رمان طلوع پارت ۷۷

4
(3)

 

 

 

 

_ تشخیص اینکه میتونه حرف بزنه یا نه به عهده ی خودشه،نه شما….

 

 

میدونم که دیر یا زود باید یه چیزی سر هم کنم و بهشون بگم تا دست از سرم بردارن….

 

دست آزادم رو ستون بدنم قرار میدم و به کمک تخت بلند میشم و میشینم…

 

نگاه همشون سمتم کشیده میشه….

 

به چهره ی امیرعلی نگاه میکنم…

 

 

نمیدونم تو ذهنش چی میگذره..با دیدن چند تا عکس که اخرش هم ثابت شد هیچ اتفاقی بین من و کامران نیفتاده بود اونجور بی رحمانه کنارم زد…دیگه چه برسه به الان که بدترین اتفاقی که ممکن بود برام افتاده…

 

 

 

آب دهنمو قورت میدم و سرمو پایین میندازم و میگم:.داشتم…..داشتم از سر کار بر میگشتم که یه ماشین جلوم وایساد و به زور سوارم کرد…بعدم….بعدم..تو ماشین بهم….

 

 

_ چرت نگو…

 

به امیرعلی که با صدای بلند این حرف و زده نگاه میکنم…

 

 

_ آروم باش آقا…اگه سخته براتون برید بیرون‌…

 

 

بی توجه به مامور جلو میاد و با خشم میگه: چرت نگو طلوع…مو به مو عین واقعیت رو توضیح میدی…بخوای حرف مفت برنی من میدونم و تو…

 

 

چشمام به سرعت نور باز پر میشه…..چطوری بگم کار پسر داییم بوده آخه…اونم جلو خودش…بگم که همه ی دروغای قبلیم لو میره….خودم حقمو از اون بی شرف میگیرم…..

 

 

با چشماش خط و نشون میکشه و اشاره میکنه حرف بزنم….

 

 

_ یه نفر بود؟…

 

خجالت زده میگم: بله….

 

_چهره ش مشخص بود؟…

 

_ تاریک بود خوب ندیدم…

 

 

صدای به مسخره خندیدن امیرعلی بلند میشه….سرمو بالا میگیرم و نگاش میکنم…

 

_ عجب داستان مرخرفی….

 

خنده ش محو میشه و جلو میاد تا جایی که پاهاش به تخت میچسبه…خم میشه و چونم رو محکم تو دستش فشار میده…

 

_ بخوای به مزخرفاتت ادامه بدی بلایی سرت میارم که نتونی تا آخر عمر رو پاهات وایسی….

 

 

از درد فکم و دندونام چهره م تو هم میره….

 

 

_ بیا برو عقب ببینم…انگاری خودت هیچ خوب نیستی…‌‌‌برو بیرون…برو….

 

 

پرستار هم جلو میاد و میگه: چیکار میکنین اقای دکتر….بیچاره خودش حالش خوب نیست که..

 

مامور به اجبار عقب میبرش…..

 

 

ولی هنوزم با چشماش تهدیدم میکنه…

 

از در که بیرون میرن دوباره گریه رو از سر میگیرم….

 

 

خدا لعنتت کنه بارمان…..کاش امیرعلی اینجا نبود تا میدادم همین امروز دست بسته بیان از نمایشگاه با بی ابرویی ببرننت….

 

 

 

 

 

 

از بیمارستان بیرون میزنیم…..چشمم که به آسمون میفته وا میرم….باورم نمیشه…چند ساعت مگه بیهوش بدم که الان هوا تاریکه….

 

 

 

 

برخلاف میلم تو ماشینش میشینم….

 

 

 

هنوزم همونقد عصبانیه و من الان واقعا دلم میخواد کیلومتر ها ازش فاصله داشته باشم….نه اینکه تو ماشینش بشینم و باهاش تنها باشم….

 

 

 

هنوز تو خیابون بیمارستانیم که حرصی میگه: حرف بزن طلوع….خیال نکن چون مزخرفاتت رو یادداشت کردن منم عین یابو میگم درسته…..اونا هر چی رو که خودت بگی مینویسن….محکم میزنه رو فرمون و ادامه میده: رو همون نوشته ها هم پرونده درست میکنن و حکم میدن….

