رمان طلوع پارت ۱۰۱

 

 

_ احمقای بیشعور، پاشو ببینم چیکارت کرده نامرد کثافت….

 

 

 

 

 

شکمم و پهلوم بدجوری درد میکنه…..با دستام فشار میدم و تو خودم میپیچم….

 

از گوشه ی چشم میبینمش که سمتم میاد….

کنارم میشینه و میگه: میتونی بلند شی یا خودم دست به کار شم…..

حرفی نمیزنم که یه دستش رو زیر سرم و یه دستش رو هم زیر پاهام میگیره و سمت مبل میره…..

 

 

از نزدیکی و لمس دستاش بیزارم ولی الان اصن تو شرایطی نیستم که بخوام اعتراضی کنم…

 

 

آروم رو مبل میزارتم و سمت آشپزخونه میره….

 

 

 

صداش رو از همونجا میشنوم که میگه: عوضی رو باید تا جایی که جون داشتم میزدم…..الکی الکی گذاشتم بزنن بیرون…..مرتیکه آشغال…

 

 

 

همچنان فحش میده و من یاد حرفای حاج اقا میفتم….

 

 

گفته بود حق ندارم ارامش خانواده ش رو بهم بزنم…..اما نیومده همه رو ریختم بهم…..

 

 

ولی به درک….

 

یه مشت بیشعور بیشخصیتن که هر بلایی هم سرشون بیاد حقشونه…‌‌

 

 

بطری اب پرتقال با لیوان رو رو میز میذاره….

 

اینبار که میخواد سمتم بیاد کف دستمو جلوش نگه میدارم‌….

 

 

رو لبه ی میز میشینه و حرصی میگه: عادت کردی چپ و راست بزنی تو گوش مردم…..دیگه فکر اینو نکردی که بالاخره یکی پیدا میشه و اینجوری میفته به جونت……کدوم دختری رو دیدی بزنه تو گوش پسری که هیکلیش سه برابرشه…..

 

 

_ حقش بود….

 

 

اینقده اروم میگم که سرش رو جلو میاره و میگه: چی؟..نمیشنوم چی میگی؟…

 

 

میچرخم و با کمک دستام سرمو میذارم رو دسته ی مبل و اروم لب میزنم: حقش بود…خوب کردم زدمش….

 

به مسخره میخنده و میگه: چقدم که زدیش….

 

اخمام از درد تو هم میره…. آب پرتقال میریزه تو لیوان و سمتم میگیره….

 

 

ضعف همه ی جونمو گرفته و واقعا بهش نیاز دارم….

 

 

 

میگیرم و شروع میکنم به خوردن که صدای زنگ موبایل و ایفون با هم بلند میشه……

 

 

از رو میز پا میشه و همزمان که موبایل رو جواب میده سمت ایفون میره….

 

 

_ سلام عزیزم…چته تو….خبرا چه زود میرسه…حالا بعدا بهت توضیح میدم….قضیه ش..

 

 

ادامه ی حرفش رو با دیدن کسی که از تو ایفون میبینه قطع میکنه و تند میگه: روژین بعدا بهت میزنگم‌…فعلا….

 

 

تماسو‌ قطع میکنه و همزمان که در رو میزنه گوشی رو هل میده تو جیبش……

 

 

 

استرس اینکه قراره باز مزخرف بشنوم باعث میشه لیوان رو نخورده بذارم رو میز و به سختی بلند شم….

 

 

_ کی بود؟….

 

جوابی بهم نمیده‌ و خیره ست به در ورودی…

 

بلندتر از قبل میگم: با توام بارمان…کی بود؟….

 

 

 

انگار که حالا صدام رو میشنوه، میچرخه و با مکث میگه: بابام…..

 

 

جون از پاهام میره و دوباره رو مبل میشینم…

 

 

 

چقد از این مرد میترسم…..

 

حس میکنم سختگیر و جدی تر از حاج آقاست….

 

 

کاش میشد قبل از اینکه بیاد بالا میزدم بیرون…

 

اینجور آشنا شدن رو اصلا دوست ندارم‌‌….

 

بلند میشم و با برداشتن کیفم سمت در میرم…..

 

 

با راه رفتنم درد تو پهلوم میپیچه و صدای اخمو در میاره…..

 

 

با شنیدن صدام سر بارمان طرفم میچرخه و با دیدنم ابروهاش تو هم گره میخوره و سمتم میاد…..

 

 

_ کجا؟….برا چی بلند شدی؟…

 

 

با نگرانی که هیچ جوره نمیتونم کنترلش کنم میگم: میخوام قبل از اینکه بابات…

 

ادامه ی حرفم با شنیدن صدای زنگ خونه قطع میشه….

 

 

بارمان سمت در میره و بدون مکثی بازش میکنه‌…

 

 

 

خونسردیش برام تعجب اوره….یعنی براش مهم نیست منو تو خونش ببینن….

 

 

 

دستمو به مبل میگیرم تا درد کمتری رو حس کنم و خیره میشم به مردی که ابروهای درهم و فک قفل شده ش از همین فاصله هم مشخصه….

 

 

 

خدا به دادم برسه…..

 

 

نگاهش قبل از اینکه رو پسرش بشینه رو من میشینه….. کامل داخل میاد و در رو محکم پشتش میبنده…..

 

 

متعجب جلوتر میاد….

