رمان طلوع پارت ۴۵

 

 

_بهت یاد ندادن وقتی جایی میری باید اول در بزنی؟…

 

جلو میاد و بدون توجه به حرفام سمت پنجره میره‌‌…

 

عجب رویی داره….

 

_ با توام….بیا برو بیرون….

 

میچرخه سمتم و عمیق نگام میکنه….

 

 

اون اوایل خیلی ازش میترسیدم ولی الان دیگه نه….

 

_ هیچوقت فکر نمیکردم تا این حد دلم براش تنگ بشه…..

 

گیج نگاش میکنم که ادامه میده: ساره رو میگم….دستشو میبره سمت گلوش و میگه: یه چیزی اینجام گیر کرده طلوع..‌..حالم خیلی بده‌…..

 

مسخره ترین حرف ممکن رو میزنه…..

 

_ حرفی بزن که بهت بیاد…..

 

سمت تشک و پتوی جمع شده ی گوشه ی اتاق میره و روشون میشینه‌…

 

_ اینجا خیلی خاطره دارم باهاش…..رو همین تشک…بدونی چه کارهایی با هم میکردیم….

 

حرصی لب میزنم: اونی که داری راجع بهش اینجوری حرف میزنی الان سینه ی قبرستونه….دستش از دنیا کوتاست و تو اگه شعور داشته باشی این حرفا رو نمیزنی…..الانم پاشو برو بیرون….نه حوصله ی خودتو دارم نه چرت و پرتاتو….

 

تیز نگام میکنه و بلند میشه و سمتم میاد….

 

نمیدونم دلیل این شجاعتی که تو وجودم هست چیه….فقط میدونم دیگه ازش نمیترسم….

 

_اومدم باهات حرف بزنم…

 

_ من هیچ….

_ برا یه بارم شده بزار حرفامو بهت بگم….برا چی هر بار طرفت میام پاچمو میگیری….

 

پوزخند میزنم و میگم: نمیدونی واقعا!!…..

_ اون عوضی در حد تو نبود….مرد موندن نبود…برو دعا کن به جونم که راحتت کردم…

 

 

واقعایه آدم تا چه حد میتونه احمق و گستاخ باشه…..

 

_زندگیمو بهم ریختی…باعث شدی بدترین حرفای عمرم رو بشنوم…اونوقت صاف صاف جلوم وایسادی و با وقاحت تمام میگی راحتت کردم….چه جونوری…

تند میپره وسط حرفم….

_ میخوامت….

 

گیج نگاش میکنم و انگار که به گوشای خودم شک داشته باشم……

 

 

کم کم به خودم میام و میگم: چی…چی گفتی ؟…..

 

مصمم تر از قبل لب میزنه: میخوامت….دوست دارم….میخوام بگیرمت….

 

 

خیره نگاش میکنم….به چشمای وحشیش…به چهره ی ترسناکش….به چند زخمی که به صورت کاملا ناشیانه بخیه زده شده…..

 

کاش زور و توان این رو داشتم که انتقام بلایی که سر خودم و مادرم آورد رو همین امروز سرش میاوردم….

 

ولی حیف……حیف…..

 

 

 

کثافت بیشرف…

 

زندگی رویاییم با امیرعلی رو بهم ریخت و حالا جلو روم حرف از دوست داشتن میزنه…‌

 

بدون گفتن حرفی سمت در میرم…

 

کامل بازش میکنم و دستمو به معنی برو بیرون سمتش میگیرم…..

 

با لبخند سمتم میاد…

 

_ حرص نخور عزیزدلم….زندگی با من اونقدی هم که فکر میکنی سخت نیست….شرایط خودت رو بسنج و بعد جواب بده‌….

 

سمت درمیره و لحظه ی آخر میچرخه و میگه: تو الان یه زن مطلقه ای….خوراک خیلی راحتی هستی برا هر مردی که از گذشتت خبر داشته باشه….پس بدون اگه بهت چنین پیشنهادی دادم دارم در حقت لطف میکنم….

