4 دیدگاه

رمان عروسک پارت 45

3
(2)

سرم سریع به سمت میترا برگشت
و وقتی صورت تو هم رفته از دردش رو دیدم
بازوش رو محکم گرفتم و فنجون رو پایین گذاشتم
نگران نگاهش کردم و پرسیدم :
– خوبی؟
دست دیگه اشو بالا اورد
و به دستم که روی بازوش بود چنگ زد و گفت :
– درد..درد دارم…
و نفسهای عمیقی کشید
با وحشت به شهریار خیره شدم که بلند شد و به
سمتمون اومد
قبل از اون اهورا از روی مبل بلند شد و با قدمهای
سریعی کنارمون رسید
مقابل میترا روی دوزانوش نشست و دستشو پیش
اورد
روی شکم میترا گذاشت و فشاری داد
– درد داری؟
میترا سری به نشونه منفی تکون داد
اهورا خیلی ریلکس دستشو روی شکمش حرکت داد و
بعد جایی مکث کرد و دستشو کشید.
– از کِی تا حالا یه گوشه کز کرده؟
– نم…نمیدونم…من..من..
اهورا دستاشو جلو برد و صورت میترا رو تو دست
گرفت
و سرشو بالا اورد و تو چشماش نگاه کرد.
– ببین منو…استرس نداشته باش! خب؟
ما اینجاییم…منم که دانشجوی همین رشته ام.
پس نگران نباش خب؟
میترا بزاق دهنشو فرو داد و فقط نگاهش کرد
اهورا ولی عقب نکشید و خیره تو چشمای میترا گفت :
– ماشینو روشن میکنی ببریمش بیمارست ان؟
– بچه…براش…
نگاه اهورا روی من نشست و لبخند زد.
– نه فقط معاینه بشه.
شهریار که تا حالا بالای سرمون ایستاده بود به سمت
در حرکت کرد.
اهورا هم خطاب به من گفت :
– براش لباس بیار.
بلند شدم و به سمت اتاقشون رفتم.
وقتی از اتاق بیرون میومدم اهورا رو دیدم که رو ی
صورت میترا دست میکشید.
با حضور من هم همون کارو تکرار کرد و بعد گفت :
– من میپوشم.تو خودت لباس بپوش.

– شاید…شاید سختش باشه…
اهورا توجهی نکرد و صورت میترا رو رها کرد و اونو
اروم به جلو کشوند
و خودش روی زانوهاش ایستاد و مانتو رو اروم تنش
کرد
دلیل سکوت میترا رو نمیفهمیدم
دلیل جا خالی دادن شهریار رو…
چند دقیقه پیش اهورا می تونست با دندون خرخره ی
میترا رو بشکافه
الان براش تا این حد نگران بود
نمیفهمیدم چرا…الان عین یه مرد داشت اونو اماده
میکرد
میترا هم هیچ اعتراضی نداشت..
اما چطور میتونست اینقدر در مقابل برادرشوهرش
ریلکس باشه…
– نمیخوای باهامون بیای؟
با تذکر اهورا سریع به سمت اشپزخونه رفتم
مانتو و شالمو پوشیدم و از اشپزخونه بیرون رفتم.
– میتونی راه بیای؟
میترا اروم سری به نشونه مثبت تکون داد که اهورا
ایستاد
و اروم کمکش کرد بایسته
منم کلیدهای خونه رو برداشتم و برای سپنتا روی اپن
یادداشت نوشتم.
میترا به کمک اهورا از در خارج شد که در رو بستم و
کلید رو تو قفل چرخوندم.
از پله ها پایین رفتم و در ساختمون رو هم بستم.
میترا صندلی عقب دراز کشیده بود.
نگاه مرددی کردم که اهورا با اشاره به صندلی جلو و
کنار خودش گفت :
– بیا بشین.
نگاهی به شهریار کردم که بی اهمیت داشت درصندلی
عقب رو میبست
نفسی کشیدم و به سمت صندلی شاگرد رفتم.
روی صندلی نشستم و خودمو جمع و جور کردم که
اهورا خودشو به سمتم کشید و یه دستشو از پشتم رد
کرد و
با دست دیگه اش در رو گرفت و محکم بست.
دست دیگه اش پشت سرم موند و من خودمو جلو
کشیدم.

