفت:
-اشکاتو پاک کن،ببین طلایه الان اون ها حسابی نگران شدن و امکان داره هر حرفی هم بزنن اولا مسئولیت همه چیز رو من گردن می گیرم دوم هم این که اگر هر چی گفتن تو فقط سکوت کن.سوم هم اصلا لزومی نداره اشک های تو رو ببینن اشتباهی بوده که پیش اومده خدا رو شکر همه چیز به خیر گذشته.
و در حالی که با نگاهش مطمئنم می ساخت مرا به دنبال خودش کشاند وقتی بچه ها از دور ما را دیدند در حالی که انگار هر کدام به دیگری خبر می داد با خوشحالی به سمتمان دویدند شیدا که معلوم بود حسابی نگران بوده به سمتم دوید و در حالی که مرا می بوسید گفت:
-کجا بودی دختر،صد بار مردم و زنده شدم.
مریم که معلوم بود گریه کرده و چشمهایش قرمز بود گفت:
-وای طلایه فقط خدا رو شکر،آخه شما کجا یک دفعه غیبتون زد؟
و بقیه دخترها و پسرها هر کدام چیزی می گفتند که شیدا گفت:
-بابک و شایان همراه رضا رفتند این دور و بر رو بگردن.حدس زدیم گم شده باشین.
کوروش که از سرما داشت یخ می زد کاپشنی را که نهال بهش داده بود پوشید و کنار آتش ایستاد و انگار به نهال گفت مرا هم کنار یکی از آتش ها ببرن.بچه ها به جای ان که مرا بنشانند فقط سوال های بی خود می پرسیدند نهال که از این کار آن ها عصبی شده بود سریع همه را پخش و پلا کرد و در حالی که به مریم می گفت در کاسه آش بریزد مرا کنار کوروش که حالا کلی هم پتو رویش ریخته بودند جای داد و مثل او مرا هم پتو باران کرد ویک کاسه آش به دستم داد این طور که شیدا می گفت،تازه نیم ساعت بود فهمیده بودند ما گم شدیم این وسط شایان خیلی موضوع را شلوغ کرده بود و شیدا از دستش عصبانی بود.یکی از پسرها به سراغ بقیه که به دنبال ما رفته بودند رفت و خبر پیدا شدن ما را داد.شایان به قدری عصبانی بود که از همان چند متری قرمزی صورتش معلوم بود و یکراست به سمت کوروش رفت و با فریاد گفت:
-شما نمی دونین این ها همه امانت هستن؟!به چه حقی طلایه رو برداشتی با خودت بردی؟اصلا از همون اول نباید اجازه می دادیم یه غریبه وارد جمع ما بشه.
بچه ها سعی در آرام کردن شایان که زیادی تند رفته بود می کردند و او را عقب می کشیدند کوروش که کمی حالش جا آمده بود بلند شد و در حالی که محکم رو به روی شایان می ایستاد گفت:
-بله من مقصرم نباید زیاد دور می شدیم ولی حواسمون رفت به گفتگو در مورد دانشگاه های خارج از ایران. اینجا هم که همش یک شکل بود گم شدیم الان هم از همه جمع معذرت می خوام که باعث شدم تفریحتون خراب بشه.امیدوارم جبران کنم. و بعد در حالی که رو به رضا و مریم می کرد ادامه داد:
-امیدوارم لیدرهای عزیز بنده رو عفو بفرمایید.
مریم و رضا در حالی که خیلی متواضعانه لبخند می زدند سری تکان دادند و مریم گفت:
-این حرف ها چیه امکان داره برای هر کسی پیش بیاد از قصد که گم نشدین!حالا خداروشکر که اومدین من فکر بدترش رو کرده بودم که می ترسیدم حالا که همه چیز به خوبی و خوشی ختم به خیر شد.
و رو به رضا گفت: -درسته آقای ابطحی؟
رضا که همیشه نگاهش به دهان مریم بود.گفت:
-بله باز هم خدارو شکر،حالا بهتره آش رو بین همه تقسیم کنیم که ما وقتی فهمیدیم شما نیستید پاک همه چیز رو فراموش کردیم.
کوروش که لبخند پیروزمندانه ای به شایان می زد و انگار با مخاطب قرار دادن مریم و رضا می خواست به شایان بگوید به تو ربطی ندارد،رویش را به بچه ها که حالا همه برای خوردن اش سر و صدا راه انداخته بودند کرد و گفت:
-حالا یک لحظه توجه،توجه!
همه سکوت کرده و به کوروش نگاه کردند که کوروش با همان ایجاز کلامش گفت:
-خب حالا به خاطر این که از دل همه بیرون بیاد برای چهارشنبه سوری همه خونه ی ما مهمونی دعوت هستید مطمئن باشید خیلی خوش می گذره.
بچه ها که انگار فراموش کرده بودند تا چند دقیقه ی پیش چقدر استرس داشتند همه جیغ کشیدند و گفتند:
-هورا به افتخار خان دایی!
کوروش که از لفظ خان دایی سرش را تکان می داد رو به من لبخندی زد و گفت:
-امروز بهترین روز زندگیم بود با همه ی اون تلخی هاش.
من که خجالت کشیده بودم گفتم:
-یعنی ترسیدن این قدر لذت بخشه؟
کوروش با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
-آره ترس بعضی وقت ها لذت بخشه.یعنی….
شیدا همان لحظه با جستی ماهرانه پرید کنارمون و در حالی که با شیطنت نگاهمون می کرد گفت:
-مثل این که مزاحم گم شدنتون بین این همه ادم شدم. لبخند زد و تا کوروش خواست حرفی بزند ادامه داد:
-ببین خان دایی جون،که می دونم از این واژه چندان هم دل خوشی نداری،ولی قرار نشد به هوای نهال کارت داره سر ما رو بکوبونی به طاق و سوگلی ما رو قاپ بزنی این دفعه عفوی،دفعه ی بعد تعهد کتبی،دفعه ی بعد اخراج.
کوروش که می خندید گفت:
-حالا پس خدارو شکر یک بار دیگه وقت داریم.
شیدا که آهسته حرف می زد گفت:
-اون قدر از دست این پسره احمق شایان،لجم دراومده یه طوری بلوا به پا کرده بود،انگار از روی عمد شما غیبتون زده،اگر یه خورده دیگه ور می زد می خواستم برم بکوبم تو دهنش.شانس آورد شماها اومدید، بدجور خونم کثیف شده بود.
هوا کاملا تاریک شده بود که وسایل را جمع و جور کردیم البته من که نه بقیه،چون من هنوز گیج گم شدنمان بودم و حتی هنوز زانوهایم سست بود و به قول مریم هنوز حالم جا نیامده بود و احتیاج به استراحت داشتم و دلیل اصلی هم این بود که تحمل نگاه های ملامت گر شایان را که می فهمیدم منتظر موقعیتی است که تنها پیدایم کند نداشتم. بعد از خداحافظی پر رنگ بچه ها و ابراز این که به همه خیلی خوش گذشته و گم شدن،ما هم یک خاطره شده وبه یک میهمانی حسابی افتادن می ارزید،خداحافظی کردیم.کوروش که با نگاهش مرا جستجو می کرد تا از بین حلقه ی بچه ها رها شدم،کنارم آمد و اهسته گفت: این مهمانی فقط به افتخار توست،دوست دارم زودتر ببینمت.
در راه برگشت،بعد از این که شیدا کلی سر به سرم گذاشت تا از شوک گم شدنم بیرون بیایم و با حرف ها و اصطلاح های مخصوص به خودش کلی از شایان چقلی کرد و به عکس تمجید کوروش را ولی من حسابی تو خودم گم شده بودم.کوروش آن قدر خوب بود که هر کسی عاشقش می شد.واقعیت این که من هم تحت تاثیر قرار گرفته بودم.ولی نمی دانم چرا یک لحظه هم نمی تونستم از فکر اردوان بیرون بیایم.بالاخره هرچی باشد،اردوان صولتی شوهرم بود و من اعتقاداتی داشتم،با این که اردوان فقط یک اسم در شناسنامه ام بود ولی عذاب وجدان داشتم و اگر می خواستم هر فکری در مورد کوروش داشته باشم،باید اردوان را از زندگیم حذف می کردم که این ها فقط در حد یک فکر بود و در واقعیت خیلی سخت می شد این کار را کرد و با توجه به خانواده ی متعصب و آبرومندم تقریبا غیرممکن بود.خلاصه نمی دانم چقدر فکر کردم و برای این که شیدا دیگر حرفی نزند چشمهایم را بستم و به صندلی عقب تکیه دادم.با ترمزی که شیدا کرد،به خودم آمدم و چشمهایم را گشودم ساعت نزدیک نه شب بود و می ترسیدم اردوان خانه باشد.اگر مرا با آن ریخت و قیافه که شال و کلاه به سر داشت،با موهای پریشان و کلا یک تیپ غیر از آنچه تصور می کرد می دید چه می شد؟به همین خاطر سری به پارکینگ زدم ماشینی نبود،چند شبی بود دیر وقت به خانه می آمد سریع با خیال راحت در را باز کردم و از آسانسور بالا رفتم آن قدر خسته و زار بودم که حتی میل به خوردن شام هم نداشتم و بعد از این که کمی به ماجراهایی که از صبح پیش آمده بود فکر کردم و همه را هم داخل دفتر خاطراتم ثبت کردم به خواب رفتم.
