اردوان همچنان می خندید و من هر لحظه بیشتر حرصم می گرفت .با کنایه گفت:
-حالا تا بارون نگرفته بریم که جاده لغزنده می شه!
نمی دونم مجید از کجا فهمید که سریع درو باز کرد و به همراه مردی که کت و شلوار بر تن داشت داخل شد.و در حالی که سلام می کرد با اردوان حسابی دیده بوسی و حال و احوال کرد پیش خودم فکر کردم دوستی و یا اشنایی است که فهمیدم مدیر رستوران است و برای عرض ارادت امده است .و هر چه که اردوان اصرار کرد که پول غذا ها را حساب کند نذاشت.حالا بهتر می فهمیدم که همسر عزیزم چقدر برای خودش کسی است.بی خود نبود که اون همه اعتماد به نفس داشت و با غرور حرف می زد ولی در اخر اردوان چک پول درشتی که فکر می کردم در برابر قیمت غذا ها بود در جیب همان اقا مجید گذاشت.و سپس خارج شدیم.
اردوان که لبخند می زد گفت:
-خب اینم از شامی که قولش رو داده بودم امیدوارم شما هم روی حرفتون باشید. در حالی که سوار ماشین می شدم گفتم:
–بهتره زودتر بریم اقا جون اینا نگران می شن تلفن هم اینجا انتن نمی ده.
اردوان که حسابی سر کیف بود و کمر بسته بود به قتل غرور من که با شیطنت گفت:
-این دفعه هم نگرانی واقعا به خاطر اقاجونته و یا می ترسی که از اینجای کار دور بزنم و برم؟
من که دیگه حسابی از غرور اردوان شاکی شده بودم در حالی که دندوم هام رو بهم می فشردم و دیگر نمی توانستم تحمل کنم با غیظ گفتم:
-حالا اگه خیلی ناراحت هستید می تونید منو برسونید برگردید انگار خیلی دلتنگی اذییتون میکنه دق و دلی شو رو سر من که باعث و بانی جدایی شدم خالی می کنید.
در حالی که سرم رو روبه سمت پنجره می کردم سکوت کردم .اردوان که متوجه شده بود بیشتر از کوپنش حرف زده و اگر یک کلمه دیگه حرف بزنه از ماشینش پیاده می شوم دیگر هیچ چیز نگفت.فقط همان موقع معلوم نبود انتن از کجا به موبایلش رسیده که تلفش زنگ خورد و انگار خود جن بو دادش بود که تا موشو اتیش زدیم زنگ زد! اردوان خیال برداشتن نداشت ولی وقتی نگاه چپ چپ منو دید گوشی رو برداشت. بر عکس گوشی من اصلا هیچ صدایی نمی اومد .فقط حرف های اردوان را می شنیدم .انگار گلاره پرسیده بود که رسیدی؟که اردوان جواب داد:
-هنوز نرسیدم.
به گمانم پرسید شام خوردی؟
-اره خوردم.
باز پرسید کجا یا همون رستورانه که اردوان گفت:
-اره همون جا.
نمی دونم که چی گفت که اردوان گفت:
-اره جای شما خالی..
بعد هم انگار می گفت,رسیدی زنگ بزن که اردوان گفت:
-باشه,باشه.
اخر سرهم گفت:
-باشه زنگ می زنم برو خطرناکه دارم رانندگی می کنم .نمی دونم گلاره چی گفت که اردوان زیر چشمی منو نگاه کرد و گفت:
-الان چه وقته این حرفاست؟دارم رانندگی می کنم .
ولی انگار گلاره سمج تر از این حرف ها بود که اردوان چند تا الو ,الوی الکی گفت و قطع کرد.
داشتم از شدت حسادت می مردم داشتم دیوونه می شدم .اصلا داشتم می ترکیدم ولی با خودم گفتم(وجود گلاره رو نمیشه انکار کرد اصلا خیلی از چیز هارو نمی شه انکار کرد من خودم همه چیزا رو می دونم این بچه بازی ها هم بی معنی ان .من خودم با چشم باز همه چیز رو قبول کردم همین قدر که پیش اقا جونم اینا می اومد و یک سر بهشون می زد برایم کافی بود .پس نباید توقع بیجایی ازش داشته باشم)اصلا نباید برای خودم خیال بافی کنم .اردوان هم زندگی خودش را داشت من که خیال نزدیکتر شدن به او را نداشتم ,پس فضولی اضافه هم موقوف بود .با نهایت قدرت خودم را کنترل کردم و بعد رفتارم رو خیلی عادی نشان دادم یعنی من می دانم تو نامزد داری اصلا هم برایم مهم نیست اردوان که زیر چشمی مرا زیر نظر داشت تا بفهمد خیلی حرصم در اومده یا نه گفت:
-همیشه با هواپیما می اومدی اصفهان؟
در نهایت خونسردی تازه خیلی هم صمیمی گفتم:
-اره راستی خوب شد پرسیدی تا حالا دو بار اومدم یکی برای تعطیلات عید و یکی هم قبل از دانشگاه باز بشه و هر بار هم تو اردو بودی ولی خیلی سلام رسوندی از این جور حرف ها ,راستی وقتی دانشگاه قبول شدم برام این موبایل رو به عنوان هدیه خریدی دیگه همین ,کلا حواست رو جمع کن سوتی ندی!
اردوان که سرش را تکان می داد ولی انگار از خونسردی من بیشتر حالش گرفته شده بود .حالا با لحن خاصی که انگار می خواست مرا بسنجد گفت:
-راستی خونتون انتن می ده؟
از حرفش خنده ام گرفته بود می خواستم بگویم نه فقط خونه ی شما انتن می دهد ولی در نهایت خونسردی گفتم:
-اره بابا خیالت راحت باشه تازه تلفن خونمون هم هست .متوجه نمی شن که با کی حرف می زنی ,هر موقع خواستی بگو دوستمه زنگ بزن .مامان اینا اصلا توی این خط ها نیستند یعنی خیلی ساده هستند.
و توی دلم گفتم((بس که ساده هستند منم مثل گیج ها بزرگ شدم ))ولی سکوت کردم اردوان که حالا دیگر معلوم بود که از بی تفاوتی من رنج می برد اما خبر ندارد که خودم از گفتن ان حرف ها چه رنجی می برم .گفت:
-راستی رشته ات چی بود؟
می دونستم میداند .چون دیشب که کتاب هامو جمع کرده بود صد در صد فهمیده بود .چون روی همه کتاب هایم هم اسمم را نوشته بودم و هم رشته ی تحصیلی ام را .ولی می خواست بی اعتنایی من رو با بی اعتنایی جواب بدهد .گفتم:
-مدیریت بازرگانی.
سرش را مغرورانه تکان داد و گفت:
-تازه سال اول هستی؟اره؟
-اره,دو ترم خوندم می خواستم ترم تابستونی بردارم زود تر تموم بشه که هیچ کدوم از دوستام حوصله ی کلاس رو نداشتن من هم نگرفتم. راستش قبل از این قول و قرار ها تصمیم داشتم اگه دیشب می اومدم تا اخر تابستون بمونم.
اردوان که احساس کرده بود الکی حرف می زنم گفت:
-اون وقت مامانت اینا نمی گفتن چرا شوهرت رو ول کردی اومدی سه ماه اینجا چی کار؟
با خونسردی گفتم:
-نه می گفتم برای اردو رفتی یه جای دور منم تنها موندم و اومدم اینجا الان هم اگر لطف کنی وسه ماه بیع نامه رو معلق کنی من می تونم راحت پیش خانواده ام بمونم مخصوصا که حالا شما رو هم ببینن هیچ شکی و شبهه ای نمی مونه یعنی اصلا بهتره خودت مثلا زنت رو به دستشون بسپاری و بگی که داری می ری سفر. و با خواهش گفتم:
-تو رو خدا می شه معلق بشه؟
اردوان که معلوم بود همان رنگ ارغوانی که دلم می خواست شده گوشه ی لبش را می جوید و گفت:
-نه قرار دادمون همونیه که بود!
سکوت مرا که دید با طعنه ادامه داد:
-انگار این دوستتون گفته می یاد اصفهان! اگر هم خودت برنگردی قضیه اش جدیه!بهتره با خودم برگردی،خیالم راحت تره که به هر کی به نفعت باشه بگی شوهر دارم و به هر کی به ضررت باشه هیچی نگی.
من که ازبی اعتمادی و لحن کلامش شاکی شده بودم سکوت کرده بودم اما اردوان گفت:
-ببینم اینجا که به کسی نگفتی شوهر دار یا بی شوهری که تو صف خواستگاری منتظر و وردستت باشه؟
با عصبانیت گفتم:
-نه خیر شیدا رو هم مجبور شدم وگرنه نمی گفتم.تازه اینجا خانواده ام هستن….
اردوان که با کنایه حرف می زد گفت:
-پس معنی مجبور شدن رو هم می فهمی!خوبه.
می دانستم منظورش نامزدی خودش و وجود گلاره است اما دلم نمیخواست سر به سرش بذارم و تا خواستم جوابش را با تندی بدهم دوباره گوشیش زنگ خورد انگار هر موقع گوشیش زنگ می خورد قلب من را له می کردند و خونش را هم می مکیدند که اردوان در حالی که به صفحه اش نگاه میکرد گفت:
-جواب بده.
من که مثل خنگ ها نگاهش می کردم همان طور با تعجب گفتم:
-من!
-آره تو!
و با پوزخند گفت:
-نترس،اگر نامزد عزیزم باشه نمی ذارم از یک کیلومتری گوشیم رد بشی مامانمه.
با این حرفش بغض توی گلویم نشست ولی به روی خودم نیاوردم و گوشی را برداشتم فرنگیس خانم بود که با نهایت شادی و گرمی احوالپرسی می کرد.بعد گفت:
-کجایید؟
-نمی دونم بذارید بپرسم.
هنوز نپرسیده اردوان که مثل سنگ غیرقابل نفوذ شده بود گفت:
-تا یک ساعت دیگه می رسیم.
به فرنگیس خانم حرف اردوان را گفتم و فرنگیس خانم گفت:
-به مادرت یه زنگ بزن گوشیت آنتن نمی ده،نگران شده.
-باشه،الان زنگ می زنم.
اردوان که در سکوت رانندگی می کرد.نمی دانم انگار افکار مرا خوانده بود که میخواهم با همان گوشی خودم زنگ بزنم که گفت:
-خب با همون شماره بگیر.
من هم بی آن که حرفی بزنم با گوشیش با مادرم صحبت کرده و قطع کردم.اردوان با کنترل همه آهنگها را جابه جا کرد و دوباره همان آهنگ را گذاشت.”من نیازم تو رو هر روز دیدنه….”انگار داشت جواب منو که گفتم سه ماه بمانم را می داد و دوباره شروع به خواندن کرد.
با این کارش چنان منقلبم می کرد که نمی توانستم نفس بکشم ولی آن قدر از دستش ناراحت بودم که حد نداشت و گذشته از آن از ناراحتیش لذت هم می بردم به همین خاطر وقتی آهنگ تمام شد و معلوم نبود روی چه سیستمی گذاشته که دوباره همان آهنگ شروع شد و اردوان هم تا آخر باهاش خوند که کمی صدای موسیقی را کم کردم و گفتم:
-آدرس ما رو که بلدی؟!
اردوان سرش را تکان داد و همان طور بی تفاوت بی آن که نگاهم کند خواست دوباره آهنگ را زیاد کنه که توی دلم گفتم”حالا موقعشه تا کاملا جواب کارهایت رو بگیری.”و درنهایت خونسردی با طعنه گفتم:
-حالا هر روز این نیاز برآورده شده این یکی دو روزه رو هم شما تحمل بفرمایید،اتفاقی نمی افته این قدر خودتون رو ناراحت نکنید.
با این حرف من انگار یک کوه آتش شد،تابه حال این طوری ندیده بودمش،حتی روز عروسیمون در حالی که با نهایت خشم نگاهم می کرد.چنان زد روی دستگاه موسیقی که گفتم خرد شد و خاموشش کرد.
من که ته دلم حسابی شاد بود و از خوشحالی غنج می رفت نگاهی بهش کردم و شانه بالا انداختم و سپس گفتم:
-حالا چرا ناراحت شدی؟حرف حساب تلخه؛گفتم فقط دو روزه ایم که ناراحتی نداره.
