4 دیدگاه

رمان عروسک پارت 55

5
(1)

 

خندید و به خودش اشاره کرد.
گیج نگاهش کردم که نوشت :
– من که طرف توام!
لبخندی زدم و نوشتم :
– نه که برات سودی هم نداره!
منو میبری بازجویی میشم و توام ترفیع میگیری
منم فرار میکنم. البته..
البته اگه زیر حرفت نزنی!
اخمی کرد و سریع نوشت :
– زیرش نمیزنم. هوا هم پس باشه بازجویی هم
نمیبرمت.
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد :
– اونجا خیلیا با امیرن!
نمیتونم این ریسکو کنم و اینطوری از دستت بدم.
پس فراریت میدم و تو بهم مدیونی
به وقتش میارمت تا بازجویی بشی.
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم و بعد گوشیو ازش
کشیدم
که با تعجب نگاهم کرد
– واقعا فراریممیدی؟
فراریم میدی بدون اینکه بازجوییم کنین؟
خوند و سری تکون داد. با تاسف نگاهم کرد و
نوشت :
– اره من اینقدر فرصت طلب نشون میدم؟
هرچی همباشه تو یه زنی!
نمیتونمتو موقعیت خطرناکی بندازمت.
فقط نگاهش کردم که خودش هم بهم نگاه کرد.
با دیدن نگاه خی ره ام سری تکون داد
که نگاهمو ازش گرفتم و سر بالا دادم.
پوفی کشید و نوشت :
– نمیخوای یچی درست کنی بخوریم؟
گشنمه به قران.
نوشتم :
– ساعتو دیدی؟ بعد این تایم کسی غذا نمیخوره!
تخس نگاهم کرد و نوشت :
– من میخورم پس درست کن.
– اوردیم کلفتی کنم؟
– اوردم کمتر فست فود بخورم.
چپ چپ نگاهش کردم و بینی امو چین دادم.
با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و به اشپزخونه اشاره
زد.
هوففففف. بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم.

کنار اپن به سمتش برگشتم و با انگشت اشاره ام
تهدیدش کردم:
– هی! یه هزاری از پولام.. .
سریع دستمو جلوی دهنم گذاشتم و چشمامو بستم.
خدایا! خدایا! شنودو یادم رفته بود.
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو باز کردم.
با ابروهای بالا رفته و چشم و لبهای خندون نگاهم
میکرد.
کوله امو بالا اورد و زیپشو کشید.
از چند جهت نشونم داد و بعد انداختش روی مبل تک
نفره
و دستاشو بالا اورد.
با حرص نگاهمو ازش گرفتم و وارد اشپزخونه شدم
شانس اوردم اسمشو صدا نزدم!
واقعا خیلی مزخرف بود که کسی غیر خودم هم
صدامو میشنید!
اخه کِی همچین کاری باهام کرده بود که خودمم خبر
نداشتم!
چطور میتونست اینقدر عشق کنترل باشه!
نگاهی به وسایل توی یخچال کردم و واقعا حوصله ام
نمیکشید چیز خاصی درست کنم.
یه بسته همبرگر اماده از فریزر دراورد م
و خیارشور و گوجه رو شستم و ریزشون کردم.
همه رو روی میز چیدم و بعد ازسرخ شدن همبرگرها
بشکن زدم.
حواسش اینجا نبود.
خیره به میز به چیزی فکر میکرد.
چندبار بشکن زدم و د ست زدم که نگاه کرد.
عصبی بلند داد زدم :
– هی!
سریع به سمتم برگشت و گیج خواست داد بزنه
که با دیدن من، سریع حرفشو خورد و دهنشو بست.
سری با حرص تکون داد و گوشیشو چنگ زد و بلند
شد.
به سمت اشپزخونه اومد که من نون رو روی میز
گذاشتم
و خودم روی یه صندلی نشستم.
برا ی خودم شروع کردم به درست کردن ساندویچ.
نگاهی به میز کرد و به سمت یخچال رفت.
دوتا بطری نوشابه و یه سس بیرون اورد .