قرار چهارشنبه سوری تعیین شده بود.این طور که نهال گفته بود،میهمانی کوروش یک چیزی فراتر از حد تصور ما بود و به قول خودش باید از همین الان می رفتیم سراغ لباس و هرچه نیاز بود مخصوصا من که لباسی در خور چنین میهمانی نداشتم.به قول شیدا بایدخودمان را شرمنده ی اخلاق نیکویمان می کردیم.پس قرار شد شیدا که همه جا رابلد بود دنبالم بیاید و به همراه مریم برای خرید برویم.البته به جز خریدن لباس مجلسی می خواستم برای عید هم خرید کنم،هر چند که تصمیم نداشتم این عیدنزد خانواده ام بروم و طی نامه ای با اردوان هماهنگ کرده بودم که او هم به خانواده اش بگوید به سفر می رویم،راستش خجالت می کشیدم این سری هم بی حضور شوهرم عید را بگذرانم یعنی،تحمل نگاه های نگران آقا جون اینها را نداشتم،اینطور فکر می کردند مسافرتیم،از آن گذشته،حوصله ی دو هفته فیلم بازی کردن و ازشوهری که یک بار هم به طور کامل ندیده بودمش وآن قدر که با کوروش تنها بودم وحرف زده بودم با شوهرم نبودم تعریف کنم را نداشتم،به همین خاطر نرفتن،بهترینکار بود حتی امکان داشت به اصرار مامان،آقا جون اینها تصمیم بگیرند به خانهدخترشان بیایند که دیگر اوج رسوایی بود هر چند کاملا بعید بود چون غرور آقا جونم را خوب می شناختم.حالا که دامادش افتخار نداده بود به قول آقا جون یک شب را حداقل بد بگذراند،او هم هیچ گاه به منزلش نمی آمد.تا آنجایی که از حرف های مامان فهمیده بودم،آقا جون دیگر مثل سابق هم با پدر اردوان صمیمیت نداشت ولی حرفی به من نمی زدند که مثلا دختر عزیزشان از زندگی مشترکش سرد نشود آن روز کلی لباس،از کیف و کفش گرفته تا عطر و وسیله آرایشی و هر چی به ذهنمان می رسید تهیه کردم از نگاه های کنجکاو مریم و همین طور شیدا می فهمیدم که تعجب کردند.فقط به گفتن این که یک سال است هیچ خریدی نکردم بسنده کردم وآنها هم آن قدر خانم بودند که اهل کنکاش نباشند و هر وقت می فهمیدند قصد توضیح ندارم سکوت می کردند. خلاصه هر کدام برای شب میهمانی لباسی خریدیم من یک لباس ماکسی مشکی که کاملا پوشیده بود،خریدم با این که خیلی ساده بودولی خیلی شیک به نظر می رسید و با این که کلی پولش را داده بودم ولی به قول مریم می ارزید و قرار شد برای مراسم میهمانی همگی برویم آرایشگاه.
صبح روز سه شنبه،در حالی که تا عید پنج روز بیشتر نمانده بود به سبزه هایم که تازه جوانه زده بودند آب دادم و لباسم را همراه پالتوی گرانقیمتی که خریده بودم با کیف و کفش مخصوصش برداشتم با تک زنگ شیدا از خانه بیرون رفتم.شیدا مثل همیشه که منتظرم می ماند سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و چشمهایش را بسته بود با باز کردن در ماشین نگاهی به من کرد و گفت:
-چه عجب تو یا بار زود اومدی و در حالی که می خندید گفت:
-بله امشب به افتخار ایشون ما هم با کل کلاس یک سور مفتی افتادیم باید هم هول باشن.
-اولا سلام،دوما واسه خودت نبر و ندوز که کاملا در اشتباهی.
شیدا که از کوچه و پس کوچه ها می رفت تا به ترافیک نخورد گفت:
-حالا همه چیز آوردی؟دوباره نرفته باشی تو هپروت چیزی جا گذاشته باشی!عمرا بشه چند ساعت دیگه از این خیابون ها گذشت،چنان ترافیکی می شه که حالت تهوع بهم دست می ده. من که ساک دستی همراهم را بررسی می کردم گفتم:
-نه همه چیز برداشتم.
شیدا به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-با مریم یه ربع دیگه سر ایستگاه قرار گذاشتم خدا کنه لفت نده که زود برسیم این آرایشگر مرده بدعنقه،حوصله ی غر غرشو ندارم.
من که می دانستم وقتی شیدا دلشوره دارد بهتره حرفی نزنم سکوت کرده بودم و از این که بعد مدت ها قرار بود به یک جشن بروم آن هم جشنی حسابی خوشحال بودم البته کمی هم دلشوره داشتم و به شیدا که دستش روی بوق بود و از دست راننده جلویی حرص می خورد و سعی می کرد ماشینش را به شکلی به طرفی بکشد که رها شود.در حالی که زیرلب به راننده جلویی فحش می داد گفتم:
-شیدا؟
-امر بفرمایید ملکه ی امشب
با خنده گفتم:
-لوس نشو
-خب ملکه ی فردا شب بگو!حرفت رو بگو!کشتی منو
می دونستم که اگه سریع حرفم را نگویم،شیدا عصبانی می شود سریع گفتم:
-ازت خواهشی دارم،امشب یه لحظه هم منوتنها نذار یعنی می دونی…!
شیدا که فکر کرده بود به خاطر گم شدن توی جنگل می ترسم چون اون ما رو تنها گذاشته بود.لبخندی زد و گفت:
-ای ترسو،نکنه این خان دایی جان غلط اضافه ای کرده آمار نمی دی؟
اما من که حرفم به خاطر تجربه ی قبلیم از میهمانی بود گفتم:
-نه بابا،اتفاقا برعکس دکتر خیلی مرد خوبیه شاید باورت نشه تو جنگل نگاه چپ هم بهم نکرد وقتی اومدیم پیش بقیه جسورتر شده بود،ولی تو جنگل هرگز.
شیدا با حالت خاصی نگاهم کرد و گفت:
-به به از الان جناب دکتر!خوبه وا… پس به سلامتی بادا بادامبارکه؟!
پریدم وسط حرفش وگفتم:
-چی می گی!شیدا اصلا تو امروز چت شده یک کلمه گفتم همین طوری منو از دم خونه برداشتی همون طور هم بذار،دیگه حرفی نمی مونه
شیدا که همچنان می خندید گفت:
-گرفتم بابا،یه نگاه بنداز اونور خیابون ببین مریم اومده،علامت بده بیاد این ور خیابون.بخوام دور بزنم یک ساعت باید پشت ترافیک بمونیم.
سرم را از پنجره بیرون کرده و متوجه مریم شدم که با آن هیکل تقریبا تپلی اش دارد به سمت ما می دود.برایش دست تکان دادم و سرم را داخل ماشین کردم و گفتم:
-داره می یاد.تو که به اون ور خیابون مسلط تری به من می گی علامت بدم.
شیدا که قفل اتوماتیک در را میزد منتظر شد و بعد از رسیدن مریم که آن ساک بزرگ را با خودش آورده بود و درحال نفس نفس زدن بود.گفت:
-چی باز با خودت بار کردی دیگه پیک نیک که نیست
مریم که می خندید گفت:
-سلام،چیزی نیاوردم فقط لباسم ایناست و لباس راحتی،آخه بنده رو دیگه اونوقت شب خوابگاه راه نمی دن باید بیام خونه ی تو دیگه.