– برو بیمارستان امیر…سمت مطب نرو..سونوگرافی
لازم داره..
– اتفاقی افتاده؟
با ترس پرسیده بودم…دلم نمیخواست برای بچه اشون
کوچیکترین اتفاقی افتاده باشه…
من…م ن خودم مهر و محبت میترا رو تو بچگی نداشتم
منو رها کرده بود
اما حقش نبود بچه ای که با این عشق منتظرش بود
رو از دست بده
اهی کشیدم که سرش به سمتم برگشت و با ارامش
نگاهم کرد.
– نگران نباش مشکل مهمی نیست.
– مشکل که هست…
نگاهش روی چونه لرزونم ثابت موند و بعد لبخ ند
کمرنگی زد
انگشت شستش روی چونه ام نشست و نوازشی کرد و
گفت :
– مشکل هم نیست.
و بعد دستش رو پایین کشید و به روبرو خیره شد.
من اما مات همون نوازش چندلحظه ای بودم
نوازشی که توش میشد محبت و علاقه رو حس کرد
نگاهم به شهریار خورد که لبخند محوی روی لبش
بود.
با رسیدن به بیمارستان همه پیاده شدیم.
اهورا در صندلی عقب رو باز کرد و میترا رو صدا زد.
میترا سرش رو بالا اورد و بیحال نگاهی بهمون کرد.
لبخند مضطربی بهش زدم که اونم بیجون لبخند زد.
اهورا و شهریار کمکش کردن تا از ماشین پیاده بشه
و بعد از قفل درهای ماشین، دوطرف میترا ایستادن و
بازوهاشو گرفتن و اروم حرکتش دادن.
یه لحظه نگاهم بهشون خیره شد.
کی باورش میشد که اونا به کسی که باعث قتل عمه
اشون شده بود اینقدر کمک کنن؟!
میشد مردونگی رو هنوز توشون پیدا کرد…
دنبالشون قدم برداشتم و متوجه ش دم که به سمت
اسانسور رفتن.
من هم به اون سمت قدم برداشتم.
تو بخش زنان تا نوبت معاینه میترا بشه چند دقیقه ای
طول کشید.

وقتی هم که نوبتش شد و خواستم باهاش برم شهریار
مچ دستمو گرفت
با تعجب به سمتش برگشتم که کنارم نشسته بود
– برم با هاش.
– اهورا میره.
خیلی ریلکس گفته بود…مات نگاهش کردم.
– اهورا؟ نامحرمه میخوان معاینه اش کنن سونو گرافی
میترا سختشه.
شهریار دستمو کشید و منو روی صندلی نشوند.
– اون درسشو خونده بهتر بلده چی بگه.
نگاهم پی اهورا رفت که کمک میکرد میترا بره داخل
اتاق پزشک.
– اون برادرشوهرشههه میفهمی؟
شهریار خونسرد نگاهم کرد و گفت :
– خب باشه! برادرشوهر ها نمیتونن کمک کنن؟
– برادرشوهری که تا یه ساعت پیش میخواست خودش
هم قاتل میترا باشه؟
– فکر کن تو یه ساعت نظرش عوض شد.
با حرص نگاهش کردم که لبخند زد.
دستمو کشیدم و گفتم :
– حداقل برم از پشت در ببینم چه خبره…
شماتت گر نگاهم کرد و بعد دستمو ول کرد.
ایستادم و به سمت در رفتم.
پشت در که نیم باز بود ایستادم.
سرکی کشیدم و دیدم که میترا روی تخت دراز کشیده
و دکتر کنارش ایستاده.
– اولین بارداریتونه؟
میترا دهن باز کرد که اهورا جواب داد :
– خیر دو میه. ۲۴ سال پیش اولین بارداریشون بود.
دکتر لحظه ای مکث کرد و بعد گفت :
– الان چندسالشونه؟
۳۶ سال. –
– اوه ۱۲ سالگی. بچه سالم بود؟
اهورا بزاق دهنش رو فرو داد و با صدای خشداری
گفت :
– بله.
دکتر دستگاه رو روی شکم ژل خورده ی میترا چرخوند
و گفت :
– نباید اینقدر زود ایشون رو باردار میکردین.
احتمالا تو زایمان اول مشکلی داشتن.
– بله در جریانم به خاطر بزرگ بودن بچه زایمان
طولانی مدتی داشت.
– شما که گفتید رشته اتون اینه چرا جناب؟
اهورا سکوت کرد که زن ای بابایی گفت.
چرا نمیگفت که کیه؟ چرا نمیگفت که شوهرش نیست!

