17 دیدگاه

رمان عروسک پارت 17

5
(3)

 

نفسی کشیدم و به صدای تو سرم توجهی نکردم.
شهریار اروم نگاهم کرد و گفت :
-من اینجام رهایش.
خیله خب؟
فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم
که اروم منو رها کرد و خطاب به بقیه گفت :
-میخوام فکر کنن ما تو ماشین بودیم.
یه ماشین بهم بدین.
بادیگاردها نگاهی به هم کردن و اونی که تو‌رستوران باهام حرف زده بود جلو اومد و سوییج ماشینش رو داد.
-بفرمایید آقا.
شهریار با نگاهی براندازش کرد و گفت :
-خونه میخوام.
شناسنامه و یه سند محضری که من و رهایش عقد شرعی هستیم.
با تعجب نگاهش کردم که بادیگارد گفت :
-اسم پدر!
شهریار با نگاهی بهم جواب داد :
-شروین اصلانی.
-اما تیمسار چی؟
اینو یکی دیگه از بادیگاردها گفت و شهریار دستی بین موهاش کشید.
-تیمسار میدونه اون کیه
میدونه برای شهریار فقط یه نفر مهمه و دست گذاشتن رو اون یه نفر
یعنی دست گذاشتن رو نابودی خودشون.
من تا حالا کمکشون میکردم
از این به بعدم میکنم اما یه شرط داره
اسم و رسم رهایش بهش برگرده
بدون هیچ نگرانی!
-شما با حبیب اعلان جنگ کردین.
-اون مهم نیست
مهم این پیام صلحه.
-بهشون میرسونم.
اینو گفت و سر خم کرد و عقب رفت.
شهریار نگاهی به سوییچ توی دستش کرد و بعد رو به بادیگارد ابرویی بالا داد که اون‌با دست به ماشینی اشاره کرد
-رهایش!
شهریار منتظر صدام کرد که نگاهش کردم.
با چشم و ابرو به ماشین اشاره کرد و من هم به سمت ماشین قدم برداشتم.
دیگه نه نای درگیری داشتم و نه حوصله اشو.
فقط میخواستم برم تا چندلحظه بخوابم

اروم به سمت ماشین قدم برداشتم و شهریار جلوتر از من به سمتش رفت
در شاگرد رو باز کرد که نشستم و سرمو به صندلی تکیه دادم.
دلم میخواست بخوابم تا شاید چندثانیه ارامش داشته باشم
تا نیازی نباشه به چیزی فکر کنم
چیزیو بسنجم
یا حتی غصه چیزیو بخورم
-خوابت میاد؟
چشم باز نکردم و صدای بسته شدن در رو شنیدم.
-خواب نه…
خسته ام.
-روز سختی بود‌
صداش غیرمنعطف شده بود و حتما یادش اومده بود که چه بلایی سرش اورده بودم.
-فقط امروز نه!
-منظورت چیه؟!
-روزای مزخرفی داشتیم و داریم
خیلیا هستن که ارومتر از ما زندگی میکنن
ما همش…
-اون خیلیا شاید دنبال هیجان باشن
نیشخندی به لحن از خود راضیش زدم و گفتم :
-هیچکی دنبال این نیست که جای من باشه.
در حقیقت…
بزاق دهنمو قورت دادم و گفتم :
-همه ازش فراری ان.
-چرا دقیقا؟
بهش برخورده بود؟!
بر بخوره!‌مگه چیزی جز حقیقت بود!!
-این کشکمش ها…
اینکه مادرت تو رو به داییت بسپاره
اینکه عاشق مردی بشی و بفهمی با نقشه اومده سراغت و یکی هم فرستاده سراغ مادرت تا جفتتونو تو چنگ‌داشته باشه
این چیز قشنگیه؟
و چشم باز کردم و سرم رو به سمتش برگردوندم و نگاهش کردم
موشکافانه خیره ام شده بود و حرفی نمیزد
ابرویی بالا دادم که لبخندی زد و به جلو نگاه کرد
-جوابی نداری؟