شیدا که می خندید گفت:
-بله!پس خودت رو دعوت کردی؟
می دونستیم شیدا خیلی ماهه و هر دو زدیم زیر خنده و شیدا راه افتاد به سمت آرایشگاه
حسابی خوشگل شده بودیم.من که وقتی لباس سرتا پا مشکی ماکسیم را پوشیدم به قول مریم و شیدا بی نظیر شده بودم.مریم در حالی که لب هایش را جمع می کرد.گفت:
-بیخود!من با این نمی یام،باعث مسخره می شم پیش مردم،می گن این دختره چه اعتماد به نفسی داره با این هیکل کنار این سرو خرامان راه می ره.
لپش رو کشیدم و گفتم:
-خیلی هم دلشون بخواد تازه باید قول بدی از کنارم جم نخوری.
مریم که سریع لب هایش به خنده باز می شد گفت:
-جدی میگی؟!به نظرت من هم خوب شدم،رضا امشب ببینه؟
-ماه شدی مخصوصا اون چشمهای جام عسلیت می درخشه
شیدا که معمولا تیپ های پسرانه می زد.اون روز هم یک کت و شلوار خیلی جذب قشنگی پوشیده بود که حسابی بهش می آمد گفت:
-گفته باشم،نه تو و نه تو،ببینم مثل پیک نیک جلف بازی دربیارید خودم به خدمتتون می رسم
من به علامت بله قربان دستم را بالای سرم بردم،اطاعت کردم.مریم هم که می خندید گفت:
-فقط از الان گفته باشم ها! یک جایی می شینیم که به رضا دید داشته باشیم که چشم چرونی نکنه!
ما که می خندیدیم گفتیم:
-وا،بذار راحت باشه بنده خدا!
-بیخود کرده چشمهاشو از کاسه در می یارم.
گفتم:
-خدا امشب رو به خیر کنه.
پالتو به تن کردم و شال ظریف مشکی رنگی را هم که قرار بود در طول مهمانی روی سرم باشد بر سر انداختم و به سمت آدرسی که نهال داده بود حرکت کردیم.
شاید اگه همسر اردوان نشده بودم و دانشجویی بودم که همان طور به یک باره از خانه ی پدرم وارد خانه پدربزرگ نهال می شدم حسابی شوکه می شدم هر چند که حالا هم دست کمی از آن حالت نداشتم ولی پیش مریم که بدجوری متحیر شده بود و همه جا را با حیرت نگاه می کرد.خیلی معمولی بودم،خانه نگو،بگو کاخ!حیاطش اندازه ی پارک بود.ساختمان سفید که از دور خودنمایی می کرد،شبیه هتل بود.اگر بگویم فقط آشپزخانه اش به اندازه ی خانه ی ما در اصفهان بود.بی ربط نگفتم.خلاصه از آن همه جلال و شکوه آدم سرگیجه می گرفت.مریم که بیچاره فقط تا دقایقی مبهوت بود.در و دیوارها را که با اجناس لوکس و تابلوهای قیمتی مزین شده بود نگاه می کرد و بعد هم دیگر طاقت نیاورد و در گوشم گفت:
-طلایه اینجا خونه ی نهال ایناست؟!
من که سری تکان می دادم گفتم:
-خونه ی مادربزرگشه.
مریم که همچنان با دهان باز همه جا را نگاه می کرد.گفت:
-یعنی خونه ی خودشونه. در حالی که چشمهاشو گرد کرده بود گفت:
-شبیه کاخ می مونه!
من که خنده روی لب هایم آمده بود گفتم:
-حالا زشته بعدا بگو.
…..
با ورود نهال به همراه کوروش سکوت کردم و از جا بلند شدیم انگار ما خیلی زودتر از حد معمول امده بودیم.از بس که این شیدا گفت ترافیک بشود،دوازده شب هم نمی رسیم،من ترافیک های چهارشنبه سوری را می دانم،حالا جز اولین میهمان ها بودیم.ولی انگار نهال خودش گفته بود زودتر بیاییم.وقتی کوروش به سمتمان آمد در نگاهش چنان برق تحسین نمایانگر بود که قلبم را می لرزاند.وقتی به ما رسید در حالی که سر تا پایم را برانداز می کرد گفت:
-به به،خوش اومدید میهمان ویژه ی امشب ما.
نهال که مشغول گفتگو با شیدا بود،با لبخندی رو به من گفت:
-تو که یه تیکه ماه شدی،بذار خانم بزرگ ببیندت!
و در حالی که توجه ما را به خودش که در لباس شبی بنفش رنگ می درخشید جلب می کرد گفت:
-من هم خوب شدم؟
من که با لذت نگاهش می کردم گفتم:
-ماه چیه؟!بی نظیر شدی!اصلا تو،فعلا خورشید شدی خانم.
مریم که اخم کرده بود گفت:
-پس من هم ستاره ام ها؟گفته باشم
شیدا خندید وگفت:
-باشه بابا،تو هم ستاره من هم سیاره،حالا بگو چرا ما رو به این زودی کشوندی اینجا؟هنوز که کسی نیومده!
نهال به ساعت بزرگ سالن که به حالت کمدی با پاندول های طلایی رنگ و بلند بود از همان ساعت های اشرافی،نگاهی انداخت و گفت:
-تا نیم ساعت دیگه همه می رسن.گفتم زودتر بیایید که شما رو به خانم بزرگ معرفی کنم،تا ببینه چه دوست های صمیمی دارم. کوروش همان طور محو من شده و معذبم کرده بود.انگار به خودش آمده باشد،گفت:
-باز که رفتید تو کهکشون!اگر نهال جون می خوای دوشیزه ها ی محترم رو به مادر معرفی کنی زودتر برید بالا. ما تازه فهمیده بودیم خانم بزرگ،مادر کوروش است.پشت سر نهال به راه افتادیم،کوروش هم با کت و شلوار سفید فوق العاده زیبا که بی همتایش کرده بود پایین ماند و ما را از پایین نظاره کرد،سعی می کردم قدم هایم را محکم بردارم یک موقع زمین نخورم. وقتی به طبقه ی بالا رسیدیم آنجا را هم سالنی بسیار مجلل و بزرگ یافتیم.که کاملا به پایین دید داشت به سمت اتاقی رفتیم و نهال دو بار به در زد تا خانمی که لباس یک دست سرمه ای به تن داشت در را باز کرد و گفت:
-بفرمایید!
مریم خنگ که فکر کرده بود او مادر بزرگ نهال است.چنان احوالپرسی گرمی با آن خانم که خیلی هم کم حرف بود میکرد اما تا چشم غره ی شیدا را دید به یک باره ساکت شد.وقتی از راهروی دومتری گذشتیم،اتاقی بسیار بزرگ که با پجره های بلند به حیاط دید داشت و با پرده های زرشکی رنگ خیلی مجلل تزیین شده بود نمایان شد.دو دست مبل استیل که شاید در اتاق خواب که چیه توی پذیرایی های ادم پولدارهای معمولی هم دیده نمی شد و همچنین تخت خواب قشنگی که به نظرم از حد معمول تخت خواب ها بزرگ تر نشان میداد و به حالت سلطنتی بود و حسابی کلی خرت و پرت مجلل دیگر که من فقط در فیلمها دیده بودم،به چشم می خورد.خانم مسنی که رویش به سمت پنجره بود توجه مان را جلب کرد نهال در گوش خانم بزرگ چیزی گفت و صندلی چرخدارش را به سمت ما برگرداند جو آن خانه با آن همه تجملات ما را گرفته بود.هر کدام سلامی کردیم و به ترتیب نیم خیز شدیم،به قول شیدا که بعدا می گفت آخه این حرکت رو شما از کجاتون در آوردید ولی به نظر من که همان جو گرفتگی باعثش بود
خانم مسن که موهایش به طرز زیبایی آرایش داده شده بود و جواهرات خیلی خیره کننده ای انداخته بود با سر سلام مان را پاسخ داد و در حالی که مرا از سر تا پا به دقت نگاه می کرد با صلابت و با صدایی تقریبا ضخیم و قوی گفت:
-طلایه تویی؟
من که توقع نداشتم او یک باره من را به اسم صدا کند در حالی که آب دهانم را قورت میدادم گفتم: -بله خانم.
شیدا چشم غره ای بهم رفت یعنی خودتو جمع و جور کن مگر جلوی کی وایستادی که این قدر از خود بی خود شدی؟کمی حواسم را جمع کردم که باز نروم تو دنیای خودم و پیش همچین آدمی سوتی بدهم.هرگز خودم را نمی بخشیدم که خراب کاری کنم نهال گفت: -خانم بزرگ ایشون هم مریم جون(در حالی که شیدا را هم نشان می داد)و دوست دیگرم شیدا.