اردوان که حالا هی گوشه ی لبش را می جوید فقط سکوت کرده بود و من از این که تازه راه مقابله با او را پیدا کرده بودم شاد شدم ولی دیگر حسابی نزدیک خانه ی آقاجونم می شدیم.راستش،حالا دیگر به غلط کردن افتاده بودم.اگر جلوی آقاجونم اینها می خواست این طوری رفتار کند،حیثیتم می رفت.اگر بعد از این همه وقت با اخم و تخم و مثل برج زهرمار می رفت آنجا خیلی زشت می شد ولی نمی دانستم چطوری از آن حالت دربیارمش.کاشکی اصلا حاضرجوابی نکرده بودم،روزی صد مرتبه شیدا به مریم می گفت زبان درازی سر سبز را به باد می دهد ولی انگار این چیزها به گوشم نرفته بود دیگر کاملا نزدیک به خانه بودیم و اردوان همان طور که اخم هایش را درهم کشیده بود به سرغت خیابان ها را طی کرد و حتی نیم نگاهی هم به من نمی کرد.مجبور بودم حرفی بزنم بلکه اخم هایش بازبشود،آهسته گفتم:
-اردوان!
انگار نشنید محلم نگذاشت.بلندتر گفتم:
-اردوان!
باز هم متوجه نشد،دفعه ی آخر با فریاد گفتم:
-اردوان با توام.
زد روی ترمز و ماشین با صدای مهیب کشیده شدن روی آسفالت ایستاد و سپس در حالی که رویش را به من می کرد گفت:
-چیه باز؟!یه خرده دیگه فکر کردی ببینی چی بگی منو بیشتر بهم بریزی؟
یک لحظه واقعا ازش ترسیده بودم و داشتم فکر می کردم اردوان یک وقت هایی چقدر ترسناکه.گفت:
-خب بگو دیگه می شنوم.
در حالی که بغض کرده بودم و بریده بریده حرف می زدم گفتم:
-فقط،فقط می خواستم بگم ببخشید تو مسائل خصوصی زندگیت دخالت کردم.اصلا منظوری نداشتم.
اردوان که هنوز ناراحت بود گفت:
-خب دیگه؟
در حالی که سعی می کردم در نهایت طمانینه حرف بزنم گفتم:
-خب آخه،اگر با این حالت بعد از این همه مدت بخوای بیایی خونه ی آقا جونم فکر می کنن من به زور آوردمت.یعنی… و در حالی که صدایم از بغضی که درگلویم بود می لرزید گفتم:
-خواهش می کنم این بار رو یه جوری جلوشون نقش بازی کن خیالشون نسبت به رابطه ی ما راحت باشه آخه بعد از این شایعه که شما خودت رو می گیری و بعد از این سفر شاید دیگه شما رو نبینن ولی همین یه بار برخوردتون تا مدت ها توی ذهنشون می مونه. اردوان در حالی که در سکوت مرا نگاه می کرد آرام گفت:
-حالا چرا گریه می کنی؟
متوجه اشک هایم که روی صورتم چکیده بود نبودم.یعنی حداقل فکر می کردم تو تاریکی شب معلوم نیست.سعی کردم بغضم را فرو بدهم،وای که چقدر سخت بود ازش خواهش کنم،کاری که وظیفه اش بود مثل آدم انجام بدهد.انگار او از من طلبکار بود.حالا مگه چی بهش گفته بودم،اصلا حقش بود بی خود کرده زن گرفته مرتب هم با دوست دخترش حرف می زند.بی لیاقت فکر کرده کیه،همش می ره توی ژست،راستش اگر نمیخواستیم بریم خانه آقا جونم صد سال التماسش را نمی کردم.
اردوان که دستمال کاغذی به دستم می داد گفت:
-من که چیزی نگفتم گریه می کنی!
اردوان که فهمیده بود رفتارش از صدتا حرف بدتر بوده،با مهربانی گفت:
-نمی خوای که آقاجونت با دیدن چشم های بارونیت فکر کنه من دختر یکی یه دونه اش رو اذیت کردم.
در حالی که همان طور فین فین می کردم اشک هامو پاک کردم اردوان که به حالتی یعنی خیلی بچه هستی بهم می خندید.گفت:
-ببخشید اشتباه داوری بود.حالا بخند،مثلا من شوهر خیلی خوبی هستم.اصلا عاشق زنم هستم و دیگه دوست ندارم اشک هاشو ببینم.
سری تکان دادم و اردوان که شیشه ماشین را پایین می داد گفت:
-حالا بذار یه خرده زنم هوابخوره حالش جا بیاد نره پیش مامانش اینها چغلی من رو بکنه.
حالم بهتر شده بود و توی دلم خدارا شکر می کردم که اردوان کسل اول راه،اخلاقش خوب شده با خودم می گفتم”دم این سلاح زنانه گرم که چه خوب همه چیز را درست کرد.”انگار اردوان،آن قدرها هم ترسناک نبود برعکس چه قلب مهربانی داشت با دیدن دوقطره اشک چه قدر حالش بد شده بود انگار خون دیده بود.بی خود نبود آن روز پای تلفن آن چنان فریاد می کشید.اشک های گلاره را دیده بود.
در این افکار بودم که اردوان روبه روی خانه ی اقاجونم توقف کرد از حافظه ی اردوان تعجب کرده بودم.گفتم:
-چطور با یک بار آمدن اینجا رو یاد گرفتی؟
خندید و گفت:
-مثل این که شوهرت رو دست کم گرفتی ها!
از این کلمه اش بی اختیار لبخند روی لب هایم نشست.هیچی نگفتم و لبخند زدم.اردوان گفت:
-پیاده شو خانمم.
از این کلام چشمانم برقی زد که از دید او پنهان نماند و گفت:
-موقتیه زیاد چشم هات برق نزنه.
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
-خیلی هم دلت بخواد.
اردوان که زیرچشمی نگاهم می کرد و سرش را تکان می داد گفت:
-بفرمایید پایین خانمم،مادرزن گرامی منتظرند.
در حالی که با عشوه ی خاصی پیاده می شدم گفتم:
-چشم اقامون.
بلند زد زیر خنده ریموت ماشین را زد و به دنبالم آمد.
وقتی زنگ را به صدا در اوردم مادر که انگار طبق معمول پشت در ایستاده بود .در را به رویمان گشود و در حالی که نی نی از چشمانش می خندید مرا در اغوش کشید و گفت:
-اومدی مادر!
و در حالی که پشت سرم اردوان را می دید گفت:
-خوش اومدید بفرمایید اردوان خان .
علی از پشت سر مامان که چادر گلدارش را به سر داشت دوید و گفت:
-سلام ابجی !
و سریع خودش را در اغوشم انداخت چقدر دلم برایش تنگ شده بود .چنان مرا بوسه بارون می کرد که نفسم بند اومده بود .اقا جون در استانه ی در پیدایش شد و با سلام بلندی به سمتمان امد و در حالی که با اردوان دیده بوسی می کرد با طعنه گفت:
-چه عجب اردوان خان راه گم کردید ؟اینجا یه کلبه ی درویشی بود که قدم روی چشم ما بگذارین انگار ما رو قابل نمی دونستید .ما دیگه حسرت دیدن یکی یکدونمون رو داشتیم ,نگفتین که اینجا یه پدر و مادری هست که چشم به در این خونه نشستند بلکه حاصل یک عمر زحمتش بیاد تو ,همه به ما می گفتند یه دختر می دید یه پسر هم روش تحویل می گیرید اما پسری که ندیدم ,دخترمون رو هم از دستمون گرفتند.
اقا جون که همان دم در اردوان را تیر باران کرد,مامان چشم غره ای بهش کرد و گفت :
-حالا بعد از این همه وقت اردوان خان افتخار دادند سر پا نگاه داشتی گلایه می کنی مرد.
اقا جون خندید و گفت:
-بله خانوم چرا گلایه نکنم ,می دونی این اقا پسر چه قدر حسرت به دل گذاشته بود.نمی گم خدا بهتون بچه های بی معرفت بده ولی می گم یه بچه ای بهتون بگه که حال دل ما رو درک کنید که اینفدر دیر به دیر نیایید .
اردوان که پیشانی پدر را می بوسید گفت:
-بیشتر از این دیگه شرمنده ام نکنید ,اقاجون من واقعیتش خیلی گرفتار بودم .حق با شماست ولی خب شما تشریف می اوردید اونجا هم منزل خودتونه البته اگه ما رو. به فرزندی قبول دارید .
اقا جون صورت اردوان رو بوسید و گفت:
-ببخشید دلم پر بود .حالا بابا جون برو پسرم تا من در رو باز می کنم ماشینت رو بیار تو حیاط یه موقع اتفاق نیفته.
تا اردوان رفت برای ماشین من که حسابی دلم برای اقاجون تنگ شده بود چنان بغلش کردم و او پیشانی من رو بوسید که که گریه ام گرفت ولی اون گریه از نهایت خوش حالی بود از این که بعد از چند وقت ان ها را خوش حال می دیدم و دیگر ان حس حقارت از نیامدن مرا نداشته و خوش حال بودند .
مامان که مرتب ازم سوال می کرد .مادر دانشگاهت چی شد؟مادر اردوان باهات خوب رفتار می کنه؟مادر… که نمی دانستم چی جوابش را بدهم .
اردوان ماشین را پارک کرده بود و به همراه اقا جون وارد سالن شده بود وقتی چشم های اشکی منو دید سریع اومد کنارم و گفت :
-خانومم چرا گریه می کنی؟
من که از لفظ خانومم غلیظش خنده ام گرفته بود گفتم:
-هیچی!
از خجالتم سرم را پایین انداختم.مادر که با گز و شیرینی وارد می شد که گفت:
-بفرمایید خستگی تون رو در کنید .
اردوان چای را برداشت و گفت:
-دست مادر زن جان درد نکنه واقعا که الان این چایی خوردن داره .
مادر که از لفظ مادر زن جان اردوان غرق لذت شده بود گفت:
-نوش جونت پسرم .
اردوان چای را سر کشید و گفت:
-نه مثل اینکه طلایه چای درست کردنش مثل خودتونه خیلی می چسبه!
و سپس در حالی که نگاهی به خصوص به مادرم می کرد همانطور ادامه داد.:
-الحق که دست پخت همسرم هم عالیه رو دستش نیست ,فکر کنم اون هم به خودتون رفته!درسته؟
و در حالی که می خندید گفت:
-هر چند که این سوال رو باید از اقاجون بپرسم .
سپس رو کرد به اقا جون که با لبخند به اردوان نگاه می کرد .اما اقاجون با نفسی اسوده گفت:
-الهی به پای هم پیر شید بابا,قدر هم دیگه رو بدونید و قدر جوونیتون رو بیشتر بدونید .
اردوان اخم کرد و گفت:
-اقا جون نخواستین حرف دلتون رو بزنین یه جواب دیگه دادید . و رو به مامان کرد و گفت:
-انگار اقاجون زیاد هم از دست پختتون رضایت نداره ها!
از دیدن رفتار اردوان که خیلی صمیمی و مهربان برخورد می کرد انگار روی ابر ها نشسته بودم گفتم:
-اردوان جان تا اقا جون اینا رو دعوا ننداختی بس کن تو رو خدا.
اردوان خندید و گفت:
-مگه من چی گفتم ,اقا جون من حرفی زدم؟
اقا جون گفت:
-نه پسرم خب اصل حالت چطوره؟
بعد از دقایقی انگار حرفشون حسابی با اقا جون گل انداخته بود که اهسته حرف می زد مامان هم همین طور یک ریز حرف می زد .با اینکه تمام هوش و حواسم به اردوان که موقع حرف زدن با اقا جون هرزگاهی دستی به مو های مجعد و پر پشتش می کشید ,بود و گاهی می خندید و گاهی سر تکان می داد .به حرف های مامان هم گوش می دادم .مامان که اصلا باورش نمی شد و فکر هم نمی کرد که اردوان اینقدر خوش رو باشد اهسته گفت:
-چنین داماد خوش سر و زبونی داشتیم از ما پنهون می کردی دختر؟
لبخند زدم و گفتم:
-نه مامان جون ,خدا رو شکر یه خرده کار های اردوان سبک تر شده .
مامان گفت:
-فردا شب فرنگیس خانوم اینها رو وعده گرفتم ,بنده خدا اون هم دلش برای اردوان تنگ شده حق داره پسر به این حسن اخلاق ,خب دیر به دیر سر بزنه به خدا ادم دق می کنه .مادر تو به گوش اردوان بخون یه خرده بیشتر به مادرش سر بزنه.
گفتم:
-چشم ,فردا شب فرنگیس خانوم و حاج اقا میان؟
مامان گفت:
-اره گفتم دختر خانوم ها رو هم بیارن ولی گفتند اینشاا… یه وقت دیگه .نمی دونی بیچاره چه قدر خوش حاله از دیشب تا حالا چند بار به من زنگ زده .
