11 دیدگاه

رمان عروسک پارت 11

5
(1)

 

و بعد سنگینی نگاهشو حس کردم.
من هم با ارامش به سمتش برگشتم و نگاهش کردم.
-بازی دوست داری؟
-من باهات بازی نکردم.
-نمیگم بازی کردی.به سوالم دقت کن!بازی دوست داری؟!
به چشماش که خطرناک و ترسناک شده بودن نگاه کردم و گفتم :
-نه.
دلم میخواست بگم آره. بگم و ببینم میخواد به کجا برسه.
اما اون، اونقدر زوایای پنهان اخلاقی داشت، اونقدر ترسناک بود، اونقدر عجیب بود که نخوام تشنه ادامه حرفش باشم.
-خوبه. پس اگر واقعا دوسش نداری، تو جواب دادنت به من تجدید نظر کن.
چون من علاقه زیادی به بازی کردن دارم. و دست بر قضا تو، اسباب بازی های زیادی توی مشت من جا گذاشتی رهایش.
وقتی نگاهم تو نگاهش گره خورد، ابرویی بالا انداخت و گفت :
-اینو هیچوقت یادت نره.
بزاق دهنمو قورت دادم و رو برگردوندم.
اسباب بازی؟! من خودم رو جا گذاشته بودم. پدر و مادرم رو. و در نهایت روهامو!
و چه اسباب بازیهای قشنگی!
تلخندی زدم و رو برگردوندم.
-ببخشید اینجا جای کسیه؟
سر بلند کردم و به پسر مقابلم نگاه کردم.
-نه راحت باشین.
شهریار گفته بود و پسر با کوله پشتیش نشست و عینک طبیشو برداشت و همینطور که با یه دست جمعش میکرد،‌دست دیگه اشو به سمت شهریار دراز کرد و گفت :
-من عدنان هستم. خوشبختم.
شهریار اول نگاهی به دستش انداخت و بعد دستشو توی دستش گرفت و گفت :
-شهریار هستم.
پسر لبخندی زد و گفت :
-ببخشید اگر جسارت کردم.
با سر اشاره ای به محوطه کرد و گفت :
-صندلی های بیرون همه پر شدن به جز میز شما.

با دست ازادش چنگی به موهاش زد و گفت :
-و راستش من یه خورده از فضای بسته متنفرم.
-جالبه.
شهریاربی هیچ حسی اون کلمه رو گفته بود،طوری که پسر حس کرد حرف بدی زده و سریع گفت :
-یعنی فضای بسته ای که شلوغ باشه.
بوی سیگار و …
سری چرخوند و گفت :
-همین چیزا دیگه.
-بله متوجهم.
اونقدر تک کلمه ای حرف میزد که پسرک انگار خجالت کشید و جمع و جورتر نشست.
با دقت نگاهش کردم، سن و سالش به ترم اولی ها نمیخورد اما تیپش چرا.
بیشتر شبیه پسرهایی بود که تا ۵۰سالگی خودشو جوون میدونست.
-مزاحمتون شدم، نه؟
-اگه مزاحم بودی، الان سر میز دیگه ای نشسته بودی.
و من با ابروهای بالا رفته به شهریار نگاه کردم که بیخیال به پسر نگاه میکرد.
پسر هم انگار انتظار این جوابو نداشت چون اولش تعجب کرد و بعد چشماش برقی زدن و با شعف گفت :
-خوبه.
پس من با اجازتون…
عینکش از دستش پایین افتاد و حرفش نیمه کاره موند.
ای بابایی گفت و عذرخواهی کرد و خم شد زیر میز .
-دلم نمیخواد جیغ بزنی.
یکه خورده به شهریار نگاه کردم که نگاهش به صندلی پسر بود.
-یعنی چی! با کی حرف میزنی؟!
-با توام رهایش‌. لطفاً جیغ نزن باشه؟
گیج و با وحشت نگاهش کردم و گفتم :
-جیغ برای چی؟! چرا باید جیغ…
با دستش اروم رومیزیو یکم کنار داد و بعد چشم من به صورت کبود شده ای خورد که زیر میز درست زیر پای شهریار بود.
همون پسر، عدنان، با لبایی کبود و صورت بد رنگ و چشمای از حدقه دراومده ای که خیره به من بود.
دهن باز کردم تا جیغ بزنم که دست شهریار اروم روی دهنم نشست و سرش به سرم نزدیک شد.
-جیغ نزن.
و بوسه ای روی دستش که روی دهنم بود زد.