خانم بزرگ که انگار وجود شیدا و مریم برایش زیاد مهم نبود.فقط مرا نگاه می کرد و بعد رو به نهال گفت: -از حسن سلیقه ات خوشم اومد. و رو به ما با همان صدای زمخت گفت: -خانم ها از این که در دانشکده نوه ی منو همراهی می کنید سپاسگزارم.می تونید برید خدا نگهدار. رو به نهال علامت داد که به سمت پنجره برگرداندش که نهال همان کار را کرد.ما هم که مثل منگ ها رفتار عجیب و غریب خانم بزرگ را نگاه می کردیم به هم دیگر نگاه مبهوت و استفهام انگیزی انداخته و پشت سر نهال که جلو می رفت راه افتادیم.مریم بیچاره که همیشه می خندید ساکت شده بود.شیدا هم طبق معمول که از کسی یا چیزی خوشش نمی آمد یک ابروشو بالا می برد گوشه لبش را که بعد از یک سال دوستی بالاخره رژ لب کم رنگ را ما بهش دیدیم می جوید.من هم مثل آدم کوکی ها دنبال همه راه می رفتم. وقتی رفتیم پایین،انگار همه میهمان ها عهد کرده بودند با همدیگر برسند که سالن شلوغ شده بود ما سه تا که از حضور نهال معذب بودیم و به قول مریم منتظر بودیم تنهامون بگذارد شروع به غیبت کنیم.در قسمتی از سالن به دور میزی نشستیم.انگار هیچ کدام نمی دانستیم نهال در چنین خانواده ی اشراف زاده ای زندگی می کند.حتی برخورد آن روز کوروش هم این جوری بیان نمی کرد.من که فکر می کردم خیلی آدم راحتیه ولی تازه دیوار بزرگی که بین ما و امثال آن ها بود را حس کرده بودم.طوری که انگار همان موقع رفتارمون نسبت به نهال کمی رسمی تر شده بود و انگار نه انگار این همان نهال است که توی دانشگاه می زدیم تو سر و کله ی هم،در همین افکار بودم که نهال گفت:
ببخشید،می رم به میهمانان خوش امد بگم و ما را ترک کرد.ما سه نفر که انگار از سرازیری پرتابمان کرده بودند و هر کدام زودتر می خواستیم برسیم با اشاره ی چشم و ابرو به یک دیگر گفتیم”دیدید”.شیدا که هنوز عصبی بود گفت: -تو خفه”بله خانم” این چه طرز حرف زدن بود مگه تو مستخدمشون هستی که این جوری حرف زدی؟
من که احساس کردم باز هم خرابکاری کردم و حقیقتش برخورد با این جور آدم ها را بلد نبودم،گفتم: -راست می گی! شیدا که اخم هایش را در هم کشیده بود گفت: -نه دروغ می گم!آدم که با امثال این از خود متشکرها نباید وا بده،سرتو بالا می گرفتی و با غرور می گفتی” بله طلایه هستم امرتون
من که واقعا جسارت چنین کاری را که شیدا می گفت نداشتم گفتم: -من عمرا بتونم مثل تو پر شهامت،اون هم جلو همچین کسی حرف بزنم. شیدا که هنوز اخم هایش درهم بود گفت: -زنیکه با اون صداش”خدانگهدار” انگار ما مستخدمشونیم. و با عصبانیت رو به مریم که هنوز گیج بود کرد و گفت: -تو هم همین طور فرق مستخدم و مثلا خانم بزرگ رو تشخیص نمیدی!اون جور تا حال نوه،نتیجه یارو رو می پرسی؟
مریم که ریز می خندید گفت: -وا،چی بگم خونه ننه مون مستخدم داشتیم،یا بابامون؟!من چه می دونم کی به کیه.نهال گفت “اتاق خانم بزرگ” من هم دیدم اون خانم در رو باز کرد کت و دامن شیک هم پوشیده بود گفتم لابد خودشه دیگه! شیدا که تازه لب هایش به خنده باز شده بود گفت : -زهرمار،حالا اینها هیچی،برای چی جلوش اون جوری تعظیم کردید من هم مجبور شدم یک تعظیم نصفه و نیمه برم.من جلو بابام هم تعظیم نکردم.وای از دست شما خنگول ها. مریم که هنوز می خندید گفت: -راستش منو همچین جو گرفته بود که ولم می کردی یه دستمال برمی داشتم شیشه های اتاقش رو می شستم.همین که از این کار ها نکردم خدا رو شکر کنید. در حالی که با تعجب چشمهای عسلی رنگش را باز می کرد گفت: -اتاقشو دیدید؟پذیرایی خونه ی ما هم این جوری نیست. و در حالی که می خندید گفت: -خونه ی ما که هیچ،خونه ی پولدارترین های خانوادمون که مادر شوهر دخترداییمه اینطوری نیست. شیدا که به سادگی مریم می خندید گفت: -خب حالا،پشت سرت،شاهزاده ی اعظم لیدر بزرگ تشریف آوردند . من که از آن موقع چشمانم دنبال بچه های دانشگاه می گشت متوجه رضا شدم که به همراه بابک و سپهر و چند تا از دخترها و پسرهای روز پیک نیک وارد شدند. نهال و کوروش که صاحب میهمانی بودند جلوی در به آن ها خوش آمد می گفتند.آن ها هم انگار از دور ما را دیده بودند در کنار میز و صندلی های ما نشستند از شایان خبری نبود این طوری که مریم سریع با عناصر خبریش مخابره کرده بود به قول خودش گفته بود من صد سال سیاه به میهمانی همچین آشغالی نمی یام اگر می توانستم جلوی رفتن بقیه ی بچه ها را هم می گرفتم که به قول مریم مقصود از بقیه بچه ها من بودم،که خدا رو شکر نمی توانست. اکثر میهمان ها آمده بودند و سالن آن قدر شلوغ شده بود که نمی شد نفس کشید مریم که بین دومیز سرش می چرخید.شیدا هم که با حضور بابک کمی از خشمش فروکش کرده بود بهتر شده بود و خوشحال تر می نمود سعی می کردم از جایم تکان نخورم.تنها کسانی
که توی آن مجلس به آن بزرگی حجاب داشتند من و مریم بودیم.حتی شیدا هم اهل حجاب و روسری نبود.ولی هیچ دخالتی به کار من و مریم نمی کرد با این که هم کوروش و هم نهال بارها ازمون خواستند به دیگران ملحق بشویم،اما هیچ کدام موافقت نکردیم.به قول شیدا ما را منگنه کرده بودند به صندلی و خیال بلند شدن نداشتیم.به قول مریم خوبه نشسته بودیم ولی نگاه های خریدارانه و ستایشگر خیلی ها روی میز ما بود که اهمیت نمی دادیم.مریم که با خنده گفت: -من تپلی رو که نمی خوان با چشمهاشون بخورن این شیدا هم که چنان گاردی به ابروهاش می ده کسی جرات نگاه کردن نداره می مونه تو طلایه که باعث جنگ و دعوای دوست دختر پسرها میشی. و میخندید در همین حال بودیم و رفتار عجیب و غریب خانم بزرگ فراموشمون شده بود که نهال در حالی که به دو به سمتمون می آمد گفت: -بچه ها میهمان افتخاریمون هم اومد. ما که فکر می کردیم دیگر کسی قرار نیست بیاید نگاهی به هم انداختیم و بعد گفتیم: -کی می خواد بیاد! نهال که سعی می کرد مارا در جریان قرار بده تا به بقیه بچه های کلاس هم نظرش را بگوییم گفت:
راستش اردوان صولتی،دوست صمیمی دایی کوروش،الان اومد خواستم به بچه ها مخصوصا پسرها بگید برای امضا و این حرف ها جلو نرن.زیاد خوشش نمیاد.
من که انگار یک پارچ آب سرد رویم ریخته باشند بی اختیار رو صندلی ولو شدم.شیدا که می خندید گفت:
-بپر مریم آمار رو زود به میزهای اطراف پیج کن .مریم که ذوق زده شده بود گفت:
-وای خدای من یعنی واقعا خود اردوان صولتی اومده اینجا!چه باحال!خوبه اومدیم من عاشق اردوان صولتی هستم و سریع با شوقی بچگانه به رضا و بقیه گفت و چنان توضیح می داد که برای امضا جلو نروند انگار رئیس جمهوری آمده و جالب اینجا بود که هر کدام از بچه های کلاس وقتی می فهمیدند چنان ذوق زده می شدند که بیا و ببین انگار آمدن اردوان برای همه مهیج بود که هیچ کس متوجه رنگ پریده و حال زار من نشده بود.جز شیدا که گفت:
-پاشو ولو نشو!همه دارن برای ورود قهرمان جان دست می زنن.