وسایلی که بیرون اورده بود رو روی میز کوبید و بعد
در یخچال رو بست.
بهش گفته بودم هی و عصبی بود که نمیتونست حتی
جوا ب بده!
هیچوقت فکر نمیکردم روزی بیاد
که بتونمانتقام رفتارهای ابراهیم رو اینطوری ازش
بگیرم.
ابراهیم! هه. پوزخندی زدم و تو دلم گفتم :
– ابراهیم اصلی که نه!
دلم میخواست از سامیار مصطفوی انتقام بگیرم
و حالا اون روز رسیده بود.
اینکه نمیتونست در جواب کارهام کوچیکترین حرفی
بزنه…
شام تو سکوت خورده شد. بلند شدم تا جمعش کنم
که دستشو روی بشقابی که گرفته بودم گذاشت
سر بلند کردم که به خودش اشاره کرد.
گیج نگاهش کردم که پلک رو هم گذاشت
و به خودش اشاره کرد و بعد چشم باز کرد.
خودش میخواست بشوره!
به سینک اشاره کردم که سر تکون داد
بشقابو رها کردم و دستمو عقب کشیدم.
لبخندی زدم و از اشپزخونه بیرون رفتم.
کوله امو برداشتم و روی مبل تک نفره نشستم.
کوله رو روی پاهام گذاشتم و زیپو باز کردم.
پولا رو بیرون اوردم و کش دورشون رو برداشتم
همه رو دور مچم گذاشتم
و شروع کر دم به شمردنشون.
بین کارم سامیار هم اومد و بهم کمک کرد.
گوشیشو که روی میز بود برداشتم و اعداد رو وارد
کردم
اونم وارد کرد و نتیجه اش شد رقمی چند میلیونی که
میشد باهاش یه کاری کرد.
نفسی کشیدم و عقب رفتم
به پشتی مبل تکیه دادم و آخی گفتم.
دستم کشیده شد که به سا میار نگاه کردم
کش رو از دور مچم برداشت و دور یه بسته ای
۱۰۰ تایی پولها کشید.
دونه به دونه کش ها رو دراورد و دورشون کشید.
دوباره همه اشونو وارد کوله ام کرد و زیپشو بست.
گوشیشو برداشت و چیزی نوشت

گوشیو به سمتم گرفت :
– یکیو میشناسم که کارتش بلا استفاده اس.
حمل این مقدار پول واقعا مشکل زاست.
سری تکون دادم و نوشتم :
– خب…استفاده از کارت!
نوشت :
– طرف اشنا نیست. یعنی شهریار فکرشم نمیکنه
که من باهاش ارتباط داشته باشم.
اون پولو میدیم بهش اونم بزنه به کارتش.
کارتشو بده به ما.
یکم ب ه صفحه گوشیش خیره شدم و سری تکون دادم.
گوشیو عقب کشید که ازش گرفتم و نوشتم :
– خب کی بریم پیشش؟
نوشت :
– دو سه ساعتی بخوابیم و بعد راه می افتیم.
تو راه سراغ اونم میریم.
– منو کجا میبری؟
نگاهشو از صفحه گوشی گرفت و به چشمامداد.
اون نگاه…اون نگاه..گ
تو همون حالت که گوشی دستم بود نوشت :
– جایی که فقط اهورا ازش خبر داشت.
مات نگاهش کردم و سریع نوشتم :
– اگه…اگه بازم بیاد چی؟
اگه به امیربگه؟!
با نگرانی نگاهش کردم که جوابش شد اطمینانه تو
نگاهش
– یادش نمیاد بعد هم فقط گفتم خبر داره.
اونجام اینقدر بزرگه که هیچکی نفهمه تو کجایی
شایدم اهورا طرف ما بود.
فقط نگاهش کردم که گوشیو کشید و کوسن رو
برداشت و انداخت تو بغلم.
توی گوشیی نوشت :
– برو تو اتاق بخواب. من رو کاناپه میخوام.
ساعت دیگه بیدارم کن اگه بیدا ر نشدی ۳
من بیدارت میکنم.
عاقل اندرسفیهه نگاهش کردم که لبخند گشادی زد.
پوفی کشیدم و بلند شدم.
کوسن رو از بغلم کشید و روی کاناپه انداخت.
خودشم به سمتش رفت و روش دراز کشید.
کوسن رو زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد.