شونه ای بالا انداخت و گفت :
-بستگی داره.
-اونوقت به چی؟؟
-به اینکه تو جواب بخوای یا نه!
پوزخندی زدم و گفتم :
-معلومه که جواب میخوام.
نیم نگاهی بهم کرد و گفت :
-گمون نکنم .
یعنی چیزی که من میبینم اینه که تو دنبال جواب نیستی!
فقط دنبال تاییدی!
اینکه بهت بگم اره حق با توئه.
زندگی تو و اتفاقات توش چیز قشنگی نیس
اما اگه راستشو…
سری بالا پایین کردم و حق به جانب گفتم :
-اره راستشو میخوام.
مکثی کرد و گفت :
-اینکه یه مرد اینقدر دوستت داشته باشه
یه اتفاق نادره و خیلیا دنبالشن!
-حتی اگه اون مرد، یه خلافکار باشه!
-حتی اگه اون مرد..‌
نگاهی بهم کرد و ادامه داد :
-خونخواری مثل شهریار اصلانی باشه.
این فانتزیه خیلیاس.
تو‌چشماش خیره شده بودم و به خودش گفته بود خونخوار؟
خودشو خونخوار میدونست و به کاراش ادامه میداد
میدونست کارش چقدر وحشیانه اس و بازم انجام میداد؟
-خودت ، خوب خودتو میشناسی.
لبخندی زد و گفت :
-لازمه کارمه.
-وقتی میدونی خونخواری چرا انجامش میدی.
نگاهشو گرفت و گفت :
-فکر کن عادت.
گیج نگاهش کردم که نگاهم نکرد
درست نشستم و گفتم :
-هیجکس به بد بودن عادت نمیکنه.
-اما به خوب نبودن چرا.
-لازم نیس بد باشی تا خوب نباشی.
-میتونی سفید نباشی و سیاه هم نباشی
میتونی تند نباشی و بی مزه هم نباشی
اما نمیتونی خوب نباشی و بد هم نباشی

-هیچی بین خوب و بد بودن نیست.
هیچی نمیتونه حد فاصل این دوتا باشه
چون ادما یا خوبن
یا بد!
تک خنده ای کرد و خسته گفت :
-منم‌آدم بده ام.
منم خسته گفتم :
-از نوع خونخوارش.
نگاهش سر تا پامو رصد کرد و ابرویی بالا داد و گفت :
-شایدم رهایش خوارش!
باید عصبی میشدم؟
خوشم نمیومد؟!
اما خوشم اومده بود.
لبخندی زدم و همونطور که سرمو تکیه میدادم خیره بهش گفتم :
-از نوع رهایش خوارش!
و چشمامو بستم.
::::::::::::::::::
-اگه میخواستی من نخوابم که کارتو خوب انجام دادی.
۴۹بار زنگ زدی که ۳۰بارش حموم بودم
به تو چه که چرا حموم بودم
مگه باید امار بدم بهت؟
پول ابو تو میدی؟
نه نترس زنعمو جان
با دخترت نبودم.
اخ ببخشید باید میگفتم مادرزن جان!
چیه؟ به دامادی قبولم نداری؟
دیگه راه چاره ای هم نداری.
همینه که هست.
آهاااا راه چاره داری؟
چیه اونوقت؟
صدایی ازش نیومد و بعد خنده پر از حرصش
-طلاق بگیری؟
حالا درسته ۱۲سالگی فرار کردی
وقت درس خوندن نداشتی
اما بعدش که داشتی
اخه وقتی عقدمون صحیح نیست
چه طوری میخوای طلاقشم بگیری؟
ثابت کنی عقدمون صحیح نیست؟
خب که بهت گفته صحیح نیست؟
من؟! من گفتم؟
زنعمو من اصلا یادم نمیاد باهات صحبتی کرده باشم.
از طرفی، به حرف من اعتماد نکن.
از ده تا یکیش درست درنمیاد.