من که واقعا روی پا بلند شدن برایم حکم بالا رفتن از یک کوه مرتفع را داشت،به سختی با آن پاشنه های بلند برخاستم.جمعیت یک پارچه مشغول تشویق بودند که چهره ی اردوان در حالی که کت و شلوار زیبایی بر تن داشت و صورت اصلاح کرده اش برق می زد در بین جمعیت درخشید و با دیدنش انگار که قلبم را همه جمعیت بین دست هایشان می فشردند.وقتی در کنارش گلاره را با لباسی فوق العاده باز و آرایشی که دیگر واقعا به قول شیدا داشت می چکید احساس کردم چشمم دارد سیاهی می رود ولی به زور خودم را نگاه داشتم و در حالی که دست هایم حسابی عرق کرده بود گلاره را که در جایگاه من قدم برمی داشت و با نهایت غرور و فخر به همه نگاه می کرد با غمی افزون تر می نگریستم انگار به قلبم نیشتر می کشیدند که نفسم بالا نمی آمد با این که مریم از قول نهال کلی سفارش کرده بود که کسی از او امضا نگیرد ولی انگار یکی دوتا از پسرهای کلاس به گوششون نرفته بود و همه برای امضا جلو رفتند و بدتر این که با گوشی هاشون با اردوان عکس می گرفتند احساس می کردم سالن به دور سرم می چرخد و من قادر به نگاه داشتنش نیستم.در حالی که حسابی رنگ و رویم پریده بود آهسته به شیدا گفتم:
-اگه ممکنه بریم کمی تو حیاط قدم بزنیم.
شیدا که متعجب نگاهم میکرد.گفت:
-تو چت شد یه دفعه؟
در حالی که دیگر تحمل نداشتم گفتم:
-من می رم بیرون بیا تورو خدا
شیدا که متوجه وخامت حال من شده بود،در حالی که دستم را می گرفت از سالن خارج شدیم وقتی هوای آزاد بیرون به صورتم خورد کمی بهتر شدم شیدا مرتب ازم می پرسید:
-چت شده؟میخوای برات چیزی،آبی،قرصی بیارم؟
من که سرم را به علامت منفی تکان می دادم گفتم:
-تورو خدا فقط چند دقیقه هیچی نگو و کنارم باش.
شیدا که عمیق نگاهم می کرد و کنجکاوی و تعجب در نگاهش موج می زد در حالی که دست های سرد اما عرق کرده ام را گرفته بود ساکت کنارم نشست.یک ربعی نشسته بودیم که حالم بهتر شد و در حالی که با خودم فکر می کردم این مسئله چرا باید منو ناراحت کند و حرف هایی را که همیشه با خودم با صدای بلند تکرار می کردم در دلم گفتم، تا آرامشم را به دست آوردم و در حالی که در آیینه کیفی کوچکم خودم را برانداز می کردم و خیالم از قیافه ام راحت شد به شیدا که هنوز چشمانش متعجب بود ولی سکوت کرده بود گفتم:
-خب،بریم یه لحظه اون قدر شلوغ شد که سرم گیج رفت.
شیدا که انگار حرفم را باور نکرده بود در کنارم به راه افتاد وقتی وارد سالن شدیم نهال که انگار دنبال ما می گشت گفت:
-اوا طلایه،شما کجایید یک ساعت دنبالتون می گردم در حالی که مارا به دنبال خودش می کشید گفت:
-بیایید می خوام شما رو با اردوان صولتی آشنا کنم.چندوقته به قول دایی کوروش از شماها تعریف کردم حالا نیستید.آنقدر گفتم بچه های دانشگاهمون،بچه های دانشگاهمون که حد نداره. من اصلا دوست نداشتم با اردوان،آن هم کنار گلاره رودر رو بشوم ولی هرچی به مغزم فشار می آوردم تا بهانه ای بیاورم بی فایده بود و قبل از آنکه من فکری بکنم مقابل اردوان بودیم.اردوان ابتدا نگاهی گذرا به شیدا انداخت و سپس روی من خیره ماند و وقتی نهال گفت:
-این دوستم کمربند مشکی داره اردوان خان. اردوان که انگار تا به حال آدم ندیده چنان مرا نگاه می کرد که از خجالت سرم را پایین انداختم و حسابی ترسیده بودم که منو دیده بوده و حالا شناخته و خلاصه هزار جور فکر و خیال دیگر.نهال داشت در موردم چیزهایی می گفت که اصلا نمی شنیدم ولی نگاه اردوان چنان تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود که داغ شده بودم و اصلا متوجه گلاره چون قدش کوتاه بود و مشغول صحبت با تلفن نبودم،در همین حین کوروش هم آمد و در حالی که نگاهی به ما می کرد گفت:
-دنبالتون می گشتم. وسپس رو به نهال گفت:
-دوستات رو معرفی کردی نهال جان؟درست نیست سرپا نگهشون داشتی! نهال که لبخندی بهمون می زد گفت:
-بچه ها بیایید بریم. اصلا متوجه اطرافم نبودم فقط همین چندتا کلام را شنیدم و دوباره رفته بودم تو فکر و خیال و هپروت،نمی دانم من فکر می کردم اردوان محو من شده یا واقعا این گونه بود که شیدا عصبی راه می رفت.شستم خبردار شد اتفاقی افتاده که حدسم درست بود و تا تنها شدیم با خشم گفت:
-واه واه چه دختر آکله ی پررویی بود همچین نگاهمون می کرد انگار می خوایم نامزدش رو از دستش دربیاریم.دختره ی بی ریخت و ایکبیری،انگار نامه ی فدایت شوم براش فرستادیم.گردنش رو تکــــــــون می ده با اون حالت(شیدا که ادای گلاره رو در می آورد اضافه کرد)”ببخشید پاپام زنگ زده وقت آشنایی ندارم”بعضی ها از خود راضی هستند با اون موهای جفنگش حالم بهم خورد.واقعا آدم واسه ی این جور آدم های مطرح با این انتخاب هاشون متاسف می شه،دختره ی جلف،حالا به خدمت این نهال هم می رسم کی گفته ما رو به این از خودمتشکرها معرفی کنه که خانم وقت مارو نداشته باشه!
من که تازه فهمیده بودم گلاره چه حرفی زده و چه برخوردی کرده در سکوت به شیدا که مثل گندم برشته می پرید نگاه می کردم که سرم فریاد زد:
-حالا تو چرا ماتت برده؟ من که اصلا حال و هوای جالبی نداشتم گفتم:
-شیدا خواهش می کنم بس کن،من اصلا حالم خوب نیست.
شیدا که به یک باره ساکت شده بود و لحن صحبت اش هم عوض شده بود با نگرانی گفت:
-دوباره حالت بد شد می خوای بریم بیرون اصلا نباید امشب می اومدیم اینجا،این ها دیگه چه جور آدم هایی هستن؟!وای که من از این قشر آدم ها حالم بهم می خوره فکر می کنم حالت تهوع تو هم به همین خاطره!
من که در نگاه اردوان غرق بودم.از حرف شیدا خنده ام گرفت،گفتم:
-نه…من حالم خوبه،بیا بریم اون سالن انگار دارن برای شام دعوت می کنند بهتره بعد از شام دیگه بریم.
شیدا که حرفم را تایید می کرد گفت:
-اگر این وروجکه با آقا رضا غیبش زده دل بکنه زود می ریم آخه قراره شب بیاد خونه ی ما.
من که سعی می کردم لبخند بزنم گفتم:
-اگرنیاد مجبوریم تحمل کنیم و بمونیم.
شیدا که می خندید گفت:
-البته به شرطی که این دختره نهال دیگه ما رو برای معارفه جایی نبره
من که لبخند می زدم متوجه مریم شدم که سر و رویش خیس عرق بود.کنارمان جا گرفت و در حالی که انگار کشف بزرگی کرده باشه گفت :-به به،طلایه خانم همین یک دل مانده بود که ببری اون هم بردی!
من که هاج و واج نگاهش می کردم گفتم :-چی می گی دختر؟
مریم که صداشو پایین می آورد گفت :-طرف رو می گم.
من و شیدا هر دو از لفت و آب دادن مریم شاکی شده بودیم که من با ناراحتی گفتم :-اه بگو دیگه اعصابم خورد شد. شیدا هم که سرشو جلو آورده بود گفت -منظورش اینه که بنال دیگه
مریم حالتی به ابروهایش داد و از برخورد ما ناراحت شده بود گفت
اردوان صولتی همین فوتبالیسته رو می گم دیگه.