نگاهمو ازش گرفتم و به سمت اتاق خوابش رفت م
در رو باز کردم و برقو روشن کردم
معم ولی بود…مشخص بود که اینجا کار تحقیقاتی انجام
میداد
نفسی گرفتم و سری تکون دادم.
به عقب برگشتم و نگاهی به سامیار کردم
هنوز به سقف نگاه میکرد.
نگاهی به در کردم …
باید در رو قفل میکردم؟! مسخره نبود؟
اهی کشیدم و در رو بستم. برقو خاموش کردم و به
سمت تخت رفتم.
روش نشستم و اباژور رو روشن کردم
با همون لباسا روی تخت افتادم
و من هم به سقف خیره شدم.
کار دیگه ای بود که بشه انجام داد؟!
میتونستم با خودم حرف بزنم؟
کمتر از ۵ساعت دیگه دیگه تو این شهر نبودم
داشتم روهام رو رها میکردم؟!
چرا حس میکردم شبیه میترا شدم!
چرا فکر میکردم میترا هم ۲۰ و چندسال پیش همین
حسو داشت
حس رها کردن عزیزانش…
پس اونم درد کشیده بود…اونم دودل شده بود…
مردد بود اما جون خودشو ترجیح داده بود!
درکش میکردم…حالا و تو این وضعیت من میترا رو
درک میکردم.
چیزی حتی بیشتر از درک!
با گوشت و خون حسش میکردم!
چشمامو بستم و صلوات فرستادم.
مامان میگفت صلوات بفرست دلت اروم بشه.
با تکونهایی که خوردم چشم باز کردم.
نگاه خواب الودی به بالای سرم انداختم
که سامیار رو دیدم که کنار تخت خم شده
و بازومو گرفته و تکونم میده.
دهن باز کردم حرفی بزنم که دستش روی دهنم نشست.
چشمام کامل باز شدن و با ترس و تعجب نگاهش کردم.
چشماشو تو کاسه گردوند و نفس عمیقی کشید.
یکم خیره نگاهم کرد که پلکی زدم و همه چی یادم اومد

دستمو روی دستش گذاشتم و اونو اروم پایین کشیدم
مردد نگاهم کرد که سری تکون دادم
پوفی کشید و دستشو برداشت
رهاش کردم و روی تخت نشستم.
نگاهی به ساعت کردم و بعد به پنجره!
هوا گرگ و میش بود …سرد هم بود
اونقدر که یهو لرزیدم و پتو رو روی خودم کشیدم
نور گوشیشو تو تاریکی اتاق دیدم
و به سمتش برگشتم :
– همه چیو اماده کردم. تو بیدار شو برو سرویس .
تا من میذارمشون تو ماشین.
کوله اتم تو ماشینه.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم!
اونقدر نگاهم مسخره بود که نیشخندی زد و بلند شد
اخه واقعا من همچین چیزی ازش انتظار نداشتم!
گوشیو توی جیبش گذاشت و نگاهی به بیرون انداخت.
دستاشم تو جیبش فرو برد و دیدم که سیبک گ لوش
تکون خورد.
از روی تخت بلند شدم و ایستادم.
مثل خودش به اسمون خیره شدم
شاید اگه میشد حرف زد…تو اون لحظه حرفهای زیادی
رد و بدل میشد
اما فقط ساکت به اسمون نگاه کردیم
و بعد دستشو پشت کمرم گذاشت و جفتمون به سمت
در رفتیم.
من به سمت سرویس رفتم و اون به سمت ا شپزخونه.
بعد از شستن دست و صورتم از سرویس بیرون رفتم.
و به سمت اشپزخونه رفتم.
داشت چندتا ظرف رو توی سبد مسافرتی قهوه ای
رنگی جا میداد.
بعد از جا دادنشون، در سبد رو بست و بلندش کرد.
به سمتم برگشت و با چشم و ابرو به در اشاره کرد.
به سمت در رفتم و صدای قدمهاشو پشت سرم شنیدم
در ماشین رو باز کردم و خواستم بشینم
که دستمو کشید و منو عقب روند.
سبد رو جلو گذاشت و در صندلی عقب رو باز کرد
گوشیشو بیرون اورد و نوشت :
– دراز بکش امکان داره که دوربین های شهر رو زیر
نظر گرفته باشن.
نباید ببیننت.

