با یادآوری موبایل و وسایل خودم میچرخم طرفش و میگم: میدونی وسایل من کجاست؟…
با یه نیم نگاه میگه: کدوم وسایل….
_ موبایلم….کوله م…
_ حتما خونست دیگه…الان میریم مطمعن میشیم….
به یاد خونش و بلاهایی که تو اون خونه سرم اومد با ناراحتی میگم: من دیگه پامو نمیذارم خونت….
دستاش دور فرمون محکم گره میخوره و نفسش رو به شدت بیرون میده و با مکث میگه: دادم قفل در و عوض کردن….به نگهبان هم گفتم کسی رو بدون اجازه م راه نده….
_ همین که گفتم….اصن نیازی به اینکارا هم نبود…من دیگه نمیخوام به خانواده ی رستایی نزدیک باشم….
ماشین رو گوشه ی خیابون نگه میداره و همزمان که میچرخه طرفم میگه: این حرفا بمونه برا بعد…فعلا پیاده شو….
زودتر از من پیاده میشه و منم دنبالش پایین میرم…..
به تابلوی بزرگ بالا سرم نگاه میکنم…..
کلینیک دندان پزشکی…..
کنارم قرار میگیره و میگه: بریم داخل…
تموم عمرم از دندون پزشکی میترسیدم و لعنت خدا بهت کاوه کثافت….
وقتی میبینه از جام تکون نمیخورم با گرفتن دستم سمت داخل میکشونتم…..
کاش میشد نرم ولی جای خالی دندونهام به حدی تو ذوق میزنه که وقتی تو آینه ی بیمارستان خودمو دیدم از ته دلم کاوه رو نفرین کردم که از رو تخت بیمارستان دیگه بلند نشه…..
دستمو از تو دستش میکشم و اروم میگم: خودم میام….
_ چی شد خانم دکتر؟….
_ استخوان فکش آسیب دیده…نمیشه فعلا کاری کرد….
_ یعنی چی؟…
_ یعنی اول باید استخوان به حالت طبیعی خودش برگرده، بعد برا ایمپلنت اقدام کرد….
_ نیاز به عمل نداره؟..
با دادن برگه ی داروهام به بارمان رو بهش میگه: نه نداره…در اون حد نیست…دو هفته ی دیگه بیاین ببینم وضعیتش به چه صورت هست….بعدم اگه تو درگیری به این روز افتاده باشه بهتره از طریق پزشک قانونی اقدام کنید…
بارمان برگه رو میگیره و سمتم میاد….
از رو صندلی معاینه بلند میشم و با هم از اتاق میزنیم بیرون…
جلو داروخونه نگه میداره و پیاده میشه….
دستمو سمت دستگیره میبرم و میخوام منم پیاده شم که میگه: کجا؟…
میچرخم و میگم: منم میخوام بیام….
_ نیازی نیست…
_ ولی آخه کار دارم خودم….
_ چیزی میخوای؟…..
سرمو پایین میندازم و میگم: چند…چند بسته ماسک میخوام….
با مکث صدای خشمگینش رو میشنوم…
_ بذار از رو اون تخت بلند شه…..بلایی سرش بیارم که یه راست بیفته سینه قبرستون….
پیاده میشه و محکم در و میبنده...
نفس عمیقی میکشم و از پشت شیشه بهش نگاه میکنم….
نمیدونم چه احساسی باید بهش داشته باشم….
هنوزم ته دلم ازش دلخورم….ولی الان جز اون هیچکس دیگه ای رو ندارم….
اصرار های من برا نیومدن تو خونه ش بی فایده بود…
سمت مبل های گوشه ی سالن میرم….همونا که کمتر کسی ازشون استفاده میکنه….دلم نمیخواد بشینم رو مبل هایی که اون عوضیا اذیتم کردن…..
با دیدن موبایلم که رو زمین انداخته و به چند تکه تقسیم شده خم میشم و برش میدارم….
رو مبل میشینم و زیر و روش میکنم….
دیگه به هیچ دردی نمیخوره….
دلم از زمین و زمان میگیره….چشمام پر اشک میشه و بارمانی که رو مبل رو به روم میشینه رو تار میبینم….
تند تند پلک میزنم و اشکایی که میریزه رو گونم رو پاک میکنم…..
خستگی از سر و روش میباره…..
سرش رو عقب برده و تکیه داده به مبل پشت سرش….