-خب مامان چقدر گفتم خودشون بیان تهران ,اردوان رو که میشناسی یه سر داره هزار سودا!
مادر که سرش را تکان می داد گفت:
-حالا که خوب موقعیتی پیش اومده بیشتر بیاین فرنگیس خانوم هم نمی تونه حاجی رو تنها بذاره بیاد تهران .حاجی هم که پای اومدن به تهران رو مثل اقاجونت نداره. خلاصه داشتیم صحبت می کردیم که اردوان صدایم زد.
وقتی رفتم پیشش گفت:
-خانومم خوش می گذره ؟اگه ممکنه دستشویی رو نشونم بده .
به صورتش لبخند بزرگی زدم و اهسته گفتم:
-ازت ممنونم ,باز هم ببخشید تو ماشین از مفاد قرار پامو دراز تر کردم.
اردوان خیره به چشم هایم نگاه کرد و با این نگاهش حسابی بی قرارم کرد و گفت:
-ولی دیگه دل اقاتون رو نشکن.
سری به علامت چشم تکان دادم و گفتم:
-الان برات حوله می یارم.
سریع به سمت اتاقم که چمدون ها رو اونجا گذاشته بودند رفتم و از لای وسایل اردوان حوله اش رو برداشتم و به سمت دستشویی رفتم .اردوان که وضو گرفته بود وقتی منو پشت در منتظر دید انگار خوش حال شده بود گفت:
-دستت درد نکنه حوله بود.
با نهایت عشق به چشم هایش خیره شدم و در حالی که حوله رو به دستش می دادم گفتم:
-الان برایت جانماز میارم .
به سمت جانماز اقاجونم رفتم و تازه یادم افتاد که من هم نمازم رو نخوندم انگار که ما ادم ها تا خدا هر چی دلمون بخواد بهمون می ده دیگه فراموش میکنیم که تا دیروز در خانه اش را از جا در می اوردیم که خدایا ابروم رو جلوی خانواده ام حفظ کن.
اردوان برای نماز ایستاد .من هم سریع وضو گرفتم و به اتاقم رفتم و جا نماز دوران تجرد و قبل از ازدواج رو باز کردم .هنوز بوی یاس هایی که ان وقت ها ,لای جانمازم می ریختم مشامم را پر می کرد .دوباره یاد اون شب کذایی مهمونی فریبا افتادم چقدر خدا تا ایتجای کار بهم رحم کرده بود و همه جوره بهم لطف داشته به سجده ی شکر رفتم و نماز را شروع کردم.
صدای اردوان می اومد ,انگار با علی که ان موقع خجالت کشیده بود و در اتاقش قایم شده بود حرف می زد در لا به لای حرف هایش شنیدم که می گوید .
-من سرم بره قولم نمی ره ,همین فردا برایت یه دوچرخه می خرم .
از این که یادش مونده بود چه قولی به علی دادم خنده روی لب هایم جا خشک کرد .از اتاق بیرون رفتم.
اردوان که نگاهش به من افتاد با رضایت سر تا پامو نگاه کرد و گفت:
-قبول باشه خانومم .
در حالیکه داشت خودمم باورم می شد که راستی راستی ما چه زن و شوهر پر تفاهم و خوبی هستیم گفتم:
-برای شما هم قبول باشه.
اردوان با شیطنت خاصی گفت ما رو هم دعا می کردی!
اهسته گفتم :
-یکی باید خودم رو دعا کنه .
اردوان نگاهش رنجبده شد و گفت:
-خب من هم تو رو دعا می کنم .
علی انگار با بودن با اردوان غرق شادی بود .سوال های عجیب و غریبی در مورد فوتبال می کرد که من هم سر در نمی اوردم ولی از خنده ها و شادیش من هم انرزی گرفته بودم .
همانطور که مثل ادم ندیده ها اردوان و علی را نگاه می کردم مامان اومد و گفت:
-مادر اردوان خان خسته است جاتون رو توی اتاق خواب خودت انداختم برید استراحت کنید خسته ی راه هستید.
صبح وقتی به زور چشمهایم را باز کردم فراموش کرده بودم دیشب با اردوان در یک اتاق خوابیدم.وقتی اردوان با چشم های باز نگاهم می کرد سریع در چشمهایم نشستم و به خودم آمدم.نمی دانستم ساعت چنده؟انگار تازه عقل به کله ام زده بود و از تنها بودن شب تا صبح با اردوان ترسیده بودم.دیشب آن قدر خوابم می آمد که قدرت فکر کردن هم نداشتم ولی چقدر مرد خویشتن دار و خوبی بود.وقتی متوجه بهت من شد یا به قول شیدا تو هپروت رفتنم به شوخی گفت: -خانمم مثل این که بنده صبحانه می خوام ها!گرسنه ام،تو هم که ماشالله تو خواب هفتم هستی.
موهامو که پریشون دورم ریخته بود.جمع کردم و گفتم:
-سلام،صبح بخیر.
اردوان لبخند زد و گفت:
-چقدر می خوابی؟
-تو هم چقدر می خوری؟
اردوان قیافه ی معصومانه ای گرفت و گفت:
-بی انصاف از دیشب تا حالا چیزی نخوردم.
درحالی که ابرومو بالا می بردم گفتم:
-مگه تو،تو خواب هم چیزی می خوری؟
اردوان خندید و گفت:
-یک وقت هایی.
بعد دوباره جدی شد و گفت:
-حالاپاشو دیگه گرسنمه.
با اخم گفتم:
-خب چرا نرفتی بیرون؟
اردوان با ناچاری به جاهامون اشاره کرد و گفت:
-با این وضعیت تابلو کجا برم!
سریع بلند شدم تا به قول خودش من را یک لقمه چپ نکرده صبحانه را حاضر کنم و او هم در چشم بهم زدنی جاها را جمع کرد و گوشه ی اتاق گذاشت و به شوخی گفت:
-خانمم اگر قصد رفتن به نیمه ی دوم رو دارید از رخنکن دل بکنید.
و با حالت عصبی گفت:
-چقدر لفتی دختر!
اقا جون رفته بود سرکار،علی هم خواب بود.سماور که قل قل می کرد،از پنجره پیدا بود.مامان از آشپزخانه خارج شد و رو به من که منتظر بودم اردوان از دستشویی بیرون بیاید که صورتم را آب بزنم گفت:
-بیدار شدی مادر؟بساط صبحانه رو توی حیاط چیدم،روی تخت.اردوان خان بیدار شده؟
-صبح بخیر،آره،الان می یاییم.
مادر که دوباره به آشپزخانه می رفت.گفت:
-الان براتون نیمرو هم میارم.
اردوان حوله به دست از دستشویی بیروان آمد و گفت:
-چند دقیقه دیگه نمازت قضا می شه خانمم،انگار دقیقه نودی هستی؟!
در حالی که وارد دستشویی می شدم گفتم:
-جانماز آقا جون رو از مامان بگیر.
سریع وضو گرفتم.داشتم فکر میکردم این اردوان بد مسلمانه،خاک بر سر من که همیشه این طوریم،به قول اردوان لحظات آخر به یاد نمازم می افتادم.آن هم نمازی که انگار فقط به دلم برای دعاهای آخرش صابون می زدم.وقتی از دستشویی بیرون آمدم اردوان که نمازش را خوانده بود گفت:
-من تو حیاطم.
-برو فکر کنم الان از سوء تغذیه غش کنی.
اردوان خندید و گفت:
-تو هم این قدر شوهرت رو اذیت می کنی.برو به درگاه خدا استفغار کن.
با اخم گفتم:
-چرا؟!مثلا چه اذیتی؟
اردوان یه ابروشو با شیطنت بالا برد و گفت:
-تو استغفار کن علت داره،بعدا بهت می گم.
خواستم حرفی بزنم که به ساعتش اشاره کرد که یعنی دیر شده،من هم با اخم نگاهش کردم و به اتاقم رفتم و از دیدن رختخواب های کنار دیوار که او بسته بود،بی اختیار لبخند زدم و شروع به خواندن نماز کردم شاید دفعه ی پیش که به خانه ی آقاجونم آمده بودم هرگز فکر نمی کردم دفعه ی بعد همراهم باشد. همه ی اینها لطف خدا بود.پس دوباره خدا را شکر کردم و بعد از نماز به حیاط رفتم.هوای سرد صبح وقتی صورتم را نوازش می کرد.خیلی خوشایندم بود.
اردوان چنان با مامان گرم گرفته بود،انگار صدساله با هم آشنا هستند یک دفعه دلم گرفت،اگر مامان می فهمید که بین من و اردوان هیچ چیز نیست و تمام این مدت ما مثل غریبه ها زندگی کردیم و حتی اردوان مرا در این مدت ندیده بود،چه می کرد؟یا چه میگفت؟یادم می آید اول دبیرستان که بودم یک بار خانه ی خاله اینها میهمانی زنانه ی دوره ای بود و خاله سیمین یه خانمی را که میگفتن چهر شناسی بلده دعوت کرده بود.وقتی به من نگاه کرد،جمله ای گفت که حالا با زندگیم جور درآمده بود،اول خانمه گفت:
-زندگیت مثل چهره ات زیبایی مرموزی داره.
وقتی هم ازش توضیح خواستم خنده ای کرد و گفت:
-معنی اش را بعدها می فهمی.
انگار درست گفته بود.این روزها در حین زیبایی برایم مرموز و عجیب بود با همین افکار روی تخت نشستم ماشالله اردوان همه ی سفره را درو کرده بود،خدا رحم کرده بود هر روز اینجا نبود والا آقا جونم ورشکست میشد.
مامان در حالی که لبخند می زد و استکان چای را جلویم می گذاشت.گفت:
-مادر کاش علی رو هم بیدار می کردی.
-بذار بخوابه مدرسه که نداره بچه،این خواب دم صبح خیلی هم براش لذت بخشه.
مامان نان تازه را جلویم گذاشت و گفت:
-آخه اردوان خان می گه می خواد جایی ببردش.
با تعجب به اردوان نگاه کردم و پرسیدم:
-کجا؟
اردوان چای دیگری را که مادر برایش ریخته بود نوشید و گفت:
-بهش قول دادم که بریم دوچرخه بخریم،تو هم حاضر شو یه سر هم به مامانم بزنیم.شاید تا شب طاقت نداشته باشه البته به قول مادرزن عزیزم.
به چایم شکر اضافه کردم و گفتم:
-کار خودته علی رو بیدار کنی،تا من حاضر بشم.
و خیلی سریع صبحانه ام را تمام کردم و حاضر شدم.علی از هیجان خرید دوچرخه سرحال و قبراق توی ماشین اردوان نشسته بود و انگار توی این دنیای خاکی نبود و رو ابرها سیر می کرد.
اردوان هم مثل او بچه شده بود و طوری باهاش برخورد می کرد انگارهم سن و سال اوست.نمی دانم چه رازی بین شان بود که یک وقت هایی پچ پچ می کردند ولی هرچه بود،اصلا برایم دانستنش مهم نبود.فقط شادی علی و دیدن این همه ملاطفت اردوان دلپذیر بود.
وقتی دوسه تا مغازه ی دوچرخه فروشی را گشتیم که هرکدام نهایت لطف را نسبت به اردوان داشتند. بالاخره یکی را اردوان و علی پسندیدند و علی که از هیجان حسابی ذوق زده شده بود چندیدن بار اردوان را بوسید و سپس مرا و چنان تشکر میکرد که خندمون گرفته بود و اردوان آهسته گفت:
-خوش به حالش،چقدر دنیای کوچکی داره!و چقدر دنیای کوچکش زیباست.
بعد از آن اردوان یک وانت گرفت و دوچرخه را سوار کرد و سپس علی را هم که حواسش فقط به دوچرخه اش بود،فرستاد خانه و ازش قول گرفت که توی خیابان های شلوغ نرود.آدرس را به راننده ی وانت داد و از علی خداحافظی کردیم و اردوان کرایه وانت را حساب کرد و گفت:
-علی بگو یه موقع مادر زن عزیزم ناهار تهیه نبینه،ما شب همراه مامان فرنگیس میاییم.
خلاصه خودم،هم به علی سفارش کردم و هم با موبایلم به مامان زنگ زدم و خبر دادم.اردوان وقتی کنارم داخل ماشین نشست گفت:
-خب حالا بهتره،بریم یه سر پیش مامان فرنگیسم که مثل مادرزن جانم خوشحال بشه.
با لبخند گفتم:
-دستت درد نکنه،علی خیلی خوشحال شد.