فقط سری تکون دادم و روی صندلی عقب نشستم
و بعدش دراز کشیدم
اون هم پتویی که روی دستش بود و برداشت و روی
من انداخت
خودمو زیر پتو مچاله کردم و چشم بستم.
با بسته شدن در و روشن شدن ماشین چشم باز کردم.
نگاهش به روبرو بود و اروم رانندگی میکرد
داشتم میرفتم…داشتم برای همیشه با سامیار میرفتم…
از همه چی دست شسته بودم و داشتم فرار میکردم!
میترا! هرجای دنیا که هستی درکت میکنم
خوب میفهممت…حست رو…حالت رو.گ
دودل بودنت رو…
متاسفم که فکر میکردم مادر خوبی نیستی
تو فقط یکم نگران خودت بودی!
ا هی کشیدم و چشم بستم.
با صدای چندتا بوق پشت هم چشم باز کردم
و با ترس به اینه خیره شدم.
سامیار به سمتم برگشت و گوشیشو به سمتم گرفت.
– کسی نیست…نمیشد صدات کنم
بوق زدم بیدار بشی.
یچی وردار بخور. الان سه ساعته تو راهیم.
روی صندلی نشستم و دستی به گوشه دهنم کشیدم.
همونطور که به جلو نگاه میکرد
سبد رو با به دستش به سمتم گرفت
که دو دستی گرفتمش و روی صندلی گذاشتم
درشو باز کردم و یکی از ظرفها رو برداشتم
توش چندتا ساندویچ بود.
یکیو برداشتم و به سمتش گرفتم.
ضربه به شونه اش زدم و دستمو جلوتر بردم
از اینه نگاهی کرد و بعد سری تکون داد و از دستم
گرفت.
خودمم یکی دیگه برداشتم و گازی بهش زدم
مزه خوبی داشت…در واقع واقعا همگرسنه ام بود
انگار فکر به اینکه قرار بود ازاد باشم
اشتهام رو بیشتر کرده بود.
تو یه جاده کویری بودیم و خبری از دوربین نبود
پس تا اینجا صبر کرده بود و بعد بیدارم کرده بود
اما واقعا چرا!
چرا داشت کمکم میکرد. چرا هنوز انگار یه جاش
میلنگید!
شایدم من دیوونه شده بودم.