با چشمهای گشاد شده به شهریار نگاه کردم که دستشو عقب کشید.
نفسم به زور بالا میومد.
با ترس به شهریار خیره شدم، اما اون نفسی کشید و گوشیشو از جیبش بیرون اورد.
-میری خب؟
اصغر میاد و میبردت. تقلا نمیکنی هیچ واکنش بدی هم نشون نمیدی.
باهاش میری تو ماشین و برمیگردی خونه.
رهایش؟ فقط کافیه فرار کنی.
کافیه از این اعتماد سواستفاده کنی تا …
اصغر؟ بیا داخل شهربازی قسمت کافی شاپش.
خانوم رو ببر عمارت.
و تماسو قطع کرد و گوشیو تو جیبش گذاشت.
اروم صندلیو عقب کشید و ایستاد و منتظر نگاهم کرد.
نمیخواستم بلند بشم، نمیتونستم بلند بشم.
حس میکردم به اون پسر خیانت کردم.
اگه میرفتم…اگه نمیگفتم شهریار قاتلشه…
اون چشما خیره به من بود..اون چشمای از حدقه دراومده …
بازوم گرفته شد و شهریار وادارم کرد تا بایستم.
سر کج کردم و با چشمای اشکی نگاهش کردم.
نگاهش روی چشماش توقف کرد و سیبک گلوش بالا پایین شد.
-تو یه حیوونی شهریار اصلانی.
دیدم که نگاهش تار شد و روشو ازم برگردوند.
-تو منفورترین ادمی هستی که به عمرم دیدم.
برای خودم متاسفم که روهامو بدست تو…
-آقا؟
به اصغر که نفس نفس زنان کنارمون ایستاده بود نگاه کردم و بعد به زمین.
پای دراز شده عدنان از زیرمیز دلم رو به درد اورد.
-خانوم حتی اگه بخوان اب بخورن باید حواست بهشون باشه.
اگه کوچیکترین بلایی سرشون بیاد تاوان‌پس میدی اصغر.
و بازومو رها کرد که اصغر کنارم ایستاد و گفت :
-خانوم؟
نگاه اشکیم به صورت شهریار گره خورد و اشک از چشمام ریخت.
نفس بلندی کشید و عصبی گفت :
-ببرش.

اصغر جلوم ایستاد و دوباره تکرار کرد :
-خانوم؟
میدونستم که حق نداره لمسم کنه. اینو شهریار خیلی وقت پیش، بهشون گفته بود.
نفسی کشیدم و راه افتادم که اصغر کنارم حرکت کرد.
تا بیرون شهربازی و پارکینگش رفتیم که گفت :
-خانوم صبر کنید تا ماشینو…
نگاهی بهم کرد و حرفشو عوض کرد:
-باهام بیاین شما هم.
نگاهی بهش کردم و جلوتر ازش راه افتادم.
-خانوم؟ خانوم؟
عصبی گفتم :
-بله؟
لطفا کنارم راه بیاین آقا…
جوری به سمتش برگشتم که مات موند.
-اون اقایی که میگی تو اون شهربازی، بین اون همه ادم، جوری یه پسر رو بی سر و صدا کشت که هنوز باورم نمیشه.
اون اقا یه افعیه یه موذی که فقط میکشه تا زنده بمونه
و اونوقت تو میگی اقا اقا؟
میدونی چیه اصلا؟
نفس نفس زنان خیره تو چشمای متعجبش گفتم :
-از خودت و اون آقات که همش وردزبونته متنفرم.
دلم نمیخواد ریخت هیچکدومتونو ببینم.
اصلا…اصلا..
به عقب نگاه کردم و با دیدن ترافیک و ماشینها اروم زمزمه کردم :
-میخوان لوتون بدم.
قدمی جلو اومد و دهن باز کرد که مهلت ندادم و سریع به عقب برگشتم و دویدم.
-خانوووووم خانووووم
صدای قدمهای سریعشو میشنیدم و خودمم میدوییدم.
خدایا! دیگه ازت کمک نمیخوام‌ اگه میخواستی کمک کنی دوباره منو تو چنگالش اسیر نمیکردی
اگه به فکرم بودی اصلا پام به زندگی شهریار باز نمیشد
تو منو نمیخواستی
تو دوستم نداشتی چرا باز بهت تکیه کنم؟