-تو این سن و سال که بودم عاشق دوچرخه بودم،یه دوستی داشتم که تو همین محل با هم مسابقه می گذاشتیم.
حالا فهمیدم چرا اردوان آن قدر خوب آدرس خانه ی ما خاطرش مانده محل بازی بچگی هایش بوده.گفتم:
-اِ…؟کی؟فامیلشون چی بود؟
لحظه ای فکر کردم یکی از همسایه ها باشد و بشناسم،اردوان که با اخم نگاهم می کرد.گفت:
-تو نمی شناسیش،اسمش کاوه بود.خیلی ساله رفتند کانادا زندگی می کنند.اون موقع ها تو،توی قنداق بودی.
با اخم نگاهی بهش کردم و گفتم:
-خوبه حالا فقط هفت،هشت سال از من بزرگتری؟
اردوان که می خندید گفت:
-اولا هشت سال،تازه خودش یه عمره،تو که به نظر من خیلی کوچولویی،حالا کو تا تو بزرگ بشی!
هنوز جمله اش تمام نشده بود که صدای زنگ موبایلش از داشبورد ماشین بلند شد.من که انگار صدای صور اسرافیل به گوشم خورده بود،چنان با دهان باز به داشبورد نگاه می کردم انگار بمب ساعتی اونجا گذاشتن.
اردوان ماشین را به گوشه ای کشید و توقف کرد.ولی تا گوشیش را بیرون کشید تماس قطع شده بود. اردوان نگاهی به صفحه ی نمایشگر گوشی کرد و آن را گذاشت در محفظه ی جلوی دنده،حالا می فهمیدم چرا از دیشب تا حالا با موبایلش حرف نزد،نگو اصلا با خودش داخل خانه نیاورده بود.کمی که دقت کردم دیدم کلی میس کال روی گوشی افتاده،انگار کلی هم پیام نخوانده داشت صد درصد گلاره بود.ولی چرا اردوان فراموش کرده بود گوشی اش را همراهش بیاورد،یا عمدی نیاورده بود.حتما فهمیده آن قدر که گلاره زنگ می زد،جلوی اقا جون اینها تابلو می شه،در همین افکار بودم که با لحن خاصی گفت:
-دیشب فراموش کردم گوشیم رو بیارم،بیچاره گلاره حتما نگران شده!
زیر چشمی همان طور که از خشم دوست داشتم خفه اش کنم نگاهش کردم.نهایت سعیم را کردم خونسرد باشم و همانجا دق و دلی ام را سرش خالی نکنم و ترجیح دادم و هیچ چیز نگویم،چون از صدایم می فهمید چقدر لجم درآمده.تو دلم گفتم”بیچاره گلاره”انگار اون زنش بود و حالا من آمدم.بیچاره طلایه. داشتم به این فکر می کردم اگر گلاره خانم زیرپای اردوان بشینه و اردوان تصمیم به بیرون کردن من بگیرد و تمام حرف های شیدا طبق معمول درست از آب دربیاید،چه غلطی بکنم.با این طرز برخورد و رفتارهایی که از دیشب داشته،آقا جونم اینها چطور باور می کنند من به خاطر چی دارم طلاق می گیرم با خودم گفتم”اصلا به جهنم،نهایت همان کاری را می کنم که شیدا می گه،مخفیانه جدا می شم.”
غرق در افکار بودم که گوشی اردوان زنگ خورد،این بار بیشتر از قبل حرصم درآمد مخصوصا وقتی اسم گلاره روی گوشیش نقش بست.آن قدر بی ظرفیت بودم که دوست داشتم همانجا گریه کنم.
اردوان در حالی که می گفت:
-جانم!
دوباره ماشین را متوقف کرد.نمی شنیدم گلاره چه می گوید ولی اردوان چند دقیقه ای فقط گوش کرد.سعی کردم یک طرف دیگر را نگاه کنم یعنی اصلا برایم مهم نیست ولی از درون داغون بودم مخصوصا که اردوان با مهربانی بهش گفت:
-گوشیمو تو ماشین جا گذاشته بودم گلم،این که ناراحتی نداره.
و بعد مهربان تر از قبل ادامه داد:
-حالا تو آروم باش گلم.
زیرچشمی نگاهم کرد،انگار نمی توانست راحت حرف بزند،از ماشین پیاده شد و خلاصه ده دقیقه ای همان طور کنار خیابان راه می رفت و حرف می زد.من در حال انفجار بودم و خون خونم را می خورد و عذاب می کشیدم ولی فقط با خودم می گفتم”طلایه خونسرد باش از اول همین قرار بوده فقط بهتره بیشتر چشماتو مثل آدم عاقل باز کنی و وابسته ی اردوان نشی که جز آبروریزی،بدبختی و دردسر،هیچ چیز برات نمی مونه”نمی دونم چقدر حرص و جوش خوردم و خودم رو نصیحت کردم که اردوان با لبی خندان سوار شد.با این که قبل از آن هزار بار به خودم گفته بودم وقتی برگشت بخند و بگو نباید گوشیتو فراموش می کردی ولی فقط به زدن لبخندی اکتفا کردم.اردوان ماشین را روشن کرد و گفت:
-شما زن ها هم پاش بیبفته خوب صداتون از مردها هم بلندتر می شه ها!
باز هم سکوت کردم یعنی چیزی نداشتم بگویم،اردوان دوباره در حالیکه زیرچشمی نگاهم می کرد گفت:
-یادت باشه امشب دیگه گوشیم رو جا نذارم که تیکه بزرگم گوشمه.
دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و به طعنه گفتم:
-آره حتما،امشب یادت می ندازم حداقل از خمیازه نمی میرم.
اردوان که حالا نگاه بدی بهم می کرد دیگر سکوت کرد.من که توی دلم هم از “گلم” گفتن هایش و هم از توصیه هایش عصبی بودم با بی تفاوتی مشغول نگاه کردن خیابان ها شدم تا این که اردوان جلوی خانه اشان نگاه داشت و بی آن که به من هم بگوید پیاده شوم خودش پیاده شد و زنگ را به صدا درآورد من هم دست از پادرازتر پیاده شدم.وقتی فرنگیس خانم در را بر رویمان گشود آن قدر خوشحال بود که حتی از مامانم هم خوشحال تر به نظر می رسید و چنان ما را در بغلش می فشرد که انگار انار آبلمو میکند،من هم به پاس اخلاق خوبی که دیشب اردوان یا خانواده ام داشت یعنی فیلم خوبی که بازی کرده بود تمام ماجرای چند دقیقه پیش را فراموش کردم و آنقدر با اردوان دوستانه و صمیمی حرف می زدم که نگو و نپرس ولی اردوان زیاد تحویل نمی گرفت بچه پررو!من هم بهش هیچ اهمیت ندادم و همان طور مثل دیشب خودش خوب آرتیستی شده بودم هر چند که درواقع من فرنگیس خانم اینها را خیلی دوست داشتم.فرنگیس خانم بیچاره فکر کرده بود من به خاطر اردوان چادر را برداشتم چون وقتی من را با آن مانتو و روسری دید قیافه اش خیلی جالب بود.آهسته کنار گوشم گفت:
-آفرین مادر جون،آدم باید طبق نظر شوهرش لباس بپوشه،ما که میدونیم تو چه این طوری بگردی و چه با چادر،اصل نجابته که داری.
باز با آوردن کلمه ی نجابت عرق شرم روی پیشانیم نشست و هیچ چیز نگفتم.فرنگیس خانم فکر کرده بود من و اردوان سر پوشش من با همدیگر مشکل داشتیم که هیچ وقت با هم نبودیم.فرنگیس خانم حسابی خوشحال بود و دائم از ما پذیرایی می کرد.بعد از نیم ساعت در حالی که از داخل جعبه ای کوچک گردنبندی بیرون می کشید.گفت:
-بیا عروش قشنگم که تا نداری،بیا بنداز به گردنت ببینم چطور می شی!
با چشمانی گرد از تعجب گفتم:
-آخه این کارها چیه؟
فرنگیس خانم با نهایت لطف گردنبند زیبا را که به نظر خیلی قدیمی می آمد و فیروزه های مرغوبش می درخشید به طرف من گرفت،از دستش گرفتم خیلی زیبا بود.گفتم:
-مرسی،آخه چرا زحمت کشیدید!
فرنگیس خانم لبخند پر محبتش را به رویم پاشید و گفت:
-ناقابله،این نسل به نسل به عروس بزرگ خانواده می رسه.انشالله به گردن زن پسرت بندازی.
سپس رو به اردوان کرد و گفت:
-مادر ببند به گردن زنت ببینم چطوره.
اردوان که انگار هنوز به قول معروف جن هایش دور نشده بودند با اخمی که چاشنی ژستش کرده بود با اکراه گردنبند را گرفت و در حالی که مقابلم قرار می گرفت و یک ابروشو بالا برده بود.گفت:
-سرتو خم کن.
من هم که مثل بچه های کلاس اول حرف گوش کن شده بودم سرم را پایین انداختم.اردوان در حالی که لرزش محسوس دست هایش را کاملا حس می کردم و آنقدر بهم نزدیک شده بود که گرمای نفس هایش گردنم را قلقلک می داد موهای بلندم را کناری زد و گردنبند را بست،دوست نداشتم به چشم هایش نگاه کنم،ولی از سنگینی نگاهش حس می کردم جوری نگاهم می کرد انگار ازم طلبکاره،بعد از مکثی کنار رفت.فرنگیس خانم گفت:
-عروس خانم مبارکت باشه،انشالله شکم اولت برات سرویس طلا می خرم.
از خجالت گونه هایم داغ شده و سرم را پایین انداختم و به سمت آیینه قدی راهرو رفتم تا گرنبند را ببینم.
گردنبند طلایی رنگ روی پوست گردنم انگار زیباتر از قبل به چشمم می آمد.لبخند پررنگی به تصویر توی آیینه زدم.تصویری که از زیبایی جمال واقعا بی نظیر بود ولی انگار بیچاره،شانسش بی نظیر نبود با این افکار خنده ام گرفت اما تا برگشتم،اردوان را که دست به سینه ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد دیدم.تو دلم گفتم”از این به بعد میدونم باهات چطور رفتار کنم اگر سرد بودن و اخمو بودن برایت لذت بخشه من هم بلدم،فقط بذار از خونه ی این زن بیچاره که این قدر نگرانه بریم بلدم چطور حالتو بگیرم”بعد در حالی که از کنارش رد می شدم گفتم:
-اردوان جان گوشی موبایلتو که فراموش نکردی از ماشین بیاری؟
و لبخندی لج درآر تحویلش دادم.انگار تیرم به هدف خورده بود که مثل گندم برشته با خشم نگاهم میکرد و گوشه لبش را جوید و سکوت کرد.
فرنگیس خانم که با سینی چای وارد می شد گفت:
-مادر جون ناهار چی دوست دارید براتون درست کنم؟
اردوان به سمت اتاقش رفت و گفت:
-هرچی خودتون دوست دارید،برای من فرقی نداره.من دیشب خوب نخوابیدم تقریبا نزدیک صبح خوابم برد اون وقت هم که برای نماز بیدار شدم.یه چرت می زنم.

فرنگیس خانم به من نگاه کرد و گفت:
-حتما جاش عوض شده بد خواب شده بود،تا ما یک ناهار عروس پسند درست کنیم اون هم بیدار می شه.
فرنگیس خانم همان طور حرف می زد و از کودکی اردوان،از بزرگی و خلاصه هر چی که فکرش را می کرد ولی من تمام هوش و حواسم پیش اردوان بود که دیشب وقتی من خواب بودم اون بیدار بود.از این که یک وقت تو خواب حرف زده باشم و یا خروپفی کرده باشم حسابی ترسیده بودم.هر چند که تا حالا سابقه نداشت.تا ساعت دو بعد از ظهر که ناهار فرنگیس خانم حاضر شد،هزارجور فکر و خیال کردم.بوی زرشک پلو با مرغ که انگار فرنگیس خانم هم به عشق پسر شاخ شمشادش درست کرده بود همه جا پیچیده بود که فرنگیس خانم گفت:
-مادر اردوان رو بیدار کن،ناهار حاضره.
