-اگه یه درصد فکر میکنی که راه نجاتی داری و میتونی از چیزی که الان هستی نجات پیدا کنی.
یعنی روزی بیاد که از فرداش منو نبینی و خودتو برای اون روز پاک نگه میداری، متاسفانه…
شونه ای بالا انداخت و لاقید گفت :
-خیال شیرینیه اما زهی خیال باطل.
تو هرگز از دستمرهایی نداری و تنها روزی که بمیرم شاید دیگه نفس نکشم اما ادماییو دارم که باز هم تورو طبق وصیتم توی عمارتمنگه دارن رهایش.
من مثل یه سیلم که دنبالت همه جا میام و پلهای پشت سرت رو درهم میشکنم.
و در نهایت بالاخره جایی تو رو تو خودم میکشم.
پس بهتره تا تمام شانسهات خراب نشده خودت باشی که به عقب برمیگردی و تو اغوشم فرو میری.
حرفش که تموم شد با جدیت نگاهم کرد.
من اما نگاهمو گرفتم که متوجه شدمبه سمتم میاد.
مقابلم که ایستاد، دست انداخت دور بازوم و بلندم کرد.
از برخورد دست داغش نفسم برای ثانیه ای حبس شد و صدای خنده اش بلند شد :
-من همین ترست رو میخوام.
اینکه حتی از دمای بدنم بترسی
که از شور و هیجانم برای فتح کردنت بلرزی.
فکر کن رهایش…
فکر کن حرکت دست من روی کمرت!
فکر کن لبهام روی بدنت…لبم روی خصوصی ترین نقطه بدنت و بازی زبونم با…
صدای لرزونمبلند شد :
-بس…بسههه…
تک خنده ای زد و گفت :
-چرا بسه؟
دارم از کاری که میخوام بکنم میگم.
تصورش کنرهایش…
میدونی وقتی زیرم خوابیدی و من با تموم قدرت تو رو مال خودم میکنم
لمس بدنتمیتونه چه لذتی بهت بده؟
یه لحظه با خودت خیال کن که خودتو بهم تسلیم کردی
خیال میکردم؟!
من همین الانش با شنیدن حرفش فقط بند به بند تنم لرزیده بود و نفسم از ترس میتونست هر آن قطع بشه و دیگه برنگرده!
چه طور میتونست بگه تصورش کنم؟!تصور اون لحظه هیچوقت از دست من برنمیومد.
با هدایت دستش روی تخت نشستم و خودش هم مقابلم ایستاد. نگاهم به پایین بود و ترجیح میدادم به چشمای پلیدش نگاه نکنم.
-ازم فرار نکن.
تلخ گفتم :
-مگه راهی هم هست؟
دیدم که دستاش توی جیبش فرو رفتن و بعد حرفی که زد :
-خوبه که میدونی هیچ راهی نیست. از این بابت واقعا خوشحالم!
در واقع همین قدر هم که شاگرد فراری از درسم یاد بگیره برام کفایت میکنه.
-معلمی شغل با شرافتیه.
-و تو داری شرف منو زیر سوال میبری.
-من قدرتشو ندارم.
وقتی چیزی نگفت، سر بلند کردم و با شجاعتی که کاملا احمقانه بود زل زدم تو چشماش که موشکافانه نگاهم میکرد و گفتم :
-چیزی که وجود نداشته باشه، نمیتونم زیر سوال ببرمش.
زیاد زمان نبرد تا متوجه منظورم بشه، اینو از سرخ شدن سفیدی چشماش و برجسته شدن رگ گردنش متوجه شدم.
دستش سریع روی قفسه سینه ام نشست و من به عقب روی تخت پرت شدم که روم خیمه زد و صورتش چقدر از این فاصله ترسناک تر بود.
-حالا که شرافتم دیده نمیشه و وجود نداره! پس هرکاری هم کنم زیر پا گذاشته نمیشه!
نگاهش دور تا دور صورتم گشت و روی لبم متوقف شد.
از نگاه لرزی به تنم نشست و من هنوز اونقدر با مردها رابطه نداشتم تا متوما نگاه هیزشون روی خودم بشم و نترسم.
اون نگاه، انگار منو کنار خودش در بدترین حالت مجسم کرده بود.
میتونستم از چشماش بخونم که منو حتی بدون لباس و برهنه تصور کرده و حالا داره تو خیالش مجسمش میکنه.
-درست فکر میکنی. تو الان توی فکر من روی این تخت بارها به اوج لذت رسیدی و فانتزی بودن با تو، از فانتزی ۱۶سالگی هام هم برام جالب تره، رهایش.