ضربه ای به کتفش زدم
که از اینه نگاهم کرد و منم دستمو به سمتش دراز
کردم
و گوشیشو ازش طلب کردم.
گوشیشو به سمتم گرفت که سریع گرفتمش
و نوشتم :
– چرا کمکم میکنی؟
و به سمتش گرفتم.
از اینه نگاهی بهش کرد و بعد اخم کرد
خودش گوشیو ازم گرفت و دوباره خوندش
بعد شروع کرد به نوشتن
تن جلو کشیدم و همزمان که مینوشت خوندم :
– گمونم خواب زیادی برات خطر داره
البته اینم بگم که دزدیدن زن متاهل جزو فانتزیام نبوده
پس نگران خودت نباش
در واقع یه دختر ۲۰ ساله خوش بر و رو بدون داشنن
ادمی مثل شهریار یا برادری مثل اهورا برام جالب تره
تا تویی که داشتم به خاطرت فلج میشدم.
با حرص نگاهش کردم که از اینه نگاهم کرد
ابرویی بالا داد و لبخند زد.
گوشیشو محکم ازش گرفتم که خندید.
نوشتم :
– حتی اگه اونام نبودن جراتشو نداشتی.
سری بالا پایین کرد و چیزی نگفت.
گوشیشو روی صندلی شاگرد انداختم و عقب رفتم
تکیه زدم و راحت به خوردن ساندویچم ادامه دادم.
چندساعت بعد که به مقصد رسیده بودیم
تقریبا اواسط ظهر بود.
تا وقتی که وار د پارکینگ خونه نشد همونطور دراز
کشیده بودم
در رو که باز کرد اروم سرمو بالا بردم
و نگاهش کردم که با ارامش نگاهم کرد
من هم نشستم روی صندلی و نفسی کشیدم.
نگاهی به اطراف کردم.
در رو باز کردم و پیاده شدم
خونه بزرگی بود یه چیزی مثل عمارت اصلانی ها…
به سمش برگشتم و گفتم :
– اینجا…

با دیدن حیرتش از حرف زدنم حرفمو قطع کردم و اخی
گفتم.
سوت زد که سر بلند کردم و نگاهش کردم.
حرکتی به دستاش داد به معنی ادامه دادن
سوال من هم خب اونقدر ضایع نبود که با شنیدنش
امیر متوجه بشه با کی هستم.
پس پرسیدم :
– خیلی بزرگه…شکوه داره…کجاست؟
با حرف من نگاهش تو خونه گشت و لبخند زد
لبخندش پر از حس و حال و خاطره بود
دروازه رو بست و به سمتم اومد
چیزی تو گوشیش نوشت و به سمتم گرفت :
– خونه مادرمه.
ابرویی بالا دادم و سبد رو در اوردم که به پله ها
اشاره زد
خودش هم کوله و باقی وسایلو دراورد
نفسی گرفتم و به اون که جلوتر از من راه میرفت نگاه
کردم
داشتم با یه مرد دیگه…
با کسی که درجه دار نیروی انتظامی بود فرار میکردم!
و هنوز نمیدونستم چرا داره بهمکمک میکنه!
که در عوضش چیزی از من میخواد!
به سمتم برگشت و با تعجب که هنوز اونجا
ایستادمنگاهم کرد
من هم نفسی بیرون دادم و قدم برداشتم.
در ساختمون رو که باز کرد که من به پله ها رسیدم
داخل شد و در رو باز گذاشت
من همدنبالش رفتم و داخل شدم.
کلید برق رو زد و کل خونه روشن شد.
روی تموم وسایل پارچه سفید کشیده شده بود
بوی خاک…بوی کهنگی…بوی نم…
اون خونه سالها بی استفاده بوده
و حالا هم ما پا توش گذاشته بودیم
وسایلو به سمت پله ها برد که منم سریع دنبالش راه
افتادم
اونجا خیلی برام اسرار امیز بود اونقدر که ترجیح بدم
به سامیار بچسبم
با تعجب به سمتم برگشت که لبخند زدم
اون هم لبخند زد و نگاهش دوباره توی ساختمون
گشت
و بعد به روبرو نگاه کرد