تردید داشتم به اتاق اردوان بروم و با آن اخمی که لحظه ی آخر بهم پاس داده بود رو به رو بشوم،با وجود فرنگیس خانم که گفت:
-پس بگو بیاد دیگه غذا رو کشیدم. به سمت اتاق اردوان رفتم،قبلا به اتاقش نرفته بودم یک تخت دونغره ی بزرگ خیلی زیبا که با کمد ستش کنار هم قرار داشت و با روتختی و پرده های آبی،به آدم آرامش خاصی می داد.در و دیوارها پر از عکس های خودش و فوتبالیست های مشهور بود،چند تا عکس هم در حالی که اردوان لباس رزمی بر تن داشت گرفته شده بود و در کنارش مدال طلایی رنگ بود.حالا میفهمیدم چرا اردوان چنین هیکل قوی و مردانه ای دارد.چون فقط به صرف ورزش فوتبال نمی توانست چنین تناسب اندامی داشته باشد بلکه رزمی کار هم بوده.در حالی که همه این ها را در نگاهی خلاصه میکردم کنار تختش نشستم.انگار واقعا دیشب نخوابیده بود.چنان در خواب عمیقی فرو رفته بود که دلم نمی آمد بیدارش کنم.موبایلش روی میز کنارش خاموش بود.انگار قبل از خواب دوباره با گلاره حرف زده و بعد خوابیده بود احساس کردم با توجه به جریان صبح که گلاره خیلی عصبانی بود،اردوان گوشی شو خاموش کرده حتما گفته میخوام بخوابم نمی دونم چقدر در همان حالت به فکر فرو رفته بودم که فرنگیس خانم آمد و گفت:
-هنوز بیدار نشده!
آهسته گفتم:
-انگار خیلی خسته است،دلم نیومد بیدارش کنم.
فرنگیس خانم لبخند پهنی صورتش را نقاشی کرد و گفت:
-نه مادر،بیدارش کن،هنوز نشناختیش،به خاطر شکم از خواب که سهله از نفس کشیدن هم می گذره،دلت نیاد بیدارش کنی بیدار بشه کفری می شه که از دست شما زخم معده گرفتم.
و به سمت آشپزخانه رفت.من که خنده ام گرفته بود تا خواستم اردوان را بیدار کنم خودش چشم هایش را باز کرد و در حالی که لبخند می زد،گفت:
-بازهم مادرمون مگه به فکرمون باشه به شما زن ها که امیدی نیست.
-اگر دیشب اون قدر بیدار نمی موندی و حرف گوش می کردی الان بی هوش نمی شدی.
اردوان کمی به خودش کش و قوس داد و خستگی در کرد و گفت:
-من مثل تو نیستم تو هر شرایط ساعت بخصوصی خمیازه ات در می یاد و چشم هات خمار می شه.
-مثلا چه شرایط براتون ایجاد شده بود که نمی توسنتید بخوابید.
اردوان از جایش بلند شد و گفت:
-خب چی بگم،یه چیز تو مایه های کرنر.
من که زیاد از اصطلاحات فوتبالی چیزی نمی فهمیدم مثل خنگ ها نگاهش کردم و گفتم:
-یعنی چی اون وقت؟!
اردوان توی جاش نشست و خستگی در کرد بعد خندید و گفت:
-یه موقعیت نصفه نیمه و بی شانس ولی یه جورایی با امید.
در حالی که اخم هامو درهم می کشیدم گفتم:
-یعنی من باعث این موقعیت نصفه نیمه و کم شانس شدم.
اردوان خندید و گفت:
-یه جورایی.
با ناراحتی از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
-بیا فرنگیس خانم غذا رو کشیده،بجنب سرد می شه.
پشت سر من با اون چشم های پف کرده وارد آشپزخانه شد.با دست هایش فرنگیس خانم را که قد کوتاهی داشت از زمین بلند کرد و گفت:
-قربون مامان خوشگلم برم دست و پنجه ات درد نکنه.
چند ماچ آبدار تقدیمش کرد فرنگیس خانم که از شادی اردوان شادتر شده بود گفت:
-بیا مادر بشین وای که چقدر تو این چند وقته که الحمدالله رفتید سر خونه زندگیتون،آرزو داشتم مثل امروز در بزنید و دوتایی بیایید تو،شما هم که یا طلایه درس داشته و یا تو تمرین داشتی،یکبار هم نیومدید ولی حالا خدارو شکر تابستون شد،طلایه درسش تموم شده و تو دستش رو گرفتی و آوردی. و دست هاشو بالا برد و گفت:
-الهی که با نوه ام بیایید چشمم رو،روشن کنید. و رو به من نگاهی کرد و گفت:
-مادر هنوز نمی خوای یه نوه برام بیاری؟
از خجالت نمی دانستم باید چه بگویم،زن بیچاره چه دل خوشی داشت به اردوان که پوزخندی می زد و سرشو تکــــــــون می داد نگاه کردم که بلکه ان زبان درازش را بچرخاند و بگوید فعلا چنین قصدی نداریم،یا حال حالاها باید درس بخواند.ولی اردوان که انداخته بود روی شوخی و از عصبانیت قبل از خوابش اثری در او نبود،در حالی که با ولع غذاشو می خورد گفت:
-آفرین مامان بهش بگید دیگه،من که حریفش نمی شم،هرچی می گم بچه به تو چی کار داره من خودم بزرگش میکنم به خرجش نمی ره که نمی ره انگار نه انگار من عاشق بچه هستم.
از حرف های اردوان شاکی شده بودم و می خواستم کله اش را بکنم و هر چی هم برایش چشم و ابرو می آمدم که بس کند،خودش را میزد به آن راه و به مسخره بازیش ادامه می داد.طوری که فرنگیس خانم فکر کرد شازده پسرش عاشق بچه است و عروسش مخالفت می کنه.چنان رفته بود بالای منبر و با احساس می گفت:
-نمی دونی مادر شدن چه لذتی داره و وقتی به سلامتی مادر بشی می فهمی.
و با لحن زیبایش به اردوان اشاره می کرد.گفت:
-اصلا همین شوهرت اگر بچه بیاد دیگه برات مهم نیست فقط فکر و ذکرت می شه همون.
اردوان با اخم مسخره ای به مادرش نگاه کرد و گفت:
-یعنی به همین راحتی از چشمش می افتم!
فرنگیس خانم که انگاری من بچه هستم و می خواد سرم کلاه بگذارد با اشاره چشم ابرو به اردوان فهماند یعنی دارم الکی می گم بلکه زنت راضی بشه تو نگران نباش.
هم دلم به حال فرنگیس خانم که چقدر الکی ما بازیش داده و بودیم و خبر نداشت آقا پسرش خیلی راحت رفته نامزد کرده و چقدر راحت سرکارش گذاشته می سوخت و هم از دست اردوان که حالا فلش همه ی تقصیرها را برای بچه دار نشدن سمت من گرفته بود،شاکی بودم.فقط منتظر بودم با اردوان تنها بشوم و یک حال اساسی بهش بدم تا دیگه دهنشو جمع کنه.
اردوان بی توجه به من فقط هر و کره می کرد و سر به سر فرنگیس خانم می گذاشت و می خندید.اصلا نمی دانم چش بود یک دقیقه اخم می کرد مثل برج زهرمار و یک دقیقه آنقدر بشاش بود و از خوشحالی چشم هایش برق می زد،انگار صحبت قبل خوابش با گلاره کارساز بوده وقتی بالاخره غذاشو تمام کرد.گفتم:
-اردوان جان می شه کامپیوتر اتاقت رو وصل کنی من می خواستم نتایج دانشگاه رو ببینم.
اردوان که دستم را خوانده بود با خنده شیطنت باری گفت:
-اون رو نمی شه وصل کنی،الان لپ تابم رو میارم همین جا کنار مامان فرنگیس کارهاتو انجام بده.
من که حرصی شده بودم گفتم:
-نمی خواد،لطفا کامپیوتر اتاق رو وصل کن.
اردوان قیافه ی بامزه ای به خودش گرفت و آهسته گفت:
-به خدا به مامانم می گم ها.
در حالی که به تهدید سری برایش تکان دادم گفتم:
-من می رم تو اتاقت بیا درستش کن.
بلند شدم،فرنگیس خانم خوش باور هم که باور کرده بود من کار اینترنتی دارم گفت:
-مادر پاشو درست کن براش،کار داره.
اردوان از روی صندلی بلند شد و با شیطنت آهسته گفت:
-از الان ببخشید!
هر چه به اتاق نزدیک تر می شدیم به مسخره می گفت:
-به خدا غلط کردم.
تا پاشو گذاشت تو اتاق در را پشت سرش بستم و با غیظ گفتم:
-این چه حرف هایی بود که تحویل فرنگیس خانم دادی نمی گی از فردا مامانم را هم توجیه می کنه،می ریزن سر من.
اردوان خندید و گفت:
-حالا من یه شوخی کردم جنبه داشته باش.
از این حرفش بیشتر حرصم درآمد،با حرص بیشتری به چشم هایش خیره شدم و گفتم:
-خیلی خوشت اومده به جای این که از من مایه بذاری و مامان هامونو از این به بعد که دیگه شما تشریف نمیارین اینجا و من مجبورم تنها بیام،بندازی به جون بنده،بهتره از نامزد جونت،همون خانم گلم،گلم مایه بذاری و بگی براشون یه نوه بیاره.
در حالی که از حرص دندان هایم را به هم می فشردم با حرکت عصبی به سمت پنجره که حیاط بزرگ خانه را به نمایش می گذاشت،برگشتم.
اردوان که انگار دوباره ارغوانی شده بود و عصبانی به نطر می رسید سکوت کرده و مثل من به نمای زیبای حیاط زل زد اما صدای نفس های بلندش که نشانه ی اوج ناراحتیش بود را می شنیدم که بعد از دقایق طولانی گفت:
-آدم بده حسود باشه،در ضمن به خودم مربوطه با چه القابی صداش کنم.حالا یا گلم یا جیگرم یا خوشگلم و یا هرچی که دلم بخواد.من فقط یه شوخی کردم تو خیلی کم جنبه هستی و عادت کردی هر چیزی رو به چیز دیگه ای ربط بدی.
از شدت عصبانیت و احساس حقارت می خواستم گریه کنم،چون دقیقا همان حالی را پیدا کرده بود که در روز خواستگار و عروسیمون داشت.واژه های گلم،خوشگلم و جیگرمش توی گوشم زنگ می زد و حرصم را لبریز می کرد.به سختی خودم را کنترل کردم و بعد با غیظ گفتم:
-این که با چه مزخرفاتی گولش بزنی و دروغ تحویلش بدی هیچ اهمیتی برای من یکی نداره،اینو مطمئن باش هیچ وقت تو زندگیم حسود نبودم و نیستم.اون هم به کی؟یکی مثل تو که جز غرور و خودخواهی چیزی حالیش نیست،یا یکی مثل اون دختره ی لاغر مردنی که به زور خودشو آویزون امثال تو می کنه و ماشالله بابای بی غیرتش زورکی جشن نامزدی می گیره و حلقه می ندازه انگشت امثال خرفت و بی جربزه هایی مثل تو که اختیارشون دست خودشون نیست،اگر هم ناراحتم که چرا این دری و وری ها رو تحویل مادرت دادی واسه اینه که از این به بعد دیگه خونه ی مامانم اینها هم بخوام بیام مرتب می خوان نصیحت کنند که برای شوهر قلابی و مسخره ام بچه بیارم چون دوست داره،تو که نیستی تحمل کنی،من باید روزی هزار بار دهنم رو باز کنم و صدجور دروغ و راست تحویلشون بدم اون هم به خاطر حرف های جنابعالی که خیلی راحت می تونستی آب پاکی رو بریزی روی دستشون و بگی تا تمام شدن درس طلایه ما به بچه فکر نمی کنیم.تا اون موقع هم دیگه هر کدوم میرفتیم سمت زندگیمون و همه چیز خیلی راحت تغییر کرده و اینها هم هر کدوم راحت با قضیه کنار میان.
آن قدر با حرص این جمله ها را بیان کرده بودم که داشتم می لرزیدم به سمت در اتاق رفتم که اردوان محکم دستم را گرفت و با غیظ ولی آهسته گفت:
-وایستا.همین طوری نگو وبرو! بازی رفت و برگشت داره عزیزم.
آن قدر محکم دستم را کشید که احساس کردم دستم دارد می شکند.اردوان حسابی برافروخته بود و در حالی که دندان هایش را بهم می فشرد گفت:
-مثل این که خوب برای پایان تحصیلت نقشه کشیدی،چی با خودت فکر کردی یه چند وقتی سر همه شیره می مالم که ما زن و شوهریم،بعد هم خیلی راحت یه بهانه ای میارم و میگم باهاش نمی سازم و طلاق می گیرم و می رم پی همون خواستگارهای محترمم،انگار دوستات خوب بهت یاد دادن.چیه؟!چند نفر رو توآب نمک خوابوندی که بعد لازم شد روشون کنی و راحت یه لگد به آبرو و حیثیت من بزنی و بری،ولی کور خوندی ببین چی دارم بهت می گم حق ندرای با آبروی من بازی کنی قرارمون هم همین بود،یادته که؟!کسی حق اردواج نداره،مخصوصا تو حالا من مَردم از این چیزها هم برای مردها پیش میاد ولی تو که زن شوهرداری چنین غلطی نمی تونی بکنی در ضمن این رو هم بدون من به خاطر آبروی مامانم که شده طلاقت نمی دم،پس بی خود پسرهای مردم رو اسیر خودت نکن چون بی فایده است واون روزی هم که پای سفره ی عقد گفتی بله،باید فکر همه چیز رو می کردی حتی اگر به زور بود می تونستی همه چیز رو بهم بریزی و بگی نه.