باید به خودت افتخار کنی که توجه من رو به خودت جلب کردی!
دخترای زیادی هستن که منتظر این اتفاقن و تو کسی هستی که من انتخابش کردم.
نیشخندی که روی لبام نشست کاملا ناخوداگاه بود و چه طور باید خودمو کنترل میکردم تا نخندم؟!
تا نگم که واقعا برام افتخار نداره که یع جانی مثل تو توجهش بهم جلب شده باشه!
با حرکت سرش و نزدیکتر شدنش توجهم بهش جلب شد.
خیره به چشماش نگاه کردم که نیشخندی زد.
-ترسو نمیخوام.
-خو…خودت گفته بودی ترس منو دوست داری.
-لحظه ای که میخوام تنت رو تحت اختیار خودم داشته باشم، ترس نمیخوام اطمینان میخوام.
دستامو روی قفسه سینه اش گذاشتم و گفتم :
-من اطمینانی ندارم
سرشو خم کرد و به دستم نگاه کرد، تو همون حالت زیرچشمی نگاهم کرد.
نگاهی نافذ که یه لحظه خواستم حتی دستمو بردارم اما مقاومت کردم.
-به نفعته داشته باشی.
چون اتفاقی که بخواد بیفته، میفته.
چه با اطمینان از طرف تو، و چه با بی اطمینانی تو.
و این وسط فقط تویی که زجر میبینی!
-من در هر صورت زجر میبینم.
خودشو عقب کشید و روی تخت نشست. خواستم بشینم که محکم گفت :
-تکون نخور.
تو همون حالت نگاهش کردم که گفت :
-دخترا تو سن و سال تو از رابطه جنسی نمیترسن! لذت میبرن. زجر نمیکشن. پس منو تو موقعیتی قرار نده که از خودم بدم بیاد.
خودت هم میدونی قصد ندارم با زور کارمو پیش ببرم. چون بدم میاد. چون این قبل از تو،یه توهین خیلی بزرگ برای خودمه.
اینکه دختری حتی قد چند دقیقه حاضر نشده تا باهام هم بستر بشه و من به زور وارد رابطه شدم باهاش برام کسرشانه!
سرشو به سمتم برگردوند و خاموش و بی صدا نگاهم کرد.
-تو هم اینو میدونی!
میدونی و داری سواسفتاده میکنی.
برای خودت وقت میخری، اینقدر که بتونی یا جربزه پیدا کنی و به پلیس لوم بدی یا فرار کنی و یا قید روهامو بزنی و بری!
اما میدونی چیه؟!
مشکل اینجاست که من گاهی اوقات قانونای خودمم زیرپا میذارم.
قانونا ساخته شدن تا زندگی بهتر بشه.
تا همه چی از یه چهارچوب خاصی پیروی کنه.
وقتی قانون من داره بهم ضرر میزنه!
وقتی منو از بودن با تو محروم میکنه، پس حذفش میکنم.
کنارش میزنم،دورش میزنم! هر کاری که لازم باشه تا بتونم به خواسته ام برسم!
و نگاهشو به چشمام داد.
دلم میخواست میتونستم با گلدون روی پاتختی ضربه ای به سرش بزنم و بعد فرار کنم. برم و دیگه مجبور نباشم که هرگز ببینمش.
جون خودمو نجات بدم و بعد به روهام بگم فردا از سمت مدرسه بره خونه قدیمی.
اونجا منتظرش بمونم و باهم فرار کنیم.
اما حیف که همه اشون فقط تو خوابم بودن! که هیچ راهی نبود واسه نجات پیدا کردن.
از روی تخت بلند شد که مات نگاهش کردم. به سمت اشپزخونه رفت و یکم بعد با بطری شراب برگشت.
نگاهم به بطری تو دستش افتاد که تکونی بهش داد و گفت :
-اینو میبینی؟
قراره از یادم ببره قانونام چی بودن و تو کی هستی!
که حتی خودم کی ام!
قراره همه چی دفن بشه. تا یه شب رمانتیکو تجربه کنیم.
از اون شبا که تا عمر داری یادت بمونه که هی هربار یادش میفتی لب و لوچه ات اب بیفته بگی عجب شبیییی بود.
نگاهم پی چشماش بود که با خونسردی روی بدنم جابجا میشد و قلپ قلپ از اون مایع کوفتی رو پایین میداد.
میدونستم با هر جرعه از اون شراب،اینده منم بود که به باد میرفت مثل هوشیاری شهریار!
اروم روی تخت نشستم و بهش نگاه کردم. خیره به من جرعه جرعه از اون کوفتی میخورد و من به چشم میدیدم که دیگه راه فراری برام نمونده.