– مشکل خاصی که نیست؟
زن دستگاه رو دوباره چرخوند و خیره به مانیتور
گفت :
– نه فقط وزن همسرتون و جنین مطابقت نداره.
خانومتون باید بیشتر به فکر خودش باشه.
و بعد نگاهشو از مانیتور به میترا داد و جدی گفت :
– به خودت میگم چون مردها رو نمیشه تو خونه پیدا
کرد
اونم وقتی زن باردار دارن
فکر میکنن یه افعی میخواد اموالشونو بخوره
پس فقط کار میکنن تا درامدشون بیشتر بشه…
تو دختر…دقیقا تو باید به فکر خودت باشی
اگه نزایی و سقط هم بشه بازم به خودت میبندنش
میفهمی؟
میگن تو عرضه نداشتی نگهش داری!
پس حواستو جمع کن
به خودت برس.
چه دنیا بیاد چه نیاد تو باید زنده بمونی.
میترا هول پرسید :
– زنده نمیمونه؟
دکتر چشم غره ای رفت و دستگاه رو کنار گذاشت و به
سمت میزش رفت.
– زنده میمونه اما خودت مهم تری.
میترا اروم روی تخت نشست و چند برگ دستمال
برداشت
شکمش رو پاک کرد و لب اسش رو پایین کشید.
– جناب حواست به خانومت باشه
میدونی که ضعیف بودن مادر چه خطراتی به بار نیاره.
– بله میدونم.
میترا اروم از تخت پایین اومد
که اهورا وسط حرف دکتر بلند شد و به سمتش رفت
دستش رو دراز کرد و بازوش رو گرفت.
میترا اروم زیرلبی چیزی گفت و اهورا نگاهشو تیز
بهش داد.
– با شمام اقای نگران!
اهورا سر بلند کرد و نگاهشو به دکتر داد
زن برگه ای رو به سمتش گرفت و گفت :
– بخرش براش تقویتش کن
پشت گوش ننداز که همه رو نیازشون داره.

اهورا دست دراز کرد تا بگیره که دکتر کاغذو بالا داد
و گفت :
– تو نگاهش بهت ترسه…
کل وقتی که تو رو سونو میکردم نگاهش ترسیده بود
به تو نگاه میکرد
بچه رو نمیخواستی یا هرچیز دیگه ای
الان استرس برای این مادر سمه!
متوجهی؟
اهورا فقط به دکتر نگاه کرد و بعد اروم میترا رو به
جلو هدایت کرد.
دکتر هم دومرتبه کاغذو به سمت ش گرفت
اهورا هم کاغذو گرفت و سری تکون داد
دکتر ولی به پشتی صندلیش تکیه داد و دستاشو روی
دسته صندلیش گذاشت
چشم تنگ کرد و با دقت به اهورا خیره شد
عقب رفتم و به سمت شهریار رفتم
بهش که رسیدم متوجه شدم با تلفن حرف میزد.
– نه ما دیگه آخرای کارمونه میایم.
نچ ای با با سپنتا! ایلیا و مرگ!
میترا همه چیو فهمید بابا
میدونن اهورا میدونه.
ولم کن واسه من داد و بیداد نکنا
هنوز ازم کوچیکتری…
چه سپنتا چه ایلیا تو همخون منی و من برادر بزرگتم
پس در دهنتو گل بگیر تا خودم نگرفتم…
مات به شهریار نگاه کردم
با سپنتا اینطوری حرف میزد؟
مگه چی شده بود که اینقدر عصبی بود!
– باشه باشه باشه
میخوای دهن اهورا رو صاف کنی؟
صاف کن ! اما…
اما قبلش چشم باز کن ببین کیه.
اگه میترا چندساله تو زندگی توئه
برای اون…
– رهایش!
به سمت اهورا که صدام زده بود برگشتم
اشاره ای با سر به میترا کرد که به سمتشون رفتم
کنارشون که رسیدم دست میترا رو به سمتم گرفت و
گفت :
– بگیرش من برم داروهاشو بگیرم