در حالی که صدایش از خشم می لرزید ادامه داد:
-دیگه هم نبینم شرط و شروط ها فراموشت بشه،دیگه نبینم توی روابط خصوصی من دخالت کنی چون هیچ ربطی به تو نداره فهمیدی؟
با اعتراض گفتم:
-تو هم حق دخالت نداری،پس فضولی پسرهای مردم رو نکن شاید نتونم طلاق بگیرم و راحت برم سراغ زندگیم ولی می تونم مثل تو راحت با هر کی دلم خواست…. هنوز جمله ام تمام نشده بود که اردوان چنان کشیده ی محکمی توی صورتم زد که بر روی تخت پرت شدم و اشک هایم روان شد. اردوان هم بی اهمیت به من در حالی که در اتاق را می بست بلند فریاد زد:
-مامان طلایه خسته است،خوابیده تو اتاق نرو. و بیرون رفت. آن قدر صورتم می سوخت و چشمه ی اشک هایم که به روی آن جاری شده بود سوزشش را تشدید می کرد که حد نداشت بدتر از آن هم دلم بود که حسابی سوخته بود.همه ی حرف های شیدا درست بود،می گفت به خاطر گلاره خوار می شی،حقیر می شی،شاید به خاطرش کتک هم بخوری،انگار این شیدا غیب گو بود که همه چیز را پیش بینی می کرد ولی حالا من چه کاری می توانستم بکنم اردوان که می گفت هرگز طلاقت نمی دم نقشه ما هم توی طلاق توافقی بود.یعنی حالا باید می نشستم و راز و نیازهای عاشقانه اردوان و گلاره را گوش می دادم و دم نمی زدم و بدتر از این که شاهد عشق و عاشقی هاشون باشم.اصلا غلط کرده از خیر درس و دانشگاه می گذرم و نامزد کردن اردوان را به آقا جونم می گویم فقط کاشکی این دفعه باهاش به اصفهان نیامده بودم با این برخورد گرم و دوستانه ای که اردوان داشت چطور می توانستم مامانم اینها را قانع کنم.نمی دانم چقدر به این چیزها فکر کردم و اشک ریختم که با صدای اردوان که خشک و سرد بود چشم هایم را گشودم. اردوان که سعی میکرد به چشم هایم نگاه نکند گفت:
-بلند شو،حاجی اومده می خواهیم بریم خونه ی مامانت اینها، پاشو سر و صورتت رو بشور مامانم شک کرده.
تو دلم گفتم”جهنم که شک کرده بره از پسر جونش بپرسه چه غلط اضافه ای کرده و چه خوش خوراک و خوش اشتهاست که هم می خواد من رو نگه داره و هم اون ایکبیری رو،چه دسته گلی به آب داده”اردوان با حرص پتو را از رویم کشید و گفت:
-بهت میگم پاشو مامانت دوبار روی گوشیت زنگ زده،گفتم الان بیدار می شی.
از یادآوری این که مامانم بیچاره دیشب چقدر خوشحال بود و آقا جونم که چقدر نگاهش با سری های قبل فرق کرده بود،توی دلم به گلاره و اردوان و هر کسی که به ذهنم می رسید فحش و ناسزا می گفتم.اردوان که هنوز چهره اش ارغوانی و عصبانی بود ولی حفظ ظاهر می کرد در حالی که پشت سرم می آمد مرا به سمت دستشویی برد.از دیدن خودم در آیینه بیشتر لجم درآمد،چقدر چشم هایم ورم کرده بود حالا جواب مامان اینها را چی می دادم.
چندین بار آب به صورتم زدم و از دستشویی یبرون امدم.اردوان که مثل مامورهای زندان منتظر ایستاده بود،نگاه پرملامتی بهم انداخت و با حرص ولی آهسته گفت:
-از این کوفت و زهرماری ها بمال به صورتت تابلو شدی،انگار عزای منو گرفتی!
در حالی که سعی میکردم نگاهش نکنم به اتاقش برگشتم،ماشالله خوب هم به همه چیز وارد بود،کمی به توصیه اردوان خان آرایش کردم.ورم چشم هایم هم کمتر شده بود،دیگر با آن آرایش آثار گریه تا حدی کمرنگ شده بود و آبروریزی نبود.
اردوان به اتاق آمده و گفت:
-ساعت داره هشت می شه پاشو دیگه مامانت اینها منتظرن.
بی توجه به او وسایلم را برداشتم،حوصله ی دیدن پدرشوهرم را آن هم بعد از این همه وقت با این حال و روز نداشتم که دیدم نیست،به فرنگیس خانم که لباس های پلوخوری شو پوشیده بود،سلام کردم وگفتم:
-حاج بابا کجا هستن؟!
فرنگیس خانم صورتم را بوسید و گفت:
-اردوان گفت ایشون بره یه جعبه شیرینی بگیره ما هم بریم دم در خونتون همدیگر رو ببینیم.
تو دلم گفتم”خدا رو شکر حداقل تو جمع رویارویی راحت تره”سپس مانتو و روسری ام را پوشیدم و به همراه اردوان که انگار حمام رفته بود و کلی هم به خودش رسیده بود به سمت خانه آقا جونم رفتیم. حاجی سر خیابان ما تو ماشینش منتظر بود.وقتی ما رو دید به راه افتاد و پدر و پسر ماشین هایشان را پارک کردند و پیاده شدیم.من هم با این که خیلی ناراحت بودم ولی یک طوری با حاجی دیده بوسی و حال و احوال کردم که خدا رو شکر شک هم نکرد چقدر دلم از دست پسرش خونه.
وارد خانه شدیم.مامان اینها کلی تهیه و تدارک دیده بودند.من هم به جای این که بمانم و به مامانم کمک کنم دنبال اردوان راه افتاده بودم پی کتک خوری،بگذریم که مامانم کلی غذا و دسر درست کرده بود و چقدر دو خانواده از دیدن بچه هاشون با همدیگه و کنار هم شاد شده بودند.طوری که مامانم می گفت:
-تو این چند وقته هیچ وقت این قدر دلم خوش نشده بود.حتی وقتی با فامیل مسافرت هم رفتیم دلم پیش طلایه بود!
حاجی رو به اردوان کرد و گفت:
-اردوان جان تو چند روز وقت نداری با هم یه مسافرت بریم بابا!ما که خیلی وقته آرزو به دل موندیم همراه پسرمون یه کنار دریا بریم،این زنت هم گناه داره،الان هوا برای دریا خیلی مناسبه من نمی دونم پس ویلا خریدی چی بشه؟
اردوان کمی به فکر فرو رفت خوب می دانستم چقدر جلوی خواهش های پدر و مادری ضعیف است گفت:
-چرا که نه؟!اصلا یکی از همین روزها همگی بریم شمال.
من که مثل جن زده ها از حرفش متعجب بودم،ماتم برده و دوباره به هپروت رفتم و متوجه نگاه های شاد و خوشحال بقیه نشدم که علی چنان پرید تو بغلم و گفت:
-آخ جون آبجی دریا.
نگاهم به نگاه مشتاق اردوان که منتظر عکس العمل من بود گره خورد.ولی اون قدر از دستش شاکی بودم که در آن لحظه می خواستم سر به تنش نباشد البه ناگفته نماند که ته قلبم دوست داشتم بپرم بغلش و ازش تشکر کنم ولی در نهایت با همه ی این ها اخمی بهش کردم و طوری که کسی نبیند صورتم را برگرداندم.
آن شب شام و پذیرایی مامان که تمام شد،حاجی بلندشد که به همراه فرنگیس خانم بروند.فرنگیس خانم که میخندید گفت:
-طلایه جان برو لباس بردار باید امشب بیایی پیش ما. و رو به مادرم که لبخند به لب داشت گفت:
-یه شب سهم شما بود،امشب هم سهم ما هستند،بالاخره نوبت باید رعایت بشه.
من که هاج و واج نگاه میکردم آمدم وسط و گفتم:
-آخه…. اما مامانم گفت:
-ما حق و نوبت سرمون می شه،باشه طلایه جان برو وسایلت رو بردار،انشالله شب های بعدی همگی پیش هم هستیم.
هیچ رغبتی به رفتن نداشتم دوباره آمدم حرفی بزنم که اردوان در حالی که با آقا جون خداحافظی می کرد و فهمیده بود الانه که یک بهانه بیاورم و حتی خودش را هم دیگر نگذارم بماند محکم گفت:
-طلایه تو ماشین منتظرتم،زودبیا گرمه.
آخ که اون لحظه دوست داشتم کسی نبود یا حداقل پدر و مادرم نبودند می گفتم”منتظر گلاره جونت باش،همون جیگرت،خوشگلت،گلت”ولی با صدای مامان که میگفت:
-زودباش دیگه طلایه،اردوان منتظرته.
به اتاقم رفتم و از داخل چمدان یک دست لباس راحتی پوشیده زیبا و همچنین مسواکم را برداشتم و بعد از کلی سفارشات مامان و آقاجون،از مامان اینها خداحافظی کردم و از خانه بیرون رفتم.
اردوان توی ماشین منتظر بود و باز همان آهنگ نیاز را روشن کرده بود انگار میخواست لج منو دربیاره و خیلی زبانم را کنترل کردم تا نگویم تو که این قدر دلت تنگ شده بی خود میکنی قرار شمال می گذاری ولی ترجیح دادم سکوت کنم و هیچ اهمیتی ندهم.
با این که در همین چند روزه به خودم اعتراف کرده بودم که دیگر واقعا عاشقش شدم و نمی توانم فراموشش کنم ولی از بعد از ظهر به بعد که آن حرکت را کرد و اون حرف ها رو زد به این نتیجه رسیده بودم که خیلی راحت باید فراموشش کنم و به کمک شیدا یک تصمیم درست و حسابی بگیرم و تا بقیه ی گفته های شیدا درست از کار درنیامده یک فکری برای زندگیم کنم.با این تفاسیر باید ازش فاصله میگرفتم تا موفق بشوم ولی با این برنامه ی سفر شمال آن هم جلوی پدر و مادرهامون نمی دانستم چه غلطی باید بکنم.انگار اردوان به این نتیجه رسیده بود هر چی بیشتر کنار خانواده ی من باشد من نمی توانم خیلی راحت مامان اینها را برای طلاق متقاعد کنم و خیلی راحت می توانست رویم نفوذ داشته باشد.وای که من چقدر بدبخت بودم و بی دست و پا،مطمئن بودم اگر شیدا جای من بود کاری می کرد اردوان که سهله گنده تر از آن هم جلوش دست به سینه بنشیند،بیچاره خبر نداشت آن قدر احمقم که از دست هرز اردوان هم مستفیض شدم و در همین افکار بودم که اردوان داخل حیاطشان ماشین را متوقف کرد طبق معمول تو هپروت جا خوش کرده بودم و قصد پیاده شدن نداشتم که اردوان گفت:
-پیاده شو مامان اینها شب زود می خوابن.
در حالی که با اخم نگاهش می کردم خیلی محکم گفتم:
-گفته باشم من تو اتاق تو نمی خوابم،بهتره خودت به مامانت یه توضیحی بدی.
اردوان با اخم بهم نگاه کرد و گفت:
-مثلا چی باید بگم؟!بگو تحویلشون بدم.
-چه میدونم بگو میخوای پیش آقا جونت باشی.
اردوان با حرص لبش را جوید و گفت:
-چرند نگو،فعلا تا بیدارن توی یه اتاق می مونیم بعد من می رم بیرون شما راحت باشی. و زیر لب ادامه داد:
-فکر کرده تحفه است،دیشب هم مجبور نبودم صد سال اونجا نمی موندم وبرمی گشتم خونمون.
کاشکی خفه می شدم اصلا حرف نمی زدم،هرلحظه احساس می کردم حقیرتر می شوم چقدر از خودم بدم آمده بود،پسره ی از خود راضی مزخرف،حتما میخواست با این رفتارش بهم بفهماند هیچ کاری نمی توانم بکنم.در حالی که از حرص و ناراحتی اخم هایم درهم گره خورده بود وارد ساختمان شدم.