 

 

 

 

 

کاش امیرعلی بفهمه که چقد حالم بده….

 

 

به آدما نگاه میکنم و به این فکر میفتم کدوم یکی از اینا اندازه من بدبختن…

 

 

_ کی بود که وقت کرده کاندوم هم بکشه سرش…

 

 

 

چشمامو محکم رو هم فشار میدم….

 

 

 

درسته حرفش حقیقت داره ولی به اندازه ی یه کوه وزن داشت و له م کرد….

 

 

 

نفسای خشمگینش تو اتاق میپیچه…..بیچاره خودش….بیچاره خودم….بیچاره دلم…..

 

 

_ با دکترت حرف زدم….فقط آثار تجاوز رو تو بدنت دید.‌..ازمایشی که گرفتن هیچی از  *  اون بیشرف تو ازمایشت نبود….با این حرفایی که خودتم تحویل سروان دادی کامل و شیک اتهامو ازش برداشتی….حالا تو بدو و اون بدو…..یعنی هم قشنگ باهات حال کرد هم الان خوش خوشانشه کسی که باهاش خوابیده یه دفاع جانانه ازش جلو پلیس کرده….

 

 

 

 

 

 

 

آخ خدااا…..

 

چرا جونمو نمیگیری…..

 

 

 

دیگه کارم از گریه گذشته و بدون حرف به رو به رو خیره میشم…….دلم هوای خاله سوگل رو کرده…..کاشکی زنده بود….دوست داشتم تو همین تاریکی شب میرفتم و کنار قبرش مینشستم و باهاش حرف میزدم….

 

 

لعنت به روزی که پا گذاشتم تو زندگی رستایی ها..‌‌‌‌‌

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در رو باز میکنه و منتظر میمونه اول من برم داخل….

 

 

 

با یه هل کوچیک‌ به در وارد میشم…..

 

 

 

 

 

 

 

جلو میرم و‌ رو تخت میشینم….

 

 

 

 

_ پاشو برو حموم….

 

 

 

 

بدون اینکه نگاش کنم اروم میگم: لباس ندارم….

 

 

برخلاف همیشه که دوست داشت نزدیکم بشینه این بار رو مبل رو‌ به‌ روم‌ میشینه….

 

 

 

_ از خون چسبیده لای پات چندشت نمیشه که لباس نداشتن رو بهونه میکنی…..

 

 

 

تیز نگاش میکنم که پوزخند میزنه و ادامه میده: اهوع…..ناراحت شدی عزیزدلم…من ندیدمت که….پرستاره میگفت…وگرنه من غلط کنم بهت نگاه بندازم و باعث شم مرتکب گناه کبیره شی.‌..

 

 

 

 

 

برا کمتر شنیدن حرفاش که فقط دلمو میسوزونه بلند میشم و سمت حموم میرم…

 

 

 

 

اب و باز میکنم و بی جون کف حموم میشینم…..

 

بغضم میترکه و‌ شروع میکنم به گریه کردن…..

 

 

 

نشونت میدم کثافت بی وجود….بارمان بی شرف انتقام تک تک این اشکا رو‌ پس میدی…

 

 

 

 

 

 

 

 

یه حوله رو برا بالا تنم استفاده میکنم و یکی هم پایین تنم……

 

 

 

 

 

در رو اروم باز میکنم و امیدوارم که امیرعلی رفته باشه بیرون….

 

 

 

قدمام رو سمت ساک لباساش تند میکنم…

 

 

_ بشین جلو شوفاژ….

 

با صداش از جا میپرم و میچرخم….

 

 

حوله رو محکم دور خودم میگیرم تا نیفته…..

 

 

 

به مسخره میخنده و چند قدم جلو میاد….

 

 

با دستاش به بدنم اشاره میکنه و میگه: یکی دیگه آش و با جاش خورده رفته…..چی رو دیگه قایم میکنی…..

 

 

 

قلبم از حرفاش صد تکه میشه….کاش میشد تکه های وجودمو جمع کنم و از هر چی آدمه فاصله بگیرم و برم جایی که فقط خودم باشم و خودم……..

 

 

دلگیر چشم میگیرم و میخوام بچرخم که میگه: اگه دنبالی لباسی، هیچ لباسی ندارم….