من که حسابی غافلگیر شده بودم گفتم :اردوان چطور مگه؟
مریم که می خندید گفت :هیچی یک ساعته دارم نگاهش می کنم چشم ازت برنداشته.
من که منتظر خبر موثق تری بودم گفتم :همین مسخره؟
مریم که با جدیت حرف می زد گفت :به خدا شک ندارم حتی آن دختر لاغره کنارش انگار یک بار هم بهش یک چیزی گفت و اخم کرد فکر کنم که دعواش کرد و به سمت شما اشاره کرد من از قصد اونجا وایستادم تا مطمئن بشم بیام گزارش بدم. من هم انگار حرف مهمی نشنیده بودم به فکر فرو رفتم یعنی همان طور تو هپروت خودم که شیدا می گفت فرو رفته بودم و با خودم فکر می کردم یعنی حرف های مریم واقعیت دارد یعنی می شد واقعا اردوان که عاشقش بودم از من خوشش آمده باشد هرچند مشکل علاقه ی اردوان نبود مشکل من بودم اصلا نکند واقعا مرا شناخته بود و برایش عجیب بود.در همین افکار بودم که مریم زد زیر دستم و یک دفعه به خودم آمدم که مریم گفت :حالا ببین تا حواس اون دختره پرته چطوری چشم هایش دنبال تو می گرده حالا هی تو بگو اشتباه می کنی ولی من به حرفم مطمئن هستم تو که می دونی من تو این چیزها رادارهام خوب میگیره.
شیدا گفت :حالا پاشید انگار همه رفتند برای شام.
در همین هنگام نهال به همراه کوروش که از اول میهمانی مجال تنها حرف زدن با من را پیدا نکرده بود و انگار کمی هم دلخور شده بود آمدند و ما را برای شام تعارف کردند. کوروش با نهایت احترام ما را بر سر میزی که اردوان و گلاره نشسته بودند دعوت کرد و تعارف کرد و در حالی که خودش کنار اردوان می نشست رو به گارسونی که دور و برش می پلکید گفت: میز رو برای ما بچینید.
انگار ما از بقیه خونمون رنگین تر بود که همه خودشان می رفتند و غذا می کشیدند و ما برایمان،حاضر و آماده می چیدند.جرات سر بلند کردن نداشتم چون دقیقا مقابل اردوان و همچنین گلاره بودیم و با هر نگاه به یاد روزی که اردوان و او را در خانه دیده بودم می افتادم و قلبم از احساست زنانه که بهتره بگویم حسادت تیر می کشید اصلا حرف های هیچ کدام را نمی شنیدم انگار همه چیز در سکوتی گنگ فرو رفته بود و فقط لب هایشان بهم می خورد وای که چقدر از این حالتم بیزار بودم ولی ارادی نبود خیلی زود مثل احمق ها گنگ می شدم تا چیزی باعث تعجب یا شوکم می شد من هم گیج می شدم در همین افکار بودم که کوروش در حالی که سعی می کرد رسمی تر حرف بزند گفت :شام میل کنید؟
من که با پای محکمی که شیدا بهم زده بود به خودم آمده بودم گفتم :زیاد میل ندارم ممنون.
کوروش که نگاه عمیقی به چشمهایم می کرد گفت :این طوری که نمی شه،انگار خیلی کم غذا هستید.
مریم که به سختی لقمه دهانش را قورت می داد تا از جوابی که در نظر داشت عقب نماند گفت :اتفاقا نه خیلی هم خوش خوراکه دکتر جان خبر ندارید که خانم یک پیتزا رو به تنهایی می خوره که من با این هیکلم نمی تونم!
من که از دست مریم متعجب شده بودم نگاهی بهش انداختم که انگار نگاه شیدا مثمر ثمرتر بود چون مریم بیچاره انگار تازه فهمیده بود نباید جلوی غریبه ها چنین حرفی بزند خواست حرفش را اصلاح کند گفت :این جوری خوبه دیگه،تازه هرچی دلش می خواد می خوره ولی یه ذره هم چاق نمی شه و هیکلش هم قشنگه.
گلاره که انگار با چشم هایش می خواست هم من را بکشد هم مریم را پشت چشمی نازک کرد و در حالی که با تکه ای جوجه بازی می کرد رویش را برگرداند انگار از این که با ما هم سفره شده منزجره که کوروش گفت :چه خوب پس برای این که به همه ثابت کنید با وجود خوب خوردن اینقدر اندام ایده آلی دارید شروع کنید. با این که زیر حرف ها و نگاه های آن ها ذوب می شدم خودم را مشغول کردم که گلاره رو به کوروش گفت :دکتر جان تا به حال ندیده بودم نگران غذا خوردن دختر خانم ها باشید؟
به قول شیدا می خواست خیال اردوان را راحت کند که دکتر چشمش دنبال توست و اردوان خیالات برش ندارد که کوروش گفت :گلاره خانم آخه ایشون از دوستان خیلی عزیز نهال جان هستن. گلاره که دوباره پشت چشم نازک می کرد گفت :ولی دکتر جان انگار یک خورده بیشتر از دوست های نهال جان برای شما عزیز هستند این طور نیست؟
اردوان از اینکه گلاره با این حرف کوروش را در بن بست قرار داده بود نمی دانست چه بگوید.عصبی نگاهی غضبناک به گلاره انداخت و گفت :بهتر نیست شما غذاتون رو میل بفرمایید.
چشم های گلاره که انگار توقع چنین برخوردی را از اردوان نداشت رنگ خشم به خودش گرفت.من با این که از دستش عصبانی شده بودم و می خواستم جوابی دندان شکن به خاطر حرف زشتش بدهم ولی وقتی اردوان آن طور با غیظ ساکتش کرد خیالم راحت شد و فقط نگاه سنگینی بهش انداختم که از صدتا فحش برایش بدتر بود طوری که بقیه غذایش را مثل بچه ها پس زد و خیلی بی ادبانه گفت:
-شما هم که انگار امشب سیرمونی نداری؟
اردوان که انگار در برابر ما میخواست از خجالت زمین دهان باز کند و او را فرو ببرد،لحظه ای صورتش به رنگ ارغوانی درآمد درست مثل روزی که برای مراسم عقد آمده بود و از شدت عصبانیت نمی توانست نفس بکشد چنان رفتن گلاره را نگاه کرد که من و مریم و شیدا دلمان به حالش سوخت از نگاه های کوروش هم انگار تاسف می بارید که چرا اردوان با کسی مثل گلاره دوست شده،ولی انگار نه انگار چنین حرف هایی اتفاق افتاده و ما طوری بی خیال برخورد کردیم که انگار اصلا این حرف ها را از دهان گلاره نشنیدیم. کوروش بحث را به سمت دیگری کشید و گفت : اردوان جان گفتی چندم فروردین جشن تولده؟
اردوان که بیچاره از غذا افتاده بود گفت :هان؟ سوم عید،حتما تشریف بیارید. سپس رو به ما کرد و انگار که میخواست از موقعیت سو استفاده کند گفت :خانم ها شما هم تشریف بیارین دکتر آدرس دارن البته به نهال جون سفارش کرده بودم اگر میهمان ویژه دارن از طرف ما دعوت بگیرن.
من و شیدا و مریم که به هم دیگر نگاه می کردیم گفتیم :ممنون مزاحم نمیشیم.
ولی اردوان گفت: نه چه مزاحمتی خوشحال میشیم حتما با کوروش و نهال تشریف بیارین. کوروش در حالی که لبخند می زد گفت :خیالت راحت اردوان جان ما به زور هم که شده میاریمشون.
بالاخره از آن جو سنگین که با ترک گلاره نگاه اردوان روی من سنگین تر هم شده بود خلاص شدیم و قصد رفتن داشتیم که متوجه گلاره شدم،او هم پالتوی گران قیمتی را پوشیده و به همراه اردوان در حیاط داشتند از کوروش خداحافظی می کردند،کوروش با دیدن ما رو به اردوان گفت :اردوان جان خیالت راحت حتما خانم ها رو برای جشن تولد میارم. گلاره که انگار تازه متوجه دعوت گرفتن ما از طرف اردوان شده بود با نگاهی که انگار بیچاره متعجب هم شده بود یک یک ما را از نظر گذراند و در حالی که به سختی آب دهانش را قورت می داد گفت :البته دکتر جان فقط جشن تولد من نیست در اصل مراسم نامزدی من و اردوان هم هست که پاپا گفته تا اقوام خارج از ایرانمون هستند بگیریم.