فرنگیس خانم و حاج آقا با دیدن ما،دوباره گل از گلشون شکفت انگار اولین بار بود که ما را می دیدند،نمی دانم چرا این قدر روابط ما برایشان مهم بود.انگار آن چند بچه ی دیگرشان مهم نبودند و فقط اردوان را می شناختند.دلم بازهم به حالشان سوخت،چطور با لذت از سفر شمال حرف می زدند و حتی غذاهایی را هم که می خواستند درست کنند برنامه ریزی می کردند.آن قدر در خودم گم شده بودم که متوجه زنگ موبایل اردوان نشدم ولی اردوان درحالی که می گفت”آنتن نمی ده”به اتاقش رفت.این فرنگیس خانم هم حسابی چونه اش گرم شده بود و خبر از دل بی قرار من نداشت که همه ی هوش و حواسم به اردوان بود که داشت با گلاره حرف می زد.نیم ساعتی گذشت و از اردوان خبری نشد.فرنگیس خانم که می گفت بهتره زودتر بخوابیم،فردا باید تدارکات سفر را مهیا کنیم،بهم گفت:
-فکر کنم اردوان رفته با دوستش حرف بزنه خوابش برده،تو هم برو بخواب.
حاج آقا هم که زودتر خداحافظی کرده و رفته بود به فرنگیس خانم گفتم:
-من سرمایی هستم می شه یه پتو اضافه بهم بدین.
فرنگیس خانم به سمت کمد مخصوص رختخوابش که اندازه ی یک گردان آدم بود رفت و در حالی که میگفت:
-آره مادر کولر شده بلای جون،این اردوان هم گرمایی.
یک پتوی ملافه شده ی گل دار دستم داد و در حالی که شب بخیر می گفتم به سمت اتاق اردوان رفتم.اردوان تا من را دید از جایش بلند شد و نشست و رویش را از من برگرداند و دوباره مشغول صحبت شد.پتویی را که در دستم بود کنار تختش روی زمین انداختم حتی دوست نداشتم از بالش های تختش بردارم حالا دیگر جای معدن رختخواب ها را هم یاد گرفته بودم آهسته بیرون رفتم و برای خودم یک بالش و پتوی دیگر برداشتم و رفتم توی آشپزخانه و لباس راحتیم را که آورده بودم پوشیدم و آهسته دوباره به اتاق اردوان برگشتم.انگار صدای پای منو نشنیده بود،چنان قربان صدقه ی گلاره می رفت که ناخوادآگاه اشک هایم سرازیر شده بود.خدارا شکر رویش به من نبود اتاق هم تاریک بود فقط یک آباژور آن هم سمت اردوان روشن بود در را بسته و آهسته روی زمین کنار تختش دراز کشیدم.برعکس دیشب اصلا خوابم نمی آمد،آخه بعدازظهر کلی خوابیده بودم.
اشک هایم روی گونه هایم سر می خورد و روی بالشم می چکید حتی حوصله ی خودم را هم نداشتم کاشکی یک طوری مسافرت لغو می شد و ما برمی گشتیم تهران،اصلا کاشکی گلاره به اردوان گیر بدهد و عذر و بهانه بیاورد تا همه ی برنامه ها کنسل بشود،دیگر تحمل دیدن اردوان را با این حالت نداشتم،واقعا که وقیح بود.صدای پچ پچ هاشو می شنیدم ولی چه ربطی به من داشت آن قدر حرف بزند تا خسته بشود.اصلا از اول نباید خودم را بهش نشان میدادم آن موقع حداقل شاهد این کارهایش نبودم تا این قدر حرص بخورم.
یک ربعی گذشت و من درافکارم غرق بودم که اردوان گوشی را قطع کرد و آباژور را خاموش کرد و در حالی که در جایش غلت می زد گفت:
-پاشو بیا رو تخت بخواب من پایین می خوابم.
اهمیتی ندادم و فقط سکوت کردم و خودم را به خواب زدم.اردوان که از جایش بلند می شد گفت:
-می دونم خواب نیستی،عصر اون همه خوابیدی تازه چشمات هم نیم ساعت پیش برای خواب دست و پا نمی زد،پس پاشو روی تخت بخواب،بی خود منو سیاه نکن دیشب تو میهمان نوازی کردی حالا نوبت منه،پاشو.
باز هم چیزی نگفتم.اردوان بالای سرم آمد و گفت:
-بهت می گم پاشو بالا بخواب،اصلا من می رم بیرون.
با یک حرکت دستم را کشید که گفتم:
-آخ دیوونه،این چه کاری بود که کردی!
و دستم را که حسابی درد میکرد با دست دیگرم گرفتم.اردوان با اخم نگاهم کرد،در آن تاریکی هم چشم هایش برق می زد،بی تفاوت گفت:
-بروبخواب.
و من را به سمت تخت هول داد.حوصله ی جر و بحث نداشتم چیزی نگفتم و پتوشو که هنوز بوی خودش را می داد روی سرم کشیدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم.هنوز چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که دوباره اردوان بلند شد،داشتم با خودم می گفتم حتما باز میخواهد مثل دیشب حرف بزند،هرچند امشب به جای حرف می خواست غر بزند،اگر یک کلمه می خواست دری و وری بگوید،قصد داشتم هر چه از دهنم درمی آید بهش بگویم.ولی اردوان بی توجه به من فقط بالش روی تخت را برداشت و بالشی را که زیر سر من بود پرت کرد روی تخت این کارش دیگر خیلی بیشتر آزارم داد و دوباره اشک هایم روان شد،یعنی این قدر از من بدش آمده بود که حتی….دیگر نخواستم بهش اهمیت بدهم و در حالی که به روزهای قشنگی که با شیدا و مریم و فرشته گذرانده بودم فکر می کردم،به خواب رفتم.
صبح قبل از اینکه اردوان بلند شود بیدار شدم و نمازم رو خوندم و سراغ فرنگیس خانوم رفتم .مشغول ریختن چای برای اقاجون بود با دیدن من گفت:
-به به!خانوم خوشگل صبحت بخیر عزیزم بیا بشین برات چایی بریزم. و حاج اقا هم سلام و صبح بخیر منو جواب داد و گفت:
-بیا طلایه جان بشین.
من هم با لبخندی روی صندلی نشستم و گفتم:
-چشم!
حاج اقا چای را مقابلم گذاشت و گفت:
-بابا جون برای برنامه ی شمال حاضری؟
سری تکان دادم و گفتم:
-البته !کی قراره بریم؟
فرنگیس خانوم که خنده روی لب هایش خشک شد گفت:
-امان از دست اردوان حتما می خواسته این چیه ؟!اهان سوپریزت کنه!
من با تعجب نگاهش نگاهش کردم و گفتم:
-چرا؟؟!!
فرنگیس خانوم که خودش برایم لقمه ی کره و مربا گرفته بود گفت:
-مربا شو خودم درست کردم بخور مادر!
در حالی که طعم خوب مربای هویج را توی دهنم مزه می کردم گفتم:
-چی سورپرایز بوده؟
فرنگیس خانوم که بین گفتن و نگفتن گیر کرده بود گفت:
-هیچی راستش رو بخوای الان مادرت اینا میان که راه بیفتیم.
من که یکدفعه هول شدم گفتم:
-همین!همین الان؟اخه من …
فرنگیس خانوم یه لقمه دیگه به دستم داد و گفت:
-اره عزیزم همین الان چمدون هاتونم هم الان می رسه تا اردوان بلند شه!
من که دوست داشتم که این برنامه بهم بخوره گفتم:
-خود اردوان گفت که الان بریم؟
فرنگیس خانوم نگاهی به حاج اقا و سپس به من گفت:
-اره دیگه دیشب خودش گفت که ساعت نه راه بیفتیم!از دست شما جوون ها!پسره نمی گه که شاید زنش بخواد چیزی برداره و یا حاضر بشه.چی بگم والا!
در حالی که بهم لبخند می زد گفت:
-حتما دوست داره زنش رو غافلگیر کنه تو هم به روی خودت نیار!
بیچاره فرنگیس خانوم نمی دانست که اردوان حتی حوصله ی حرف زدن با من رو هم نداشته,من رو بگو که سر نماز چه قدر از خدا خواستم این برنامه ی سفر بهم بخوره تا دیگه شاهد رفتار های اردوان و حرف هایش با گلاره نباشم ولی انگار باید می ماندم زجر می کشیدم تا برایم درس عبرت شود.می خواستم دوش بگیرم ولی خانه ی انها رویم نمی شد که متوجه اردوان شدم که حوله ای روی دوشش بود بی انکه حرفی بزند نیم نگاهی بهم انداخت و بی توجه رفت.
من هم یک لحظه فکری به ذهنم خطور کرد سریع به دنبال حاج اقا که کفش هایش را می پوشید دویدم و گفتم:
-حاج اقا اگه ممکنه بایستید تا من هم باهاتون میام.
سریع در حالی که مانتو و شالم را برمی داشتم به فرنگیش خانوم گفتم:
-راستش یه وسیله ای می خوام که باید از خونه بردارم با مامانم اینا برمی گردم .
فرنگیس خانوم مهلت نکرد حتی حرفی بزند تنهایش گداشتم و از پله های حیاط به طرف حاج اقا که توی ماشین منتظرم نشسته بود دویدم .
وقتی مامان منو دید گفت:
-همه چیز هاتو برداشتم نمی خواست بیای !
در حالی که مانده بودم که چی بگم گفتم:
-نه فقط روم نمی شد خونه ی اردوان اینا حموم برم اومدم اینجا .
-پس زود باش !
-مامان جلوی اونا چیزی نگی ها زشته !
مامان که همه ی وسایل مورد نیاز منو جمع کرده بود گفت:
-نه مادر !مگه عقلم کمه!می گن ما رو محرم نمی دونن.حالا زودتر برو تا وسایل رو بچینیم پشت ماشین حاجی تو بیرون اومده باشی!
سریع به حموم رفتم.زیاد حال و حوصله ی حسابی نداشتم .از فکر به اینکه باید در این چند روز حرف ها و کار های اردوان رو تحمل کنم اعصابم بهم می ریخت .خدا رو شکر اردوان جلوی بقیه خویشتن داری می کرد و حرفی نمی زد که ناراحت شم .نمی دونم چه حسی توی وجودم بود ولی همین که از حموم بیرون می اومد و می دید که من نیستم و می فهمید که من بله قربان گویش نیستم و برنامه ی خودم رو دارم برایم کافی بود .
بعد از حموم تند تند حاضر شدم انگار دنبالم کردند ولی از نتیجه اش راضی بودم اخه دوست داشتم جلوش خیلی بهتر به نظر برسم .اقا جون و حاجی توی حیاط نشسته بودند مامان هم با احتیاط گاز ها رو می بست و به اقا جون می گفت:
-بهتره شیر فلکه ی اب رو هم ببندی!
علی هم دلش نمی اومد از دوچرخه اش جدا بشه اون رو توی اتاقش گذاشته بود گفت:
-ابجی ای کاش می شد دوچرخه ام رو هم بیارم اقا جون می گه که توی ماشین جا نمی شه!
بهش لبخند زدم و گفتم:
-علی جون الان می خوایم بریم کناره دریا !اونجا خراب می شه !اونجا هم تا دلت بخواد وسایل تفریحی هست که تو به دوچرخه ات هم لازم نداری!
سری تکان داد و گفت:
-هر چی تو بگی!
به حیاط رفت.داشتم چمدونم رو وارسی می کردم که چیزی از قلم نیفته.اما یک دفعه متوجه اردوان شدم که با اخم وارد اتاقم شد.من که توقع دیدنش رو نداشتم یک لحظه زبانم بین سلام اینجا چی کار می کنی گیر کرد که اردوان در حالی که با خشم در و می بست گفت:
-تو معلومه که با اجازه ی کی اومدی اینجا؟
از خشم و ناراحتی اش خوش حال بودم ولی اخم هایم رو در هم کشیدم و گفتم:
-از کی تا حالا از کسی اجازه می گرفتم که این دفعه ی دوم باشه؟!! و توی دلم به اینکه قیافه اش چه شکلی شده وقتی فرنگیس خانوم گفته من نیستم خنده ام گرفت .اردوان که پوزخندی می زد گوشی موبایلم را به سمتم گرفت . گفت:
-بفرمایید بهشون یه زنگ بزنید انگار بد جوری بی قرار هستند از صبح تا حالا بیست بار زنگ زدن.