 

 

گیج نگاش میکنم که ادامه میده: چمدون رو از تو ماشین درآوردم و گذاشتم خونه….دیشب چندین بار زنگ زدم که خانم دوست نداشتن و جواب ندادن….صبحم اینقده تماس گرفتم که یه اقایی جواب داد گفت تو مسافرخونه از حال رفتی میخوان ببرنت بیمارستان…..

 

 

 

لحن حرف زدنش منو یاد روزی میندازه که کامران عکسا رو براش فرستاد..‌…

 

 

امیرعلی بوی رفتن میده باز….

 

 

 

سرما و خیسی تنم لرزی تو بدنم میندازه و باعث میشه سمت شوفاژ برم و کنارش بشینم….

 

 

 

 

 

داشتم‌ عادت میکردم به زندگی و حتی فکر کردن به زندگی دوباره با امیرعلی که بارمان عوضی باعث شد دوباره همه چی بهم گره بخوره…..

 

 

میاد و‌ و رو به روم میشینه…..دستش برا باز کردن حوله که جلو میاد تند عقب میکشم….

 

 

 

 

_ اروم باش…بذار ببینم چه بلایی سرت اومده….

 

 

 

 

حوله رو محکم تر به خودم میگرم و به ارومی و با ترس میگم: برو کنار…..

 

 

_ میخوام فقط معاینه ت کنم طلوع…

 

از ترس به سکسه میفتم….

 

 

_ ن…نمی..خوام…..برو…اون…ور…

 

 

عقب میکشه و میگه: باشه…باشه..کاریت ندارم…فقط حرف بزنیم خب…

 

 

به صورتش نگاه میکنم….اصلا دوست ندارم از دستش بدم….کاشکی دوباره رابطه ای بینمون شروع نمیشد….

 

_ بهم بگو طلوع….بذار کمکت کنم…..تا همین الانم که اپن حرفا رو به پلیس گفتی سخته بخوای ثابت کنی قضیه چیز دیگه ای بود…. ولی…من کمکت میکنم….

 

 

نفس عمیقی میکشه و وقتی میبینه ارومم ادامه میده: مسافرخونه چیکار میکردی طلوع…..هاا؟…مگه نمیگفتی با خانواده ت زندگی میکردی…..پس برا چی مسافرخونه بودی….اونشب چرا تو پارک خوابیده بودی؟…..بهم بگو کی این بلا رو سرت اورده….تهدیدت کرده….اره؟….تو رو خدا حرف بزن….

 

 

 

کاش میشد بهت بگم امیرعلی….الان بیشتر از هر چیزی به یه حامی احتیاج دارم…

 

 

دستامو دور پاهام حلقه میکنم و تکیه میدم به دیوار….

 

 

 

باید بفهمم حالا که این بلا سرم اومده امیرعلی تا کجا میخواد باهام پیش بیاد…..

 

 

 

با مکث از زمین چشم میگیرم و رو بهش میگم: هنوزم….هنوزم سر حرفت هستی؟…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Roz
Roz
1 سال قبل

امشب پارت میزارییی لطفااااا

Nastaran
Nastaran
1 سال قبل

آخه به امیر علی چه ربطی داره طلوع چرا هنوز میخوادش اگر یه تکیه گاه میخواد که میتونه بره کار کنه پول خودشو دربیاره دیگه تکیه گاه و این چیزای چرت و پرت نمیخواد مگه وقتی امیر علی ازدواج کرد طلوع گفت چرا با دختر خالت رابطه داشتی مگه بهش تیکه انداخت پسره ی اشغال بری که دیگه برنگردی
تقصیر طلوع بهش رو داده همون اول که قرار گزاشتن باهم طلوع یا نباید میرفت یا اگر میرفت دو سه تا سیلی میزد تو اون صورت حال به هم زنش و می‌گفت دیگه نمیخوامت و تمام اگر بهش رو نمی‌داد که اینجوری مجبور نبود تیکه هاش رو تحمل کنه مثلا الان که امیر علی رو داره چه تکیه گاهی داره!!!!! داره تو همون مسافر خونه با همون بی پولی و بدبختی زندگی میکنه

Roz
Roz
1 سال قبل

مرسی❤

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x