من که بعد از آن نگاه های گرم اردوان و حرف هایی که مریم در مورد علاقه ی اردوان گفته بود و این که خودش روز خواستگاری گفت،عاشق زن های امروزی اجتماعی و راحت است دلم گرم شده بود که شاید با معضل من کنار بیاید و امید داشتم بلکه عشق جلوی چشمهایش را ببندد و من را قبول کند،با این حرف گلاره انگار یک باره تمام آرزوهایم فنا شد و در یک لحظه همه چیزم بر باد رفت.گلاره دوباره با غرور گفت :پس تو مراسم نامزدی ما هم تشریف می یارین؟ و با طعنه ی خاصی حتی گفت :امیدوارم مراسم نامزدی بعدی برای شما باشه دکتر جان.
در حالی که سرم سنگین شده بود نفهمیدم چطور با کوروش و نهال و حتی اردوان که مبهوت ما را نگاه می کرد و در برابر گلاره سکوت کرده بود خداحافظی کردم و خودم را به شیدا تکیه دادم و سریع روی صندلی ماشین انداختم.شیدا که از رفتار عجیب من متعجب بود تا خواست حرفی بزند متوجه من شد که سیلاب اشک هایم فوران کرد و مثل کسی که عزیزی را از دست داده،همان طور اشک می ریختم.شیدا و مریم که غافلگیر شده بودند در حالی که بروبر مرا می نگریستند،سکوت کرده بودند که شیدا خیلی سریع اتومبیل ا روشن کرد و از آنجا دور شد و بعد در حالی که نزدیک خانه ی ما توقف می کرد رو به من که حالا به هق هق افتاده بودم و انگار خودم هم نمی دانستم چرا با این عجز اشک می ریزم کرد و گفت:
چت شده تو؟!
مریم که قربون صدقه ام می رفت گفت: اخ که فدای اون چشمای نازت بشم برای چی گریه می کنی از حرفای اون اکله که گفت با دکتر نامزد بشی ناراحت شدی؟اخه اون می خواست خیال نامزد خودش رو راحت کنه تو چرا به دل گرفتی؟اصلا بر فرض هم اینطور باشه مگه دکتر چه عیبی داره؟خونه زندگیشون رو ندیدی؟به نظر من که اصلا جواب رد دادن به همچین کسایی کلاس هم داره حالا نهال شاید ناراحت بشه اون هم بعدا بهت حق می ده شیدا که به مریم می پرید گفت: چی میگی دختر مگه تخم کفتر خوردی ژاکت می بافی طلایه از یه چیز دیگه شاکیه اصلا از وقتی این پسره اومد حالش بد شد با حیرت نگاهی به من کرد و گفت. طلایه نکنه تو هم مثل دختر ها که عاشق هنر پیشه ها و بازیگر ها می شن عاشق این پسره هستی؟حالا که فهمیدی نامزد داره شاکی شدی؟اگه اینجوریه باید بگم لیاقتت بالاتر از این حرفاست درسته این پسره یه خورده سر و شکل داره و معروفه ولی نه این که تو بخوای براش اشک بریزی و در حالی که چندین دستمال می کند و به طرفم می گرفت گفت تو رو خدا گریه نکن طلایه تو این همه خواستگار پر و پا قرص داری اون وقت به حال این داری اشک میریزی؟دیوانه شدی؟ مریم که انگار مطمئن شده بود حرف های شیدا درسته و من صد در صد عاشق یک شخصیت مشهور شدم گفت:
اصلا ببین طلایه با این سر و شکلی که تو داری همین جناب اردوان خان هم چشم ازت بر نمی داشت اگه بخوای میتونی بهش بگی اون هم از این دختره لاغر مردنی با اون شکل و شمایل مثل جادوگرهاس دست می کشه من مطمئنم که اگه بهش بگی از خداشه ولی اخه حیف تو نیست که بخوای خودت رو سبک کنی خدا وکیلی دکتر از هر لحاظ از اردوان صولتی بالاتره تازه مگه فقط اونه؟رضا می گه شایان یک دل نه صد دل عاشق طلایه شده تازه خیلیهای دیگه هم هستن. من که از حرفای دری وری شون که فکر می کردند من انقدر بچه و بی شخصیت هستم خسته شده بودم به سختی بغضم رو فرو دادم و در حالی که اشک هامو با دستمال پاک می کردم با صدایی گرفته گفتم شیدا می تونی امشب با مریم بیاین خونه ی ما بمونین می خوام یه رازی رو بهتون بگم. شیدا که کمی فکر می کرد گفت: باید به مامانم زنگ بزنم و همان موقع شماره ی همراه مادرش را گرفت و به مادرش گفت طلایه دوستم براش مشکلی پیش اومده من با مریم می ریم اونجا و مادرش رضایت داد بعد که شیدا تماسش را با مادرش قطع کرد و در حالی که ماشین را روشن می کرد گفت خب حالا رازت رو بگو ببینم نصفه جون شدم از دست تو امشب. مریم که انگار از شیدا بی قرار تر بود گفت راست میگه دیگه زود باش بگو ببینم چی ارزش داره تو این دنیا که اون اشک قشنگت در بیاد؟ من که همش فین فین می کردم گفتم:
اخه اخه می دونین چیه؟
مریم و شیدا که هر دو انگار دو تا گوش دیگر هم قرض گرفته بودند و به دهان من چسبانده بودند یک صدا گفتند بگو دیگه.
من که یه جورایی هم هیجان داشتم گفتم اخه اردوان صولتی شوهر منه شیدا محکم کوبید روی ترمز و ماشین به چنان حالت بدی ایستاد که سه نفری به جلو پرتاب شدیم مریم که با بهت نگاهم می کرد گفت نه دروغ می گی مگه میشه؟ شیدا که کاملا به سمت من بر گشته بود گفت چی می گی طلایه تو امشب توهم زدی نکنه که قرص مرصی چیزی استفاده کردی؟ من که سرم را پایین انداخته بودم و اشک هایم می چکید گفتم نه به خدا راست می گم ما زن و شوهر هستیم مریم که با تعجب نگاه می کرد گفت مگه می شه ؟اردوان صولتی ؟من که نمی تونم باور کنم شیدا که ساکت شده بود گفت تو مگه شوهر داری؟ در حالی که سرم رو به علامت مثبت تکان می دادم گفتم: اره. ولی مریم که باز دوباره از نگاه خودش تجزییه تحلیل می کرد گفت پس بگو امشب هی نگات می کرد مرتیکه می خواست حال تو رو بگیره شیدا که انگار به نتیجه ای رسیده بود گفت طلایه من نمی فهمم شما الان هم زن و شوهر هستید اون وقت این مرتیکه به این راحتی دست یه دختر رو می گیره و میاره جلوی تو می گه می خوام نامزد کنم تو هم لال می شی ؟هیچی نمی گی؟یعنی اینقدر ذلیل هستی؟ من که دیگه داشت سرم می ترکید گفتم حالا روشن کن بریم خونه همه چیز رو متوجه می شی امشب اردوان نمی یاد سرم داره می ترکه که یه چایی بخوریم براتون همه چیز رو توضیح می دم مریم با ناباوری سرش رو تکــــــــون میداد گفت: یعنی شوهر توست می گه نامزد دارم و شب هم نمی یاد خونه می ره پیش نامزدش واقعا که بی خود نیست می گن زن ادم مشهور نباید شد فکر می کردم خیلی ناراحت کننده باید باشه ولی نه دیگه اینجوری پس بگو دختره ی جادو گر چرا اون طوری حرف می زد به خاطر اینکه تو رو میشناسه واقعا که برای شوهر احمقت متاسفم زن به این خوبی اخه تو چی کم داری که رفته سراغ اون لاغر مردنی ؟صد تا خواستگار برات صف کشیدن من باشم همین فردا صبح میگم بیا طلاقمو بده اون وقت شوهری می کنم بیاد اب پاکی رو بریزه رو دستش.. در حالی که دیگه خنده ام گرفته بود گفتم:
نه مریم جان اصلا موضوع این طوری ها نیست اگه چند دقیقه دندون رو جیگر بذاری برات می گم فعلا چشمام داره از کله ام بیرون می یاد مریم که می خندید گفت:
اهان از اون موقع ما رو سر کار گذاشتی که بیایم خونه ی تو پس همه رو دروغ گفتی؟خیلی مسخره ای من گفتم محاله ولی خب تو گفتی باور کردم نگو سر کار بودیم و خودمون خبر نداشتیم حالا شیطون بهمون می خندی؟ گفتم:
مریم تو رو خدا سرکار چیه؟بس کن
