_ من…من تو رو مثل اونا نمیبینم…ولی خب…خب راستش یه چیزایی رو هم هیچوقت نمیتونم فراموش کنم…
سرم بالا میاد و خیره میشم تو چشمهای ناراحتش….جز واقعیت چیزی رو به زبون نیاوردم…
مگه میشه یادم بره چطور به زور کشوندم رو تخت و با دسته های بسته بهم تجاوز کرد….حالا هر چقدر هم که ابراز پشیمونی کنه….مهمه؟….شاید باشه..ولی صدای جیغ های پر التماس خودم هنوزم تو گوشمه….پوستم کلفت بوده وگرنه کدوم دختری بعد از تجاوزی که بهش شده به این سرعت به زندگی برمیگرده….مشکلات بی حد و حسابم باعث شده خودمو فراموش کنم و برا رسیدن به چیزهای سطحی که دم دستی ترین اتفاق یه زندگی عادیه هر بلایی هم که سرم بیاد برام خیلی مهم نباشه. ….
زیر چشمی بهش نگاه میکنم….با اخمهای درهم خیره ی زمین و پاش رو تند تند تکون میده….
همزمان با پیچیدن صدای آیفون تن و بدن منم به لرزه درمیاد….
از رو مبل بلند میشه و سمت در میره…
بدون حرفی در رو میزنه و برمیگرده طرفم…
سمت کوله م میره و با برداشتنش میزارتش رو مبل….
_ کی بود؟..
_ بابام….
تند بلند میشم و با دستپاچگی طرفش میرم….
_ کی؟…بابات؟…
خیره میشه به دستپاچگیم و میگه: چته بابا…بشین رو مبل…نیازی هم به بلند شدن نیست….
اصلا آروم نمیشم….تصور اینکه پدرش باز با اخمهای درهم و پر خشم بخواد بهم نگاه کنه برام زجرآوره…
صدای چند تقه به در باعث میشه هول زده در اتاق خوابی که ازش متنفرم رو باز کنم و داخل بشم….
در رو میبندم و نگاهم دور تا دور اتاق میچرخه….همون اتاق لعنتی….همون تخت نفرت انگیز….
چشمامو محکم رو هم فشار میدم و بدون نگاه کردن به چیزی سمت گوشه ی اتاق میرم….
صدای بلند پدرش نیازی به فالگوش وایسادن نداره….
_تموم میکنی این مسخره بازی رو یا نه؟… یادت رفته یا میخوای یادت بیارم…
_ بفرمایین بشینین بابا…
صدای پدرش این بار خونه رو به لرزه در میاره….
_ مگه برا مهمونی اومدم نفهم….برا چی ول نمیکنی اون دختره رو..هااان؟..چی تو مغزته که اینجوری همه رو ریختی بهم…مگه نمیدونی کیه؟…
صدایی از بارمان نمیشنوم که پدرش باز میگه: خیال کردم پسرم بزرگ شده…عاقل شده..نگو همون نفهم بیشعور دیروزی که با سماجتای احمقانه ش راهشو ازم جدا کرده و به خیال خوشش داره زندگی میکنه….. اینبار با خشم بیشتری ادامه میده: من بهت دختربازی یاد دادم که میاریش خونه و بعدشم جنجال راه میندازی….
خدای من….اگه بفهمه من همین الانشم خونه ی پسرشم چه خاکی باید سرم بریزم….
_کدوم دختربازی پدر من….اگه منظور از دختر بازی، بودن طلوع تو خونمه پس بهتره اولین نفری باشین که اینو بهتون میگم……من…من دوسش دارم…تا تهش هم هست….
صدای بلند سیلی که میشنوم بهم این اجازه رو نمیده تا بتونم حرفای بارمان رو هضم کنم……
دستمو به دیوار میگیرم تا بلند شم….
از ترس، جرات اینکه طرف در برم رو ندارم….
بالاخره بعد از حرفای ریز و درشتی که بار بارمان میکنه صدای محکم بهم خوردن در نشون از رفتنش میده….
تند سمت در میرم و با باز کردنش طرف بارمانی که با سر پایین رو مبل نشسته قدم برمیدارم…
از همین فاصله هم صورت سرخ از خشمش مشخصه….
با نزدیک شدنم سرش بالا میاد و با دیدن لبهای خونیش هینی از ترس میکشم…..