بعد از جابجا کردن وسایل حموم رفتم و خودموشستم
باز هم به تموم بدنم دست کشیدم اما اون شنود رو پیدا
نکردم
با افسوس اهی کشیدم و از اونجا بیرون اومدم
مقابل اینه همونطور که حوله ام تنم بود
جفت دستامو بالا اوردم و به صورتم کشیدم
نگاهم به انگشتری که مامان بهم داده بود افتاد
سه سال پیش روز تولدم بهم هدیه داده بود
یادمه امیر هم برام هدیه خریده بود اما من استفاده اش
نکرده بودم
اون روز نگاهش پی انگشتر خودش رفت و بعد
انگش تر من…
نگاهم به حلقه ای جلب شد که بهم میگفت اگه درش
بیارم…
حلقه…حلقه ..حلقه…
مات به دست چپم نگاه کردم.
تو این بود؟!
سریع خیزبرداشتم به سمت لباس هام و پوشیدمشون
و در رو باز کردم و دویدم پایین.
برق اشپزخونه روشن بود…به سمتش دویدم
و ر بازش کردم.
سامیار داشت خوراکی تو یخچال میچید
با شنیدن باز کردن در به سمتم برگشت و با تعجب
نگاهم کرد
دست چپمو بالا بردمو نشونش دادم
گیج نگاهم کرد که همه انگشتامو خم کردم
به جز انگشت حلقه.
با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد و جلو اومد
حلقه رو از دستم دراورد م و به سمتش گرفتم
که گرفتش و انداختش تو انگشت کوچیکه خودش
با تعجب نگاهش کردم که گوشیشو بیرون اورد
و نوشت :
– شاید پیشرفته تر باشه…سنسوری چیزی..
اگه درش بیای علامت بده.
با دهن باز به حلقه نگاه کردم!
واقعا اینقدر عجیب غریب بود؟
اون حلقه بندگی و اسارت بود یا چیزی که تعهد رو باید
یاداور میشد!
دوباره نوشت :
– من روش کار میکنم…همین امشب…اگه همین باشه
ازش خلاص میشیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
c87425f0 578c 11ee 906a d94ab818b1a3 scaled

دانلود رمان به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ به صورت pdf کامل از مهدیه افشار 3.7 (3)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   سرمه آقاخانی دختری که بعد از ورشکستگی پدرش با تمام توان برای بالا کشیدن دوباره‌ی خانواده‌اش تلاش می‌کنه. با پیشنهاد وسوسه‌انگیزی از طرف یک شرکت، نمی‌تونه مقاومت کنه و بعد متوجه می‌شه تو دردسر بدی افتاده… میراث قجری مرد خوشتیپی که حواس هر زنی رو…
aks darya baraye porofail 30 scaled

دانلود رمان یمنا به صورت pdf از صاحبه پور رمضانعلی 3 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:     چشم‌ها دنیای عجیبی دارند، هزاران ورق را سیاه کن و هیچ… خیره شو به چشم‌هایش و تمام… حرف می‌زنند، بی‌صدا، بی‌فریاد، بی‌قلم… ولی خوانا… این خواندن هم قلب های مبتلا به هم می خواهد… من از ابتلا به تو و خواندن چشم‌هایت گذشته‌ام… حافظم تو را……
aks gol v manzare ziba baraye porofail 43

دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم…
55e607e0 508d 11ee b989 cd1c8151a3cd scaled

دانلود رمان سس خردل به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     ناز دختر فقیری که برای اینکه خرجش رو در بیاره توی ساندویچی کوچیکی کار میکنه . روزی از روزا ، این‌ دختر سر به هوا به یه بوکسور معروف ، امیرحافظ زند که هزاران کشته مرده داره ، ساندویچ پر از سس خردل تعارف میکنه…
porofayl 1402 04 2

دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
donia_hkimi
donia_hkimi
2 سال قبل

چرا پارت نمیزاری؟؟

الهه نآز#
الهه نآز#
2 سال قبل

اقا توروخدا با امیر بمونه نویسنده جان اینو امیرو بهم برسون لدفا

سونیا
پاسخ به  الهه نآز#
2 سال قبل

اره واقعا 🙄

شیرین فرهاد
شیرین فرهاد
2 سال قبل

فرهااااااااااااااااادم کووووووووووو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x