 

 

حق هم داره…

 

چند شب پیش خونه پدرش به عنوان پرستار بودم و حالا تک و تنها خونه ی پسرش هستم……

 

 

 

سرش رو بالا میگیره و محکم و رسا رو به بارمان میگه: چه خبره اینجا؟….

 

 

بارمان دستشو سمت مبل ها میکشه و میگه: بفرمایین بشینین بابا….اگه خبر میدادین میخواین بیاین گاو میزدم زمین براتون….بالاخره هر چی نباشه بعد از عمری اومدین خونه پسرتون…..

 

 

اینبار با حرص و خشم میپرسه: جواب منو بده بارمان….چه خبر اینجا؟….این خانم خونت چیکار میکنه….

 

 

_ این خانم مهمون منه…..

 

 

_ چه مهمونی که مبینا با دیدنش اینجوری بهم ریخت….

 

 

_ بیخودی شلوغش کرده…..

 

 

میگه و سمتم میاد و رو بهم ادامه میده: بشین دیگه…برا چی سر پایی تو؟….

 

 

 

فقط نگاهش میکنم و باباش میگه: سر خود شدی بارمان….میدونی که از ادمای سرخود متنفرم…..پس قبل از اینکه درستت کنم خودت درست شو……

 

 

 

خدای من…..

 

 

چرا اینجوری حرف میزنه….حس میکنم برگشتم به زمان پهلوی و رو به روی رضا خان وایسادم‌…

 

 

 

_ خوب گوش کن دختر جون….اگه الان زنگ نمیزنم به پلیس که بیاد از اینجا جمعت کنه فقط و فقط به خاطر ابروی خودمه….پس همین الان گم شو بیرون تا بعدا تکلیفت رو روشن کنم…..

 

 

 

با شنیدن صداش سرم بالا میاد و نگاش میکنم….

 

 

قبل از اینکه حرفی بخوام بزنم بارمان میگه: طلوع مهمونمه بابا…..فک کنم چند دیقه پیش بهتون گفتم….

 

 

_ خفه شووو…..

 

 

با صدای بلند میگه و قلب من شروع میکنه به محکم تپیدن…..

 

 

این دیگه کیه….

 

 

برعکس من که استرس همه جونمو گرفته بارمان اما خونسرد به پدرش زل زده….

 

 

 

4/5 - (96 امتیاز)
[/vc_column_inner]
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
20 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
camellia
24 روز قبل

نمیخوای یه پارت بزاری?بالاخره چند روز به چند روز میزاری?اصلا قصد دارییییی بزاری?…

زینب
زینب
24 روز قبل

چرازمان و روز پارت گذاری مشخص نیست وچراپارتهااینقدر کوتاه،به حرف مخاطب هم اهمیت نمیدی🤕

Zahra
24 روز قبل

نویسنده جان دیشب که پارت ندادی لا اقل امروز که جمعه هست دو تا پارت برامون بزار

yegan
yegan
24 روز قبل

نویسنده جان مفقود الاثر شدی عزیزم!!!! تبریگ میگم این رمانمون هم رفت جزوه رمانای حرص درار دیگه))

آخرین ویرایش 24 روز قبل توسط yegan
Roz
Roz
25 روز قبل

😞

...
...
25 روز قبل

امشب ک ایشالا منت میزارید سرمون!؟؟

Roz
Roz
25 روز قبل

میشه امشب پارت بزاری🥺

امی
امی
25 روز قبل

اشکالی نداره دیر پارت بذاره
امیدوارم همیشه وپیوسته باشه
خدا کنه جزء اونایی نباشه که آخر رمان مفقود میشن
برای سلامتی نویسنده صلوات

بی نام
بی نام
25 روز قبل

اینکه هرموقع دلت میخوتد پارت میذاری هیچم خوب نیستتت. قرار بود ساعت ۱۱ باشه… وقتی نمیتونی کاری کنی قول نده… نویسنده هم نویسنده های قدیم

Fatemeh
Fatemeh
26 روز قبل

امشب پارت نداریم ؟

آخرین ویرایش 26 روز قبل توسط Fatemeh
Fatemeh
Fatemeh
26 روز قبل

امشب پارت نداریم ؟

بی نام
بی نام
26 روز قبل

قبلناونویسنده بهتر وحرف گوش کن تری بودی

Roz
Roz
26 روز قبل

میشه امشب که پاارت داریم یک ساعت زودتر بزارییی لطفااااااا 😢😢

ساحل
ساحل
26 روز قبل

همتا جان ممنون از قلمت ❤
اگه امکانش هست پارت ها رو طولانی تر بزار گلی😘

T
:///
27 روز قبل

بابا نصفه پارت ندین آدم دیوونه میشه😭

آخرین ویرایش 27 روز قبل توسط T.S
Zahra
27 روز قبل

ای بابا پس چرا همچین شد

آسی
آسی
27 روز قبل

خب بعدش؟ .چرا پارت نصفه میدی

Mobin
Mobin
27 روز قبل

فاطی مگه آس کورو نمیزاری امشب؟

آخرین ویرایش 27 روز قبل توسط Mobin
𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
پاسخ به  Mobin
27 روز قبل

ن روزای فردع

kimia
28 روز قبل

ببخشید ادمین عزیز ایا من میتونم رمانمو توی سایت شما به اشتراک قرار بدم ؟ ممنون میشم جوابم رو بدید 🌷🌸🌹

20
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x