جلوی محوطه شهربازی چندتا یگان بود و ماشین پلیس.
اول خواستم بایستم اما میترسیدم اصغر گیرم بندازه پس به سمت توالت بیرون شهربازی رفتم و توش قایم شدم.
با دیدن اصغر که سریع با دیدن پلیس ایستاد و گوشی دست گرفت نفسی کشیدم.
اون جرات نداشت بهم نزدیک بشه. اما مطمئن بودم میخواد به شهریار زنگ بزنه.
پس خودمو تو اینه چک کردم و بعد اروم از دستشویی بیرون اومدم.
با دیدنم قدمی جلو اومد که سریع به سمت ماشین پلیس رفتم و درجه داری که ایستاده بود.
نگاه ماتش رو حس میکردم و شرط میبندم نمیدونست چطور به شهریار بگه که من فرار کردم.
-ببخشید.
درجه دار به سمتم برگشت و نگاه از بالا تا پایینی بهم کرد که خودمو جمع و جور کردم و گفتم :
-ببخشید‌ من…من گم شدم. یعنی با اتوبوس اومدم و خواب موندم تو مسجد و الان…
چهره اش باز شد و گفت :
-ساکت چی؟
-همه…همه رو تو اتوبوس جا گذاشتم.
-کسیو اینجا داری؟
صورتم شاد شد و گفتم :
-بله بله یه…یه خاله دارم.
خیله خب. برو تو ماشین بشین باهم برمیگردیم کلانتری از اونجا زنگ بزن.
چشمام برقی زدن و به سمت ماشین رفتم و نگاهی به اصغر انداختم که لب زد :
-رفت اقا…رفت تو ماشین پلیس.
و بعد چهره اش جمع شد و گوشیو از خودش فاصله داد.
نیشخندی به قیافه اش زدم و شرط میبستم که شهریار داشت پشت تلفن نعره میزد.
اروم توی ماشین نشستم و در رو نبستم.
دلم میخواست وقتی میاد بیرون ببینمش.
چهره ماتش…شاید هرگز باور نمیکرد روهامو رها کنم اما من باید زنده میموندم تا روهام خوشبخت باشه.
و این با کارهای شهریار امری محال بود

بارون گرفته بود و نگران روهام شده بودم.
ایکاش که ابراهیم اونو به عمارت برده باشه و زیر این بارون نمونده باشه.
چندتا پلیس از ورودی نگهبانی شهربازی بیرون اومدن و بعد یه برانکارد رو بیرون اوردن.
خواستم از ماشین پیاده بشم اما با دیدن شهریار که جلوی کتش رو با دستش نگه داشته بود و دست دیگه اش تو جیب شلوارش بود و داشت راه میومد سر جام نشستم و خودمو پایین کشیدم.
میدونستم جرات برخورد باهاش رو نداشتم، میدونستم اگه از همینجا نگاهم میکرد عین یه بچه ساکت و مظلوم به حرفش گوش میدادم و پیاده می‌شدم.
مرد درجه داری کنارش ایستاده بود و باهم صحبت میکردن.
من اما فقط نگاهش میکردم. قیافه اش شبیه ادمایی نبود که قتل کرده باشن و گیر افتاده باشن.
اصغر رو دیدم که به سمتش رفت و با اشاره دست شهریار دورتر ایستاد.
شهریار ایستاد و همونطور که صحبت میکرد، نگاهش دورتا دور ماشینها گشت و روی ماشینی که من توش بودم مکث کرد.
متوجه شدم که منو دیده، چندثانیه خیره موند و بعد روش رو به سمت مرد برگردوند و لبخند زنان چیزی گفت.
نگاه اصغر هم پی ماشین بود و من میترسیدم که لو رفته باشم.
اروم خم شدم و نگاه دیگه ای کردم و حدسم وقتی به یقین تبدیل شد که مرد درجه دار و شهریار باهم به سمت ماشین قدم برداشتن.
دستم لرزید و سریع از ماشین پیاده شدم که اون مردی که بهم گفته بود داخل ماشین بشینم منو دید و صدام کرد :
-کجا خانوم؟
آخ! دستمو مشت کردم و راست ایستادم و یه لحظه چشم بستم.
-احدی چی شده؟
-قربان، این خانوم از اتوبوس تفریحی جا موندن وسیله هم همراهشون نیست گفتم بیان کلانتری تا با خانواده اشون تماس گرفته بشه.
-باشه. خانوم؟
چشم باز کردم و با مکث به عقب برگشتم، نگاهم از شهریار که با ابروی بالا رفته و لب نیشخند زده نگاهم میکرد رد شد و روی مرد ثابت موند.
-دخترم مشکلی که برات پیش نیومده؟
-ن…ن….نه…من…