اینجا دیگه اخر خط بود. جایی که برای من نابودی بود و برای شهریار رسیدن به خواسته اش.
درست لحظه ای که بطری خالی شد و اونو روی زمین پرت کرد و صدای شکستنش اومد، خودمو روی تخت عقب کشیدم اما به سمتم اومد و مچ پامو گرفت و کشید که روی تخت افتادم و جیغی زدم.
-هنوز زوده رهایش. هنوز برای پیچیدن صدات تو این کلبه زوده..
من کارای بهتر و قشنگ تری بلدم که جیغتو دربیاره دختر قشنگم…
اروم بالا اومد و روم خیمه زد، پاهام بین دوتا پاهاش بود.
نگاهش مخمور و تشنه روی صورتم بود،دستشو روی گونه ام کشید و لب زد :
-عروسک من!
تنم از برخورد دستش لرزید که خندید و گفت :
-نترس عروسک کوچولو.
من مهربونم…من برای تو پر از لطافتم. از من نترس…
دوست دارم امشب فقط صدام کنی…تمام طول شب…
سرشو خم کرد و اروم اونم در حالتی که لبش مماس با لبم بود گفت :
-صدام کن…بگو شهریار
با ترس به چشمای سرخ شده اش نگاه کردم. دهنش بوی شراب میداد و من تا مغز استخونم از این مرد وحشی که به طرز ترسناکی مهربونشده بود میترسیدم
صدای بمش دوباره بلند شد :
-بگو شهریار،رهایش!
-شهر…
اسمشو کامل تلفظ نکرده بودم که گرمایی رو روی لبم حس کردم.
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم که با ارامش منو میبوسید.
بند بند تنم میلرزید و دستام رفت تا روی قفسه سینه اش بشینه و به عقب هلش بده که اجازه نداد و محکم دستامو گرفت و بالای سرم قفلشون کرد.
نگاهم پر از ترس روی صورتش بود و هرگز فکر نمیکردم تو اولین تجربه بوسیده شدنم با همچین چیزی مواجه بشم.
مردی که تا خرخره مست کرده تا بتونه با من باشه و به زور قفلم کنه و جلوی حرکتمو بگیره.
سر که عقب کشید ،چشمای پر از اشکم مستقیم،چشمای مخمورشو نشونه گرفتن.
زبونشو روی لبش کشید و خندید :
-مزه خوبی میدی عروسک.
اشک از چشمام ریخت که لبشو کنار چشمم کشید و اشکمو بلعید.
-نه.
صداش بم تر از قبل ،بغل گوشم بلند شده بود.
و بعد نگاهش که تو چشمام نشست.
-گریه نکن.
با همون چونه لرزون نالیدم :
-مگه به حال تو فرقی هم داره؟
پلک رو هم گذاشت و اینبار صداش عصبیتر بلند شد :
-گریه نکنننن
لب فرو بستم و چیزی نگفتم. بغضمو قورت دادم و بیصدا نگاهش کردم.
چشم باز کرد نگاهم کرد.
-افرین ، رهایش.
دختر خوبی باش تا اذیت نشی.
فرار از موقعیت فقط کارو سخت تر میکنه.
جوابی ندادم که اینبار سرش تو گودی گردنم نشست.
تجربه هرکسی از رابطه و شب زفاف با فرد دیگه متفاوته و کسی نیست که بگه همه حس ها باید شبیه به هم باشن.
اما حس من چیزی بود ورای تفاوت.
من حس دخترکیو داشتم که بهش تجاوز شده بود و درستش هم همین بود
هرچه قدر که اون درهم امیختن با نوازش و بوسه انجام شده بود .
اما باز هم چیزی کم بود، چیزی به اسم عشق، به اسم محرمیت!
امشب من گناهی مرتکب شده بودم به بزرگی نابخشوده بودنش.
گناهی که تا آخر عمر منو درگیر جهنم و خدا میکرد.
گناهی که عذابش تا اخرین روز زندگیم رو دوشم میموند و نمیتونستم پایینش بذارم.
قوزی که تا ابد منو گوژپشت ایمانم میکرد.
درست وقتی که کنارم دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد، با تنی که دردی روحی به خودش میکشید از روی تخت بلند شدم.
سرش سریع به سمتم برگشت و انگار داشت اثر اون شراب از سرش میپرید.
صدای بمش بلند شد :
-کجا؟
و من دلم میخواست که بگم قبرستون. بگم جایی که تو نباشی. اثری ازت نباشه. جایی که بتونم نفس بکشم.