دست میترا رو گرفتم که اهورا رهاش کرد و رفت.
سر خم کردم و به چهره بیحال میترا نگاه انداختم
– خوبی؟
لبخندی زد و گفت :
– آره قربونت برم.
نگاهی به شهریار انداختم و دومرتبه رو به میترا
گفتم :
– چرا ازش میترسی؟
گیج و یکه خورده نگاهم کرد
دوباره تکرار کردم :
– چرا از اهورا میترسی؟
شهریار که خطرناک تره!
نگاهشو ازم گرفت و به شهریار داد
اما من تکونی به دستش که توی دستم بود دادم و
گفتم :
– توروخدا میترا…تورو به قران قسم مامان..
یه بار درست جوابمو بده
چی بینتونه که حتی شوهرت هم نمیتونه جلوی اهورا
دربیاد؟!
مامااااان.
میترا توجهی بهم نکرد و با صدایی که میلرزید شهریار
رو صدا زد.
– شهریاااار
به سمت شهریار برگشتم که دیدم متعجب به میترا خیره
شده
و بعد نگاهش به دستم رسید و پشت گوشی چیزی گفت
تماسو قطع کرد و گوشیش رو پایین اورد
با قدم های سریعی به سمتمون اومد و کنار میترا
ایستاد
– چیشده؟ اهورا کجاست؟
یعنی اونقدر حواسش به سپنتا و تماسشون بوده که
نفهمیده اهورا کجا رفته!
اونماهورایی که همیشه آمارش دستشه .
– رفته واسه میترا دارو بگیره…
شهریار نگاهی به میترا کرد و گفت :
– خب چته الآن؟ تو خوبی؟
میترا با دست دیگه اش ساعد دست شهریار رو گرفت
و سری به نشونه منفی تکون داد
شهریار هم با هر دو دست بازوی میترا رو گرفت و رو
به من گفت :
– ولش کن تو…داری ازش حرف میکشی
یا مراقبت میکنی؟

عصبی به شهریار نگاه کردم و دست میترا رو رها
کردم
– نه به خونه که داشتین درسته قورتش می دادین
نه به الآن که از دخترش براش بیشتر نگرانید.
خجالت نکشیدا…اصلاً هم نگید دلیل رفتارای مزخرف
و ضد و نقیضتون چیه باشه؟!
شهریار، میترا رو روی صندلی نشوند و بعد سر خم
کرد و پرسید :
– حالت خوبه دیگه؟
میترا فقط سری تکون داد که شهریار خوبه ای گفت
و رهاش کرد
به جاش قدمی به سمتم اومد و دستمو گرفت
و منو به سمت دستگاه خودپرداز بود و عصبی گفت :
– چته؟!
چرا هی شلنگ تخته میندازی؟
تو از اینکه میترا برای ما مهمه ناراحتی؟
سر بالا دادم و با حرص گفتم :
– نه از اینکه نمیدونم چرا براتون مهمه ناراحتم
از اینکه دهن شوهرش جلوی شما بسته اس ناراحتم
از اینکه چرا اهورا میره داخل اما من نه..
از اینکه چرا میدونه بارداری اول میترا چه طوری
بوده ناراح تم…
من…من…
قفسه سینه ام تند تند بالا پایین میشد
حس میکردم تموم صورتم قرمز شده از عصبانیت
نفسی کشیدم و گفتم :
– من…از این ندونستن ها ناراحتم امیر شاهرودی!
امیر صداش زده بودم؟!
بارهای قبل به خاطر تمسخر صداش میزد م
اما اینبار. .اینبار مخاطبت امیر بود
کس ی که با زن اول پدرم نسبت خونی داشت.
چهره ی خشمگینش باز شد
ابروهاش از هم فاصله گرفتن و بالا رفتن.
چشماش از اون حالت تنگ دراومدن و گشاد شده
نگاهم کردن
– امیر؟!
با کلی تعجب گفته بود…
– امیرو انتخاب کردی؟
قدمی عقب رفتم و به تته پته افتادم
– من…من ک…کس…کسیو انتخاب نکردم.