لبخند مهربونی زد و گفت :
-نترس دخترم. از لباس ما نترس.
ما حافظ امنیت شماییم.
لبخند کجی روی لبم نقش بست.
حافظ امنیت؟!
امنیت منو اونی که کنارت بود مختل کرده بود و تو از حفظش حرف میزدی؟
یکی هم قطار خودت منو تحویلش داده بود.
و کی میتونه منو از دست این حیوون نجات بده جز خودم؟!
-اگر ایرادی نداشته باشه، من ایشونو میرسونم به ادرسی که میخوان.
با ترس به شهریار نگاه کردم که خیره بهم اون حرفو زده بود.
سری به طرفین تکون دادم و گفتم :
-نه…نه…
مرد درجه دار عجیب نگاهم کرد و گفت :
-باشه دخترم‌
و خطاب به شهریار گفت :
-ممنون اما جز وظایف ماست.
شما تا اینجا هم کمک زیادی کردین.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم و کمک؟!
اون ادم کشته بود. یعنی چی که کمک زیادی کرده بود؟!
شهریار متواضع سری تکون داد و گفت :
-خب من از خدمتتون مرخص میشم.
مرد گفت :
-اگر مشکلی نیست برای ارائه شهادت باید به کلانتری بیاین تا صورت جلسه بشه.
شهریار با اطمینان پلک روی هم گذاشت و گفت :
-حتما.
و رو کرد به اصغر و گفت :
-دنبال ماشین بیا.
اصغر ، چشم آقایی گفت. و مرد درجه دار خطاب به دیگری گفت :
-اقا و خانوم رو ببرید کلانتری تا ما بیایم.
مرد درجه دار بله قربانی گفت و با دست به ماشین اشاره کرد.
من و شهریار باهم تو یه ماشین؟
دستی به گونه ام کشیدم که صدای مرد رو شنیدم :
-خانوم؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
yenilmezler 3 izle
3 سال قبل

I really enjoy the article. Really thank you! Really Cool. Flossie Jeth Codel

خودمم
خودمم
3 سال قبل

امشبم پارت میذارین؟

خودمم
خودمم
پاسخ به  خودمم
3 سال قبل

وااا ادمین تو نظراتو میخونی و منتشرش میکنی چرا جوابمو نمیدی؟

NASIM
NASIM
پاسخ به  admin
3 سال قبل

خب الان که دیدی چرا جوابشو ندادی:)))))؟

خودمم
خودمم
پاسخ به  NASIM
3 سال قبل

😂

NASIM
NASIM
پاسخ به  admin
3 سال قبل

اهوم . مرسی 😉

test
test
3 سال قبل

عااللیههههه
.
ولی بقول بالایی آدمو میکشییی یه جای حساسم تموم میشه ای خداااا🤯🤯🤯🤯

SAMIN
SAMIN
3 سال قبل

خیلی خوبه فقط….
کمههه
و اینش آدمو زجرکش میکنه

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

واووووووووچه هیجانی

دسته‌ها

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x