چشم باز کردم و نگاهش کردم
که حوله ای دور کمرش بسته بود و موهای خیسش توی صورتش ریخته بودن
راه میرفت و با تلفن حرف میزد
و با هر حرکت، قطره های اب از گردنش روی کتف و سینه اش میریختن
-من همه حرفام فقط واسه یه نفر راسته
اونم خودت خوب میدونی کیه.
پس تو بهم اعتماد نکن.
میخوای شکایت کنی میخوای ثابت کنی میخوای طلاق بگیری میخوای بالا سرمون قند بسابی
مختاری هرکار دلته بکنی.
من ادمِ در افتادن با تو هستم
اما درافتادن با دخترت نه.
نگاهِ چپ به تو یعنی نگاه چپِ دخترت به من.
و من اینو نمیخوام.
اما یه جایی اگه ببینم داری موش میدوئونی زنعمو..
ساکت شد و یهو صورتش به لبخندی بازشد :
-چرا نگم‌زنعمو؟
نیستی؟‌اگه نیستی که دخترعموی منو چطور زاییدی؟
اون دخترعموی من نیس؟
نیس که سر اسم و فامیل اصلانی ریدی به اینده اش و دادیش به من؟
اون وقتا حواست نبود؟
الان که فهمیدی ارثیه داری دیگه برات مهم نیس نه؟
اروم روی تخت نشستم که توجهش به سمتم جلب شد
-بعد ۴۹بار زنگ زدن موفق شدی اونم بیدار کنی.
نمیدونم میترا چی بهش گفت که به سمتم اومد و گوشیو به سمتم گرفت.
-حوصله اشو ندارم.
گوشیو گرفتم و الو گفتم.
صدای پر حرصش تو گوشم نشست :
-بدونِ هیچی برداشته تو رو برده.
ادعاش ک…خرو هم پاره میکنه.
زنم زنم!
زنعمو جان! مادرزن جان.
انگار واسش ده شکم زاییدی.
مکثی کرد و با حرص بیشتری گفت :
-حامله نشی ها
این همین الانش تو رو گرفته تو مشت
حامله بشی کارت زاره
مادر بچه اشو بمیره ول نمیکنه
اما معشوقه اشو..
-میخوام بخوابم.
و تماسو قطع کردم.

گوشیو با حرص کنارم روی تخت انداختم و سرمو برگردوندم که نگاهم به شهریار خورد
جوری با تعجب نگاهم میکرد که خودمم یه لحظه شک کردم
نگاهی به خودم انداختم
اما چون چیزی پیدا نکردم پرسیدم :
-مشکلی پیش اومده؟
با چشم به گوشی اشاره کرد و گفت :
-میترا نگرانت بود.
تو سریع…
سری کج کرد و ادامه نداد.
پوفی کشیدم و واقعا باید میگفتم چرا؟!
سری تکون دادم و گفتم :
-واسه صبح بخیر،صدای جالبی نداره.
اوقات ادم تلخ میشه.
ابروهاش بالا رفت و نگاهی به ساعت روی دیوار کرد.
-اگه تو ۳صبح رو جزو صبح بدونی و تایم بیداری!
نگاهم به ساعت خورد و صبح نشده بود؟!
-گشنه ات نیست؟
نگاهش کردم و سری به نشونه تایید تکون دادم.
-میترسم چندوقت دیگه پیچ و مهره های گردنت شل بشه مجبور بشیم داربست بزنیم.
-الان باید بخندم؟
-نه تو میتونی هر طور بخوای رفتار کنی.
-به همه این فرصتو‌میدی؟
پر سوال نگاهم کرد که گفتم :
-تو همه حرفات به ادمای مختلف میگی مختاری هرکاری میخوای بکنی.
نیشخندی زد و گفت :
-درست میگم.
چون هر ادمی اجازه داره هرکاری عشقشه بکنه.
و من میتونم در مقابلش هرکاری دلم میخواد بکنم.
اخمی کردم و گفتم :
-این بیشتر یه نوع تهدیده!
-تهدید اینقدر زیبا نیست!
من فرصت میدم تا بهترین استفاده رو ببرن.
و پشت به من ایستاد و در تاشو کمدشو باز کرد
نگاهم به ست کت شلوارهای توی کمدش افتاد و بعد کفشهاش که تو طبقه های پایینی بودن.
دستاش به سمت کمرش رفت و حوله اش پایین افتاد.
نگاهمو گرفتم و سرمو پایین انداختم
اما تصویر برهنه اش و اون هیکل بی نظیرش…
-چی سفارش بدم؟
تو همون حالت گفتم :
-این وقت شب؟