با برداشتن دستمال کنارش میشینم….
طرفش میگیرم و آروم میگم: لبات….لبات خونیه…..
بدون گرفتن ازم دستشو سمت لبش میبره و با لمسش صورتش از درد تو هم میره….
نفسش رو بیرون میده و بی ربط میگه: چی میخوری سفارش بدم؟…
سرمو پایین میندازم و میگم: نیازی به این حرفا نیست بارمان….من همین الان از اینجا میرم…..
بی حوصله میگه:چی میگی برا خودت!؟…
اینبار سرم رو بالا میارم و مستقیم به چشماش نگاه میکنم…
_ میگم نیاز نیست این دروغا رو تحویل این و اون بدی…اصن از اولم اشتباه کردم پاپیچتون شدم…حق با پدربزرگت بود….باید ازتون فاصله میگرفتم…من اگه هر جای دیگه هم….
میپره وسط حرفمو و میگه: چه دروغی گفتم طلوع؟….
_ همین حرفایی که به بابات زدی…همین دوسش دارمی که نمیدونم برا…
_ من هیچ دروغی نگفتم….
ابروهام بالا میپره و متعجب بهش نگاه میکنم…..
نزدیکتر میاد و با گرفتن دستهای سردم تو چشمام نگاه میکنه…..
نگاهم قفل زخم گوشه ی لبش میشه….
_ تا امروز نمیدونستم اسم حسی که بهت دارم چیه….مطمعن نبودم میشه اسمش رو دوست داشتن گذاشت یا نه؟…..ولی امروز با تمام وجودم فهمیدم دوست دارم…
دستش زیر چونم میشینه و صورتم رو بالا میاره…
از دوست داشتن حرف زد….
چه جوری میشه باور کرد….
اینبار مجبورم میکنه تو چشماش نگاه کنم…..
منتظر بهم چشم میدوزه و نمیدونم انتظار چه حرفی رو داره…..
_ طلوع…تو فقط باش و بهم یه فرصت بده…همه چیزو درست میکنم…یهت قول یه زندگی خوب رو میدم….تا تهش هستم حتی اگه بدترین اتفاقای دنیا هم بیفته….
عین مجسمه بدون هیچ واکنشی نگاهش میکنم….
حقیقتا اصلا نمیدونم چی باید بگم…
نمیدونم حرفایی که میزنه و کارایی رو که انجام میده پای دوست داشتن بذارم یا پای دلسوزی و ترحم یا پای عذاب وجدان کاری که باهام کرد….
اون ازم متنفر بود….یعنی باور کنم تا حد علاقه تغییر کرده….
نویسنده جونم کاش حداقل جواب میدادی میشه امشب پارت بذاری
خوب که چی بی نظم پارت میدین هااااااااا. که چی
که ما باشیم رمان ناتمام نخونیم. حقمونه. نمیدونستیم البته .تازه کار بودیم. حالا دیگه کاملاملتفت شدیم
سلام همتا جون..لطفا پارت بذارر امروز تو خماری موندیم الان دو روزه🙂😅
میشه امروز پارت بزاری لطفااااا❤
نویسنده جون لطفا امروز یه پارت دیگه هم بزار
لطفااااا
امشب حرم امام رضا بودم دعا کردم الان هم یه پارت بده دعات میکنم باور کن فقط بده
فدایی داری میشه مارم دعا کنی کمی از بدبختی هامون کم شه؟
اگه بازم میری سلام برسون خیلی وقته نرفتم🥲💔
اگه امشب ی پارت بدی انقددد هااا دعات میکنیممم. انقدددد دعاتتتن میکنیمممم
لطفاً پارت بعدی رو زود بزارین
عای خداااااا:)))) تا پارت بعدی😭🪦
مبارک و مبارک ایشالا مبارکش باش
خوب به سلامتی بارمان هم عاشق شد
ممنون همتا جان
خب یکم بیشترمینوشتی جای حساس تموم میکنی معلوم نیست پارت بعدکی بیاد حداقل بگو کی پارت میذاری آدم توخماری نمونه
یک روز در میون میزاره
خداييش فازتون چيه…همه تون يه پاراگراف ميزاريد،به پارت حساب ميكنيد.حداقل يك هفته طول ميكشه تا از يه خيابون برسن خونه.با يه پيشرفت ميكروسكوبي.😥