نگاهش مات به چشمام بود
جوری که انگار هیچ وقت انتظار نداشت که اونو امیر
صدا بزنم
– میترا؟!
با صدای اهورا سریع نگاهم به سمت میترا برگشت
دستاشو روی قفسه سینه اش جمع کرده بود
و سرش پایین بود
به سمتش قدم برداشتم که اهورا سریع کنارش نشست
سر خم کرد و پرسید :
– چته؟!
میترا اروم سر بلند کرد و نگاهش کرد
– سردمه.
اهورا نچی کرد و نگاهی به شهریار کرد
– کتت رو دربیار.
شهریار سریع کتش رو دراورد و به سمتش پرت کرد
اهورا هم رو هوا گرفتش
و اونو روی شونه های میترا گذاشت و بعد دستشو
گرفت و گفت :
– بلند شو.
میترا به کمک اهورا بلند شد .
نگاهی به پلاستیک داروهای میترا که روی صندلی جا
موند کردم
رفتم برش داشتم و به دنبال اونا روونه شدم
تا زمانی که به خونه برسیم، حرفی تو ماشین زده نشد
من کنار میترا نشسته بودم و اون سرش رو شونه من
بود
گاهی فقط شهریار و اهورا به عقب برمیگشتن
و نگاهی به میترا کردن
هنوز هم عصبی بودم…هنوز هم ناراحت بودم..
هنوز هم دنبال این بودم که بفهمم چرا اونا اینقدر یهو
برای میترا ارزش قائل میشن
به خونه که رسیدیم
سپنتا جلوی در ساختمون منتظر بود
با دیدن توقف ماشین چشم تنگ کرد و بعد سریع به
سمت ماشین اومد
میشد ترس و اضطراب رو تو نگاهش حس کرد
ناامید سری تکون دادم و در که باز شد
میترا اروم سرشو از شونه من برداشت
سپنتا پر از نگرانی نگاهش کرد
دستاشو دو طرف صورتش گذاشت و صداش کرد :
– میترا عزیزم؟

میترا دستش رو اروم بلند کرد و روی دست سپنتا که
روی صورتش بود گذاشت و بیجون لبخند زد
– خوبم عزیزدلم.
سپنتا نگاهشو رو تن میترا گردوند و بعد دستاشو
برداشت
اروم بازوش رو گرفت و اونو پایین کشید.
وقتی دیدم پسرها هیچ تلاشی واسه پیدا شدن نمیکنن
پلاستیک د اروها رو که روی پام بود
به محض ایستادن میترا به سمت سپنتا گرفتم.
– اینم داروهاشه.
سپنتا قدر دان نگاهم کرد و دست پیش اورد که دست
اهورا از صندلی جلو به عقب اومد
پلاستیک رو گرفت و گفت :
– من دارم میرم بالا.
میخواین بیاین میخواین نیاین.
و بعد در رو باز کرد و پیاده شد و در رو بست.
میترا زیرچشمی نگاهی بهش کرد و حرکتی نکرد.
من هم از اینه به شهریار نگاه کردم
پوفی کشید و سری تکون داد و گفت :
– پیاده شو.
سپنتا با شنیدنش کنار رفت و میترا رو اروم به سمت
خونه برد
من هم پیاده شدم و در رو بستم.
اهورا دست تو جیبش کرده بود
و قدمهای اهسته ای رو به سمت ساختمون
برمی داشت.
نفسمو بیرون دادم و به شهریار که داشت پیاده میشد
نگاه کردم.
و بعد اروم اروم حرکت کردم.
اهورا صدای قدم های منو که شنید ایستاد
بهش که رسیدم بدون نگاه به من همگام با من قدم
برداشت.
– چرا ازت میترسه؟
توجهی بهم نکرد و گفت :
– از همه اینو میپرسی؟
یکه خورده نگاهش کردم که گفت :
– بعد من نوبت سپنتاست؟!
بی صدا نگاهش کردم
– وقتی هیچکی جوابت رو نمیده پس یعنی فکرت
سوالت واقعیت نداره.
– واقعیت داره.
خیلی عادی نگاهم کرد :
– پس پیداش کن خودت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (2)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4 (8)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
IMG ۲۰۲۴۰۴۱۲ ۱۰۴۱۲۰

دانلود رمان دستان به صورت pdf کامل از فرشته تات شهدوست 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   دستان سپه سالار آرایشگر جوانی است که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدر بزرگش او را نوه حاجی صدا میزنند دستان طی اتفاقاتی عاشق جانا، خواهرزاده ی بزرگترین دشمنش میشود چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می…
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
IMG 20240405 130734 345

دانلود رمان سراب من به صورت pdf کامل از فرناز احمدلی 4.7 (9)

2 دیدگاه
            خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ….. بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر…
149260 799

دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم 5 (2)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه…
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیرین
شیرین
3 سال قبل

مریم جون بگو از کجا خوندی قول میدم به کسی نگم

شیرین
شیرین
3 سال قبل

دیگه واقعا دارم گیج میشم
یکی منو از تاریکی در بیاره

مریم
مریم
پاسخ به  شیرین
3 سال قبل

ببین این اهورا داداشش من فقط اینو میدونم😂😂😂

رها
رها
پاسخ به  شیرین
3 سال قبل

سلام.pdfکاملس هست فقط باید بزنی رمان عروسک شو…

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x