به سمتم برگشت و کش شلوارکشو تنظیم کرد و گفت :
-گشنگی که تایم نمیشناسه.
بعدشم..
سر بلند کرد و گفت :
-یه جاییو میشناسم که تا صبح بازه غذاهاشم..
ای بد نیست.
اشاره ای به وضعیتم کرد و گفت :
-بیرون نمیای؟
یاد پیراهنش که تنم بود افتادم و گفتم :
-میخوام لباس عوض کنم.
نیشخندی زد و گفت :
-جای لباسامو که بلدی.
-نه‌..یه لباس…لباس دخترونه.
-ندارم من.
-تو اگه بخوای همین الان کل دنیا رو میخری.
همین الان…
اما چندروزه دو دست لباس نخریدی…اصلا…زنگ بزن بگو ابراهیم لباسایی که تو ماشینشه و امروز خریدیمو بیاره.
-اولا که اون‌لباسا تو‌ ماشین مونده…ماشینم که خداروشکر ترکید!
دوما اگه به فرضم لباسی بود من نمیوردم.
اخمی کردم و پر حرص گفتم :
-چرا؟
به سمتم قدم برداشت و گفت :
-تو منو درست شناختی.
همین الان اگه طلب دنیا رو ازم داشته باشیش میدمش بهت.
اما لباس نه رهایش.
سرتق تر گفتم :
-چرا؟
دستش روی ملحفه نشست و عقب کشید و گفت :
-چوم دلم میخواد لباسامو توی تن تو ببینم.
و ملحفه رو کامل عقب کشید و نگاهش با شوق روی تنم نشست.
پیراهن مشکی رنگش تنم بود و دوتا دکمه بالایی باز بود و قسمتی از برهنگی بدنم رو به نمایش میذاشت..
چهارتا دکمه بعدی هم بسته شده بودن و پیراهن تا وسطای رونم بود.
-ترکیب لباس من تو تن تو منو مشتاق میکنه که هربار کاری کنم که هیچ لباسی نداشته باشی‌
سر بلند کردم و نگاهش کردم.

نگاه اونم به چشمام بود و گفت :
-اعتراف قشنگیه نه؟
-عادت کرده بودم تهدید کنی.
لبخندی زد و گفت :
-کنار من به هیچی عادت نکن‌جز خودم.
و دستشو نوازش گر روی برهنگی ساق پام کشید که موهای تنم سیخ شدن و پامو سریع کشیدم.
صدای تک خنده اش اومد و بعد راست ایستاد
دستشو به سمتم گرفت و منتظر نگاهم کرد.
به دستش نگاه کردم و بعد به چشماش.
-من…
-من دیدمت. هنوزم دارم میبینم.
هر لحظه هم دارم اون‌دوتا شبی که باهم بودیم رو تصور میکنم.
پس مزخرفه!
مات بهش نگاه کردم که شونه بالا انداخت.
-را…راست میگی؟
اخمی کرد و گفت :
-من بهت دروغ نمیگم. حداقل نه الان!
-تو…چرا یه جور رفتار میکنی که انگار من اولین دختری ام که باهاش بودی.
دستش رو به سمت دستم اورد و مچ دستمو گرفت و گفت :
-چون تو اولین کسی هستی که دوستش دارم.
اولین جنس لطیف و من این فانتزی ها با تو رو عاشقم!
شده تا حالا تو تهاجمی ترین موقعیت ممکن باشید؟
اما با یه کلمه،‌با یه جمله حتی با یه نگاه عقب نشینی کنید؟
که کیش و مات بشید؟
من کیش و مات شده بودم.
من هنگ کرده بودم.
این حرفها، این محبت ها از شهریاری که همیشه اخم داشت…
-تو قبلاً اینطوری نبودی!
منو از روی تخت بلند کرد و همونطور که به سمت در میرفتیم گفت :
-قبلاً زنم نبودی.
-الان…
-تو زن منی. خودتم میدونی که من بودم که زنت کردم
شناسنامه و شرع و عرفم درست میشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

17 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
roya
roya
1 سال قبل

بنظر من هیچوقت یه رمان که میبنی درست پارت گذاری نمیشه رو نخون اسمشو اگه مورد علاقه ات یاد داشت کن بعداز به مدت برو بزن ببین کامل پارتاش اومده بعد بخونه وگرنه اینجوری فقط خودتونو اذیت میکنین