اما نگفتم. فقط خودمو اروم مثل یه روح به سمت وسط کلبه کشیدم و رو به در ایستادم.
تصویر ماه از شیشه معلوم بود و نگاهم بهش بود. سنگینی نگاه شهریار رو هم روی خودم حس میکردم.
اینقدر نگاهم به ماه بود که روش رو برگردوند و بهم پشت کرد.
تو یه لحظه نگاهم به گلدون جلب شد و اگر اون لحظه به دستم نرسیده بود، الان که رسیده بود.
ازادی تو چندقدمیم بود، فقط باید به دستش میوردم.
نگاهم به مانتو و شالم خورد که روی دسته راکر بود.
اروم به سمت پاتختی رفتم، گلدون رو برداشتم و بالای سرش ایستادم.
چشماشو بسته بود اما بیدار بود.
قبلاً مادرم گفته بود ادم تو خواب منظم نفس میکشه و حالا شهریار منظم نفس نمیکشید.
-چی میخوای؟ بیا…
تا به خودش بیاد،ضربه خیلی محکمی به سرش زدم که دادش بلند شد و با دست سرش رو گرفت.
خواست به سمتم برگرده که جیغی زدم و ضربه دیگه ای بهش زدم. اشک از چشمام میریخت و با تموم ترس و نفرتی که تو جونم ریخته بود گلدون رو به سرش میکوبیدم.
تا جایی که دستاش پایین افتاد و گلدون رو روی زمین پرت کردم.
نفس نفس زنان بالای سرش ایستادم و به قفسه سینه اش نگاه کردم که اروم تکون میخورد. نیشخندی زدم و سریع به سمت راکر رفتم، شال و مانتوم رو برداشتم و تن زدم.
شلوارش رو برداشتم و کلید کلبه رو دراوردم و به سمت در رفتم.پرده ها رو کامل کشیدم و در رو باز کردم.
از کلبه خارج شدم و در رو بستم و قفل کردم. کلید رو جای اولش قرار دادم و با اطمینان خاطر به پرده ها خیره شدم.
داخل کلبه مشخص نبود و حتی اگه ماشین رو هم میوردن فکر میکردن که ما از اونجا رفتیم.
نفسی کشیدم و اروم شروع به حرکت کردم. بیرون کلبه بدتر از داخلش بود.
داخل کلبه یه وحشی به اسم شهریار اصلانی بود و بیرونش، حیوونای درنده .
اما به هرحال برای نجات خودم باید کاری میکردم و این تنها راه بود.
نمیدونستم ضربه هایی که به سرش زده بودم چه بلایی سرش اورده بود
بیهوش شده بود یا تو کما رفته بود، شایدم مرگ مغزی.
باید زودتر خودمو به شهر میرسوندم و روهام رو برمیداشتم و میرفتم.
اگه یکم تعلل میکردم هرگز موفق به دیدن روهام نمیشدم و شاید اصلا خودم رو هم به قتل میرسوندن.
در واقع برای کین خواهی خونِ ریخته شده رییسشون، این کمترین حرکت بود.
قدمهامو سریع تر برداشتم و به دل جنگل زدم.
راه باریکی که ابراهیم ازش اومده بود از کنار قبر راحله میگذشت و من ادم گذشتن نبودم.
پس راهمو دورتر کردم و از جنگل به سمت جاده اصلی رفتم. صدای پرنده ها، صدای هوهو و اون جیرجیرکی که قسم خورده بود کل شب رو بخونه، داشت قلبم رو از حرکت مینداخت.
با هر قدم،به عقب برمیگشتم و پشتم رو چک میکردم تا نکنه کسی پشتم باشه.
ضعف کرده بودم و من اولین رابطه عمرم رو پشت سر گذاشته بودم و بعدش اون همه استرس!
دستمو به درختی گرفتم و یه لحظه چشم بستم که صدای موتور ماشینی رو شنیدم.
سریع چشم باز کردم و به اطراف خیره شدم. تو اون تاریکی چیز زیادی پیدا نبود اما چراغ های روشن یه ماشین بهم نوید اینو میداد که راه زیادی تا جاده اصلی ندارم.
دستمو برداشتم و به پاهام حرکت دادم. سریع تر قدم برداشتم و تقریبا دوییدم تا به جاده برسم.
وقتی که رسیدم ماشین، رد شده بود . نفس نفس زنان دستمو به پاهام گرفتم و خم شدم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای وای کشتش؟
من دوسش دارم رمان روو قشنگه
وااای ادامه بدهه
خیلی هیجانی شد
ووویییییی
.
فشارمو برد هشتصد
.
.
.
ادامه بده….🙏🙏🙏