 

میره و نمیدونم فحش هایی که بهش دادم رو میشنوه یا نه…

 

مرتیکه ی عوضی….

حیف که دیگه جیبم ته کشید و هر چی داشتم و نداشتم رو برا مراسم ساره خرج کردم….وگرنه هر جایی جز این خراب شده میرفتم و مجبور به تحمل قیافه ی نحس این عوضی نمیشدم….تو این چند روزه اولین باره که دیدمش….فکر میکردم گذاشته رفته ولی انگاری اشتباه فکر میکردم….

 

 

میخوام در رو قفل کنم تا دوباره سر و کله ش پیدا نشه که موبایلم زنگ میخوره….

 

 

با دیدن اسم آقای مرتضوی رو صفحه ش از خوشحالی دلم میخواد جیغ بکشم…..

 

 

 

 

 

 

…….

 

 

 

خب….طلوع مشعوف….این تو و اینم از آدرس موحد رستایی….

 

به تابلوی پر زرق و برق فروشگاه بزرگ چند دهنه نگاه میکنم…..

 

فروشگاه لوازم خانگی رستایی…..

 

( اگه با دیدن من پشیمون شدی با دیدن خانوادم صد برابر پشیمون تر میشی…..خانواده ی من اگه خوب بودن من اینجا چیکار میکردم….)

حرفای ساره عین خوره میفتن به جونم و استرسم رو چندین برابر میکنن…..

 

برا آرامش درونم چند صلوات میفرستم و وارد میشم…..

 

 

چه فروشگاه باشکوهی……

 

 

پر شده از وسایل شیک و به روز…..

 

 

 

تقریبا خلوته….و همین خلوتیش اضطرابم رو بیشتر میکنه….

 

 

چند میز گذاشته شده که پشت هر کدوم هم دو نفر نشستن….

 

 

سمت نزدیکترینشون میرم…..

 

یه نفرشون با دیدنم بلند میشه و طرفم میاد….

 

چند قدمیم وایمیسه و میگه: خیلی خوش امدین خانوم…من در خدمتم….

 

 

نفس عمیقی میکشم و میگم: من با آقای رستایی کار دارم….تشریف دارن؟…

 

لبخند میزنه و میگه: بله هستن…ولی ایشون کار فروش انجام نمیدن…هر سوالی داشته باشین من و بقیه ی همکارام در خدمتتون هستیم…

 

_ باهاشون کار شخصی دارم…

 

_ آها….پس چند لحظه تشریف داشته باشین الان خودشون میان پایین….

 

 

دور میشه و من تماما چشم میشم و نگاهم رو به پله ها میدوزم…..

 

تمام زندگیم آرزوی رسیدن به چنین لحظه ای رو داشتم ولی الان که رسیدم اصن نمیدونم باید چیکار کنم و چی باید بگم……

 

طولی نمیکشه که یه مرد مسن با ظاهری شیک و اتو کشیده از پله ها پایین میاد…..حسم بهم میگه خودشه و وقتی به یقین تبدیل میشه که پسر جوونی کنارش وایمیسه و میگه آقای رستایی این فاکتور ها مال دیروزن….یادتتون رفت امضاش کنین….

 

 

 

بیچاره ساره…..

 

چطوری باور کنم تو با این مرد نسبتی داشتی آخه……

 

با پاهای لرزون سمتش میرم…..ذهنم آشفته است و اصن نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم….

 

 

 

_ آقا جون بفرمایین…پیداش کردم…..گفتم که کاوه گیجه و معلوم نیست چیکارش کرده….

 

حس میکنم این صدا رو یه جایی شنیدم….

میخوام بچرخم که از کنارم میگذره و من با دیدنش وا میرم…..

 

 

 

( هیچ جنده ای رو سوار ماشین من نمیکنی….میخوای بیاریش و حال کنی با ماشین خودت بیا..)

 

4.5/5 - (42 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
2 ماه قبل

اگه اینطوری نمیشد شک میکردم‌که شانس خود طلوع بیچاره باشه
همیشه باید ی جای کارش لنگ بزنه طفلی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x