من که گوشیم را می گرفتم و از حرف اردوان متعجب بودم نهال سه بار زنگ زده بی تفاوت به اردوان از کنارش که منتظر نشسته بود همان موقع به نهال زنگ بزنم گذشتم و از اتاق خارج شدم.
فرنگیس خانوم در حالی که کنار مامان نشسته بود و به دستش یه بادبزن بود و مرتب خودش رو باد می زد .وقتی منو دید گفت:
-طلایه جان انگار موبایلت رو جا گذاشته بودی .چند بار هم یکی زنگ زد .
-بله نهال دوستم بود!اردوان بهم داد.
مامان که انگار منتظر بود که ما از خونه بیرون بیایم درها رو قفل کنه گفت:
-مادر پس چرا نمی یاین؟دیر شد!
-بریم ما حاضریم.
اردوان که چمدون ها رو بیرون می اورد زیر چشمی نگاهی به من کرد و بی اهمیت به ما داخل حیاط رفت.ما هم پشت سرش .خیلی دوست داشتم که یه جوری حالش رو بگیرم پسره ی پررو و از خود راضی ((کی بهت اجازه داد))یادش رفته ماه تا ماه اصلا نمی دونست من بالای خونش مردم یا زندم !تو برو امار همون اکله رو بگیر .خلاصه همگی سوار ماشین شدیم و من و علی و اردوان توی ماشین اردوان نشستیم و مامان اینا جدا داشتم فکر می کردم که توی ماشینش نباشم که یهو نهال زنگ زد!با خوش حالی گوشی رو برداشتم :
-جانم!
نهال سلام کرد و گفت:
-چطوری بی معرفت خانوم ؟
-تو خوبی؟چطوری یادی از ما کردی؟
نهال که می خندید گفت:
-اره خوبم ولی بعضی ها خیلی بدن در ضمن ما همش به یاد شما هستیم !شما یادی از ما نمی کنید!
-نه به خدا من هم دلم براتون تنگ شده بود!
-صبح چند بار زنگ زدم جواب ندادی!خواب بودی؟
-نه حموم بودم!
نهال انگار می خواست حرفی بزند اما در تردید بود بالا خره گفت:
-طلایه جونم راستش دایی کوروشم باهات کار داشت به خاطر همین صبح زود زنگ زدم اخه می خواست بره سر کارش ولی اگر ممکنه بهش زنگ بزنم بگم که الان هستی و خودش بهت زنگ بزنه!
نگاه اردوان رو که خیلی شاکی بود روی خودم ثابت دیدم خدا رو شکر کردم که علی توی ماشین ماست و نمی تونست هر چی دوست داره بگه ! و از طرفی هم دوست داشتم تلافی کار های دیشبش رو در بیارم گفتم:
-نهال جان تو نمی دونی که چی کار داره؟
نهال که کمی من من می کرد گفت:
-راستش خودش می خواد صحبت کنه من بهش گفتم که اصفهان هستی منتظر بمونه تا برگردی ولی انگار می ترسه که دیر بشه!
با حالت خاصی که لج اردوان رو در بیارم گفتم:
-چی دیر بشه نهال؟!
نهال خندید و گفت:
-چه می دونم حالا خودش برات توضیح می ده حالا بگو زنگ بزنه یا نه!
خنده ام گرفته بود یعنی حقش بود .چهره اش ارغوانی شده بود و حرص می خورد کاشکی گوشی اون هم مثل ماله من بود که صدا رو خیلی بلند پخش می کرد با این حال که می دونستم که خیلی حال میده حرف های کوروش رو بشنوه و تلافی دیشبش را سرش خالی کنم ولی می ترسیدم از ظرفیتش خارج باشه و جلوی علی افتضاح شه مخصوصا که امکان داشت علی هم گوش بده و خیلی بد میشه!گفتم:
-نهال جان ما الان با خانواده تو راه شمال هستیم گوشیم انتن نداره برسم خودم بهت زنگ می زنم .
. برای اینکه حال اردوان بیشتر گرفته شود و جواب ان متکا پرت کردن دیشبش رو هم داده باشم و تلفنی حرف زدنش رو ,گفتم:
-از طرف من از کوروش خیلی عذر خواهی کن!
-نهال گفت:
-به سلامتی دارین می رین شمال؟
-اره یه دفعه ای شد!
-چه خوب شاید ما هم با عده ای از فامیل هامون تو این چند روزه بیایم شمال !حالا با هم تماس می گیریم اگر شد همدیگر رو می بینیم شما کدوم سمت هستید؟
من که نمی دونستم گفتم:
–حالا باهات صحبت می کنم .
-باشه پس منتظریم رسیدی زنگ بزن!
-باشه!حتما.
نهال خندید و گفت:
-طلایه تو مهره ی مار داری !خانوم بزرگ اونقدر ازت خوشش اومده که داره می گه سلام ویژه بهت برسونم !
از یاد اوری اون زن خشک و اشراف زاده لحظه ای سکوت کردم و گفتم:
-سلام ویژه ی من رو هم برسون خانوم بزرگ نسبت به من لطف دارن.
سپس بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم وبی توجه به اردوان و چهره ی بر افروخته اش برای اینکه قیافه ی عصبی اش رو نبینم سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشم هامو بستم و توی افکار خودم غرق شدم که خلاصه بعد از ساعتی اردوان گفت:
-طلایه!
کاملا بیدار بودم ولی دوست نداشتم جوابش رو بدم دوباره گفت:
-بی خودی خودت رو به خواب نزن من خوب می دونم که تو چه وقت هایی خوابت می گیره!
خنده ام گرفته بود بد زرنگ بود یعنی چون من هر موقع حسابی خوابم گرفته بود پیشم بوده!و حالا خوب می دونست من نیم ساعت قبل از اینکه خوابم بگیره چشم هایم به استقبال خواب خمار می شه!ولی با این حال بهش اهمیت ندادم که گفت:
-پاشو تا علی بیدار نشده کارت دارم!
چشم هامو باز کردم عینک افتابی زده بود و با اون تیپ قشنگش صد برابر خواستنی تر شده بود .ولی چه فایده؟حالا دیگه کاملا می دونستم منو نمی خواد و تمام حواسش به گلاره اس و هنوز حرف های عاشقانه ی دیشبش تو گوشم بود با نگاهی بهش فهماندم که حرفش رو بگه!اردوان زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
-تو مگه خانوم بزرگ رو میشناسی؟
سری به علامت مثبت تکان دادم قصد نداشتم باهاش زیاد حرف بزنم هنوز صورتم با ضربه ی دیشبش و دلم از کارهاو حرف هایش می سوخت!گفت:
-خب بگو!
اهسته گفتم:
-چی رو؟
اردوان که از خونسردی و حرف نزدن من لجش در اومده بود گفت:
-خب بگو خانوم بزرگ که سال تا سال کسی رو ادم حساب نمی کنه و جواب سلام کسی رو هم نمی ده چطور شده برای شما سلام ویژه می فرسته؟
-اگه یادت باشه اصلا قرار نبود تو مسائل ……
وسط حرفم اومد و گفت:
-قصد دخالت ندارم چون یه جورایی موضوع مربوط می شه به خواستگارت و این حرف ها برام مهم شده.
-ولی من دلیلی نمی بینم توضیح بدم این که مربوط به موضوع خواستگاره .برای شما که موضوعتون به نامزدی ختم می شه هم جای فضولی نمی مونه چه برسه به این مسائل ودر هر صورت اگه می شه یه شرط دیگه رو هم اضافه کنیم!
اردوان با اخم نگاهم کرد و گفت:
-مثلا چه شرطی؟
-لطف کنیم دیگه نذاریم هیچ کدوم از این مسائل خصوصی رو طرف مقابل متوجه بشه تا کمتر مشکل درست بشه موافقی؟
اردوان که همان طور می راند و در حالی که قوطی نوشیدنی در دست داشت و اون رو مزه مزه می کرد نیم نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد و گفت:
-انگار خیلی دست کم گرفتمت !بد مارمولکی هستی !دلم می خواست بکــبـــونم تو دهنش و از ماشین پیاده بشم اما اخمی کردم و دیگه هیچی نگفتم ولی اردوان خیال سکوت نداشت! گفت:
-چیه؟بهت برخورد؟!؟!
خواستم بهش بگم که نگه دار می خوام برم تو ماشین اقا جونم که گوشی موبایلش زنگ خورد از فکر اینکه گلاره باشه دوست داشتم بلند علی رو بیدار کنم تا صدامو بشنوه و حالش گرفته شه!ولی اسم کوروش روی صفحه ی نمایشگر خودنمایی کرد نمی دونم چرا اینقدر ترسیدم انگار ما رو با هم دیگه می دیدکه من اینقدر دگرگون شدم اردوان در حالی که انگار با کوروش دشمنی داره با لحن تندی گفت:
-بله؟
نمی شنیدم که کوروش چی می گفت ولی انگار حال گلاره رو می پرسید که اردوان در حالی که زیر چشمی منو می پایید گفت:
-گلاره هم خوبه !سلام می رسونه اتفاقا همین صبح حالتو می پرسید .
می دونستم که می خواد حرص منو در بیاره !بهش اهمیت ندادم و اینه ی ماشین رو پایین کشیدم و خونسرد مشغول نگاه کردن به خودم شدم انگار زمانی که ادم هول هولی حاضر می شه تا وقت هایی که یک عالم وقت صرف می کنه قشنگ تره در همین افکار بودم که اردوان چهره اش در هم رفته و با تعجب پرسید:
-شمال!برای چی شمال؟کی می خوای بری؟
باز هم نمی دانم که کوروش چی گفت که اردوان گفت:
-نه حالا من بهت زنگ می زنم .
باز هم نمی دونم کوروش چی گفت که اردوان گفت:
-گلاره گفت؟کی؟
و سپس گفت:
-نه بی خود!من خودم با گلاره حرف می زنم.
و بعد چند بار گفت:
-نه ….نه …نه!
نمی دونم کوروش چه سوال هایی می کرد که جواب همش نه بود!و سپس اردوان در حالی که با حرص گوشی رو قطع می کرد اون رو روی داشبورد انداخت و رو به من با خشم گفت:
-می مردی که به این سمج خان نمی گفتی که شمال هستی؟هر جند انگار کرم از خود درخته!
و با شدت دنده رو عوض کرد می توانستم حدس بزنم کوروش گفته ما میایم شمال ولی نمی دونم گلاره چه نقشی داشت .اردوان در حالی که دوباره گوشی اش رو بر می داشت شروع کرد به شماره گیری .بعد از این که چند بار شماره رو گرفت و من مطمئن بودم که شماره ی گلاره رو می گیره با حرص گوشی رو گذاشت و گفت:
-لعنتی از اون موقع انتن می داد الان قطع شد!
خدا چه خوب جوابش رو می داد پسره ی بی چاک و دهن فکر کرده بود صاحب همه هست داشتم با خودم فکر می کردم که این نهال عجب خبر گذاری داره!توی همین چند دقیقه فکر کنم شیدا و مریم هم فهمیده اند که ما داریم می ریم شمال!بعید نیست که شیدا با شاهرخ و مریم هم با رضا و شایان هم بیایند شمال !حالا خوبه اسم مریم بیچاره بد در رفته.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۴

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشک از الهام فتحی

    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم رمان رو عشق هم بخونیم…     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رگ خواب از سارا ماه بانو

    خلاصه رمان :       سامر پسریه که یه مشکل بزرگ داره ..!!! مشکلی که زندگیش رو مختل کرده !! اون مبتلا به خوابگردی هست ..!!! نساء دختری با روحیه ی شاد ، که عاشق پسر داییش سامر شده ..!! ایا سامر میتونه خوابگردیش رو درمان کنه؟ ایا نساء به عشق قدیمیش میرسه؟   به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ملت عشق pdf از الیف شافاک

  خلاصه رمان: عشق نوعی میلاد است. اگر «پس از عشق» همان انسانی باشیم که «پیش از عشق» بودیم، به این معناست که به قدر کافی دوست نداشته‌ایم. اگر کسی را دوست داشته باشی، با معناترین کاری که می‌توانی به خاطر او انجام بدهی، تغییر کردن است! باید چندان تغییر کنی که تو از تو بودن به در آیی.  

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضد نور

    خلاصه رمان :         باده دختری که عضو یه گروهه… یه گروه که کارشون پاتک زدن به اموال باد آورده خیلی از کله گنده هاس… اینبار نوبت باده اس تا به عنوان آشپز سراغ مهراب سعادت بره و سر از یکی از گندکاریاش دربیاره… اما قضیه به این راحتیا نیست و.. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Enter
1 سال قبل

enter

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x