نفس عمیقی میکشم و به یاد گذشته ها آروم لب میزنم: اون موقع که مدرسه میرفتم….یه روز ظهر که تعطیل شدیم و تو راه برگشت خونه بودیم یه موتوری مزاحم من و دوستم شد…هر چی هم که بی محلش میکردیم فایده نداشت و پشت سرمون میومد…..هی متلک مینداخت و ازمون میخواست باهاش حرف بزنیم….دوستم میگفت بریم ولی من میگفتم بذار ببینم حرف حسابش چیه….برگشتم و تا خواستم باهاش دهن به دهن شم یکی از پشت یقه شو گرفت و شروع کرد به کتک کاری باهاش….پسره هم بعد از کتکی که خورد موتورش رو برداشت و فرار کرد…بعدش هم فهمیدم اونی که باعثش شد پسردایی دوستمه…..
لبهای لرزونم رو زیر دندونای عقبیم میبرم….
نفسمو به شدت بیرون میدم….میبینم که دستاش بالا میره و رو صورتش میشینه….
حال اونم دست کمی از من نداره…..
بهش نگاه میکنم و با گریه میگم: بعد از اون ماجرا تموم فکر و ذکرم شده بود اینکه چرا من هیشکی رو ندارم…..چرا هیشکی نیست که من یه روز برم پیشش و روز بعدش به دوستام بگم منم دیروز خونه عمه م بودم….خونه داییم بودم..خونه پدربزرگم بودم…عقده ی فامیل نداشتن و بی کسی همه ی روح و روانمو بهم ریخت….شبی که بهم گفتی بیا بریم میخوام با خانواده آشنات کنم اینقده ذوق مرگ شدم که یه لحظه هم به این فکر نکردم ممکنه نقشه ای برام کشیده باشی…..من پسردایی داشتن رو اون روز تو راه مدرسه اونجوری به خاطر داشتم….اون شبم، خونه پدربزرگت، به این فکر میکردم اگه دایی ها و پسر دایی هام یه روز بفهمن بارمان باهام چیکار کرده چه واکنشی نشون میدن….ولی چی شد؟….چند نفری میخواستن بهم تجاوز کنن و…..
_تمومششش کن….
با صدای دادش از جا میپرم و حرفم نصفه میمونه….سرش به ضرب بالا میاد و از رو مبل بلند میشه و تند سمتم میاد….
کنارم میشینه و من جایی واسه عقب رفتن ندارم….
میخواد دستامو بگیره که با عقب کشیدنشون این اجازه رو بهش نمیدم…..
با چشمای سرخش بهم نگاه میکنه و از خشم سینش تند تند بالا پایین میشه…..
_ منو با اون کثافتا مقایسه نکن طلوع…..یه غلطی کردم روزی هزار بار به خودم لعنت میفرستم….حساب من با اون آشغالا جداست…هر کاری بگی میکنم تا اون شبو فراموش کنی ولی حق اینکه بخوای بگی منم یکی مثل اونام رو نداری….
امشب پارت نداریممم چرااا
امشبم پارت نداریممم چرااا
عاقااا. خو چرا واقعا چرا؟؟؟؟؟؟
چیزمیشه هرروز پارت بذاری.. اگه میخوای دعات کنیم. هرروز پارت بذار. تازشم.طولانی بذار.انقد دعاتتتت میکنیم که نگو… حالا نذاری. دیگه نمیدونم. خووت میتونیدحدس بزنی بقیش
ممنون همتا جون لطفا اگه میشه فردا هم که تعطیل برامون پارت بزار تو خونه حوصلمون سر میره
سلام خانم شاهانی قلمتون خوبه ولی لطف کنید زودبزودپارت بزارید خوب یکم طولانی ،ممنون
همتاجونم توروخداشب هم یه پارت دیگه بذار لطفا 🙏 🙏 🙏
رمانت حرف ندارن همتاجون ولی لطفاً هرروز پارت بذار خیلی داستان جذابیه من دلم میخواد حتی شب هم یه پارت دیگه بذاری لطفاً لطفاً
مررررررسیییی❤
ممنونم ولی چی میشه اگه روزی یه پارت بزاری؟؟!!! چیزی ازت کم میشه؟!!! تو رو جون هر کسی دوست داری روزی یه پارت بذاااااار😭😭😭😭😭😭😭
اینم از امتیاز خودم چون واقعاا عااالیه
ولی ای کاش پارتاش هرروز بود