شیدا که تو فکر رفته بود و اگر وقت دیگری بود سر مریم یک فریادی می زد که حرف زدن یادش برود ماشین را متوقف کرد و سپس هر سه در سکوت در حالی که وسایلمان را بر می داشتیم به راه افتادیم انگار انها هنوز حرف های منو باور نکرده بودند که نگاه های عجیب و غریبشون روی تنم می ماسید و انگار هر لحظه توقع داشتند بگویم شوخی کردم تا این که مقابل در ورودی واحدمون رسیدیم و من در حالی که کلید را داخل قفل می چرخاندم در را گشودم و مریم و شیدا که ان وقت شب از همیشه هوشیار تر بودند وارد شدند
شیدا و مریم با تعجب به عکس های بزرگ قاب گرفته شده ی اردوان و بعضی افراد تیمی اش که در اکثر اتاق ها به چشم می خورد و عکس های اتیله ای که مشخص بود صاحبش فوتبالیست است خیره بودند و حسابی ماتشان برده بود سپس به همه ی اتاق ها و اتاق خواب اردوان که هنوزچند دست کت و شلوار که انگار امتحان کرده کدام را بپوشد روی تخت پخش و پلا بود سرک کشیدند بلاخره جاهای دیگر خانه را که مملو از عکس و پوستر در نهایت سر در گمی و ناباوری نگریستند من که تا انان چرخی در خانه بزنند و به باور برسند چای گذاشته بودم و با تنی خسته در حالی که قرص سر دردی را که هیچ گاه عادت نداشتم استفاده کنم می بلعیدم بر روی مبل راحتی ولو شدم شیدا و مریم که حسابی گیج می زدند کنارم ولو شدند مریم که نگاهش رنگ ترحم گرفته بود گفت
طلایه یعنی تو امروز می دونستی شوهرت هم با نامزد جادوگرش می یاد مهمونی ؟
گفتم :نه اصلا
شیدا گفت : طلایه این جا یه چیزایی دو دو تا چهار تا نمی شه چه طور تو زن اردوان صولتی هستی که جناب دکتر دوست صمیمی اش و هم چنین نهال خانوم شما رو نمی شناسن؟
کمی سکوت کردم و در حالی که سرم پایین بود گفتم:
اخه خود اردوان هم منو نمی شناسه
مریم و شیدا نزدیک بود از تعجب چشمهایشان از حدقه بیرون بزند مریم گفت:
به خدا طلایه اگه نمی شناختمت می گفتم ما رو به این شکل اوردی اینجا می خوای دروغ بگی و سر کارمون بذاری.
شیدا که دقیق نگاهم می کرد گفت:
اره راست می گه نکنه اون که گفتی باهاش زندگی می کنی اردوان صولیته تو هم مارو دست انداختی؟
من که از حرفاشون داشت حالم به هم می خورد گفتم:
نه اردوان همسر قانونیه منه باورتون نمی شه برم شناسنامه ام رو بیارم و در حالی که به اسانسور اشاره می کردم گفتم پاشید بیاین
مریم و شیدا که انگار از حل معما خسته شده بودند با همدیگر به دنبالم راه افتادم و در حالی که با اسانسور شیشه ای بالا می رفتیم گفتم
این اسانسور سدی بین منو شوهرم اردوانه ما به اصرار خانوادهامون با هم دیگر ازدواج کردیم اردوان انقدر از خود راضی و مغرور بود که حتی راضی نشد به من یک نیم نگاه بندازه منم که غرورم خرد شده بود سعی کردم چنان خود را ازش بپوشانم که در حسرت داشتنم بمونه.
دوست نداشتم به مریم و شیدا راز اصلی زندگیم را بگویم خجالت می کشیدم و می ترسیدم فکر های بد در موردم کنند تا همین جا هم از حرفایی که زده بودم نگران بودم مخصوصا با دهان لق مریم.
وقتی شب عروسی منو به این خونه اورد و در نهایت پر رویی و تلخی بهم گفت حالا که به عشق شوهر معروف داشتن زن من شدی لیاقتت اینه فقط اسم منو به عنوان شوهرت داشته باشی محل زندگی تو اینجاست من هم پایین و در نهایت سنگدلی گفت سعی کن زیاد مزاحمم نباشی و رفت پایین حالا هم این زندگیه منه با این که فکر نمی کردم هیچ وقت از این خبر که نامزدی و هر چیز دیگری رو در مورد این ادم مغرور بشنوم ناراحت بشوم ولی خب بالاخره شوهرمه و خیلی بهم ریختم با اینکه همیشه به خودم تلقین می کردم برام مهم نیست بازم حالم خراب شد حتی یک بار هم با همین گلاره تو خونه دیدمش اینقدر شاکی نشدم که امشب وقتی فهمیدم خیلی راحت بی در نظر گرفتن من که بالاخره زنش هستم می خواد نامزد کنه شاکی هستم.
شیدا که از سر تاسف سرش را تکان می داد گفت:
خب این چه زندگیه که تو داری؟راحت طلاق بگیر طلاق برای همین روزاست.
در حالی که سرم را میان دستانم گرفته بودم با نا چاری گفتم:
اولا تو خونواده ی ما از این کارا خیلی بده یعنی عقیدشون اینه که وقتی دختر شوهر کرد با لباس سفید بره و با کفن برگرده و طلاق رو بد می دونن دوما اگه طلاق بگیرم باید قید دانشگاه و درس رو بزنم چون اقا جونم تعصبیه و محدودیت های خاصی برای زن مطلقه قائله و بدتر از این که تا پام برسه به خونه ی اقا جون پای خواستگارای رنگارنگ باز میشه و شش ماه نشده باید شوهر کنم که دیگه اصلا حس و حالش نیست یعنی خیلی وقته حوصله ی هیچ کس رو ندارم.
مریم و شیدا که حسابی چهره هاشون رنگ غم گرفته بود در حالی که با ناراحتی من را نگاه می کردند هر کدام در فکر فرو رفته بودند و مریم که روی مو هایم دست می کشید گفت:
تو این همه مشکل تو دلت بود و هیچ وقت حرف نمی زدی؟
چی باید می گفتم اونقدر این شکل زندگی مسخره هست که خودم هم باورم نمی شد چه برسه به شما ها که اصلا منو نمی شناختین.
مریم که می خندید گفت:
ولی جون تو اگه از روز اول این چیزا رو می گفتی می گفتم دختره خالی بنده حالا هم خودت رو ناراحت نکن اون چایی که وعده اش رو داده بودی بیار با یه کیک ,شکلاتی چیزی بخوریم که امشب هیچی از شام به ان مفصلی هم هیچی نفهمیدیم بعد که فکرامون باز شد یه فکری می کنیم.
من که تازه یادم اومده بود پایین چای گذاشتم دستپاچه گفتم : وای یادم رفت الان خونه زندگیه اردوان اتیش می گیره.
سریع از اسانسور پایین رفتم و سپس با سینی چای بالا امدم و با گز و سوهان که پای ثابت تنقلات در خانه ی من بود پیششون نشستم شیدا که اشفته به نظر می رسبد با کنترل مرتب کانال ها رو عوض می کرد ولی مطمئن بودم اصلا حواسش نیست مریم در حالی که مشغول خوردن بود گفت:
وای شیدا سرم درد گرفت چه قدر این کانال و اون کانال می کنی خسته نشدی؟
شیدا که اصلا انگار حرف مریم رو نشنیده بود و در حالی که به سمت من برمی گشت گفت ببین طلایه تو باید به زندگی و ایندت فکر کنی و من اگر جای تو بودم راضی نمی شدم با روح و جسمم و همه ی اینده ام بازی بشه مگه ادم چند بار می تونه زندگی کنه؟اصلا چه لزومی داره وقتی طلاق گرفتی برگردی خونه پدرت؟بمون همین جا و به درست برس مگه همین مریم نیومده اینجا و داره درس می خونه؟
انگار که تازه فهمیده بودم که چه قد با زندگی شیدا فاصله دارم گفتم:
خوش خیالی ها مگه پدر و مادر من مثل پدر و مادر تو فکر می کنن؟به استقلال شخصیت اجتماعی و این حرفا اصلا هیچ رقم کار ندارن و فقط به فکر ابرو و ابن جور چیزا هستن اون هم وقتی دخترشون طلاق گرفته باشه انگار جذام می گرفت قابل قبول تر بود اصلا اگر اینقدر همیشه محدود نبودم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۵
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.