Ghazal
Ghazal
3 سال قبل

پس چرا پارت بعديو نميزاري ؟:(((((

I AM VERY SINGLE
I AM VERY SINGLE
3 سال قبل

واقعا عالی بود نویسنده جان …!
واقعا نویسنده ایی مثل شما نوبره

مریم
مریم
3 سال قبل

از نظر من بهترین رمان رمان دونی 💕💕

مریم
مریم
3 سال قبل

وای من این رمان رو از بقیه رمان های رمان خیلی بیشتر دوست دارم خیلی از بقیش بهتر نویسنده جون همینجوری ادامه بده

اردیبهشت41
اردیبهشت41
3 سال قبل

خیلی عالی و رومانتیک
قلمت زیباست

(:
(:
3 سال قبل

دوستان میشه یکی لطف کنه یه خلاصه از این رمان بده میخوام ببینم ارزش خوندن داره یا نه 🤔
نمیتونم ببینم رمان دونی رمان داشته باشه من هی خلاصش رو بلد نباشم 😂

سوسن
سوسن
پاسخ به  (:
3 سال قبل

نه گلم ارزش نداره.
بازم یه قصه تکراری.
عشق و عاشقی و خیانت و پسر پولدار خلافکارو دختر فقیر .
ا

(:
(:
پاسخ به  سوسن
3 سال قبل

دختر فقیر پسره پولدار و خلافکار شت بازم 😂🤦گفتم تعریف دارن میکنن حتما موضوع به درد بخوری ولی مثل اینکه بازم به روال تکراری!
مرسی سوسن جان دستت درد نکنه

NASIM
NASIM
پاسخ به  (:
3 سال قبل

دختر فقیر نیست اونقدرا هم :/ موضوعش تکراریه ولی . فقط قلمش بهتر از بقیه است :)یخورده پیچیده تر ولی موضوعش تکراریه . به هر حال قلم این از اون یارو استاد خلافکار بهتره . حداقلش اینه که مثل رمانای این سبکی هزارتا تناقض توش نیست .

zeinab
zeinab
پاسخ به  (:
3 سال قبل

خلاصه ی کلی در مورد یک دختر و پسر که پسر عاشق دختر فارغ…تکراریه داستانش اما قلم نویسنده یکم بهتره نسبت به بقیه…و این که خیلی گیج کنندس من خودم پارت رو دو بار میخونم بفهمم چی شد😐✨
اما اگه وقت اضافه داشتی بخون حتما

(:
(:
پاسخ به  zeinab
3 سال قبل

اها از استاد خلافکار بهتره پس؟!
دختره فقیر نیست!
پس رمان گنگه! رمان گنگ دوست دارم اما نه آنقدر زیاد هم
خب لازم شد وقت کردم یه پارت بخونم ببینم قلمش چطوره مرسی نسیم جون و زینب جونم😊

NASIM
NASIM
پاسخ به  (:
3 سال قبل

خواهش میکنم گلم . تو یه جمله خودش موضوعش ناب و خاص نیست ولی پیچیدگی های خاص خودش رو داره که رمان های این سبک معمولا ندارن. عالی نیست ولی خب تو نوع و سبک خودش خوبه (اگه مثل بعضی رمان ها بعد از جذب مخاطب نویسنده کیفیت متنش رو نیاره پایین که تو رمان مجازیا مد شده این ;)از رمان هایی نیست که واسش تایم خالی کنی.وقت خالی داشتی چندپارت بخون خوشت اومد. ادامه بده :)چون به هر حال گذر از این موضوع قلم خوب رمان سلیقه ای (چقد حرف زدم :/)

(:
(:
پاسخ به  NASIM
3 سال قبل

از تفسیرت خوشم اومد باحال بود طرز تفکرت نسبت به رمان 😊مرسی عزیزم

parmidaw_sh
parmidaw_sh
3 سال قبل

خیلی خوب مینویسی نویسنده جان واقعا قلمت عااااالیه

Reyhaneh
Reyhaneh
3 سال قبل

ممنون نویسنده جون که منظمی و به مقع پارت میزاری. رمانت خیلی قشنگه. 💕💕

𝘴ꪖꪑꪖꪀꫀꫝ
𝘴ꪖꪑꪖꪀꫀꫝ
3 سال قبل

خیلی خوبه ولی اگه یکم رهایش بیشتر عاشق شهریار شه جزاب تر میشه
تورو خدا پارت بعدی رو زودتر بزار
من صد مرتبه پارت قبلی رو خوندم تا پارت جدیدی بیاد

دسته‌ها

17
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x